تاریخ انتشار: 
1402/11/02

یک زندگی تمام عیار فرهنگی؛ کتاب خاطرات ایرج افشار

سیروس علی‌نژاد

سیزده سال پس از مرگ، با انتشار خاطراتش؛ این دفتر بی معنی، ایرج افشار بار دیگر در میان ماست؛ با این تفاوت که این بار کمحرفی و بیحوصلگیِ همیشگی را کنار گذاشته، و زندگی خود را از اول تا آخر، با چهرهای گشاده روایت میکند.

زندگی‌اش در دوران کودکی، در باغ و بستانی گذشته است که در آن سیب و گلابی و انگور و زردآلو و هلو و آلبالو و خرمالو، هر یک به فصل خود می‌رسید و کام ساکنانش را شیرین می‌کرد. میوه‌ها چندان زیاد بود که اهالی خانه از عهده‌ی آن بر نمی‌آمدند، «سینی می‌کردند و پدر برای دوستانش می‌فرستاد». مشهدی حسن، خدمتگزار خانه که «لهجه‌ی یزدی‌اش دل می‌ربود»، پیری بود «دلپذیر و دوست‌داشتنی» که از بشره‌اش «جوهر مهربانی و عطوفت می‌تراوید». شب‌ها سر به دامان او می‌گذاشتند و با زمزمه‌ی قصه‌هایش که از مهتر نسیم و حسین کُرد و ... و یا حوادث روزگار جوانی خود می‌گفت به خواب می‌رفتند.

باغ و بستانی که از آن می گوییم در خیابان پهلوی واقع بود آن هم در کنار خانه و باغ و بستان رضا شاه، و چنان وسیع و بزرگ که آن را «دربند دکتر افشار» می‌گفتند. اما این همسایگی با رضاشاه به حالشان مفید نیفتاد. به خاطر حفظ امنیت شاه، مجبور شدند آنجا را ترک کنند و به باغ و بستان دیگری در باغ فردوس شمیران بروند که چیزی از باغ و بستان اول کم نداشت بلکه از آن با طراوت‌تر بود.

اما زندگی‌اش اگر برای خواننده‌ی خاطرات غبطه‌برانگیز باشد که هست، تنها بالیدن در این باغ و بستان‌ها و بزرگ‌شدن در یک خانواده‌ی اشرافی نیست، زندگی تمام‌عیار فرهنگی است که بی اعتنا به مال و ثروت خانوادگی از دوران جوانی آغاز میشود و تا پایان ادامه مییابد. نام ایرج افشار، کتاب و کتابخانه و سفر و ایرانشناسی و نسخهشناسی و مانند اینها را به یاد میآورد و بیشتر از اینها یادآور فضاهای فرهنگی است که او خود به عنوان رئیس کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران پدید می‌آورد.

افشار کارش را می‌شناسد و معنی خاطرات را می‌داند. می‌گوید اگر به نوشتن پرداخته برای آن است که آیندگان را از اطلاعاتی که خود داشته آگاه کند و به مطالبی بپردازد که کمتر در نوشته‌های دیگران بدان‌ها پرداخته شده است، و «خاطرات‌نویسی نباید چیزی باشد جز آنچه برای نویسنده پیش آمده است»، نه آن‌چه بر دیگران و بر کشور و بر جهان عارض شده است.

پس از گرفتن دیپلم می‌خواهد به دانشگاه برود، اما پدرش مخالف است. می‌گوید «آب و ملکی داریم و از آن زندگی‌مان می‌گذرد و شماها باید آن را اداره کنید. چون اصرار به ادامه‌ی تحصیل و ورود به دانشگاه داشتم گفت پس باید به مدرسه‌ی حقوق بروی که بعد بتوانی پیشه‌ی وکالت را اختیار کنی که به درد امور مستغلات و املاک بخورد. ناچار به دانشکده حقوق رفتم».

در دانشکده‌ی حقوق مثل دیگر دانشجویان سیاسی می‌شود و طرفدار مصدق است چون مصدق با پدرش دوست است اما اینها مهم نیست چون او در تمام عمر آدم غیرسیاسی بوده است. پس از طی دانشکدهی حقوق ابتدا قصد وکالت میکند ولی همین که پایش به دادگستری میرسد، دلش از «ظلمیه بلد» به تنگ میآید و از آن کار دلزده میشود. پیش محمدتقی دانش‌پژوه در کتابخانه‌ی دانشکده‌ی حقوق می‌رود و اظهار علاقه می‌کند که کاری در کتابخانه داشته باشد. در این فاصله به برخی کارها دست زده است؛ مقاله نوشته است، با ادبا و فضلا نشست و برخاست کرده است، مدیریت مجله را بر عهده گرفته است و مانند اینها. دکتر محسن صبا، استادش در دانشکده‌ی حقوق که پشتیبان اوست پس از اینکه خود به دعوت یونسکو به بازدید از کتابخانه‌های اروپا می‌رود، یکی از بورس‌های کتابداری آن مؤسسه را به او معرفی می‌کند و او برای دوره‌ی استاژ به اروپا می‌رود. دیگر پایش به کتابخانهها باز شده است.

