آیا میتوان جزماندیشان را ترغیب کرد؟
به سوی یک گفتمان مدنی: ریطوریقا و بنیادگرایی، نوشته شارون کرالی، انتشارات دانشگاه پیتسبورگ، ۲۰۰۶
اوضاع ایران و آمریکا شباهت جالبی دارد: هر دو کشور در مخمصهای گفتمانی گرفتار شدهاند؛ بحثهای داغی در سپهر عمومی بر سر مسائل ریز و درشت در جریان است اما مسائل مورد مناقشه حل نمیشوند، روی هم تلنبار میشوند و به تعدادشان افزوده میشود. انگار که در بحث – به خصوص وقتی که پای ایمان راسخ در میان است - پیش نمیرویم، تنها فرو میرویم. وضعیت آچمز به استیصال میانجامد. درماندگی و ناتوانی از پیش بردن بحث کلافهکننده است و به نفرت و خشونت دامن میزند.
در این وضعیت بغرنج لاجرم آدمهایی هم پیدا میشوند که به دنبال چارهاندیشی هستند. در سال ۱۳۸۰ –اوج مناقشات بر سر دین و دولت در دوران موسوم به اصلاحات- محمدرضا نیکفر کتابی را از هوبرت شلایشرت، استاد فلسفه در دانشگاه کنستانس آلمان، به فارسی ترجمه کرد با عنوان «شگردها، امکانها و محدودیتهای بحث با بنیادگرایان» .حدود پنج سال بعد، شارون کرالی، استاد اکنون بازنشستهی ریطوریقا در دانشگاه ایالتی آریزونا کتابی نوشت با عنوان به سوی یک گفتمان مدنی: ریطوریقا و بنیادگرایی که به شیوهی رویارویی جدلی لیبرالیسم و بنیادگرایی مسیحی به عنوان دو گفتمان و نظام عقیدتی مسلط در آمریکا میپردازد.
منظر بحث کرالی، چنان که از عنوان کتابش هم پیداست، تحلیل ریطوریقایی از وضعیت بنبست کنونی است. (برای ریطوریقا معادلهای مختلفی در فارسی به کار برده شده؛ نظیر فن بیان، سخنوری، خطابه و بلاغت. اما هیچکدام از این معادلها به درستی منظور را نمیرساند.) ارسطو تعریفی ساده و گویا از ریطوریقا ارائه کرده بود که هنوز هم معتبر است: قوهای برای این که ببینم در هر شرایطی با مختصات خاص خودش چه چارهها و ابزارهایی برای ترغیب در اختیار داریم. برای این که بتوانیم دیگری را ترغیب و اقناع کنیم، اول باید اصلاً فرصت و موقعیتی برای این کار وجود داشته باشد. و مشکل دقیقاً همینجاست. لیبرالیسم و بنیادگرایی مسیحی دو مرامفکری کاملاً مفترق و قیاسناپذیر هستند. هیچ زمینهی مشترکی در هستیشناسی، معرفتشناسی و جهانبینیشان وجود ندارد؛ هیچ توافقی با هم ندارند بر سر این که چه چیز واقعیت است، چه چیز خوب است، و اصلاً چطور میتوان فهمید چه چیز واقعی است و چه چیز خوب است.
چطور میتوان از معتقد متعصبی که ایمان را بر عقل مقدم میشمارد خواست تا از باورش عدول کند.
در چنین وضعیتی، که سرچشمههای باور آبشخورهای چنین متفاوتی دارند، هیچ طرفی نمیتواند ترفند ریطوریقایی مناسب و مؤثری برای ترغیب دیگری پیدا کند زیرا اصولاً آن شیوهی ترغیب برای دیگری تعریف نشده است. اینجا دیگر راهبردهای استدلالورزی و بحث معمولی جواب نمیدهند. کفاف نمیکند که ما به اعتبارِ استدلال و قوت دلیلی که هر طرف میآورد توجه کنیم و سعی کنیم آن را بسنجیم چون هر طرف تعریفی متفاوت از اعتبار استدلال و محکم بودن دلیل دارد. بدتر از این، قواعدی که هر طرف برای تفسیر حرف دیگری استفاده میکند، پیشاپیش به بدفهمی دامن میزند. هر یکی استدلال و شیوهی استدلال دیگری را احمقانه، نامربوط و حتی پلید میشمارد. و بدتر از همه، تلقی دو طرف از ماهیت و منشأ دعوا متفاوت است؛ بر سر این که محل نزاعشان چیست و کجاست با یکدیگر اختلاف دارند. وضعیت بحث کردن در چنین شرایطی شبیه به دستگاهی است که، به قول کرالی، گیر کرده، موتورش در جا میزند، بیشتر و بیشتر داغ میشود و هر آن ممکن است که بسوزد.
