سوتلانا الکسیویچ، گوشی به هیئت انسان
بسیاری از مورخان معتقد بودند که اگر به مردم شوروی فرصت دهند که تجارب خود را بیپرده و صریح بیان کنند، سوسیالیسم را نقد خواهند کرد. اما مصاحبههای سوتلانا الکسیویچ بر این انتظارات خط بطلان کشید. هر چند شاهدان و راویان از تبلیغات نظام شوروی بهشدت انتقاد میکردند اما سوسیالیسم را مایهی آرامش و تسلی خود میدانستند.
سوتلانا الکسیویچ میگفت: «کمونیسم طرح جنونآسایی داشت»؛ نه فقط میخواست جامعه را، که خودِ انسانیت را نیز از نو بسازد. «و واقعاً نیز از پسش بر آمد.» پس از سالها کار در «آزمایشگاه مارکسیستی-لنینیستی»، نوع جدیدی از انسان ظاهر شد: «انسان شوروی» (homo sovieticus). به چند زبان حرف میزد، اما باز هم راحت میشد تشخیصاش داد. تراژدی روی چهرهاش کندهکاری کرده بود. او که «در سرزمین گولاگ و جنگی جانفرسا به دنیا آمده»، از پستانِ وحشتِ «تبعیدها و ... اردوگاههای کار اجباری» شیر خورده بود. او که گرداگردش را جنگ گرفته بود، «تصور خود را از خیر و شر»، از «قهرمانان و شهیدان» شکل داده بود. گفتارش پر بود از «کلماتی گوشخراش»؛ کلماتی مانند «تخریب» و «حذف». و قلبش آکنده بود از «نفرت و خرافه».
اما تراژدی راستینِ «انسان شوروی» این بود که چشمانش به وضعیت خویش بسته بود. در دوران حاکمیت استالین و خروشچف، حزب مدام تأکید میکرد که زمانِ حال به وهم و خیال آلوده شده است. جریان پرقدرت تبلیغات مدام بر این پیام پای میفشرد که کارخانهها بیش از سهم و ظرفیت خود تولید میکنند، زمینهای کشاورزی از محصول مازاد برخوردارند، و مغازهها پر از جنس و کالایند. گذشتهی تازهای را به «انسان شوروی» داده بودند تا باورش کند و برایش بجنگد. جنگهای خونین به نبردهایی دلاورانه و قهرمانانه بدل شدند؛ تصفیهها به تدبیر سیاسی تبدیل شدند؛ و «نامردمان» از اسناد رسمی حذف شدند [اشارهای است به افرادی که در رمان ۱۹۸۴جورج اورول، از همه جا حذف و به قول اورول «تبخیر» میشدند]. جایی که پیش از این رنج بود، حالا شادی است؛ جایی که گرسنگی و قحطی بود، حالا فراوانی است؛ و جایی که مرگ بود، حالا شکوه و جلال است.
الکسیویچ در جنگ چهرهی زنانه ندارد (۱۹۸۵) با صدها زنی که در جنگ جهانی دوم در «ارتش سرخ» خدمت کرده بودند، مصاحبه کرده است.
الکسیویچ که کمی پس از پایان جنگ جهانی دوم در شهر استانیسلاویف (ایوانو-فرانکیفسکِ کنونی در اوکراین) به دنیا آمده بود، از نزدیکْ همهی اینها را تجربه کرده بود. او نیز مانند دیگران نمیتوانست «بردگی» خود را ببیند. «بردگی» خود را حتی دوست میداشت. دستاوردهای کمونیسم مایهی مباهاتش بود، حاضر بود برای اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی وارد جنگ شود. آنچه برایش از گذشته گفته بودند اغوایش کرده بود و «سخت متأسف بود که انقلاب و جنگ داخلی پیش از [او] اتفاق افتاده بود».
