تاریخ انتشار: 
1398/07/13

آیا علم از سیاست جداست؟

مایکل دی. گوردین

sciencemag

آزمایشگاه آزادی، نویسنده: آئودرا وولف، انتشارات: دانشگاه جانز هاپکینز، ۲۰۱۸

 

واژه‌ى «علم» همواره عزم و اراده‌ى شناختىِ انسان را براى کشف قوانین اساسى عالم طبیعت بر مى‌انگیزد. علم موضوع تأملات فلسفى و محصول کارهاى مستدل و مستند است که مسلماً اهمیت فراوانى دارند. هرچند به نظر می‌رسد که این دیدگاه متعالى نسبت به علم هیچ نسبتى با منازعات «سیاسى» ندارد اما بد نیست که نگاه عمیق‌ترى به این موضوع بیندازیم.

بیایید به دو ویژگى اصلىِ علم امروز توجه کنیم: نخبگى و گرانى. منظورم از نخبگى این نیست که تنها گروه خاصى از مردم ــ «گروه راستین» ــ توانایى انجام کار علمى را دارند. منظورم این است که شما نمى‌توانید صرفاً اراده کنید و به یک‌باره تصمیم بگیرید که دانشمند شوید. این امر مستلزم یادگیرى و تمرین روش‌هاى تحقیق در طى سال‌ها بلکه دهه‌هاست؛ مراجعه به یک دانشمند یعنى این که باید از کسى که این فرایند را پیش از شما طى کرده است، پیروى کنید. کار علمى را با دانشمندانى که با آنها ارتباط دارید انجام مى‌دهید، فارغ از این که از نظر اجتماعى یا سیاسى با آنها موافق باشید یا نه.

ویژگى دیگر، هزینه‌ى علم است. به‌ویژه از جنگ جهانى دوم به بعد، منابع عظیمى صرف تحقیق در حوزه‌هاى بسیار پیشرفته‌ی علم شده است: شتاب‌دهنده‌هاى ذرات اتمى، ماهواره‌ها، توالى‌یاب‌هاى ژنوم، نقشه‌بردارى در سطحى وسیع و سرمایه‌هایى که براى آموزش دانشمندان نخبه هزینه مى‌شود. پس باید کسى باشد که این هزینه‌ها را بپردازد. در آمریکا، ابتدا سازمان‌هاى بشر‌دوستانه (مانند بنیاد راکفلر) یا صنایع (مانند آزمایشگاه‌هاى بِل) متولى پرداخت این هزینه‌ها بودند اما در دوران جنگ سرد و پس از آن به تدریج دولت عهده‌دار این هزینه‌ها شد. در پس پرده‌ى آهنین، دولت اتحاد جماهیر شوروى نیز پس از انقلاب بلشویکى سال ۱۹۱۷ حمایت بسیار وسیعى از علم را شروع کرده بود. توجیه این همه هزینه چه در آن زمان و چه در حال حاضر، اهمیت زیادى دارد. از آنجا که علم مى‌تواند منافعى را به ارمغان آورد ــ مانند بمب اتم، رادیوى ترانزیستورى یا آنتى‌بیوتیک ــ اکثر کشورها براى علم هزینه مى‌کنند اما این کار به دلایل ایدئولوژیک نیز صورت مى‌گیرد. ما براى این فعالیت نخبه‌گرایانه و گران‌قیمت هزینه مى‌کنیم زیرا بیانگر آرمان‌هاى جوامع ما است. وقتى نوبت به پول خرج کردن مى‌رسد، معلوم مى‌شود که آن تصویر غیرسیاسى از علم که در ابتدا به آن اشاره کردیم، در واقع پروژه‌اى کاملاً سیاسى است.

علم یکى از مؤثرترین نهادهاى جامعه است و موجودیتى جدا براى خودش نیست. ما براى نحوه‌ى شهادت علمى در دادگاه‌ها و حفظ حقوق معنوى مؤلف (که به دانشگاه‌ها و دانشمندان اجازه مى‌دهد تا تحقیقات برخوردار از بودجه‌ی دولتى را به نام خود به ثبت برسانند) قوانینى داریم و همچنین سیاست‌هایى وجود دارد که جریان ورود دانشمندان به عرصه‌ى علم و تبادلات جهانی را تسهیل مى‌کند. در چند دهه‌ی گذشته، مورخین علم نه تنها نشان داده‌اند که این محیطِ شدیداً سیاسى که حامىِ علم است، تدریجاً از قرن هفدهم به بعد ظهور کرده، بلکه گفته‌اند که چطور همگام با آن، این حس عمومی که علمْ امرى عینى، غیرشخصى و غیرسیاسى است، پرورش یافته است. آئودرا وولف در کتاب جدیدش آزمایشگاه آزادى به این موضوع مى‌پردازد که چطور سیاستمداران و دیپلمات‌هاى آمریکایى در دوران جنگ سرد در تلاش بودند تا به منظور اهداف ایدئولوژیک از علم غیرسیاسى حمایت کنند. او معتقد است که هر چند ریشه‌هاى این داستانِ پیچیده‌ى سیاسى/غیرسیاسى بودن علم ممکن است به عصر گالیله و نیوتن بازگردد اما مواجهه‌ با کمونیسم نیز بر شدت این فرایند افزوده بود.

