تب‌های اولیه

یک جیغ بلند

مریم حسین‌خواه

اولش یک بازی بود. می‌خواستم هرچیزی را که زورم به تغییرش و دستم به خودش نمی‌رسد، فراموش کنم و بشوم یک آدم بی‌گذشته. نتیجه هم داشت. دیگر وقتی اسم «خانه» و «ایران» و «وطن» می‌آمد، بغض نمی‌کردم. خیلی چیزها را طوری از یاد برده بودم که دیگر دلتنگ‌شان نمی‌شدم. اسمش را گذاشته بودم «پذیرفتن واقعیت.»

داستان‌هایی که پدرم برای من تعریف کرد

هلن زغیب و الیا کمال زغیب

داستان‌هایی که بزرگ‌تر برای بچه‌ها تعریف می‌کنند، چه واقعی باشند و چه افسانه‌ای، همیشه جذابیت‌ها و نکات پندآموزی دارند.  یک دختر هنرمند عرب، با الهام گرفتن از داستان‌هایی که پدرش برای او تعریف کرده، آثار هنری جذابی آفریده و نمایشگاهی از این آثار برگزار کرده است.

فراموشی

مرجان نعمتی

مدتی است که فیلم ایرانی نمی‌بینم، موزیک ایرانی گوش نمی‌کنم و همه را از موبایل پاک کرده‌ام. و چه خیال باطلی، وقتی فقط یک نم باران یا یک فنجان چای یا حتی بوی عطری آشنا در آسانسور تو را به جایی می‌برد که برای گذشتن از آن بهای سنگینی پرداخته‌ای.

چپ‌دست‌های دو سیاره

شادی بیضائی

همه‌ی آوارها و بمب‌ها را نمی‌شود با چشم دید. خیلی از آن‌ها روی سر ما ریختند وقتی داشتیم عادی زندگی می‌کردیم و برای حجاب تذکر گرفتیم. وقتی برای قدم زدن با عشق، شلاق خوردیم، وقتی برای دیرآمدن به خانه از همسایه متلک شنیدیم و وقتی نرقصیدیم و بلند نخندیدیم و اگر هم خندیدیم، لابد ول بودیم و تن‌مان می‌خارید ...

ایوان کلیما: برای نویسنده، هیچ‌چیز بدتر از تبعید نیست

استیون دلبوس

ایوان کلیما از چهره‌های برجسته‌ی ادبیات معاصر چک است که در ایران نیز کتاب‌های متعددی از او به فارسی برگردانده شده‌ است. او در این مصاحبه از شرایط زندگی و کار ادبی در دوران حکومت تمامیت‌خواه چکسلواکی می‌گوید و این که چرا به جای زندگی در تبعید، به کشور خود بازگشت.

نوال سعداوی: «آیا احساس می‌کنید که آزادید؟ من که چنین احساسی ندارم.»

رِیچِل کوک

 آن‌چه می‌خوانید گزارش گفتگویی دو ساعته با نوال سعداوی است. او با لحنی صمیمی از گذشته‌اش سخن می‌گوید و با صراحت درباره‌ی رویدادهای تاریخی و مسائلِ اجتماعی نظر می‌دهد. دغدغه‌ی اصلی او دفاع از حقوقِ زنان است.

آن خانه‌ها

شادی بيضائی

پانزدهم مه - بیست و ششم اردیبهشت- روز جهانی خانواده ا‌ست و من، نقاشِ یکنواخت‌ترین خانواده‌های جهان، فکر کردم خوب است از چند نفر از دوستانم بخواهم از خانواده‌شان بنویسند. از شکلی که امروز دارد. از آدم‌های جلوی خانه‌ی نقاشی‌ کودکی‌شان با دودکش بلند و دودی که بی‌وقفه به آسمان می‌رفت.