دیگران در میان ما؛ تجربهی زندگی مهاجران در ایران
اقلیتبودن همچون مهاجران به ایران
محمد حیدری
گرچه مسئلهی اقلیت بودن در ایران، هر روز که میگذرد، توجه بیشتری بر میانگیزد، اما هنوز به مسئلهی مرکزی ما تبدیل نشده است. توجه به مسئلهی اقلیتها و شنیدن صدای آنها و آموختن از آنچه آنها تجربه کردهاند، میتواند به رویکردی عمومی تبدیل شود. از اقلیتهای اتنیکی تا اقلیتهای دینی و جنسی و نیز مهاجران به ایران، همگان از تجربهی تبعیض، تحقیر، رنج و ستم سخن گفتهاند. این تجربهی «آنها» را نه فقط حکومت، بلکه «ما» با هم ایجاد کردهایم و مسئولیت جمعی ماست. البته ممکن است میزان همدستی ما در هر گروهی، متفاوت با گروه دیگر باشد، و حتی در یک گروه از جمله اقلیتها باشیم که تجربهی ستم دارند و در جای دیگر از اکثریتی که ستم کردهاند. اما فارغ از آنچه هر کسی در جایگاه فردیاش چه نقشی دارد، مسئولیت جمعی جامعهی ایران در مواجهه با اقلیتها قابل انکار نیست. از سرکوب صدسالهی بهائیان تا پایمالی حقوق اتنیکها و تحقیر اقلیتهای جنسی و تبعیض علیه مهاجران، آنچه مشترک است، همین «مسئولیت جمعی» است.
اگر اقلیتها رنج بردهاند، ما که آگاه یا ناخودآگاه در ایجاد یا تداوم این رنج همدستی کردهایم، ابتدا باید بیاموزیم که بشنویم و بپذیریم. رنج اقلیت بودن مرتبط با موقعیت اقلیت بودن است. بنابراین آنها که این موقعیت را تجربه نکردهاند، شاید تصور درستی از تبعیض ساختاری در چنین موقعیتی ندارند و اغلب اولین واکنش آنها انکار است. اما آنکه تجربهی اقلیت بودن ندارد چگونه میتواند تجربهی بودن در این موقعیت را انکار کند؟
مسئلهی اقلیت در ایران اهمیت دیگری هم دارد. به نظر میرسد که هر راهحلی برای آینده و هر کوششی برای گذار از آنچه نامطلوب است، بدون فهم وضعیت «اقلیت» و اعتراف به تبعیض و ستمی که تجربه کردهاند و پذیرش حقوق آنها ممکن نخواهد بود. کوشش برای برساختن جامعهای که بر ارزشهای انسانمحور مبتنی است و آرمانهای دموکراتیک و حقوقبشری را محترم میداند، بدون توجه به مسئلهی اقلیتها ناکام خواهد بود.
* * *
در این دفتر، مروری به مسئلهی مهاجران در ایران داشتهایم و بخشی کوتاه از تجربهی آنها را نیز مرور کردهایم. اقلیتی که «دیگری» و «بیگانه» تصور شده و خصوصاً در چهار دههی اخیر، امکانِ پذیرش در جامعهی ایران و حتی گاه برخورداری از حقوق اولیهی خود را نیز نداشته است.
خدیجه عباسی، مهاجر افغانستانی که در ایران به دنیا آمده است، اشاره میکند که از سال ۲۰۰۴ به بعد که برای مدتی ثبتنام افغانستانیها در مدارس ایران ممنوع شده بود، ناچار به ترک ایران شده است: «مثل خنجر از پشت خوردن بود؛ چون از کشوری طرد میشدیم که در آن به دنیا آمده بودیم و تنها جایی بود که در این دنیا میشناختیم و برایمان کشور مادری حساب میشد. آنجا بزرگ شده بودیم و همه را میشناختیم و تمام عمرمان آنجا بودیم، ولی ما را نمیخواستند و از ما خوششان نمیآمد و میگفتند که باید بیرون برویم. این حس خوبی نبود که تو را دارند بیرون میاندازند. همان زمان من سعی کرده بودم که حس افغان بودن را در خودم تقویت کنم. مخصوصاً در دبیرستان، این احساسات کمکم داشت برای من شروع میشد.»
عزیز حکیمی، نویسندهی افغانستانی هم که تجربهی زندگی در ایران را دارد، تأکید میکند که «سیاستهای دولت ایران در مقابل افغانها رسماً تبعیض بود؛ از محرومیت از تحصیل گرفته تا محدودیت در انتخاب شغل و سفر به شهرهای مختلف» او دربارهی تجربهی افغانستانی بودن در ایران میگوید: «عبارت "اتباع افغانستان" فکر میکنم هرچند یک عبارت رسمی است ولی یادم هست وقتی هنوز در دبستان بودم، کلاً این کلمهی اتباع برایم نوعی وحشت را تداعی میکرد. چون مثلاً در اتوبوس گاهی مأموری وارد میشد و میگفت اتباع افغانی همه بیایند بیرون. چنین تجربهای را فکر میکنم همهی مهاجران افغان در سفرهایشان به شهرهای مختلف یا حتی در داخل شهر محل زندگیشان داشتند.»