وولف با مطالعه‌ى عمیق انبوهى از مطالب انگلیسى‌زبان مربوط به اسناد دولتی، مکاتبات خصوصى و مدارکى که اخیراً از حالت محرمانه خارج شده، نشان مى‌دهد که چگونه علم در بین نخبگان علمى و سیاسى آمریکا که با زحمت فراوان به دنبال ایجاد تمایز بین «غرب» و اتحاد جماهیر شوروى ــ هم به صورت نمادین و هم به صورت واقعى ــ بودند، معانى متمایزى به خود گرفت. به نظر وولف، تأکید بر این که دانشمندان باید بتوانند آزادانه و بدون دخالت سیاسى به دنبال علم و دانش باشند، همچون سلاحى علیه کمونیسم به کار رفت و حمایت زیادى را به خود جلب کرد و توانست هزینه‌ى بخش اعظم زیرساخت علم را ــ مانند بنیاد ملى علم (NSF) ــ تأمین کند (مفهوم «دخالت سیاسى» در تأمین بودجه عمداً مسکوت ماند). به این ترتیب، وولف نشان مى‌دهد که جدایى بین علم و سیاست که از نظر خیلى‌ها بدیهى است، تاریخى سیاسى دارد: این امر تا حدودى «از طریق مجموعه‌اى از تصمیمات سیاسى ایجاد و حفظ شده است».

کتاب وولف، تاریخ علم نیست که مملو از معادلات، گزارش‌هاى تفصیلى از تحقیقات آزمایشگاهى و کشفیات جالب باشد. این کتاب درباره‌ی ایجاد زیرساختى علمى در دوران جنگ سرد و نیز شیوه‌هایى است که دانشمندان را در چارچوبى خصمانه قرار مى‌داد. او با تمرکز بر این که چطور سازمان اطلاعات آمریکا (سیا) و وزارت امور خارجه‌ی آن کشور با صرف هزینه و نیروی فراوان دیدگاه خاصى نسبت به علم را، چه در داخل و چه خارج از مرزها، ترویج دادند، به ما نشان مى‌دهد که فهم امروز ما از علم تا چه حد متأثر از دیپلماسى فرهنگى دوران جنگ سرد است. این روزها که دوباره بحث علم و آزادى علمى در صحنه‌ى سیاست آمریکا داغ شده است، وولف به ما کمک مى‌کند تا با وضوح بیشترى به این موضوع بیندیشیم که نهادِ لاجرم سیاسىِ علم، لزوماً با کلیت عقلانى آن در تضاد نیست.

آزمایشگاه آزادى به طور کلى از درون دولت شروع مى‌کند و به بیرون می‌رسد: از سیاستمداران، دیپلمات‌ها و مأموران اطلاعاتی دولت آمریکای پس از جنگ جهانى دوم گرفته تا دانشمندانی که، اغلب ناآگاهانه، از حمایت دولت بهره‌مند می‌شدند، تا نهادهایی که (آشکارا یا مخفیانه) بدین منظور ایجاد شدند، و گاهی مخاطبانی که از نتایج این تحقیقات بهره می‌بردند. نکته اما اینجاست که دولت همیشه در مرکز قرار دارد و این سؤال پیش مى‌آید که: مبارزان جنگ سرد در حکومت آمریکا درباره‌ى ماهیت علم چه نظری داشتند که می‌خواستند آن را به عنوان نمونه‌ی کامل امرى غیرسیاسى ترویج کنند؟

فیلسوفان شوروى سرگرم بحث‌هاى داغى در این‌باره بودند که نظریه‌هاى علمى پیشرو تا چه اندازه با اصول لنین و فردریش انگلس تطابق دارد.  اگر اعتقاد یا آموزه‌اى با دیدگاه‌هاى حاکم سازگار نبود به شدت سرکوب مى‌شد و طرفدارانش بعضاً بى‌رحمانه قلع و قمع مى‌شدند.

