سلامتی و نابرابری
* این مقاله به مناسبت روز جهانی سلامتی (7 آوریل) منتشر شده است.
درآمد: نویسنده میکوشد با بررسی تأثیر نابرابری اجتماعی بر سلامتی جامعه نشان دهد که نه تنها ثروت و طول عمر رابطهی نزدیکی دارند بلکه توزیع نابرابر ثروت، آفتها و بیماریهای اجتماعی را افزایش داده و از "امید به زندگی" میکاهد، در حالیکه افزایش برابری اجتماعی میتواند سلامتی کل جامعه را بهبود بخشد.[1]
پام بیچ، جزیرهی باریکی در فلوریدا به طولِ حدوداً 13 مایل است که تعداد ساکنانش اندکی بیش از 10000 نفر است. سه پُل آن را به آمریکا مرتبط میسازد اما احساس و رفتارِ ساکنانش به گونهای است که انگار در "جامعهی بسته"ی[2] بزرگی زندگی میکنند.
بی تردید این جامعهی بستهای است که نیازی به دیوار و سیمِ خاردار ندارد. خوشبختانه، قیمت خانهها همان کارِ دیوار و سیمِ خاردار را انجام میدهد. معدود خانههایی که اکنون به فروش گذاشته شدهاند، قیمتی بین 700 هزار تا 72.5 میلیون دلار دارند. همه بر این باورند که پام بیچ بیشترین تراکمِ ثروت در کل آمریکا را دارد؛ هر مایلِ مکعبش میلیونها دلار بیش از هر جای دیگری میارزد. یکی از شوخیهای رایج محلی این است که اگر یکی از ساکنانِ پام بیچ را "میلیونر" بخوانید، در واقع به او توهین کردهاید. در بوتیکهای وُرث اَوِنیو، خیابانی که ساکنانِ پام بیچ لباسهای خود را از آنجا میخرند، قیمت یک پیراهنِ پشمی، هزار دلار است و یک جفت شلوار، دو هزار دلار خرج روی دستتان میگذارد. حقِ عضویت در باشگاهِ صحراییِ محلی 300.000 دلار است. دیوید سیگال در نیویورک تایمز تخمین زده که ضرر و زیانِ ساکنانِ پام بیچ در جریان سقوط اخیرِ بازار سهام، با هیچ جای دیگری در آمریکا قابل مقایسه نبوده است، که این امر با جایگاهِ منحصر به فردِ این جزیره همخوانی دارد. او میگوید: "اخیراً ارزش خالصِ دارایی هر یک از ساکنانِ عادی پام بیچ بیش از میانگینِ ارزشِ خالص دارایی در هر شهر یا شهرستان دیگری در کشور اُفت کرده است ...". این امر، احتمالاً بیش از هر شاخصِ آماری دیگری، موقعیتِ انحصاریِ پام بیچ را در صدرِ جدولِ ثروت در آمریکا (و شاید کرهی زمین) تأیید میکند.
در پام بیچ حتی یک قبرستان، مؤسسهی کفن و دفن یا بیمارستان وجود ندارد. هر چند بسیاری از ساکنانِ این جزیره در نهمین دههی عمرِ خود به سر میبرند اما مرگ و بیماری را تقریباً از فکر و ذهنشان بیرون کردهاند (البته به رغم همهی تلاشهای جدی و صادقانه، مرگ و بیماری از زندگی آنها بیرون نرفته است).
در بریتانیا، گروهی از پژوهشگران به سرپرستی دُمِنیکو پاگانو از بیرمینگام هاسپیتال تراست، سرنوشتِ حدودِ 45000 بیمار با میانگینِ سنّی 65 سال را که جراحی قلب انجام داده بودند، دنبال کردند. آنها دریافتند که شمارِ مرگ و میرهای متعاقبِ جراحی به شدت به ثروتِ بیماران بستگی دارد و با کاهش درآمد، به سرعت افزایش مییابد، به این معنا که در میان فقرا، تعداد بسیار بیشتری از بیماران میمیرند. ابتدا به سراغ "مظنونین همیشگی"، سیگار کشیدن، چاقی و دیابت، رفتند که در میان فقرا بیش از ثروتمندان شیوع دارد، اما بیفایده بود. حتی با درنظر گرفتنِ تأثیر احتمالی آنها بر آمارِ مرگ و میر، باز هم تفاوتی آشکار در میزان بقای پس از جراحی وجود داشت. فقط میشد نتیجه گرفت که اگر بیمارانِ فقیر شانس کمتری برای زنده ماندن دارند، تنها علتش فقر است ... .