کرالی، که خودش را یک لیبرالیست میداند، بیش از هر چیز دغدغهی نقد پیشفرضها و رویههای لیبرالها هنگام بحث و مناظره با بنیادگرایان را دارد. به نظرش مشکل لیبرالیسم این است که انتظار دارد دو طرف با خونسردی و مدارا، در چارچوبی عقلانی، به دور از احساسات، و بدون غرض و مرض و تعصب و سوگیری با هم بحث کنند، استدلال یکدیگر را بر مبنای شواهد عینی و مستندات تجربی ارزیابی کنند، و پیشاپیش پذیرفته و آماده باشند که یا توسط دیگری ترغیب شوند و نظرشان عوض شود و یا هر دو جایی کوتاه بیایند، از باورشان عدول کنند و بالاخره به توافق برسند. زهی خیال باطل!
چطور میتوان از معتقد متعصبی که ایمان را بر عقل مقدم میشمارد خواست تا از باورش عدول کند. او حاضر نیست سر ایمانش کوتاه بیاید. هر چه شواهد تجربی و دلایل به ظاهر محکم عقلانی برایش ردیف کنی، باز هم قانع نمیشود که دارد اشتباه میکند. ایمان او از منبعی توصیفناپذیر نشئت میگیرد که منویاتش فقط برای مؤمنان قابل درک است. به طرف اصرار میکنیم تا بیاید آرام و منطقی بحث کنیم، اما او دقیقاً از همین عصبانی میشود که ما از او انتظار داریم خونسرد باشد و رگ گردنش بیرون نزند.
اعتقادات (چه مذهبی باشند و چه سکولار) همواره در کلاف کلفتی از احساسات پییچده شدهاند. کرالی از این هم فراتر میرود و میگوید باورها عملاً با بدن باورمندان تنیده شدهاند. آدمها به باورهایشان تعهد عاطفی دارند. نمیتوان باورشان را فشار داد بیآن که دردشان بیاید. نمیتوان از آنها خواست احساساتشان را مثل کفش دم در بکنند و بعد وارد بحث شوند. فراموش نکنیم که در بسیاری مواقع این عواطف و احساسات هستند که ما را به پذیرش باوری تازه هدایت و یا ایمانمان به باوری کهنه را محکمتر میکنند.
اینجاست که کرالی به سراغ ریطوریقا میرود. ریطوریقا چارهی مشخص و از پیش تعیین شدهای برای ترغیب ندارد. نمیگوید در هر شرایطی راه استدلال عقلانی را پیش بگیر و برو. بر عکس میگوید به منطق موقعیت توجه کن و خلاقانه چاره و تدبیری مناسب و متناسب بجوی. دنبال راه تازه باش و نه تکرار مسیرهای بیسرانجام برای بحث و استدلال. توسل به عقل و شعور (logos) تنها یکی از ابزارهای ریطوریقایی برای جلب نظر و ترغیب مخاطب است، اما نمیتوان به آن بسنده کرد. باید انگیزهها و ارزشهای طرف مقابل را شناخت و با توسل به شور احساسات (pathos) و منش شخصی (ethos) موقعیتی خلق کرد که امکان ترغیب در آن وجود داشته باشد. وقتی مغز طرف قفل است باید سراغ کلید دل رفت.
شارون کرالی چشم ما را به افقهای تازهای باز میکند؛ این که فقط در بند نقد خردورزانهی باورها نباشیم و از ابزارها و امکانات ریطوریقایی دیگر هم به فراخور حال و اقتضای موقعیت برای ترغیب دیگری بهره ببریم.