در سال ۱۳۴۰ دکتر محمود صناعی او را به ریاست کتابخانه‌ی دانشسرای عالی بر می‌گزیند که وابسته به دانشگاه تهران بود. در آن موقع احسان یارشاطر در آمریکا بود و مانند هر وقت دیگر که به سفر می‌رفت، کارش را در بنگاه ترجمه و نشر کتاب به او سپرده بود.

«یکی از روزها علی محمد عامری به دفتر بنگاه آمد و گفت محمد درخشش که وزیر فرهنگ شده است در نظر دارد که برای کتابخانه‌ی ملی مدیری انتخاب کند. من و احمد آرام و حبیب یغمائی و دکتر محمد امین ریاحی تو را پیشنهاد کرده‌ایم و موافقت کرده است. گفت ظاهراً از تقی زاده هم استمزاج کرده است. به من گفته است که با شما صحبت کنم تا اگر می‌پذیری حکم صادر شود. بلا تأمل گفتم آری».

اما کارش در کتابخانه‌ی ملی چند ماهی بیشتر طول نمی‌کشد. در رقابت‌های سنگینی که بر سر تصاحب ریاست کتابخانه‌ی ملی وجود داشت آن شغل را می‌بازد و به دانشسرای عالی باز می‌گردد ولی این بار درگیر کار انتشارات دانشگاه تهران و کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه و بنای باعظمت آن می‌شود که چندین سال طول می‌کشد.

خاطرات او از ساختن بنای کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران از بخش‌های جذاب کتاب است که به صورت مشروح نوشته شده و برای تاریخچه‌ی آن کتابخانه یک مرجع اساسی است. می‌گوید کتاب‌های چاپی موجود در کتابخانه‌ی مرکزی بالغ بر یکصدهزار جلد در زمینه‌های مختلف علمی و به زبان‌های اساسی جهان است. مجموعه‌ی کتابخانه‌ی مرکزی یکی از سه چهار مجموعه‌ی نسبتاً بزرگ و مهم از جراید و مجلات فارسی موجود در دنیاست. شمار کتابخانه‌های شخصی که برای کتابخانه‌ی مرکزی می‌خرد بسیار زیاد و بااهمیت است.

آن فضاهای فرهنگی که ایرج افشار میساخت همه در کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران ساخته میشود. بزرگداشت دهخدا، یادگارنمای مطبوعات دورهی مشروطه، بزرگداشت صادق هدایت، بزرگداشت سعید نفیسی، نمایشگاه یادگارهای پنج استاد، بزرگداشت مولانا، نمایشگاه نسخههای خطی، کنگرهی حافظ و سعدی و امثال اینها. خدمات او به فرهنگ و تاریخ معاصر بی مانند است و همه‌ی آنها به نحوی در خاطراتش انعکاس یافته است؛ من خود که در آن زمان خبرنگار بودم شاهد بسیاری از این فعالیت‌ها بوده‌ام. این کارها و فضاهایی که ایرج افشار می‌ساخت دو خاصیت عمده داشت؛ یکی شناساندن شخصیت‌های برجسته و مانند آنها به دانشجویان و دیگری معرفی دانش‌پژوهانی مانند آوانس آوانسیان و شفیعی کدکنی به جامعه. در همین کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران است که او کتابخانه‌های شخصی بسیاری را برای دانشگاه تهران خریداری می‌کند و در عین حال با بسیاری از کتابخانه‌های شخصی آشنا می‌شود. برای خرید آنها اقدام می‌کند، گاه موفق می‌شود و گاه ناکام می‌ماند. می‌گوید بزرگ‌ترین کتابخانه‌های شخصی از آنِ مجتبی مینوی و سعید نفیسی بود. کتابخانه‌های دیگر تعداد کتاب‌هایشان میان دو سه هزار تا ده پانزده هزار متغیر است. و در آن میان کتابخانه‌ی شخصی قوام‌السلطنه داستانی شنیدنی دارد.

«کتابخانه‌ی احمد قوام (قوام‌السلطنه) موقعی که قانون مصادره‌ی اموال او پس از ۳۰ تیر ۱۳۳۱ از مجلس گذشت، من از بیم آنکه کتابخانه به همراه اموال او به دست وزارت مالیه‌چی‌ها خواهد افتاد و بی سرنوشت می‌ماند، نامه‌ای خصوصی به دکتر مصدق (نخست‌وزیر) نوشتم که دستور فرماید اگر کتابخانه را ضبط می‌کنند به دانشگاه تهران بدهند که مورد استفاده باشد. ایشان نامه‌ی مرا به وزارت دادگستری فرستاده بود که فکری بکنند. از وزارت دادگستری هم نامه‌ای در همان موضوع به من رسید ولی قانون مذکور با حوادث بعدی معلق ماند و ظاهراً لغو شد. قوام هم پس از چندی درگذشت و محمود محمود و سید هاشم وکیل، وصی او شدند. نمی‌دانم بر سر کتابخانه و اسناد آن مرد مشهور سیاست ایران در مدت شصت هفتاد سال چه آمد».

از جمله خواندنی‌های بخش «کتابخانه و کتابداری»، حکایت افتتاح کتابخانه‌ی مرکزی با حضور شاه و شهبانوست که اتفاق خارج از انتظاری در آن رخ می‌دهد.

