گیرنده شناخته نشد: کتاب مهم و ازیادرفتهای که همه باید بخوانند
تصویری از زمانهی ما...کاترین کرسمن تیلور. عکس: اَشِت
بعضی از مهمترین مضامین در کوتاهترین کتابها مطرح شدهاند. این امر بهویژه در مورد رمانهای سیاسی صادق است. داستان نمادین کوتاه «مزرعهی حیوانات» نوشتهی جورج اورول هنوز هم بهترین اثری است که دربارهی فاصلهی میان آرمان و واقعیت شوروی خلق شده است. به همین ترتیب، کمتر اثری همچون «دلِ تاریکیِ» جوزف کنراد توانسته ماهیت بیرحمانهی امپریالیسم را در کمتر از صد صفحه به شیوهای چنین مؤثر توصیف کند. رتبهی سوم چنین آثاری را میتوان از آنِ کتابی مختصرتر دانست: «گیرنده شناخته نشد»، داستانی آنقدر کوتاه که میتوان آن را یک روز صبح در اتوبوس از خانه تا محل کار خواند. این داستان کوتاه عصارهی ایدئولوژیای را بیرون میکشد که همراه با کمونیسم و امپریالیسم در قرن بیستم فاجعه آفرید. نویسنده در چند صفحه کُنه ظلمت نازیسم را برملا میکند.
«گیرنده شناخته نشد» نخستین بار در سپتامبر ۱۹۳۸ در مجلهی «استوری» منتشر شد. یک سال بعد به شکل کتاب چاپ شد و به سرعت در فهرست آثار پرفروش جای گرفت. این اثر به زبانهای گوناگون ترجمه شده،[1] در سال ۱۹۴۴ فیلمی بر اساس آن ساخته شده و بارها به روی صحنه رفته یا در قالب نمایش از رادیو پخش شده است. جالب این که در همهی این موارد از خالق این اثر صرفاً با نام «کِرِسمَن تِیلور» یاد شده زیرا سردبیر مجلهی «استوری» و شوهر کاترین کرسمن تیلور، الیوت، فکر میکردند که این اثر «جدیتر از آن است که به نام یک نویسندهی زن منتشر شود.» این کتاب تأثیری آنی به جا گذاشت و به عقیدهی برخی از صاحبنظران، «آمریکا را تکان داد» و آمریکاییها را از اوضاع هولناک آلمان نازی آگاه کرد.
این کتاب چیزی جز مکاتبات متناوب میان دو دوست نیست. اما سبک نامهنگاری بهشدت مؤثر است و بسیار سریعتر از یک رمان معمولی، خواننده را با پسزمینه و پیرنگ داستان، شخصیتها، گفتوگوها و بیش از یک روایت آشنا میکند. تنها پس از یکی دو صفحه به دنیای مارتین و ماکس وارد میشویم؛ هر دو آلمانی هستند اما اولی به مونیخ برگشته و دومی که یهودی است حالا در سانفرانسیسکو زندگی میکند. این دو نفر قبلاً دوست و شریک تجاری یکدیگر بودهاند و خانوادههایشان، همان طور که در ادامه میفهمیم، رابطهی نزدیکی با هم داشتهاند.
مکاتبهی آنها، که تنها ۱۶ ماه بین سالهای ۱۹۳۲ و ۱۹۳۴ ادامه دارد، نه فقط حالوهوای خاص اوایل دوران نازی بلکه چیزی جاودانهتر را بیان میکند. این نامهها به ما کمک میکند تا بفهمیم سیاست هویتمحور-بهویژه سیاستی که مرتباً به «مردم» متوسل میشود و این ایده را بر خاک و خون مبتنی میکند- در نهایت، و اغلب بسیار سریع، میان انسانها جدایی میافکند و دودستگی ایجاد میکند. ماکس و مارتین «رفاقتی بیشائبه» داشتهاند، «صمیمیت و تفاهمی که به خودخواهیهای پیشپاافتاده مجال عرضِ اندام نمیداده، رفاقتی که در آن شراب و کتاب و همصحبتی معنای دیگری به زندگی میبخشیده است.» اما حتی میان بهترین دوستان هم ممکن است شکاف بیفتد. وقتی مرزی کشیده شود، آدمها میتوانند با سرعتی حیرتآور از کسانی که آن سوی مرز ایستادهاند جدا شوند. از این نظر، «گیرنده شناخته نشد» نوعی هشدار است. ما، مثل شخصیتهای این داستان، به خود میگوییم که دوستی ابدی است و بعضی از پیوندها هرگز نخواهد گسست. این داستان کوتاه به ما هشدار میدهد که تبِ تند ایدئولوژی دوستی را از بین میبرد.
چرا؟ چون هر مرام و آیین جانکاه و تمامیتخواهی ابتدا «ما» را از «آنها» جدا خواهد کرد، و سپس «آنها» را از حیطهی خانوادهی بشری بیرون خواهد راند. انسانیتزدایی پیشدرآمد همهی نسلکشیها بوده است (البته باید تأکید کرد که تیلور این کتاب را در سال ۱۹۳۸ نوشت، یعنی پیش از آن که نازیها «راهحل نهاییِ مشکل یهودیان» را ارائه دهند.) در دههی ۱۹۹۰ در رواندا نیز اتفاق مشابهی رخ داد زیرا شبکهی رادیوییِ هوادار دولت به هوتوها میگفت اقلیت توتسی انسان نیستند بلکه «سوسک» یا «مار»ند. همین اتفاق در مکاتبات مندرج در این کتاب رخ میدهد زیرا مارتین بهتدریج بیش از پیش ماکس را نه یک دوست، و نه حتی ماکس بلکه نمایندهی «یهودیان» میداند. سخنان یهودستیزانهی مارتین-«نژاد یهودی برای هر کشوری که به آنها پناه دهد مایهی دردسر است»- تکاندهنده است اما نه به این علت که انتظار نداریم یک آلمانی در سال ۱۹۳۳ حرفهای نژادپرستانهی ضدیهودی بزند بلکه به این علت که این حرفها را به کسی میزند که قبلاً دوستش بوده است.
