تاریخ انتشار: 
1398/10/20

پرواز را آسان مشمار

ساغر صادقیان

فیلم به واقع عشق (Love Actually) با این عبارات آغاز می‌شود:‌

هر گاه از اوضاعِ جهان دل‌گیرم،‌ به ورودی‌های فرودگاهِ هیترو (Heathrow) می‌اندیشم. باور عمومی بر این است که در دنیایی از نفرت و حرص زندگی می‌کنیم اما من این‌گونه نمی‌بینم. به نظر من عشق همه جا هست. بیشتر وقتها به چشم نمیآید و گزارش نمیشود اما همیشه هست ــ میان پدران و پسران، مادران و دختران، زن‌ها و شوهرها، دوست‌دخترها و دوست‌پسرها، دوستان قدیمی. زمانی که هواپیماها به برج‌های دوقلو برخورد کردند، تا جایی که می‌دانم، تماس‌های تلفنی آدم‌های داخل هواپیما هیچ‌کدام پیام‌های نفرت و انتقام نبود ــ همگی پیام عشق بود. اگر به دنبال آن بگردید، عشق را "به واقع" دور و بر خود خواهید یافت. («به واقع عشق»، کارگردان ریچارد کرتیس، محصول ۲۰۰۳)

این عبارات را دوست دارم و این فیلم را بارها دیده‌ام. اما هر بار این بخش را می‌شنوم، این حس را با احساس خود از خروجی‌های فرودگاه و پرواز مقایسه می‌کنم و در دل با آقای هنرپیشه (Hugh Grant) گفتگویی دارم. برای من فرودگاه یادآور مرزها، محدودیت‌ها،‌ دوری‌ها و بدوردهاست. پرسش‌هایی بی پاسخِ دقیق و دلتنگی‌ها. تمامی این‌ها البته به اضافه‌ی احساسی است که در فیلم گفته می‌شود. همگی این رفتن‌ها هم همراه و یادآور عشق است. بارها در فرودگاه درگیر محدودیت بار و سفر و ویزا بوده‌ام. بارها بازخواست شده‌ام. همیشه هم به مِهر و لبخند نبوده است. اما بیش از آن، بارها حس دردناک خداحافظی را در فرودگاه تجربه کرده‌ام. چه آنان که می‌رفتند و من را می‌گذاشتند و چه آن‌هایی را که پشت سر می‌گذاشتم و می‌رفتم. خیلی وقت‌ها این گفتگو حتی به زبان می‌آید که شاید این دیدارِ آخر باشد. چرا که خداحافظی‌های فرودگاهی ما آدم‌های این سرِ دنیا (هر سری که می‌خواهی بگیر) ساده و کوتاه‌مدت نیست، سفرهای ما «سفر قندهار» است و گذر از «هفت‌خوان رستم». هر هفته رخ نمی‌دهد، چند ماهی و یا چند سالی یک بار دست می‌دهد. هر بار که خداحافظی می‌کنیم،‌ نمی‌دانیم دیدار پسین چه زمانی خواهد بود. چون تنها ما نیستیم که تصمیم می‌گیرم،‌ حتی اگر توان مالی‌اش را داشته باشی و شغل‌ات هم اجازه دهد، هزاران اگر و اما و شاید هست که باید پشت سر بگذاری تا سفری و دیداری دست دهد. سفرهای ما کمتر رنگ و بوی دنیای مدرن را دارد. به همین خاطر است که بار سفر ما همیشه سنگین‌تر از دیگران است. اضافه‌بار که داریم‌ هیچ؛ کندن و رفتن و گذاشتن و دوری بر ما سنگینی می‌کند.

پروازی به آسمان بلند شد. با همه‌ی این عشق‌ها، امیدها،‌ نگرانی‌ها، دوری‌ها و نزدیکی‌ها. خیال‌ها از بابت اضافه‌بار و چمدان و ویزا راحت شد و همگی بر صندلی خود نشستند. حتماً مهماندارها خوشامد گفتند و خلبان نیز وظیفه را در توان خود انجام داد. فکرها و خیال‌ها بیش از هواپیما به هر سو در پرواز بود.