کریم دواتگر در مقالهای به ماجرای ایرانیان رانده شده از عراق که در سالهای ۱۳۵۰ و ۱۳۵۹ به ایران آمدند و با عنوان معاودین شناخته میشدند پرداخته است. دواتگر البته تأکید میکند که «نوشتن دربارهی معاودین آسان نیست. منابع قابل اتکا محدود است و روایت دسته اول محدودتر، مثل همهی گروههای به حاشیه رانده شده در تاریخ.» او دربارهی سرنوشت معاودین مینویسد: «به گروهی مهلت داده شد که عراق را ترک کنند، گروهی دیگر ناگهان دستگیر و روانهی مرز شدند، و هرآنچه داشتند پشت سر ماند. در ایران بعضیها سریع سامان گرفتند و "ایرانی" بودن آنها به سجل مسجل شد، بعضی دیگر اما دههها "بیهویت" ماندند.»
در گزارشی دیگر که دربارهی «معاودین، سرگردان بین ایران و عراق» نوشته شده، ح مرتضوی سراغ برخی معاودین در شهر قم رفته و از تجربهی آنها پرسیده است. یکی از دستفروشهای محلهی «گذرخان» قم که از معاودین عراقی است میگوید: «ما شناسنامهی ایرانی نداشتیم، ولی به عنوان تبعهی ایران شناخته میشدیم. بنابراین، شناسنامهی عراقی هم به ما ندادند.» او میگوید: «من را... ایرانیها عرب حساب میکنند و عربها عجم حسابم میکنند. از تعصب عربی و عجمی خسته شدهام.» و اضافه میکند: «اگر بتوانم در عراق کار و باری داشته باشم، میروم عراق. اینجا ما را نمیخواهند.»
حقوق مهاجرت و مهاجران در گفتگویی با آرش نراقی پیگیری شده است. نراقی معتقد است: «وقتی که به پناهجویان میرسیم، تقریباً همه متفقالقولاند که پذیرش پناهجویان تکلیفی اخلاقی است.» او میافزاید: «اگر پناهجویان ناچار شوند که مدّتی طولانی در یک کشور به عنوان پناهنده بمانند، در آن صورت به نظر میآید که این پناهجویان حقّ عضویت در آن جامعه را پیدا میکنند، یعنی جامعهی میزبان باید حقّ شهروندی را به ایشان اعطاء کند. به بیان دیگر، از منظر اخلاقی نارواست که کسی مثلاً ۳۰ سال در کشوری زندگی کند، اما حقّ شهروندی نداشته باشد.» به گفتهی نراقی «اگر کسی سالها در جامعهای زندگی میکند، در آن جامعه ریشه دوانده است (مثلاً فرزندانش در آنجا متولد و پرورده شدهاند)، و در زندگی اجتماعی و اقتصادی آن جامعه مشارکت دارد، در آن صورت آن فرد به معنای واقعی کلمه عضو آن جامعه شده است، و آن جامعه باید این عضویت را به رسمیت بشناسد، و به او حقّ دهد که در آن جامعه تحصیل کند، زبان بیاموزد، شغل داشته باشد، و مهمتر از همه در فضا و زندگی سیاسی جامعه صدا و نماینده داشته باشد. و این همه چیزی نیست جز به رسمیت شناختن حقّ شهروندی.»
شیرین عبادی هم در گفتگویی دیگر به حقوق پناهندگان پرداخته و در عین حال از مشکلات در جامعه ایران هم سخن گفته است. به گفتهی او «متأسفانه، رگههای نژادپرستی در فرهنگ ما دیده میشود. احتمالاً بخشی از این مشکل به دلیل آن خودبزرگبینی است که در فرهنگ ما وجود دارد. حتی اگر به برخی ضربالمثلهای قدیمی دقت کنیم، این نگرش را خواهیم دید.» او اضافه میکند: «رفتار ما با مهاجرانی که در ایران زندگی میکنند، به خصوص اگر از طبقهی کمدرآمد باشند، پسندیده نیست. باید با این فرهنگ مبارزه کرد. ریشهی این فرهنگ در آموزش است. باید جنبههای مختلف نژادپرستی را بشناسیم و با آن مبارزه کنیم. مبارزه با این فرهنگ غلط از همان دبستان شروع میشود. قبل از اینکه در رگ و پی ما چنان ریشه بدواند که حتی افراد تحصیلکردهی اپوزیسیون هم بگویند که ما با آنها فرق داریم و ایرانیها یک چیز دیگرند. نه ما هیچ چیز دیگری نیستیم و هیچ فرقی با دیگران نداریم.»