«از اتفاقات خارج از انتظاری که به هنگام بازدید پیش آمد از کار افتادنِ دستگاهی بود که برای رساندن کتاب‌ها از طبقات بالا به تالار مطالعه تعبیه شده بود. شاه و ملکه پس از دیدن تالار مطالعه پرسیدند کتاب مورد درخواست دانشجو چگونه و در چه مدت آورده می‌شود. گفته شد تقاضای کتاب به وسیله‌ی لوله‌ی بادی (پنوماتیک) به مخازن فرستاده می‌شود و کتاب به آسانسور کوچک حمل کتاب گذاشته می‌شود و پس از چند دقیقه به درخواست‌کننده تحویل می‌شود. ملکه به شاه گفت بد نیست امتحان کنیم. اسم کتابی در ورقه نوشته و به بالا فرستاده شد. هویدا و دکتر اقبال و علم و چند نظامی اقران آنها آنجا ایستاده بودند. ده دقیقه‌ای یا بیشتر گذشت و کتاب نیامد و از دستگاه حرکتی مشهود نشد. طبعاً رئیس دانشگاه و همه خجل شدیم. همراهان شاه حیرت‌زده شده بودند. شاه به ملکه گفت حتماً دستگاه چون تازه کار افتاده عیبی کرده است، پس برویم و رفتند به سوی دانشکده‌ی ادبیات.

پس از رفتن آنها رفتم به طبقات بالا که از علت مطلع شوم. چون سؤال کردم گفتند مأموران سازمان امنیت دستگاه را چند ساعت است که خاموش کرده‌اند تا مبادا به وسیله‌ی آن اتفاقی بیفتد! بی‌انصاف‌ها به هیچ کس نگفته بودند حتی به خود شاه یا رئیس تشریفات او که چنین دسته‌گلی به آب داده شده است».

 

سفرها

ایرج افشار سفرپیشه‌ای بی همال و دیوانه‌ی سفر بود. شاید هیچ کس به اندازه‌ی او گوشه‌گوشه‌ی ایران را نگشته باشد. یک بار، سی سال پیش، در گفتگویی به من گفت با منوچهر ستوده چندین سفر شش هفت هزار کیلومتری در داخل کشور داشته است. همچنین می‌گفت به همراه او و خانم‌ها، در یک سفر اروپایی هجده هزار کیلومتر طی طریق کرده‌اند. زندگی‌اش بی سفر نمی‌گذشت. یک بار انجوی شیرازی از خانمش پرسیده بود چند سال است که تحمل زندگی با ایرج افشار را کرده‌اید؟ گفته بود پنجاه سال. انجوی گفته بود «بله، اما او نصفش را در سفر بوده است»!

با وجود این، در خاطراتش زیاد به سفرهایش نپرداخته است. شاید دلیلش این باشد که او برای بیشتر سفرهایش سفرنامه نوشته و همه را چاپ کرده است. یک بار که از او درخواست کردم سفرنامه‌ای از گذشته‌هایش برای چاپ به من بدهد، گفت ندارم، من هرچه می‌نویسم چاپ می‌کنم، نگه نمی‌دارم.

در خاطراتش می‌خوانیم که سفر کردن به دلخواه را از سال ۱۳۲۵ پیشه کرده است. پیش از آن در نوجوانی دو سفر با خانواده به یزد رفته بود، اما چیزی از آنها به یاد نداشت؛

«مگر دورنمای سراب‌های پهناوری که در سفر دوم یزد می‌دیدم. نخستین سفر یکه و تنها در آن سال، به یزد بود. چند روزی آنجا ماندم. نزد خاله‌ام بودم. بیشتر وقتم به گردش در بازار و وقت‌گذرانی در دکان پالوده‌فروشی و قنادی‌ها می‌گذشت. درکی از آثار تاریخی و معارف شهری نداشتم. یک روز هم با ایشان به باغچه‌ی آنها در غول‌آباد رفتم که نزدیک به شهر بود. پس از آن سفر بود که به سفر کردن شیفتگی و دلبستگی و پیوستگی یافتم».

در سال ۱۳۳۳ اللهیار صالح کتاب تاریخ کاشان را برای چاپ به او می‌سپارد و او ناگزیر برای ضبط اسامی کوه‌ها و مزارع و دیگر نام‌های جغرافیایی به کاشان سفر می‌کند. «یکی از بارها اللهیار صالح آنجا بود و در معیت ایشان به آبادی‌های کویری رفتم و چشمم به پهنای جهان باز شد».

همان سال به همراه ابراهیم پورداوود از تهران تا هامون سیستان می‌رود. «بیابان‌ها و کلوت‌های میان بم و زاهدان و ویرانه‌های شهر رستم و شهر سوخته و کرکویه را در اطراف زابل گشتیم». به تشویق پورداوود سفرنامه‌نویسی را برای نخستین بار تجربه می‌کند و از آن پس تمام سفرهایش را می‌نویسد. «در این سفر از پورداوود آموختم که می‌باید جستجوگر بود، پرسشگر بود. دلپذیر خواهد بود که نتیجه‌ی جستجوها و پرسش‌ها را یادداشت کنم. نخستین سفرنامه را به تشویق ایشان نوشتم. دکتر پرویز ناتل خانلری که حق تعلیم در دبیرستان بر من داشت و همیشه مشوقم بود، آن نوشته را در مجله‌ی سخن چاپ کرد. شاید او نخستین کسی است که مرا در نوشتن سفرنامه جسور کرد...».