براى آمریکاییان این انتخاب، بیشتر نوعى واکنش محسوب مى‌شد. کشور نوظهور اتحاد جماهیر شوروى در دهه‌ی ۱۹۲۰، به وضوح توجه بسیارى به علم و تکنولوژى نشان مى‌داد. ولادیمیر لنین هشت سال پیش از به قدرت رسیدن بلشویک‌ها در پتروگراد، تحلیل فلسفى خود از فیزیک مدرن را با عنوان Materialism and Empirio-criticism به چاپ رسانده بود و رژیم او خود را «سوسیالیسم علمى» نام نهاد. موضوع اینجاست که «علم» چگونه تعریف مى‌شود.

فلسفه‌ى علمِ رسمى اتحاد جماهیر شوروى ماتریالیسم دیالکتیک بود. فیلسوفان شوروى سرگرم بحث‌هاى داغى در این‌باره بودند که نظریه‌هاى علمى پیشرو ــ مثل نسبیت و مکانیک کوانتوم در فیزیک و نظریه‌ى رزونانس در شیمى ــ تا چه اندازه با اصول لنین و فردریش انگلس تطابق دارد. (مارکس درباره‌ى این موضوعات کمتر صحبت کرده بود.) اگر اعتقاد یا آموزه‌اى با دیدگاه‌هاى حاکم سازگار نبود ــ مانند آن‌چه براى روانکاوى فرویدى در مقایسه با رفتارگرایى پاولوف اتفاق افتاد ــ به شدت سرکوب مى‌شد و طرفدارانش بعضاً بى‌رحمانه قلع و قمع مى‌شدند. در مواقعى نیز قهرمانانى بودند که در دفاع از عقایدشان در برابر سرکوب‌ها ایستادگى کردند.

در شوروى افراطى‌ترین مقابله‌ى ایدئولوژیک در علم، مربوط به ژنتیک بود و بحثى راه انداخت که تا دهه‌ها در محافل علمى انعکاس داشت. در سال ۱۹۲۸ یک متخصص زراعت اوکراینى به نام تروفیم لیسِنکو، شروع به انتشار نتایج آزمایش‌هایى کرد که آن را «بهاره‌سازی» (vernalization) نام نهاد. در این فرایند دانه‌ها را در طى دوران جوانه زدن در معرض سرما قرار می‌دهند و گیاهى که به این ترتیب رشد مى‌کند به وضوح مقاومت بیشترى در برابر آب و هواى نامساعد دارد. در همان دورانى که ژوزف استالین کشاورزى اشتراکى را بر روستاییان شوروى تحمیل کرده بود و قحطى قریب‌الوقوع بود، وعده‌اى از سوى یک دهقان‌زاده‌ى تحصیل‌کرده در شوروى که کشفیاتش حلال همه مشکلات به شمار می‌رفت، توجه مقامات حکومت را به خود جلب کرد. حتى متخصصین ژنتیک مشتاق شنیدن نظرات او بودند ــ اتحاد جماهیر شوروى و آمریکا دو کشور پیشگام در مطالعات تجربى در زمینه‌ی قوانین وراثت مِندل بودند.

لیسنکو همراه با چند فیلسوف شروع به بسط بلندپروازانه‌ى نظریه‌ى خود کرد. نظریه‌ى او دیگر محدود به مجموعه‌ای از روش‌های کاربردى براى بهبود محصولات کشاورزى نبود؛ او ‌اکنون می‌گفت علت ثمربخش بودن بهاره‌سازى ــ که البته خود این موضوع هم مناقشه‌برانگیز بود چون شواهد کافى براى اثربخشى آن وجود نداشت ــ این است که فشارهاى بیرونى سبب مى‌شود تا وراثت دانه «متلاشى» گردد و در نتیجه براى بازسازى تحت تأثیر محیط، آماده شود. لیسنکو نظریاتش را تنها برداشت صحیحِ ماتریالیست دیالکتیکى از وراثت معرفى مى‌کرد که مبتنى بر وراثت ویژگی‌هاى اکتسابى بود و نه ماده‌ى وراثتى مندل (که از سال ۱۹۰۵ «ژن» خوانده مى‌شود).