  • رسیدم، باید به استاد راهنمایم ایمیل بزنم.
  • دانشجویم چیزی از من خواسته، یادم باشد برایش بفرستم.
  • بچهها همه منتظر دیدنِ عکس‌های عروسی‌مان هستند.
  • بابا می‌آید دنبال‌مان. غذا را بیرون می‌خوریم.
  • فلان طرح در دفتر است، باید فردا سری بزنم و برش دارم.
  • آدرس پستی خانه‌ی جدید را برای همه فرستاده‌ای؟
  • پرواز بعدی‌ام چند روز دیگر است، فرصت دارم چند روزی با بچه‌ها باشم.
  • ...

خیلی‌ها به زبان آمد، خیلی‌ها در سرچرخید و گفته نشد،‌ خیلی‌ها به فکر هم نرسیده بود که سانحه رخ داد. هواپیما بلند شد اما به زمین ننشست. به زمین رسید اما پاره‌هایش. صفحاتِ کتاب، اسباب‌بازی‌ها و عکس‌های یادگاری عروسی همه به زمین رسیدند اما این زمین، مقصد نبود. خیلی چیزها با این فرود نیامدن، شد یا نشد. استاد راهنما به‌جای ایمیل دانشجویش، خبر درگذشت‌اش را شنید و توئیت کرد. دانشجو در انتظار راهنماییِ استاد، خبر از رفتن او گرفت. طرح در دفتر کار ماند. میهمانی خانه‌ی جدید برگزار نشد. دیدار پدر و دختر، زن و شوهر تازه نشد. خلبان و مهمان‌دار محل کار خود را ترک نکردند. مقصد و پرواز آسمانی شد. بدرودها و جدایی‌ها طولانی‌تر شد و باری دیگر فرودگاه و هواپیما سنگینی خود را به رخ مسافران و بدرقه‌گویان کشید. دل‌ها سوخت و چندپاره شد. خانواده‌ها داغدار شدند. عزیزان شان پرپر شدند. چمدان‌ها، چه سنگین و چه سبک،‌ چه در کابین و چه در بار، بی‌وزن و بی‌معنی شدند.  ۱۷۶ در شمار بازماندگان ضرب شد و حاصل ضرب در حساب سال‌ها باز هم چند برابر شد. بازماندگان مدام مرور و یادآوری می‌کنند چه جملاتی حین وداع به یکدیگر گفتند و شنیدند.

حتماً پیامک‌هایی که لحظات آخر از آن هواپیما هم فرستاده شد، پیام‌های نفرت و انتقام نبود، پیام‌های عشق و دلتنگی بود. شاید بیش از امید به دیدارِ دوباره، بیم از ندیدن‌ها. نگرانی در کل فضا شناور بود. آنان که در پرواز بودند و می‌رفتند، بیم از مانده‌ها داشتند و آنچه شاید بر سر ایشان بیاید. اخبار راست و دروغ از در و دیوار سرازیر بود و هیچ‌کدام امیدی نمی‌داد. مسافران، نگرانِ بدرقه‌گویان بودند و نگران سرنوشت کشوری که ترک‌اش می‌کردند. این بار بیم بر امید چیره شد اما نه در سمت و سویی که همه در سر داشتند. آنان که برای بدرقه‌گویان‌شان نگران بودند،‌ حال خود محل بیم شدند. مسافران رفتند و ما جا ماندیم، در هر دو سر و هر دو فرودگاه، هم در سالن‌های خروجی با دلتنگی‌ها و هم در سالن‌هایِ ورودیِ مقصدهای نهایی با انتظار دیدارها. اما در هر دو سو با عشق.

فرودگاه و پرواز با تمامی سنگینی‌ها و تنش‌ها، هم‌چنان عشق را یادآور است. چه آن را بر زبان بیاورند، چه نه. پرواز را آسان مشماریم. عشق دور و بر ماست، حس‌اش کنیم و بازگویش کنیم. شاید این آخرین فرصت برای ابرازش باشد. یاد کسانی که دوست‌شان داریم و دیگر در کنارمان نیستند، و بیش از آن عشق‌شان، در قلب‌ها جاودان!