توصیف ایرج افشار از کوه و دشت و بیابان، یادآور توصیف منوچهری دامغانی و فرخی سیستانی از طبیعت ایران است.

«سفرهای پیاده در کوه و کمر و زندگی با چوپانان و گالشان از لذت‌های زندگی من بوده. در آن میانه پرش پرندگان بلندپرواز چون عقاب و چیل (کبک دری) و بالیدن و سرسبز شدن درختان و بوته‌ها بر ستیغ کوه‌ها، و دریافتن و رسیدن ابر و باد و مه و توفان در دل دره‌ها که با سیاه شدن رنگ کوه‌ها همراه است و در آن لمحات جهان تیره و تار می‌نماید، و گذر کردن از بشم‌ها و گدارها و کتل‌ها و گردنه‌ها و گدوک‌ها و چغادها و گریوه‌ها و بغله‌ها، یال‌ها و چال‌ها (نه چاله‌ها)، و درنوردیدن بیابان‌های دورناک یا کویرها و مسیله‌ها و کال‌ها و کازه‌ها و گذشتن از گذرگاه رودخانه‌های خروشان همه گوشه‌هایی است از سفر، چه یک‌روزه و چه دراز دامن ».

گشت و گذار در نقاط دورافتاده همسفر لازم دارد و او اعتراف می‌کند که همواره دوستان خوب همراهش بوده‌اند. علاوه بر این از آنجا که بسیار سفر کرده بود، در همه جای ایران آشنایانی داشت از میان مردمان عادی حتی گالش‌ها و چوپانان که می‌توانست پیش آنها برود و مهمانشان شود و شب را آسوده بگذراند.

«سفرهای دراز و اساسی بیشتر در هم‌سفری دکتر منوچهر ستوده، دکتر اصغر مهدوی، احمد اقتداری، مهندس محمد حسین اسلام‌پناه و همایون صنعتی بوده است. اینکه انوری گفته است "سفر مربی مرد است" حرف درستی است. من از سفرها همان‌طور آموخته‌ام که از کتاب‌ها، کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهرها، سنگ گور آبادی‌های دورافتاده، لباس‌ها و ابزارهای بومی، کتابه‌ی ساختمان‌های گذشته، درخت‌های کهنسال امام‌زاده‌ها و آبدان‌ها، رباط‌ها و کاروان‌سراهای پراکنده در راه‌ها، نام‌های جغرافیایی خواه از آن آبادی‌ها و خواه طایفه‌ها و عشیره‌ها، قلعه‌ها و برج‌ها و میله‌های برساخته بر ستیغ کوه و تپه‌ها و بالاخره سخنان مردمان نازنین و بانوان آنان همانند صفحه کتاب‌ها پرمطلب و بامعنی بوده‌اند».

اشتهای او برای سفر سیری‌ناپذیر بوده است. می‌گوید در سال‌های آخر قصد داشته سفری به نام «‌چهار مرز وطن » انجام دهد. «یعنی از یک گوشه از مرزهای کشور مثلاً قصر شیرین سفر را آغاز کنم و حاشیه‌وار از بغل مرزها بگذرم تا اینکه باز به قصر شیرین برسم و حلقه بسته شود». و با حسرت اضافه می‌کند:«ای بسا آرزو که خاک شده».

 

مجله‌نویسی و مجله‌گردانی

شاید هیچ کس ایرج افشار را به عنوان یک مطبوعاتی نشناسد حتی سید فرید قاسمی که کارنامه‌ی مطبوعاتی او را نوشته است عنوان کتابش را ایرانشناس مجله نگار گذاشته است. یعنی که ایرانشناسی‌اش مشهور است، نه روزنامه‌نگاری او. اما او بیش از بسیاری از مطبوعاتی‌ها مجله منتشر کرده و سردبیر بسیاری از نشریات معروف بوده است. در سالی که او متولد شد (۱۳۰۴) پدرش، دکتر محمود افشار، دوره‌ی اول آینده را منتشر کرد. اما انتشارش دو سال بعد متوقف شد و به ایرج افشار نرسید. دوره‌ی دوم انتشار آن مجله در سال ۱۳۲۳ از سر گرفته شد. این دوره سرآغاز مجله‌داری و مجله‌نگاری اوست. در این دوره دکتر محمود افشار، معاون وزارت فرهنگ بود و اشتغال بسیار داشت. «‌چون گرفتار بود همه‌ی امور داخلیِ مجله از کارهای مطبعی و غلط‌گیری و خرید کاغذ و مشترکین و بسته‌بندی و به پست دادن را به تدریج به من آموزش داد و واگذار کرد و من در این مدت چنان شیفته به کار شده بودم که از درس خواندن غافل بودم. به کلاس‌های دانشکده نمی‌رفتم و جزوه‌نویسی را طبعاً نمی‌توانستم دنبال کنم. در نتیجه سال اول دانشکده را نتوانستم بگذرانم و دو ساله شدم و از رفقا عقب افتادم».