در مقالهای دیگر، غزل صدر به سراغ مهاجران لهستانی رفته که در جنگ جهانی دوم به ایران آمده بودند. صدر مینویسد: «لهستانیهای تبعیدی و اسیر در شوروی با مشقت به ایران رسیدند و مدتی در چند شهر، عمدتاً در تهران و اصفهان، مستقر شدند تا جانی تازه گرفتند. جوانترهای آنها به نیروهای ارتش جدید لهستان پیوستند و عازم جبهههای جنگ با آلمان نازی شدند. گروه بزرگ دیگری در ماهها و سالهای بعد، از ایران راهی کشورهای دیگر شدند. عدهی کمی هم در ایران ماندند، ازدواج کردند و خانه و زندگی برای خود ساختند..... تبعیدیهای لهستانی در ایران، آنچنان که خود روایت کردهاند، از ایرانیان مهربانی و روی خوش دیدند، و گذر و حضورشان ردپای پررنگی در ایران باقی گذاشت.»
یونس تراکمه هم در نوشتهای کوتاه از خاطراتش در اصفهان و کافه لهستانیها نوشته است: «کافه پولونیا، همانطور که از اسمش پیداست، میراث مهاجران لهستانی در جریان جنگ دوم جهانی بود، ولی در آن سالهای دههی چهل، زن و شوهری ارمنی صاحب و ادارهکنندهی آن بودند؛ زن و شوهر عظیمالجثهای که ما آنها را مادام و موسیو مینامیدیم.»
بخشی از مرور ما به وضعیت مهاجران در ایران نیز به موقعیت ارمنیها اختصاص یافته است. مریم فومنی در گزارشی با عنوان «ارمنیهای ایران، هموطنانی که نمیشناسیم»، از قول آرمینه «زن ۶۵ سالهای که کودکی و جوانیاش را در آبادان زندگی کرده و رونق زندگی ارامنهی آن شهر را به یاد دارد.» مینویسد: «ارمنیهای ایران هر روز کمتر میشوند. هر بار که راه مهاجرت باز میشود، عدهای میروند و خیلی از شهرها از ارامنه خالی شده است. در آبادان قبل از انقلاب و جنگ، حدود دو هزار خانوادهی ارمنی زندگی میکردند و ارامنه برای خودشان چند مدرسه و کلیسا و انجمن داشتند. حالا اما، فقط یک ارمنی آنجا باقی مانده، که کلیددار تنها کلیسای سرپا ماندهی شهر است.»
در ادامهی این دفتر، ریحانه افضلی، نویسندهی افغانستانی در یادداشت خود با عنوان «شعر و شاعری در زادگاهی که وطن نیست»، تحول در ادبیات افغانستانیهای مهاجر به ایران را به اختصار مرور کرده است. او مینویسد: «بذر مهاجرستیزی که در دههی هفتاد شمسی در ایران کاشته شد و اتفاقات و خاطرات تلخی را برای مهاجران افغانستانی ساکن شهرهای بزرگی همچون مشهد، تهران، اصفهان و قم رقم زد، با تصویب قوانین و ممنوعیتهای بیشتر تا دههی هشتاد ادامه یافت. در اواخر دههی هشتاد، شاعران و نویسندگان مهاجری پا به عرصهی خلق ادبی نهادند که متولد ایران بودند، اتفاقات و حوادث را از دریچهای متفاوت با پدر و مادرهایشان میدیدند و درک دشواریهای قانونی و رفتارهای تبعیضآمیزی که با آن روبهرو بودند، برایشان دشوار بود. چرا؟ چون مهاجر نبودند. در زادگاه خود میزیستند. میتوانستند به زبان مادریشان با دیگر شهروندان ارتباط برقرار کنند، اما مدام میشنیدند که صدایی آنها را "بیگانه" میخوانَد.»
در مقالهی «افغانستان و نویسندگان افغان در ادبیات داستانی ایران» نیز ناهید جمالزاده مروری بر ادبیات مرتبط با مهاجران افغانستانی کرده است. در بخشی از این مقاله آمده است: «نویسندهی افغانستانی ساکن ایران خود را نویسندهای معرفی میکند که به زبانِ مردم ایران و افغانستان و تاجیکستان مینویسد؛ زبانی که هرچند در هر یک از این کشورها ویژگیهای متفاوتی پیدا کرده است، اما یک زبان واحد محسوب میشود. با وجود این، نویسندگان افغانستانی ساکن ایران در کدام وطن ذهنی زندگی میکنند؟»
برای مطالعه یا دریافت این دفتر میتوانید روی گزینههای «بخوانید» یا «دانلود» در بالای صفحه کلیک کنید.