چکیده یا میانگین ثروتِ یک کشور که با تولید ناخالص ملی سنجیده میشود، تأثیر چندانی بر فهرست بلند بالای آفتهای اجتماعی ندارد اما نحوهی توزیع این ثروت، به عبارت دیگر، میزانِ نابرابری اجتماعی، تأثیر عمیقی بر گسترش و شدتِ این آفتها دارد.
تا همین اواخر، رهبرانِ سیاسیِ همه یا تقریباً همهی گروههای سیاسی به این تصوّرِ رایج دامن میزدند که افزایشِ ثروتِ طبقهی بالا در نهایت به علت "نَشتِ" ثروت، به نفعِ بقیهی جامعه خواهد بود. اما اکنون هیچ جا اثری از چنین "نَشتی" دیده نمیشود؛ اگر اصلاً هرگز نشتی در کار بوده باشد. پیوند میان افزایش ثروتِ نخبگان و افزایش امنیت و سلامتی کل جامعه، زائیدهی خیال و تبلیغات سیاسی است. آنچه بیشتر به موضوعِ ما ربط دارد، این است که همان طور که ریچارد ویلکینسُن و کِیت پیکِت در کتابِ تراز[3] با ارائهی اسناد و مدارکِ فراوان به وضوح نشان دادهاند، چکیده یا میانگین ثروتِ یک کشور که با تولید ناخالص ملی سنجیده میشود، تأثیر چندانی بر فهرست بلند بالای آفتهای اجتماعی ندارد اما نحوهی توزیع این ثروت، به عبارت دیگر، میزانِ نابرابری اجتماعی، تأثیر عمیقی بر گسترش و شدتِ این آفتها دارد. برای نمونه، سوئد و ژاپن به شیوههای بسیار متفاوتی اداره میشوند؛ سوئد دولت رفاه بزرگی دارد ولی در ژاپن میزان تأمین اجتماعی دولتی بسیار ناچیز است؛ اما وجه مشترک هر دو کشور، توزیع نسبتاً برابرِ درآمدها و بنابراین اختلاف نسبتاً اندک میان سطح زندگی بیست درصد بالایی و بیست درصدِ پایینی جمعیت است؛ و جالب اینکه میزان "مشکلات اجتماعی" آنها از دیگر کشورهای صنعتی مرفّه که توزیع ثروت و درآمدِ نابرابرتری دارند، کمتر است. مثال دیگر عبارت است از دو کشور همسایهی شبیه به هم، اسپانیا و پرتقال، که شاخصهای نابرابری اجتماعی در دومی تقریباً دو برابرِ اولی است؛ هم از نظرِ تعداد و هم از لحاظِ شدتِ "مشکلات اجتماعی"، پرتقال اسپانیا را به زانو در میآورد!
در نابرابرترین جوامع کرهی زمین، نظیر آمریکا یا بریتانیا، شیوع بیماریهای روانی سه برابرِ جوامعی است که در پایینِ جدولِ نابرابری قرار دارند؛ علاوه بر این، تعدادِ زندانیانِ آنها، شمار مبتلایان به چاقی، میزان بارداری نوجوانان، و (به رغم بالا بودنِ تولید ناخالص ملی) نرخِ مرگ و میرِ همهی طبقات اجتماعی، از جمله ثروتمندترین طبقه، بسیار بیشتر است. در حالی که سطح کلی سلامتی در کشورهای ثروتمندتر بالاتر است، در کشورهایی که توزیع ثروتِ یکدستتری دارند، نرخِ مرگ و میر متناسب با افزایش برابری اجتماعی، کاهش مییابد. یکی از یافتههای واقعاً جالب و تفکربرانگیز این است که افزایش صَرفِ هزینه برای سلامتی به طور خاص تقریباً هیچ تأثیری بر میانگینِ امید به زندگی ندارد، اما افزایش سطح نابرابری تأثیری بسیار منفی بر میانگینِ امید به زندگی دارد.
اگر علت این امر را از این پژوهشگران جویا شوید، میگویند که در جامعهی نابرابر ترسِ از دست دادن موقعیت اجتماعی، تحقیر شدن، شأن و منزلتِ خود را از دست دادن و از نظر اجتماعی طرد شدن، بسیار شدیدتر، آزارندهتر و ترسناکتر است. چنین ترسهایی اضطراب شدیدی ایجاد میکنند و مردم را نسبت به اختلالات روانی و افسردگی آسیب پذیرتر و مستعدتر میسازند؛ عاملی که به نوبهی خود امید به زندگی را کاهش میدهد؛ به ویژه در میان طبقات متوسط، که از دوام موفقیتها و پابرجایی امتیازات خود مطمئن نیستند.