بدین‌سان مدیر داخلی مجله شد. دوره‌ی سوم آینده هم که جمعاً شش شماره بود به وسیله‌ی پدرش انتشار یافت، اما در دوره‌ی آخر یعنی از ۱۳۵۸ تا ۱۳۷۲، مجله به او واگذار شد و یکی از ساختمان‌های موقوفه به دفتر مجله اختصاص یافت. به قول سید فرید قاسمی «روزگاری که سال سوم منتشر می‌شد به ایرج افشار "پسر محمود افشار" می‌گفتند اما زمانی که سال چهارم آینده منتشر شد، جامعه به محمود افشار می‌گفت "پدر ایرج افشار"».

البته کار روزنامه‌نگاری ایرج افشار، از کار و قلم زدن در مجله‌ی پدرش افزون‌تر است. دفتر مجله‌ی آینده ابتدا در «دربند دکتر افشار» قرار داشت و روبه‌روی آن اتاق دیگری بود که حسین حجازی اجاره کرده بود و مجله‌ی راه نو را منتشر می‌کرد. «این قرب جوار مرا با حجازی آشنا کرد و به دوستی دراز کشید. حجازی در سال ۱۳۲۵ خود امتیاز مجله‌ی "جهان نو" را گرفت» که ماهانه منتشر می‌کرد.

جالب است که وقتی نسل ما به عرصه‌ی مجله‌خوانی رسید، جهان نو یک مجله‌ی چپ بود که کسانی مانند منوچهر هزارخانی در آن می‌نوشتند اما ایرج افشار می‌گوید که حجازی در دوره‌ی جوانی «کاملاً مخالف چپ‌گرایان بود». جالب‌تر اینکه می‌گوید مرتضی کیوان از شماره‌ی چهارم، یعنی خرداد ۱۳۲۵ سردبیری جهان نو را پذیرفت و مشتاقانه در راه تهیه‌ی مطالب و تنظیم آن زحمت می‌کشید. اما هرچه بستگی‌اش به حزب توده عمیق‌تر می‌شد، ارتباطش با جهان نو کمتر می‌شد. «من هم چون آینده به تعطیل گرایید به گروه حجازی پیوستم. تقریباً همه روز به دفتر او سر می‌زدم و ساعت‌هایی را با حجازی بودم. نخست مقاله‌نویسی متوالی من در آن مجله بود. مطالبی تلفیقی در مباحث رجال‌شناسی، نقد کتاب، ترجمه از مندرجات ریدرز دایجست، گزارش‌نویسی از نمایشگاه‌ها و از این قبیل نوشته‌ها را در جهان نو چاپ می‌کردم. مواقعی که حجازی به سفر چند روزه‌ی ملایر می‌رفت از من می‌خواست که سری به دفتر او بزنم. به هر تقدیر در مکتب حسین حجازی هم مقداری بیشتر با فوت و فن مجله‌گردانی آشنا شدم».

همکاری‌اش با حجازی تا اوایل سال ۱۳۳۱ طول کشید و پس از آن به خاطر اشتغال در مجله‌ی مهر و فرهنگ ایران زمین ادامه نیافت. توضیح می‌دهد که حجازی تا سال ۱۳۳۳ مجله را به همان روال مطلوب خود منتشر می‌کرد و بعد آن را متوقف ساخت. سپس رضا براهنی سردبیری مجله را به عهده گرفت و این همان دوره‌ای است که نسل ما به مجله‌خوانی رسیده بود. «دوره‌ای که چند سال بعد با سردبیری رضا براهنی منتشر شد به‌کلی چهره‌ای دیگر یافت و قلم‌زنان دیگری داشت».

اما مجله‌ی مهر. این مجله را مجید موقر در سال ۱۳۱۲ بنیاد گذارد و نصرالله فلسفی و پس از او دکتر ذبیح‌الله صفا مدیر و گرداننده‌اش بودند. تا سال ۱۳۲۱ منتشر می‌شد و بعد تعطیل شد. موقر در سال ۱۳۳۰ باز به خیال انتشار مهر افتاد و به سراغ دکتر ذبیح‌الله صفا رفت تا از او یاری بخواهد، اما او به خاطر اشتغالاتی که داشت عذر خواست و ایرج افشار را معرفی کرد. مجله از فروردین ۱۳۳۱ با سردبیری ایرج افشار حیات دوباره یافت و سردبیری افشار در ۱۲ شماره‌ی سال هشتم و شش شماره‌ی سال نهم بود.

«من موقر را نمی‌شناختم. روزی به کتابخانه‌ی دانشکده‌ی حقوق آمد و خود را معرفی کرد و مطلب را در میان گذارد. بلادرنگ پذیرفتم و بعضی از بعد از ظهرها به دفتر کوچکی که برای مجله تعیین شد می‌رفتم. ترتیب کار بر پیروی از روش قدیم مجله بود و من هم بدان انگیزه بدان کار تن در دادم، اما مجید موقر برخلاف دوره‌های پیشین که از نوشته‌های سیاسی و مطالب مربوط به روز عاری بود سرمقاله‌هایی می‌نوشت که دلپسند نبود و به گوشه و کنایه تعریضی بود نسبت به دولت دکتر مصدق. من نام خود را از روی مجله گاهی بر می‌داشتم و گاهی می‌گذاشتم. علتش آن بود که اگر موقر مقاله‌ی سیاسی در آن شماره داشت که نمی‌پسندیدم دلم نمی‌خواست نامم بر مجله باشد. با این تمهید نوعی اعتراض و عدم توافق خود را نشان می‌دادم، البته چه حاصل».