سوسیالیسم روح
در دههی ۱۹۸۰، دنیای «انسان شوروی» آرام آرام فرو میریخت. در دوران لئونید برژنف (۸۲-۱۹۶۲)، هزینههای زیاد نظامی خسارات سنگینی بر اقتصاد وارد کرده بود. رکود آغاز شده بود. مشکلات و مسائل اجتماعی که با دخالت فاجعهآمیز در جنگ داخلی افغانستان همراه شده بود، دستگاه تبلیغات شوروی را تضعیف میکرد و از آن سو، به آتش مخالفان سوخت میرساند. اخلاف برژنف که ناآرامی و بیثباتی را حس میکردند، اصلاحات را به رسمیت شناختند. با اینکه پیشرفتِ اصلاحات در دوران یوری آندروپوف و کنستانتین چرنینکو به کندی پیش میرفت، در زمان میخائیل گورباچف، به یمن سیاست اوسکارینیه (شتاب) و پرسترویکا (بازسازی) با موفقیت و سرعت بیشتری ادامه یافت. گورباچف که معتقد بود رشد و پیشرفت تنها زمانی میسر است که به ایدههای تازه مجال بروز داده شود، خواهان شفافیت یا گلاسنوست و دموکراسی بیشتری شد.
این سیاستها سبب شد تا حجاب وهمی که نگاه مردم شوروی را در خود فروگرفته بود کنار رود. توانستند حال را همانطور که بود ببینند. چندان که نویسندگان و خبرنگاران لایههای کذب و دروغ را از میان برمیداشتند، جهانی از فقر و فساد پیش روی مردم ظاهر میشد. گذشته نیز، از نو کشف شد. مورخان روایتهای تبلیغاتی انقلاب، جنگ داخلی، و استالینیسم را شکافتند و برچیدند. به درون بایگانیهای اسنادی که به تازگی باز شده بودند شیرجه رفتند و عاقبت توانستند حقیقت ترس و ارعاب و تصفیه و قحطی را دریابند.
الکسیویچ نیز که سخت شیفتهی «گلاسنوست» شده بود، عمیقاً میخواست گذشتهی شوروی را از نو کشف کند. در عین حال، به پژوهشهای تاریخیِ مرسوم مشکوک بود. این پژوهشها تنها به «حقایق» میپرداختند، اما حقایق برای ذائقهی او بسیار سرد و خالی از احساسات و عاری از جنبههای شخصی بود. تنها چیزی که نشان میداد این بود که در دوران سوسیالیسم چه اتفاقاتی افتاده بود؛ همین و نه بیشتر. اما الکسیویچ میخواست در «تاریخ سوسیالیسم "خانگی" و "درونی"» کند و کاو کند؛ یعنی سوسیالیسم آن طور که «در روح افراد وجود داشت.» او برای دستیابی به این وجه سوسیالیسم، به تکنیکهای تاریخ شفاهی متوسل شد. به داستانها و خاطرات و مشاهدات هر کسی که میتوانست گوش میداد و بدون هیچ شرح یا تفسیری آنها را ارائه میکرد، به این امید که گذشته از زبان خود سخن بگوید.
گذشته تسلی میدهد
بسیاری از مورخان معتقد بودند که اگر به مردم فرصت دهند که تجارب خود را بیپرده و صریح بگویند، سوسیالیسم را در زمان حال نقد خواهند کرد. اما دیدارهای الکسیویچ بر این انتظارات خط بطلان کشید. هر چند شاهدان و راویان به تندی از تبلیغات نظام شوروی انتقاد میکردند، اما از شتاب اصلاحات گورباچف در هراس بودند و حتی اگر به سوسیالیسمِ «جلانخورده» یا خالص نیز اعتقاد راسخ نداشتند، دستکم آن را مایهی آرامش و تسلی خود میدانستند.
