ما آزادیم که دنیا را تغییر دهیم: درسهایی از هانا آرنت دربارهی عشق و نافرمانی
تئودور آدورنو در کتاب چندپاره و بهطرز جنونآوری پیچیدهاش، اخلاق صغیر، این پرسش را مطرح میکند که در جهان چندپاره و جنونآورِ ما زندگیِ خوب به چه شکلی ممکن است. این فیلسوف آلمانی مینویسد: «تغییر منجلاب فرهنگیِ کنونی مستلزم حضور و درگیریِ کافی با آن است، حضوری آن گونه که اشتیاق به جانِ آدمی بیندازد و همزمان به انسان قدرت دهد تا این اشتیاق را نادیده بگیرد.» آدورنو به دنبال جایگاه صحیحی برای روشنفکر بود، روشنفکری که نه میتوانست آنقدر از محیط خود جدا باشد که کاملاً آن را نادیده بگیرد و نه آنقدر در آن غوطهور باشد که در جزئیاتش غرق شود. چگونه اندیشمندی با دغدغههای سیاسی میتوانست به اندازهی کافی هم نزدیک و هم دور باشد؟
آدورنو و هانا آرنت، سوژهی کتاب جدید و جذاب لیندسی استونبریج، میانهی خوبی با هم نداشتند. آرنت معتقد بود که آدورنو در کمک به دوست مشترکشان والتر بنیامین برای فرار از دستِ نازیها کوتاهی کرده و تا اندازهای نامنصفانه او را به دلیل خودکشیِ نابهنگام بنیامین سرزنش میکرد. آرنت یک بار در پاسخ به پیشنهاد شوهرش برای دعوت آدورنو به صرف شام در منزلشان گفته بود: «این یکی پایش را در خانهی ما نمیگذارد!» با وجود این، معضلی که آدورنو آن را بسیار هوشمندانه بیان کرده است معضلی بود که آرنت نیز با آن مواجه بود. هر دوی آنها بهعنوان یهودیانِ آلمانیِ همنسل در سنتهای فلسفی و فرهنگیِ وطنشان غرق بودند. وقتی نازیها به قدرت رسیدند و مشخص شد که آن جامعه تنها تواناییِ پرورش کانت و بتهوون را ندارد بلکه میتواند هیملر و کریستالناخت هم تولید کند هر دوی آنها به ایالات متحده گریختند. آنها هر دو با این پرسش مواجه بودند که آیا میتوان از سنتهای فکریای که ملکهی ذهنشان بود، یعنی سنتهای فکری آلمانی و اروپایی که ریشهشان به یونان باستان میرسید، برای فهم پلیدیهای زمانه استفاده کرد یا اینکه این سنتها برای این منظور ناکافی، یا حتی بدتر از آن، همدست پلیدیها بود.
همانطور که استونبریج نشان میدهد، آنچه آرنت را از آدورنو متمایز میکرد عزمش برای کنار هم جمع کردن تکهپارههای این سنتهای فلسفی و سیاسی و بازآفرینیِ آنها بود. آرنت فلسفه را از هوسرل، هایدگر و یاسپرس آموخته بود اما بیش از اینها دستپروردهی مطالعات گسترده و ماجراجوییهای فکریِ پرشور شخصیاش بود. او دانش و دقتش را برای فهم بهتر اتفاقات نیمهی قرن بیستم به کار برد. دغدغههای اصلی او عبارت بودند از: ماهیت آغاز زندگیِ انسان، نوآوریها و شگفتیهایی که انسانها تواناییاش را دارند، آیندههایی که بر اساس اقداماتشان میتواند شکل گیرد، تکثر بشری یعنی تنوع بنیادین زندگیِ مشترک و شکنندهی ما که تفکر حقیقی را ممکن میکند و امکان عشق، که به بیان شیوای استونبریج، برای آرنت عبارت است از «درک فوقالعاده ارزشمندِ متفاوت بودن انسانها و لذت بردن از این تفاوت. ... عشق در وهلهی اول وضعیت پیشاسیاسیِ با هم بودنِ ما در جهان است.» آرنت از نقطهای مقابل آرمانخواهیِ خام به این تعهدات اساسیِ خود وفادار ماند. اینها شالودهای برای یک عمر کاوش او دربارهی شیوههای تحریف و حذف این توانمندیها توسط نازیسم و توتالیتاریسم و همچنین امکاناتِ محدود اما انقلابیای بود که در آن شرایط باقی میماند. خاص و منحصربهفرد بودن آرنت همزمان با اشتیاق وافرش به جهان مشترکِ ما، نمادی از این آرمانها بود.
