سیزده سال پس از مرگ، با انتشار خاطراتش؛ این دفتر بی معنی، ایرج افشار بار دیگر در میان ماست؛ با این تفاوت که این بار کمحرفی و بیحوصلگیِ همیشگی را کنار گذاشته، و زندگی خود را از اول تا آخر، با چهرهای گشاده روایت میکند.
قرارمان این بود که رأس ساعت یازده شب جلوی خانهی نسرین باشیم. قرار بود که پسرم هم برای دیدار از نمایشگاه گروهی از نقاشان معاصر به دوبی سفر کند. همزمانیِ این دو واقعه ما چهار نفر را همسفر کرده بود. نسرین و نیما، من و بامداد... .
در دههی ۱۶۵۰ میلادی، بِلز پاسکال، فیلسوف و ریاضیدان فرانسوی، یکی از نامتعارفترین گزینگویههای کل تاریخ را بر زبان آورد: «تنها علت بدبختی آدمی این است که نمیتواند بیسروصدا در اتاقش بماند.»
مسافران رفتند و ما جا ماندیم، در هر دو سر و هر دو فرودگاه، هم در سالنهای خروجی با دلتنگیها و هم در سالنهایِ ورودیِ مقصدهای نهایی با انتظار دیدارها. اما در هر دو سو با عشق.
سفر کردن چیست و چه ارتباطی با آزادی دارد؟ سفر با «حضور» ما چه میکند؟ آیا عکسهایمان از سفر، واقعیتی از آن لحظه به ما نشان میدهند؟