الکسیویچ در جنگ چهرهی زنانه ندارد (۱۹۸۵) با صدها زنی که در جنگ جهانی دوم در «ارتش سرخ» خدمت کرده بودند، مصاحبه کرده است. خاطرات هر یک با دیگری فرق میکند، ولی شایان توجه است که همگی اسطورهی شوروی از نبرد قهرمانانه را رد میکنند. از دلِ هزاران داستان و روایتی که نقل میکنند، تصویر زنانی بیرون میآید که نومیدانه سعی میکردند تا در این رنج و دردِ غیرانسانی، انسانیت خود را حفظ کنند. بعضی چنان دچار آسیبها و ضربههای روحی شده بودند که نمیخواستند قتل عامی را که شاهدش بودند به یاد بیاورند. با این حال، کم بودند کسانی که اتحاد جماهیر شوروی را مسبب این درد و رنج بدانند و محکومش کنند. بر عکس، مفتخر بودند که در راه سوسیالیسم میجنگند. هر چند به ندرت پیش میآمد که خود به [سوسیالیسم] معتقد باشند، میگفتند انس و الفتی که با آن داشتند به زندگیشان هدف و معنا میداد. ترانههایی که میخوانند و «مدالهای کوچکی» که میگرفتند به آنها کمک میکرد تا از یاد نبرند که همچنان زن بودند.
الکسیویچ در پسرانی از جنس روی (۱۹۸۹) تصویر مشابهی به دست میدهد. عنوان کتاب اشارهای است به تابوتهایی از جنس روی که در آن اجساد را از افغانستان برمیگرداندند. این کتاب مجموعهای است از خاطرات و روایات سربازان، همسران و مادرانشان. آنها نیز نبرد قهرمانانه را نشانه گرفته بودند. بر آن کشتار بیمعنی، رهبریِ ضعیف و فساد آشکار میگریستند و سخت بر آن میتاختند و آن را بیحاصل میدانستند. ولی این بار نیز، جز چند مورد، حملهای متوجه نظام شوروی نمیشد. کسانی که با آنها مصاحبه شده بود به هیچ وجه ایدئولوگ نبودند، ولی کلیشههای سوسیالیستی حتی در سالهای آخر تاریخ شوروی نیز همچنان میتوانست قوت قلب بدهد و تشویق کند. عادتهای گذشته اطمینانی به حالِ نامطمئن میبخشید و به این سربازان کمک میکرد تا در اوج وحشت، انسان باقی بمانند.
اما اصلاحات گورباچف نتوانست دنیای «انسان شوروی» را نجات دهد. ۲۶ اکتبر ۱۹۹۱، اتحاد جماهیر شوروی سقوط کرد. جمهوری تازهتأسیس داشت آینده مستقلِ خود را طرحریزی میکرد، و اصلاحطلبان با اطمینان پیشبینی میکردند که شهروندان نظم جدید سیاسی را با آغوش باز خواهند پذیرفت. گذشتهی کمونیستی فراموش خواهد شد و همه شاد و خرم به سوی آینده خواهند رفت.
قطعیتهای پوسیده
تراژدی راستینِ «انسان شوروی» این بود که چشمانش به وضعیت خویش بسته بود.