پس از تعطیلی مجله‌ی مهر، افشار نامه‌ای به دکتر خانلری نوشت و اظهار تمایل کرد که به مجله‌ی سخن برود و به کارهای تحریری آن برسد. خانلری «در آن وقت اشتغال حکومتی پیدا کرده و معاون اسدالله علم در وزارت کشور شده و طعن و نیش غول‌های روشنفکران و دانشگاهیان بر او باریدن گرفته بود». به هر حال گرفتار کارهای اداری شده بود و طبعاً نمی‌توانست به کارهای مجله بپردازد. «پیغام داد که بیا. با لطف استادانه و مهربانی همیشگی پذیرفت. خودش گفت که ماهانه دویست تومان هم به تو داده خواهد شد؛ زیرا من در نامه‌ی خود به او نوشته بودم که توقع چندانی ندارم. همین‌قدر که پول درشکه‌ی آمد و رفت را بدهید کافی است».

بعد از مجله‌ی سخن، مجله‌ی فرهنگ ایران زمین را خود ایرج افشار در سال ۱۳۳۲ بنیاد گذاشت. قضیه‌ی انتشارش چنین بود که تنی چند از دوستان یعنی دکتر منوچهر ستوده، مصطفی مقربی، دکتر محمد دبیرسیاقی و ... انتشار نشریه‌ای را که حاوی تحقیقات و تتبعاتشان باشد، لازم می‌شمردند و حتی نام «فرهنگ ایران زمین» را هم انتخاب کرده بودند ولی امکان انتشارش پیش نیامده بود. ایرج افشار در صدد انتشار فرهنگ ایران زمین برآمد. سیاست‌گزاری مجله از همان ابتدا معطوف بر آن بود که چهره‌ی علمی و تحقیقی داشته باشد و به اسلوبی باشد که میان خاورشناسان مقام و اعتباری بیابد تا تصور آن نباشد که انتشارات تحقیقی منحصراً باید به وسیله‌ی شرق‌شناسان به چاپ برسد.

سید فرید قاسمی در ایرانشناس مجله نگار می‌گوید فرهنگ ایران زمین خوش اقبال بود. چرا که یک بار در سال ۱۳۵۵ مجلدهای بیست‌گانه‌ی آن در ده جلد به اهتمام وحید نوشیروانی و به یادبود پدرش توسط بنیاد نیکوکاری نوشیروانی چاپ دوم شد و سی سال بعد در سال ۱۳۸۵ به همت علی‌اصغر علمی مدیر انتشارات سخن دوره‌ی ۳۰ جلدی فرهنگ ایران زمین در ۱۵ مجلد عرضه شد. این دو بازچاپ در قطع رقعی به خواستاران ارائه گردید. با مقدمه‌ی ایرج افشار. اما این گفته بیش از آنکه نشان‌دهنده‌ی خوش اقبالی آن مجله باشد نشانگر ارزش محتوایی آن مجله است که بدان امکان بازچاپ داده است.

حبیب یغمائی در سال ۱۳۲۷ مجله‌ی یغما را بنیاد نهاد و این مجله تا سال ۱۳۵۷ هر ماهه انتشار یافت. به خاطر دوستی‌ای که بین ایرج افشار و حبیب یغمائی وجود داشت، در تمام مدت ایرج افشار با آن همکاری کرد ولی موضوع مجله‌ی معروف راهنمای کتاب مهم‌تر است. مجله‌ی راهنمای کتاب را انجمن کتاب منتشر می‌کرد. دوره‌ی انتشار آن هم از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۵۷ طول کشید. این مجله خاصِ مباحث و مسائل مربوط به کتاب بود که صاحب امتیازش احسان یارشاطر بود. در تمام مدت هم ایرج افشار مدیر و سردبیر بود.

به غیر از همه‌ی اینها کتاب ماه نیز به سردبیری ایرج افشار منتشر می‌شد.

«روزی همایون صنعتی سر زده به محل کارم در کتابخانه‌ی دانشکده‌ی حقوق آمد. برای من تعجب‌آور بود، زیرا همیشه من به دیدن او به دفتر فرانکلین می‌رفتم. با او از سال‌های تحصیل در دبستان زرتشتیان هم‌کلاسی بودم و از هنگامی که مؤسسه‌ی فرانکلین را تأسیس کرد گاه‌بی‌گاه او را می‌دیدم. بی مقدمه و خوش‌وبشِ چندان مطلبش را گفت و جواب خواست. حرفش این بود که کتاب ماه را به عنوان نشریه‌ی انجمن ناشران ایران راه انداخته‌ام و دو شماره از آن انتشار یافته است و می‌خواهم که تو آن را اداره کنی. گفتم من گرفتارم و چون راهنمای کتاب را منتشر می‌کنم مناسبت ندارد که دو مجله در یک زمینه را بگردانم. گفت برای ما عیبی ندارد. لزومی ندارد که با نام تو در آید، ولی می‌خواهم که مندرجات و مطلبش را تو تهیه کنی. قبول کردم. مجله‌ای بود خاص اعلان و معرفی کتاب و مقدار زیادی از آن به رایگان توزیع می‌شد. در قسمت اول، بعضی مقاله‌ها و نوشته‌ها و اخبار و آمار هم چاپ می‌کردم، ولی اکثریت اوراق آن اختصاص به اعلانات ناشران داشت».

