مواجهه با غریبهها؛ وقتی همه درگیر قضاوتهای نادرستایم
students.yaf.org
یک روز تابستانی گرم در ژوئیه سال ۲۰۱۵ ساندرا بلاند، زن جوان سیاهپوست اهل تگزاس، خوشحال از کار تازهای که شروع کرده بود، سوار ماشین خود شد. کمی جلوتر، برایان انسینیا، مأمور پلیس سفیدپوست و ۳۰ ساله ماشین ساندرا بلاند را متوقف کرد. مأمور پلیس معتقد بود که ساندرا بدون راهنما زدن، از یک باند خیابان به باند دیگر رفته بود. یک اتفاق ساده توقف و تذکر پلیس، خیلی زود به ماجرای پیچیدهی دیگری تبدیل شد. ساندرا بلاند مصرانه به مأمور پلیس میگفت که او بین خطوط رانندگی میکرد، پلیس خیلی زود از کوره در رفته و اینبار به سیگار کشیدن ساندرا پشت فرمان گیر داد. هنوز دقیقهای نگذشته بود که برایان فریادزنان و با تهدید به ساندرا گفت که دستهای خود را پشت سر بگذارد و از ماشین پیاده شود. برایان انسینیا، بعد از بازرسی بدنی، ساندرا را به اتهام «توهین به پلیس» و «تخلف رانندگی» بازداشت میکند. سه روز بعد، جسد ساندرا بلاند در سلولی در بازداشتگاه موقت پیدا میشود. ساندرا خود را حلقآویز کرده بود. یک «اتفاق ساده» به سرعت به یک تراژدی تمامعیار تبدیل شد. ویدیوی ضبطشدهی پلیس از لحظهای که پلیس ماشین ساندرا را متوقف میکند تا لحظهی بازداشت او، به بیرون درز کرد و در «یوتیوب» منتشر شد. ویدئویی که صدها هزار نفر تماشا کردند، خشمگین شده و از کوره در رفتند. عده زیادی از خشونت پلیس که بدون دلیل موجهی زنی را بازداشت کرد و مرگ تراژیک او را رقم زد عصبانی شده و این اتفاق ناگوار را نمونهی دیگری از رفتار نژادپرستانهی پلیس آمریکا با سیاهان دانستند. عده دیگری از پلیس دفاع کردند و ساندرا بلاند را متهم کردند که از ابتدا با پلیس پرخاشگری کرد، رفتار مؤدبانه نداشت و پلیس را تحریک کرد.
بعد از چند روز، همه ماجرا را فراموش کرده یا رها کردند و سراغ سوژه و دردسر بعدی رفتند. همه بهجز یک نفر: ملکوم گلدول، روزنامهنگار و نویسنده که دو دهه است در نیویورکر قلم میزند، نویسندهی ۷ کتاب پرفروش است و مجری یکی از پرمخاطبترین و جالبترین پادکستهای انگلیسی زبان (Revisionist History). او همچنین از بنیانگذاران مرکز نشر صوتی «پوشکین» است. بعضی از کتابهای او آنقدر معروف و پرمخاطب شدند که عناوین کتاب، وارد زبان روزمرهی روزنامهنگاری یا دروس ارتباطی شد و اهل فن میدانند وقتی این واژهها به میان میآید، ارجاع به کتاب و استدلالهای گلدول است.
ملکوم گِلَدول که روز ۱۱ سپتامبر در دانشگاه جورج واشنگتن در پایتخت آمریکا صحبت میکرد، گفت که بیش از ۲۰ بار ویدئوی برخورد برایان انسینیا و ساندرا بلاند را تماشا کرد. ویدئو تلخی که جرقه و انگیزهی نگارش تازهترین کتاب او شد. کتابی به نام حرف زدن با غریبهها: آنچه باید درباره آدمهایی بدانیم که نمیشناسیم.
گلدول که تاکنون تمام کتابهایش در فهرست پرفروشترینهای نیویورک تایمز قرار گرفته است و میلیونها خوانندهی پروپاقرص در سراسر جهان دارد، در حرف زدن با غریبهها به دنبال جوابی برای این سؤال است که چرا گفتوگوها و رویاروییهای روزمرهی ما تا این میزان آغشته به برداشتهای اشتباه، پیشداوری، خوش خیالی، قضاوتهای بیدلیل و سوء برداشت است. گلدول که کتاب را با ماجرای مرگ دلخراش ساندرا بلاند شروع میکند، مینویسد «چنین تراژدی غمانگیزی، نتیجهی مستقیم وضعیتی است که جامعه نمیداند و بلد نیست با غریبه چطور وارد تعامل شود و ارتباط برقرار کند.»