الکسیویچ قانع نشده بود. در میانههای دههی ۱۹۹۰، خاطرات و مشاهدات مردم را از فاجعهی اتمی چرنوبیل (در ۲۶ آوریل ۱۹۸۶) جمعآوری میکرد، و در روند کار به این نتیجه رسید که سقوط ناگهانی اتحاد جماهیر شوروی خاطرات مردم را به اجبار به مسیری مخالف کشانده است. این طور نبود که مردم آسودگی و آرامش خود را بیشتر در سوسیالیسم «جلانخورده» مییافتند. درست بر عکس؛ آنطور که زمزمههای چرنوبیل (۱۹۹۷) نشان میدهد، فاجعهی چرنوبیل ثابت کرد که مشکل از آن ناشی میشد که نظام شوروی در حال زوال بود. مسأله فقط این نبود که پیمانکارانی فاسد نیروگاه را تأسیس کرده بودند، یا اعضای بیکفایت حزب کمونیست توان نگهداری از آن را نداشتند. مسأله این بود که به آنها دروغ میگفتند. هیچکس به آنها، حتی پس از انفجار نیروگاه، دربارهی مواد رادیواکتیو و اثرات آن چیزی نگفته بود. مردم را کورمال کورمال به دنیای هولانگیز سرطان و مرگ رانده بودند. ولی آنها در غم و سوگ خود، هرگز از اتحاد جماهیر شوروی شکایت نکردند و بر آن نتاختند. وقتی با جانشین نظام شوروی مواجه شدند، بر غم و رنج آنها افزوده شد. حالا که سوسیالیسم رفته است، آنها نیز رها شدهاند. هیچکس نمیخواست نزدیک آنها بشود، چه رسد به آنکه بخواهد پولش را صرف درمان بیماریهایشان کند. پس عجیب نبود که وقتی تجارب خود را بازمیگفتند، این طور القا میکردند که ترجیح میدادند در همان قطعیتهای پوسیدهی نظام شوروی زندگی کنند تا در این آزادی غیرانسانیِ نومیدکننده.
این مفهوم در زمان به روایت دیگران (۲۰۱۳)، آخرین کار الکسیویچ، نیز منعکس شده است. این اثر مجموعهای است از خاطرات و روایتهای کسانی که سرنوشتشان مستقیماً به سقوط اتحاد جماهیر شوروی گره خورده بود. آنها نیز مانند قربانیان چرنوبیل، گذشتهی کمونیستی را به تلخی محکوم، و تحقیر مخصوصی نثار استالین میکردند. اما از گذار سریع به سرمایهداری نیز گیج و وحشتزده بودند. میتوانستند شلوارهای جین لیوایز بخرند، اما از آن سو، زندگی خود را بیروح و بینشاط و شکننده میدیدند. همه جا طمع و چپاول بود. دیگر آنها را به چشم انسان نمیدیدند، بلکه صرفاً «فرصتهایی» برای سود بیشتر بودند. بسیاریشان به الکل پناه آوردند یا خودکشی کردند. در مقایسه با این وضع، گذشته به نظر جذاب میآمد، ولی نه به این دلیل که سوسیالیستی بود؛ کمتر کسی اسیر این توهم بود. به این دلیل هم نبود که از شدت تراژدی کاسته شده بود. بلکه به این دلیل بود که نوع رنجِ آن دوره دستکم فهمیدنی بود.
سوتلانا الکسیویچ
در ۳۱ می ۱۹۴۸ در استانیسلاویف در اتحاد جماهیر شوروی (ایوانو-فرانکیفسکِ کنونی در اوکراین) به دنیا آمد. هنگام دریافت جایزهی نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۵، سوتلانا الکسیویچ در اشاره به دوران کودکی خود در بلاروس میگوید «پس از جنگ جهانی دوم، در دهمان مردی را به یاد نمیآورم.» پیش از آنکه به نگارش تاریخ شفاهی روی بیاورد و شهرتش عالمگیر شود در بلاروس در رشتهی خبرنگاری درس میخواند. وی در سخنرانی جایزهی نوبل، تفاوت خود و رماننویسان ادبی را چنین توضیح میدهد: «فلوبر خودش را قلمی به هیأت انسان میدید؛ من گوشی به هیأت انسانم». آثار اصلی او عبارتند از: پسرانی از جنس روی (۱۹۸۹)، زمزمههای چرنوبیل (۱۹۹۷) و زمان دست دوم (۲۰۱۳).
برگردان: مینا یوسفی
الکساندر لی نویسنده و مورخ سیاسی و فرهنگی بریتانیایی است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی اوست:
Alexander Lee, ‘Portrait of the author as a historian’, History Today, volume 67, Issue 6, June 2017.