کتاب ماه در شهریور ۱۳۳۴ تولد یافت و در مدت پنج سال و ده ماه، ۴۳ شماره از آن انتشار یافت.

زمانی که راهنمای کتاب در سال ۵۷ تعطیل شد، ایرج افشار آینده را جایگزین آن کرد که شرح آن نوشته شد. ایرج افشار همان‌گونه که عاشق سفر بود، عاشق روزنامه‌نگاری هم بود. من وقتی خبرنگار دانشگاه بودم تقریباً به‌طور مداوم ایرج افشار را در دانشگاه می‌دیدم. از سال انقلاب که هرکس از گوشه‌ای فرارفتند این ارتباط قطع شد. در سال ۶۶ یک روز که در دفتر کارم در مجله‌ی آدینه مشغول نوشتن بودم دیدم ایرج افشار از پله‌ها بالا می‌آید. دویدم و به استقبالش رفتم. آمد و مدتی نشست و از وضع مجله پرسید و مطلبی داد و رفت. از آن پس تا زمانی که به‌طور موظف در مطبوعات مشغول کار بودم همواره مرا یاری می‌کرد و مطالبش را می‌آورد. البته این یاری اختصاص به من نداشت. یار همه‌ی بچه‌های مطبوعات بود و بیشتر از همه علی دهباشی و مجله‌ی بخارا.

 

جذاب و خواندنی 

جای جای خاطرات ایرج افشار خواندنی است و نمی‌توان به صورت مستقل به تک تک مباحث کتاب پرداخت زیرا این نوشته را از حوصله‌ی خواننده خارج می‌کند. با وجود این بعضی نکات را نمی‌توان فراموش گذاشت. وقتی در بخش کتابخانه‌های شخصی به حبیب یغمائی می‌رسد می‌نویسد

«کتابخانه‌ای را که گرد آورده بود وقف ولایت خود کرد و برای آن ساختمانی در جوار مقبره‌ی خود ساخت و ترتیباتی برای اداره‌ی کتابخانه معین کرد. ولی چون انقلاب شد معاندی محلی، کتاب‌ها را از محل تعیین‌شده در آورد و به اتاقی در امام زاده‌ای منتقل ساخت و در این میان مقداری از کتاب‌ها دستخوش یغما شد و شنیدم که چند کتاب او که دارای مهر و خط یغمائی بود در اصفهان به فروش رفته بود».

می‌دانیم که در بسیاری از کشورها اسناد وزارت خارجه بعد از گذشت سی سال برای آگاهی عموم انتشار مییابد و پژوهشگران به اسناد و مدارک دسترسی مییابند. در ایران این کار مرسوم نیست. ایرج افشار به سهم خود کوشید این کار را باب کند اما توفیق نیافت.

«ذوق و شوق به دیدن اسنادی که در کتابخانه‌ی وزارت امور خارجه از بقایای دوران و نوشته‌های عصر ناصری وجود داشت، زمانی که علی اصغر حکمت وزیر خارجه شد، مرا بر آن داشت که نامه‌ای به ایشان نوشتم و در آن نامه عرض کردم که تهیه‌ی فهرست برای اسناد مدفون در آنجا ضرورت دارد. ذهن فرهنگ‌جوی حکمت نکته را گرفت و دستور فرمود خودم به آن کار بپردازم. دانایی بود قاطع. به یک تلفن امرش اجرا شد. در مدتی که او بر سر کار بود هفته‌ای یک روز به آن کار می‌پرداختم. چون کابینه ساقط شد وزیر بعدی (عباس آرام) مانع ادامه‌ی کار شد. شاپور بهرامی که با او هم‌درس دوره‌ی ابتدایی و متوسطه بودم رئیس کتابخانه بود. مردی همیشه خندان و خوش‌برخورد اما نوکرمآب و کلک. روزی که بنا به قاعده‌ی پیشین به کتابخانه رفتم که دنباله‌ی کار را بگیرم شاپور گفت فلانی چون وزیر عوض شده است من باید گزارش بدهم و با اطلاع ایشان بیایی و بروی. دستور وزیر قبلی اعتباری ندارد. گفتم پس تلفن خواهی کرد. پس از یکی دو هفته تلفن کرد و گفت آقای وزیر گفته‌اند که ضرورت دارد با شما صحبت بشود. وقت تعیین شد و خدمت ایشان رسیدم. پیش از آن آرام را وقتی که سفیر ایران در ژاپن بود چند بار دیده بودم. من برای تشکیل غرفه‌ی کتاب در نمایشگاه بین‌المللی کتاب به آنجا رفته بودم و ناچار با جناب سفیر چند بار ملاقات روی داد و روزی هم که پرنس میکازا، ولیعهد، نمایشگاه را افتتاح کرد طبعاً حضور یافته بود و عکسی هم کنار غرفه‌ی ایران که با پرنس و ایشان و دیگران انداخته شد به یادگار دارم. پرسید به چه منظور این کار را شروع کرده‌ای؟ گفتم برای آگاه ساختن مورخان بر وجود آنها. اسنادی است که جنبه‌ی تاریخی یافته و روشن شدن قسمتی از تاریخ عصر قاجاری در گرو آنهاست. مچ مچی کرد و گفت چون اسناد در اختیار وزارت خارجه است جنبه‌ی سیاسی آن باید رعایت شود. دو سه عبارتی از این قبیل گفت و فرمود که پس از مطالعه‌ی کتابخانه شما را مطلع خواهند کرد. تصور می‌کنم آرام پیشاپیش از حسب و نسب من سؤالی کرده و شناخته بود که از افشارهای یزد هستم و چون خودش یزدی بود در آن جلسه خجالت کشید که صریحاً جواب منفی بدهد. من دورادور بر احوال او آشنا بودم و از معمرین خانواده شنیده بودم که پدرش در یزد کشته شده بود و خودش با مرارت‌هایی از یزد به فارس و سپس به هندوستان رفته بود و مدتی در تجارتخانه‌های ایرانیان بمبئی به کارهای پادویی و دفتری مشغول بود. از جمله در تجارتخانه‌ی دهدشتی یا نمازی و عموی پدر من کار کرده بود و پس از آن بود که به عضویت محلی کنسولگری استخدام شده بود.