ارتباط آثار هانا آرنت با مسائل روز هنگامی نمایان شد که به دنبال انتخاب دونالد ترامپ در سال ۲۰۱۶ مهمترین کتاب او، خاستگاههای توتالیتاریسم، در صدر فهرست پرفروشترین کتابها قرار گرفت. کتاب استونبریج معجون عامهپسند جالبی است که خود نشان از وخامت اوضاع حاضر دارد. این کتاب ترکیبی است از زندگینامه، سنجش نقادانهی میراث برجایمانده از آرنت، راهنمایی عملی برای اقدام (۶ فصل از ۱۰ فصل کتاب با عبارت «چگونه» شروع میشود) و ژرفاندیشیهایی دربارهی وضعیت ژئوپلیتیک حال حاضر. استونبریج هم از محدودیتها و هم از وسعت دیدگاه آرنت درک روشنی دارد و با جنبههایی که خوانندگانِ امروزیِ او را خشمگین یا متعجب کرده است مستقیم رو در رو میشود. او به ضعف هولناک آرنت در تجزیه و تحلیل مسئلهی نژاد در وطن دومش (ایالات متحدهی آمریکا) اقرار میکند، بهویژه انتقاد تعجببرانگیز آرنت از والدین الیزابت اکفورد ــ یکی از نُه دختر نوجوانی که به علت حضور در مدرسهای مختلط که به تازگی دانشآموزانِ سیاهپوست و سفیدپوست را در کنار هم پذیرفته بود، مورد حمله و آزار قرار گرفته بود.
استونبریج همچنین منتقد رابطهی آرنت با هایدگر، استاد فلسفه و معشوق سابقش است، رابطهای که مدتها پس از آنکه تعهد هایدگر به نازیسم آشکار شده بود ادامه یافت. البته در این زمینه تا حدی با آرنت همدلی نشان میدهد و از او در مقابل حملات ناشی از گزارش معروفش دربارهی محاکمهی آیشمن و نظریهی پیشپاافتادگیِ شر دفاع میکند. به عقیدهی او، آرنت هرگز ادعا نکرد که آیشمن نمیدانست مشغول انجام چه کاری بوده بلکه در عوض تیر انتقادش را روانهی محدودیتهای بنیادین فکر و تخیل میکند، محدودیتهایی که اقدامات آیشمن را ممکن کرده بود. هر چند استونبریج محافظهکارتر از آن است که آشکارا به این امر اعتراف کند اما ترکیب عمومیِ کتابش تا حدی الهامگرفته از خودِ آرنت است. «استعداد بینظیر زندگینامهنویسی ادبیِ» آرنت که ردپای آن را در آثار اولیهاش همچون زندگینامهی راحل فارنهاگن، میزبان محافل ادبی، تا گزارش محاکمهی آیشمن میتوان دید، همراستا با یکی از اصول و اعتقادات اساسیاش بود و آن اینکه «تواناییِ اندیشیدن از زاویهی دیدِ فردِ دیگری نوعی تعهد اخلاقی، فکری و سیاسیِ مادامالعمر است».
هرچند درایت استونبریج در تجزیه و تحلیل و پرده برداشتن از پیچیدگیهای آرنت نقطهی قوتِ او به شمار میرود اما همین امر از تأثیرگذاریِ کتاب در زمانِ حاضر میکاهد. موضعگیریهای کتاب نسبت به معضلات کنونی جالب اما اغلب مبهم است. در این کتاب، تهدیدهای ناشی از ظهور دوبارهی توتالیتاریسم اغلب تنها به ارجاعاتی به ترامپ و پوتین محدود مانده است... شاید وارد شدن به جزئیاتِ بیشتر دامنهی کتاب استونبریج را محدود میکرد یا باعث میشد که کتاب زودتر کهنه شود اما در هر صورت من انتظار داشتم که نگاه او جهانیتر و البته محلیتر باشد. استونبریج نه تنها از بولسونارو و اوربان بهعنوان بدیهیترین نمونههای اخیر صحبت نمیکند بلکه بهرغم اینکه اهل بریتانیا و ساکن این کشور است، به نمونههای محلی هم اشاره نمیکند. این در حالی است که وضعیت کنونیِ سیاستِ بریتانیا آشکارا نیازمند خوانشی آرنتی است. برای من ناممکن است که دفاع آرنت از سیاست بهعنوان فضایی برای تفکر معنادار همراه با دیگران را بخوانم و به حال شرایطی که انتخابات بریتانیا در آن برگزار میشود افسوس نخورم. آرنت دربارهی دولتِ بدطینتی که قصد انتقال پناهندگان به قارهی دیگری را دارد و اپوزیسیون بزدلی که تنها انتقادش به این برنامه هزینهی آن است و نه درونمایهی شرورانهاش، چه میگفت؟ هر چند این وقایع آنقدر جدید است که کتاب نمیتوانسته مستقیم به آنها بپردازد اما وقتی هیچیک از دو حزب اصلیِ بریتانیا نتوانستهاند به وقایع هولناک غزه واکنشی نشان دهند و در حداقلیترین شکلِ ممکن خواهان ترک مخاصمه شوند، چگونه میتوان از آنچه استونبریج «سقوطی مرگبار در بدبینی» مینامد خودداری کرد؟
برگردان: آیدا حقطلب
جو موشنسکا استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاه آکسفورد است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Joe Moshenska, We Are Free to Change the World: Hannah Arendt’s Lessons in Love and Disobedience – review, The Guardian, 4 February 2024.