گلدول در این کتاب تازه بارها به نظریهی «پیشفرض صداقت» ارجاع میدهد. نظریهی ارتباطی که تیموتی لوین، استاد ارتباطات در دانشگاه آلاباما تدوین کرد.
بر اساس نظریهی «پیشفرض صداقت» پیشفرض آدمها در ارتباط با هم اعتماد است. ما بدون اینکه دیگران را بشناسیم، به آنچه آنها میگویند اعتماد میکنیم و مبنا را صحت گفتههای آنها قرار میدهیم. نظریهای که لوین در بررسیهای خود برای سنجش راستیآزمایی تعریف کرد. این نظریهی ارتباطی میگوید که آدمها در تعامل با یکدیگر مبنا را راستگویی و اعتماد قرار میدهند چرا که یا حیله و فریبکاری را اصلاً به عنوان یک احتمال مدنظر قرار نمیدهند، یا این که شواهد کافی در دسترس ندارند که حس کنند فریب خوردهاند. این نظریه توضیح میدهد که چطور برای زندگی و تعامل در هر جامعه این پیشفرض، ضروری و اجتنابناپذیر است. چرا که انسان، موجودی بهغایت اجتماعی است و حیات و روزمرهی او در تعامل مدام با دیگر انسانها تعریف شده است و راه بقا در چنین فضای تنیده در ارتباط، لاجرم پیشفرض صادق بودن و اعتماد به آدمها است.
چه کسی واقعیت را میگوید؟ چرا آنقدر به گفتهی گلدول در فهم منظور واقعی «غریبهها» بد و ناشی هستیم و به راحتی در دام اشتباه میغلطیم؟ ملکوم گلدول در کتاب تازهی خود از این هم فراتر میرود و مدعی میشود به همان میزان که در فهم منظور واقعی غریبهها ناشی و درگیر اشتباهایم، در تشخیص واقعیت هم گیجایم و بسیار خطا میکنیم. او برای بررسی نظریههای خود بیشتر از هرچیز سراغ پروندهها و اتفاقهایی میرود که بیشتر آنها به نوعی با نظام قضائی در ارتباط است. گلدول خود در مراسم رونمایی کتاباش در دانشگاه جورج واشنگتن گفت که سالها است تمام دغدغههای او ریشه در دو موضوع دارد و در تمام کتابهای خود سراغ این دو مسئله رفته است: نژاد و نظام قضائی. او توضیح داد که اعتقاد دارد نه تمام مرگها به طور یکسان غمانگیزند و نه تمام اشتباهها. مرگ یک پیرمرد ۸۵ ساله که به دلیل کهولت از دنیا میرود با مرگ ساندرا بلاند که در بازداشتگاه و به خاطر بازداشت بیدلیل از سوی پلیس خودکشی میکند، برابر نیست و این دومی نیاز به توجه بیشتر، پیگیری و بررسی جدیتر و خشم عمومی دارد.
در یکی از فصلهای کتاب، گلدول با همین نظریهی «پیشفرض صداقت»، سراغ موضوع حساسِ معضل تجاوز در فضای دانشگاهی آمریکا رفته است. او میخواهد بار دیگر پروندهی تجاوز در دانشگاه استنفورد را بررسی کنیم که بارها در صدر اخبار آمریکا قرار گرفت و بحثهای بسیاری را به دنبال داشت. در سال ۲۰۱۵ هیئت منصفه رأی به محکومیت بروک ترنر داد؛ دانشجوی سال اولی دانشگاه استنفورد که در یک مهمانی در حالی که مست بود به شانل میلر که او هم دانشجوی سال اولی بود و مست کرده بود، تجاوز کرد. گلدول در این فصل و در بررسی این واقعه از منظر «پیشفرض صداقت» و روانشناسی اجتماعی، مدعی میشود که آنچه در آن شب رخ داد، «شکست شفافیت در بالا زدن استروئیدها (هورمونهای سکس)» بود.