مارتین دیگر ماکس را نه یک فرد بلکه در قالب نوعی جمع، «نژاد یهودی»، میبیند. اگر امروز این تغییر نگرش آشنا به نظر میرسد شاید به این علت است که در گفتار سیاسیِ کنونی هم تغییر مشابهی رخ داده است، تغییری فراتر از احیای یهودستیزیِ دستراستیها و چپگرایان. برای مثال، در مرز آمریکا-دستکم در گفتار رئیس جمهور فعلیِ این کشور و شبکههای تلویزیونیِ حامیِ او- مادران و پدران و کودکانی وجود ندارند که میخواهند به آمریکا بیایند بلکه آنچه هست «قافلهای از مهاجمان» است. اگر امروز یک مارتین تگزاسی به ماکس مکزیکی نامه بنویسد، شاید او هم دیگر نتواند دوست قدیمیاش را یک شخص ببیند.
تیلور میداند که نژادپرستی چطور آرامآرام گریبانگیرِ آدم میشود. مارتین به ماکس میگوید چنین نبوده که در گذشته از این واقعیت غافل باشد که ماکس یهودی است بلکه در مورد او استثناء قائل شده است. مارتین مینویسد، «هیچوقت از یک یهودی نفرت نداشتهام. همیشه تو را به عنوان دوست، گرامی شمردهام اما...میدانی که در کمال صداقت میگویم که تو را نه به علت نژادت بلکه بهرغم آن دوست داشتهام.» یکی از ویژگیهای دیرین یهودستیزی که همچنان پابرجا مانده این است که میان به اصطلاح معدود یهودیان خوب و کل یهودیان، که [ظاهراً] در خورِ نفرتاند، تمایز قائل میشوند.
هیتلر با رئیس جمهور آلمان، پل فون هیندنبورگ، در سال ۱۹۳۳. عکس: آسوشیتد پرس.
ترقیخواهان و لیبرالهای خودخوانده هم از گزند تعصب در امان نیستند. ماکس به مارتین میگوید که به «ذهنِ باز و قلبِ پرمهر» دوست قدیمیاش ایمان دارد. البته مارتین بیدرنگ فریفتهی آدولف هیتلر نمیشود. او از خودش میپرسد، «آیا او [هیتلر] عقل درست و حسابیای دارد؟» «نمیدانم.» اما طولی نمیکشد که مجذوب هیتلر میشود. پس از مدت کوتاهی لب به تحسین «رهبر مهربان» میگشاید، و حاضر است برای از بین بردن «سرطانی» که «میهن» را مبتلا کرده به هر جراحیای تن دردهد.
به این ترتیب، این داستان مختصات عام فاشیسم-رهبرستایی، تفکر گروهیِ اجباری، نظارت همگانی، مردها را به مردانگی فراخواندن- و ساختار خاص جامعهی نازی را ترسیم میکند. در «گیرنده شناخته نشد» یهودیان به تجارت و هنرهایی مثل تئاتر و نقاشی مدرن اشتغال دارند، یعنی همان اموری که هیتلر از آنها متنفر است. در این مورد، تیلور فهم اخلاقیِ خوبی دارد: او بهروشنی نشان میدهد که بهرغم تبلیغات گستردهی نازیها، آلمانیهای آریایی هم به اندازهی یهودیان در خرید و فروش و سود و زیان دست داشتند، یعنی دقیقاً همان فعالیتهایی که به بهانهی آن از یهودیان متنفر بودند. ماکس از راه فروش آثار هنری پول درمیآورد، و مارتین نیز به همین کسب و کار اشتغال دارد.
نثر نویسنده نه تنها موجز بلکه گاهی بهیادماندنی است. مارتین مینویسد، «ای رفیق، جراحت قدیمی التیام یافته اما جای زخم گاهی زُقزُق میکند.» بعد، در اشاره به تغییر حالوهوای آلمان میگوید: «ناامیدیِ قدیمی مثل پالتویی ازیادرفته به گوشهای انداخته شده است.» امتیازات این اثر به اینها محدود نمیشود و پیچوتاب تکاندهندهای در انتظار خواننده است.
رمز ماندگاری این داستان کوتاه صرفاً این نیست که از نظر هنری، اثری ممتاز است. علت ماندگاریاش تنها این نیست که نویسنده در سال ۱۹۳۸ رویدادهای هولناک بعدی را به طرز حیرتانگیزی پیشبینی کرده است. علت ماندگاری این اثر این است که پیشگوییاش محدود به زمان خودش نیست. این داستان آیندهی ما را هم پیشبینی کرده بود.
برگردان: عرفان ثابتی
جاناتان فریدلند ستوننویس روزنامهی گاردین است. عنوان جدیدترین رمان او، که با نام مستعار سَم بورن نوشته، توطئه علیه رئیس جمهور است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلی زیر است:
Jonathan Freedland, ‘Address Unknown: the great, forgotten anti-Nazi book everyone must read’, The Guardian, 23 August 2019.
[1] خوشبختانه ترجمهی فارسیِ روان و پیراستهای از این اثر در دسترس است. نگاه کنید به گیرنده شناخته نشد، نویسنده: کاترین کرسمن تیلور، مترجم: بهمن دارالشفایی، نشر ماهی، چاپ هفتم، ۱۳۹۷.