به هر تقدیر روزی شاپور تلفن زد و گفت بیا آقای وزیر موافقت فرمودند. رفتم اما به جای آنکه پرونده‌ای از اسناد را طبق مرسوم گذشته پیشِ رویَم بگذارند، دو سه ورق پرسشنامه ماشینی آوردند و آورنده گفت آقای بهرامی فرمودند این اوراق را پر کنید تا پس از بررسی و موافقت کتبی بتوانید به کار پیشین ادامه بدهید. پرسشنامه از آنها بود که بعدها عنوان سین جیم پیدا کرد. بنده هم نوشتم و دادم، ولی منتظر ماندم که ماندم».

زمانی که به وثوق‌الدوله می‌رسد می‌نویسد

«اما بدانید که منتشر ساختن اسناد در محیط خفقان‌زدگی و دشمن‌تراشانه‌ی ایران خالی از گرفتاری‌های شخصی و اجتماعی نیست و چون مشکلاتی را در بعضی مواقع برای خانواده‌ها و افراد ایجاد می‌کند دلپسند عمومی نیست. به‌اصطلاح افشاگری خوشایندی ندارد و پنهان‌کاری مطلوب شمرده می‌شود. علی وثوق، فرزند وثوق الدوله، می‌گفت وقتی پدرم در سال ۱۳۲۶ به تهران بازگشته بود، نزدیکان به او می‌گفتند خاطرات خود را بنویسید و واقعیات مربوط به قضایای قرارداد و حوادث سیاسی مملکت در دوره‌ی اولتیماتوم روس که وزیر خارجه بودید و پیش از آن اقدامات مربوط به هیئت مدیره‌ی موقتی را بنویسید تا آیندگان مطلع شوند که چه کرده‌اید. گفته بود برای آنکه این علی و شما دخترها بتوانید زندگی آرامی داشته باشید من باید سکوت کنم».

افشار با بیشتر ایران‌شناسان آشنایی و با بسیاری مراوده داشت. ایران‌شناسان گذشته را هم می‌شناخت. می‌گوید اولین ایران‌شناسی را که شناخت ادوارد براون مستشرق انگلیسی بود، چون عکسش در اتاق پذیرایی پدر بود و بعدتر سرگذشتی از او را چاپ کرده بود. در باب آشنایی خود با ایران‌شناسان می‌نویسد:

«اظهار بغض و نفرت به شرق‌شناسی اروپا هنوز چندان باب نشده بود و هنوز چپ‌ها به جان آنها نیفتاده بودند. قصد چپ‌ها از مبارزه با شرق‌شناسی این بود که می‌خواستند خاورشناسان آلمانی و انگلیسی و فرانسوی و ایتالیایی و سایر ممالک اروپایی را بکوبند و جاسوس و مغرض بشناسانند تا اذهان را متوجه شرق‌شناسان شوروی کنند. براون و اقران او را لجن‌مال می‌کردند برای آنکه پتروشفسکی و دیاکونوف و امثال آنها را بر صدر بنشانند.»

و سپس می‌افزاید که با برخی ایران‌شناسان در تهران آشنایی یافته است

«در ایران با چند خارجی مسن که مقیم ایران شده بودند و تعلق‌خاطر به مباحث ایران‌شناسی داشتند آشنایی پیدا کردم و آنها همه روس بودند، ولی از روس‌های سفید که پس از انقلاب روسیه و تأسیس دولت شوروی در ایران مانده بودند. یکی ولادیمیر کاشین بود که در خیابان فردوسی کتاب‌فروشی کوچکی جنب بریتیش کانسیل داشت و منحصراً کتاب‌های مربوط از ممالک خارج وارد می‌کرد و تک‌تک در آنجا می‌فروخت و به اندک درآمدی قانع بود. چند زبان می‌دانست. کتاب‌خوان بود. خوش‌لباس بود. موقر و سنجیده‌گو بود».

دو فصل آخر کتاب به یادداشت‌های روزانه‌ی ایرج افشار تعلق یافته است که مربوط به سال‌های ۸۶ و ۱۳۸۷ است. می‌نویسد: هرچه بر سن افزوده می‌شود چون حافظه کاستی و سستی می‌یابد خاطره کم رنگ، تخلیط و دگرگون می شود. این است که یادداشت روزانه بهتر و سودمندتر و اطمینان بخش تر است.