او مینویسد: «مرد و زن جوانی در مهمانی با یکدیگر آشنا میشوند. بعد به شکل تراژیکی منظور یکدیگر را متوجه نمیشوند و نشانهها را کاملاً غلط تفسیر میکنند؛ هر دو آنها نیز مستاند.» این فصل کتاب گلدول، انتقادهای زیادی را به دنبال داشته است. عدهای گلدول را متهم میکنند که در این فصل انگار به نوعی فرهنگ تجاوز را توجیه کرده است و فرد آزاردیده را هم به شکل تلویحی مقصر قلمداد کرده است.
گلدول در مراسم رونمایی کتاب خود در دانشگاه جورج واشنگتن، این انتقاد را نپذیرفت. او توضیح داد که برای نوشتن این فصل کتاب، از ۱۰ زنی که تجربهی آزار جنسی در دانشگاه را دارند، دعوت کرد تا در نشستی برای او از تجربههایشان بگویند. بعد تمام دستنوشتههایش در این فصل را به تک تک آنها داد تا بخوانند و تا وقتی تک تک آنها تأیید نکردند که نگاه او سر سوزنی حامی متجاوز نیست، حاضر نشد این فصل را به پایان ببرد. او همچنین برای بررسی مسئلهی تجاوز در دانشگاه و نوشتن این فصل از کتاب، با دهها تن از روانشناسان اجتماعی، مددکاران، قضاتی که به این دادگاهها رسیدگی میکنند و … مصاحبه کرده است. گلدول میگوید همهی آنها گفتند که در نهایت همیشه پای یک چیز وسط است: الکل و مستی.
بر اساس آمار تعداد دانشجویانی در آمریکا که الکل مصرف میکنند، کمتر شده است. اما آنها که الکل مینوشند، بسیار بیشتر از دهههای قبلی الکل مصرف میکنند و زنان دانشجو نیز به اندازهی مردان، الکل مینوشند. در حالی که فیزیولوژی بدن زنان با مردان متفاوت است و ظرفیت تحمل الکل آنها کمتر. در نتیجه مهمانیهای دانشجویی پر از مردان و زنان جوانی شده که مست لایعقلاند و اغلب هیچ کنترلی بر فضا و رفتار خود و توجه به نشانهها ندارند. گلدول در انتهای این فصل میگوید تا وقتی حاضر نباشیم دربارهی نقش الکل و افراط نوشیدن در فضای دانشگاهی حرف بزنیم و وانمود کنیم این مسئله مهمی نیست، بارها و بارها باز شاهد فاجعههای غمانگیز تجاوز در مهمانیهای دانشجویی خواهیم بود.
این فصل کتاب تازهی گلدول، جایی است که او بیراهه رفته است. شانل در آن شب کذایی، در حالی پیدا شد که مرد متجاوز، لباسهای او را به زور از تن او بیرون آورده بود، با انگشت به واژن او تجاوز کرده و تن بیهوش شانل را در پشت ساختمان مهمانی و جایی که محل سطلهای زباله بود، رها کرده بود. این سؤال اساسی مطرح است که کجای این اتفاقهای تلخ «سوء تفاهم است و برداشت غلط؟» این مثال روشنی است که چطور اسیر یک تئوری ماندن و تلاش در توضیح همهی مسائل تلخ اجتماعی از زاویهی یک نظریهی ارتباطاتی، میتواند ما را به جادهی خاکی بکشاند. هرچند استدلال او دربارهی مصرف بالای الکل در مهمانیهای دانشجویی، مسئلهی قابل تأملی است که عدهای از فمینیستهای آمریکایی نیز در دو سه سال گذشته به این موضوع پرداختهاند.
یکی از فصلهای این کتاب با عنوان « وقتی که غریبه یک تروریست است چه اتفاقی میافتد؟» به سراغ بررسی پروندهی خالد شیخ محمد، ملقب به «مختار»، میرود. یکی از چهرههای رده بالای القاعده که بعد از حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در آمریکا، به دست سازمان سیا بازداشت شد. خالد شیخ محمد ماهها از هرگونه اعتراف و جواب به سؤالهای بازجویان حتی وقتی او را بارها به شیوهی «القای حس غرق شدن» شکنجه کردند، سر باز زد. بالاخره بعد از سالها و بارها شکنجه حاضر به حرف زدن شد. گلدول در این فصل از کتاب، با بازجویان مختار گفتگو کرده است. آنها خوشنودند که بالاخره زبان این تروریستِ ردهبالا را باز کردند. اما حتی خود آنها هم اعتراف میکنند که آدمها تحت فشار شدید روانی و جسمی و بیخوابی، به هرچیزی اعتراف میکنند تا از دست شکنجهگر خلاص شوند. خود آنها میگویند که مختار احتمالاً «چیزهایی از خودش سر هم کرد» تا از دست آنها راحت شود. گلدول در پایان این فصل مینویسد: «آنچه در مواجهه با غریبهها میخواهیم بفهمیم، اغلب بهغایت شکننده است. یک بیاحتیاطی کافی است تا همهی واقعیت جلو چشم ما هزار تکه شود. باید این واقعیت مسلم را پذیرفت که درک غریبهها، محدودیت دارد. ما هرگز همهی واقعیت را نمیدانیم و نخواهیم دانست. تنها راه درست گفتگو با غریبهها، احتیاط و فروتنی است.»