در حالی که سطح کلی سلامتی در کشورهای ثروتمندتر بالاتر است، در کشورهایی که توزیع ثروتِ یکدستتری دارند، نرخِ مرگ و میر متناسب با افزایش برابری اجتماعی، کاهش مییابد.
فهرستِ "بیماریهای اجتماعیِ" گریبانگیرِ به اصطلاح "جوامع توسعه یافته" طولانی است و به رغم همهی تلاشهای واقعی و غیرواقعی، در حال طولانیتر شدن است. علاوه بر مشکلاتی که برشمردیم، میتوان به مواردی مثل قتل، مرگ و میرِ نوزادان، و فقدان اعتماد متقابل، اشاره کرد، که بدونِ آن انسجام و همیاری اجتماعی ناممکن است. در هر یک از این موارد، هر چه از جوامع نابرابرتر به جوامع برابرتر میرویم، اوضاع بهتر میشود؛ گاهی تفاوتها واقعاً حیرتآور است. آمریکا در صدرِ جدولِ نابرابری و ژاپن در قعرِ این جدول قرار دارند. در آمریکا، به ازای هر 100.000 نفر، تقریباً 500 زندانی، و در ژاپن به ازای هر 100.000 نفر، کمتر از 50 زندانی وجود دارد. در آمریکا، یک سومِ جمعیت از چاقی رنج میبرند، در حالیکه این رقم در ژاپن 10 درصد است. در آمریکا، از هر 1000 دخترِ 17-15 ساله، بیش از 50 نفر باردارند، در حالیکه این رقم در ژاپن تنها سه نفر است. در آمریکا، بیش از یک چهارمِ جمعیت از بیماریهای روانی رنج میبرند؛ در ژاپن، اسپانیا، ایتالیا و آلمان، جوامعی با توزیعِ ثروتِ نسبتاًبرابرتر، ده درصد از مردم با مشکلِ روانی دست و پنجه نرم میکنند، در حالی که در کشورهای نابرابرتری نظیر بریتانیا، استرالیا، نیوزیلند و کانادا این رقم بیست درصد است.
اینها همه آمار است؛ میانگینها و همبستگیهای آنها. این آمار از پیوندهای علّی موجود در پسِ این همبستگیها چیز زیادی به ما نمیگوید. اما تخیّل ما را برمیانگیزد و آژِیر خطر را به صدا در میآورد (حداقل میتواند ما را از خطر آگاه سازد، و باید چنین کند). این آمارها، وجدان و غریزهی بقای ما را تحریک میکند. بیاعتنایی اخلاقی ما را به چالش میکشد و (امیدوارم که) ما را از خواب اخلاقی فراگیر بیدار کند؛ اما این آمارها همچنین به روشنی نشان میدهد که پیگرفتن زندگیِ خوب و خوشبختی به طور فردی، به شدت نادرست و گمراه کننده است؛ امید به این که یک نفر بتواند این کار را "به تنهایی انجام دهد"، و همچون بارُن مونشهاوزِن[4] به طرزی معجزهآسا با کشیدن موی خویش، خود را از باتلاق بیرون کشَد، اشتباه مرگباری است که با هدف صیانتِ نفس مغایرت دارد.
با فاصله گرفتن از مشکلاتِ دیگران به آن هدف نزدیکتر نمیشویم. تنها با کمک یکدیگر میتوانیم با "بیماریهای اجتماعی" مبارزه کنیم- و گرنه شکست میخوریم.
[1] این مقاله برگردان اثر زیر است:
Zygmunt Bauman (2010) ‘Health and inequality’ in 44 Letters from the Liquid Modern World, Polity, pp. 83-86.
زیگمُنت باومن، استاد بازنشستهی دانشگاه لیدز در بریتانیا و نظریهپرداز "مدرنیتهی سیّال" است. از میان آثار او، عشق سیّال و اشارتهای پست مدرنیته به فارسی ترجمه شده است.
[2] Gated community
[3] The Spirit Level
[4] نام شخصیت اصلی کتابِ روایت بارُن مونشهاوزن از سفرها و کارزارهای شگفتانگیزش در روسیه (1785). نویسندهی کتاب در آفرینش این شخصیتِ داستانی از بارُنی واقعی به نام هییِرُنیموس کارل فردریش فرایهِر فُن مونشهاوزِن (1797-1720) الهام گرفته است.