کرالی مشکل لیبرالیسم و بنبستی که در آن گرفتار است را به خوبی تشریح میکند، اما راه روشنی پیش پا نمیگذارد. او تنها امیدوار است که نقدش لیبرالها را به این سمت سوق دهد تا به شیوههای خلاقانه و متفاوتی برای رویارویی با بنیادگرایان فکر کنند. در فصل آخر کتابش حتی پیشنهاد میکند که کلاً به شامهی خود اقتدا کنیم و در هر موقعیتی ببینیم به دلمان افتاده که بهتر است چه کار بکنیم. اندک توصیههایی که میکند کلی و مبهم هستند؛ مثلاً این که داستانهای پر آب و تاب و شورانگیزی برای متعصبان مذهبی نقل کنیم که همدلی و همدردیشان را برانگیزاند، یا تصاویر خیالانگیزی از جهان مطلوب لیبرال – که در آن آزادی و رواداری و خردورزی و نوعدوستی هست – بهطور نصفه و نیمه خلق کنیم شاید که به صرافت افتند تا مابقی تصویر را بکشند. کرالی در جستجوی راهی است برای برقراری ارتباط اولیه با کسانی که باورهایشان را حقیر و ابلهانه میپندارد (و آنها هم به خوبی نظر او را دربارهی خودشان میدانند) اما به ما نمیگوید که چطور میتوان این ارتباط را برقرار کرد.
شلایشرت – که کتابش به انگلیسی ترجمه نشده و بسیار بعید میدانم که کرالی با نظریاتش آشنا باشد – پیشنهاد دیگری دارد. او به محدودیتهای بحث عقلانی با بنیادگرایان واقف است اما علاقهای هم ندارد که امکانات خارج از چارچوب و منطق عقلانی برای بحث کردن را بررسی کند. در عین حال شلایشرت بر خلاف کرالی چندان دغدغهی ایجاد فضایی برای مفاهمه و همدلی را ندارد و برای همین آخر سر به این نتیجه میرسد که گاه فقط باید متعصبان جزماندیش را دست انداخت و به باورهایشان خندید؛ یا این که گاه مؤمنانهتر از خودِ مؤمنان رفتار کرد بلکه تبعات مضحک و نتایج غیرقابل تحمل باورهایشان را ببینند. شلایشرت البته چندان امیدی به سر عقل آمدن جزماندیشان ندارد اما به این دلخوش است که شاید کسانی که در معرض جزماندیشی هستند با چنین ترفندهایی به راه راست هدایت شوند و نجات یابند. متأسفانه نمیشود راحت در این دلخوشی با او شریک بود؛ ده سال پیش حدود ۵۰درصد از جمهوریخواهان در آمریکا به تغییرات اقلیمی و گرمایش زمین باور داشتند، اما حالا این رقم به ۳۷ درصد رسیده است.
آیا هیچ چارهای برای رهایی از این مخمصه هست؟ راهی که بشود متعصبین (چه مذهبی و چه غیرمذهبی) را ترغیب کرد؟ شارون کرالی چشم ما را به افقهای تازهای باز میکند؛ این که فقط در بند نقد خردورزانهی باورها نباشیم و از ابزارها و امکانات ریطوریقایی دیگر هم به فراخور حال و اقتضای موقعیت برای ترغیب دیگری بهره ببریم. اما او هم در بند محدودیتهای دیگری است. کرالی فقط به راههای ترغیب از خلال مفاهمه و گفتگو میاندیشد و برای همین تمام هم و غماش این است که چطور میتوان باب ارتباط با دیگری را باز کرد و راهی به دلش جست تا او به ما اجازه دهد که ترغیبش کنیم. اما گاه تلاش برای بحث با دیگری حتی با توسل به عواطف و احساسات جواب نمیدهد. گاه نمیشود بحث کرد؛ باید عمل کرد، باید سر و صدا کرد، باید سکوت کرد، باید خیره کرد، باید اذیت کرد، باید به رخ کشید، باید عاصی کرد، باید ... . در خلال راهپیمایی عظیم زنان در شهر واشنگتن در سال ۲۰۱۷ چند جوان در گوشهای درگیر بحثی داغ با چند مسیحی تبشیری طرفدار ترامپ بودند. زنی مسن از میان جمعیت سراغشان رفت، دست روی شانهی یکی از جوانها گذاشت و گفت: «بحث نکن، تظاهرات کن.»