گلدول در کتاب خود سراغ این توهم و دروغ رایج هم میرود که «حرکات صورت آدمها، حکایت از حسشان دارد.» مثلاً اینکه آدمها اگر متعجب شوند، لزوماً دهانشان باز میماند یا چشمهایشان گرد میشود! واقعیت اما این است که اینها بیشتر از هرچیز نتیجهی کلیشههای هالیوودی و ادبیات عامهپسند است، در واقعیت حرکات صورت هر انسان، منحصر بهفرد و متفاوت است و واکنش صورت افراد به ترس/حیرت/جا خوردن/خشم/خوشی و … یکسان نیست.
گلدول در مراسم سخنرانی خود به تحقیقاتی علمی ارجاع داد که نشان میدهد این توهم رایج چقدر نادرست است و بعد مورد مشخص پدر خودش ــ گراهام گلدول ــ را تعریف کرد که اصلاً کتاب را به خاطرهی او تقدیم کرده است. گلدول گفت وقتی پدرش ۷۵ ساله بود، در تعطیلاتی به شهری ساحلی، روزی لخت از حمام بیرون آمد و ناگهان دید جوانی چاقو به دست برای دزدی وارد اتاق او شده است. پدرش خونسرد و در حالی که در صورتاش انگار هیچ حسی نبود رو به جوان داد زد: «چاقویت را بنداز و گورت را از اتاق من گم کن.» دزد جوان برگشت و صورت مثل سنگ و خونسرد گلدولِ پدر را نگاه کرد، به آرامی چاقویش را به زمین پرت کرد و پا به فرار گذاشت. واقعیت اما چیست؟ گلدولِ پدر همهی عمر به این معروف بود که صورتاش مطلقاً هیچ حسی را نشان نمیدهد. چه خوشحال باشد چه غمگین، چه عصبانی باشد چه وحشتزده، همیشه صورت او مثل یک تکه سنگ بود. اگر پدرش برای دزد یک «غریبه» نبود، دزد میفهمید و میدانست که پیرمرد تا سرحد مرگ ترسیده است. اما پدر او برای دزد یک غریبه بود و دزد با تکیه بر همان تصورات کلیشهی رایج و نادرست، این برداشت را داشت که این پیرمرد نه تنها هیچ از چاقوی او نترسیده که الان دمار از روزگار او هم درمیآورد!
خودکشی سیلویا پلات، خوش خیالی نویل چمبرلین ــ نخستوزیر پیشین بریتانیا ــ برای مذاکره و توافق با هیتلر، سریال محبوب و پرطرفدار «دوستان»، آزمایش پرسروصدای «پلیس کانزاس» برای بررسی این فرضیه که حضور ماشین پلیس در شهر از میزان جرم خواهد کاست یا نه و ... برخی دیگر از موضوعها و پروندههایی است که ملکوم گلدول در این کتاب سراغ آنها رفته تا مواجهه با غریبه، دریای سوءبرداشت، سوء تفاهم، خوشخیالی و اعتماد آدمیزاد را بررسی کند.
گلدول کتاب را باز با بازداشت و خودکشی ساندرا بلاند و بازگشت به نقطهی آغاز کتاب به پایان میبرد. بعد از بررسی دهها پرونده و گفتگو با دهها تن برای نوشتن این کتاب، جملهی پایان کتاب حجتی است بر مواجههی ما با غریبهها: «از آنجایی که نمیدانیم با غریبهها چطور باید مکالمه کنیم، وقتی مواجهه آنجور که دوست داریم پیش نمیرود، چهکار میکنیم؟ تقصیر را گردن غریبه میاندازیم.»