به این ترتیب، مبارزه آغاز شد. متخصصان قدیمى ژنتیک با لیسنکو به مخالفت برخاستند که معروف‌ترین آنها نیکلاى واویلوف بود که به خاطر ارائه‌ی طرح نوآورانه‌ى بانک بذر و دانه‌ی گیاهان به عنوان ماده‌ی ژنتیک شهرت جهانى داشت. اما در اواخر دهه‌ى ۱۹۳۰ استالین تصمیم گرفت تا روابط جهانیِ جامعه‌ی علمى شوروى را قطع کند که این امر به دستگیرى واویلوف در سال ۱۹۴۰ انجامید (او دو سال بعد در زندان درگذشت). به‌رغم این که نظریات لیسنکو در سال‌های بعد از جنگ چندان خریداری نداشت اما در اوت سال ۱۹۴۸ کاری انجام داد که پیروزی چشمگیری نصیبش کرد؛ او در مجمعی از دانشمندان علم کشاورزی شوروی اعلان کرد که استالین برداشت محیط‌زیست‌گرای او از وراثت را تأیید کرده است. تا سال ۱۹۶۵ لیسنکو قدرت بلامنازع در عرصه‌ی زیست‌شناسی شوروی بود: نزدیکان او ترقی کردند، در کتاب‌های درسی تجدیدنظر شد و متخصصین ژنتیک از کار اخراج شدند. (سرکوب زیست‌شناسان در واقع در ادامه‌ی فرایند پاک‌سازی‌های دهه‌ی ۱۹۳۰ بود.)     

ناظران آمریکایی از این مداخله‌ی سیاسیِ آشکار در مباحث علمی به وحشت افتادند و وولف بر اهمیت جایگاه لیسنکو در ساخت ایدئولوژیک «غرب» توسط دانشمندان آمریکایی به عنوان مدافع طبیعی حقیقت، تأکید می‌کند. حالا مبارزان جنگ سرد می‌توانستند دانشمندان را به عنوان مدافعان علمِ غیر‌سیاسی بسیج کنند و آلت دست استالین یعنی لیسنکو را به عنوان مثال نقض نشان دهند: «در اواخر دهه‌ی ۱۹۴۰ عدم آزادی علمی را به اختصار لیسنکوییسم می‌خواندند.» علم تبدیل شده بود به بهترین ابزار تبلیغات.

وولف همچنین مختصراً اشاره می‌کند که چطور بسیاری از فیزیک‌دانان از منظری متفاوت، از علمِ سیاست‌زده ــ که به نظر آنها معادل با علم در حکومت‌های تمامیت‌خواه بود ــ انتقاد می‌کردند. به نظر آنها موفقیت علم آمریکایی نه در تقابل با شورویِ استالین بلکه در تقابل با آلمان هیتلر مشخص می‌شود زیرا دانشمندان آلمانی در تولید بمب اتم آشکارا شکست خورده بودند. ساموئل گودسمیت، فیزیک‌دانی که به دنبال نیروهای نظامی به بخش‌های آزادشده‌ای از اروپا فرستاده شد تا درباره‌ی فعالیت‌های هسته‌ای نازی‌ها اطلاعاتی جمع‌آوری کند، عقیده داشت که آلمانی‌ها با ایدئولوژی ضدروشنفکری و ضدیهودیِ خود، فقط به دنبال مقصر می‌گردند. تعصب چشمان‌شان را کور کرده و (به صورتی هر چند ناموفق) تلاش می‌کنند تا از انتشار نظریه‌هایی مانند نسبیت و کوانتوم به عنوان «فیزیک یهودی» جلوگیری کنند. به نظر گودسمیت، آمریکایی‌ها آنچه را که نازی‌ها موفق به انجامش نشده بودند، با موفقیت انجام دادند زیرا می‌دانستند که چطور علم را از سیاست جدا کنند. (طنز ماجرا در این است که هدف از ساخت بمب اتم  غیرسیاسی به نظر می‌رسد.) از بین دانشمندانی که وولف فعالیت آنها را بررسی کرده، گودسمیت در نشان دادن کیفیت غیرسیاسی علم آمریکایی، نقشی مهم‌تر از لیسنکو یا کمونیسم‌ستیزی داشته است.

دستگاه اطلاعاتی و دیپلماسی آمریکا همزمان با این مباحثاتِ جامعه‌ی علمی، چیزهای به‌درد‌بخور زیادی در ارتباط با جنگ سرد یافتند. دولت هم مثل گودسمیت علاقه داشت که بداند در حوزه‌ی علم در اروپا و دیگر نقاط دنیا (به‌ویژه در پس پرده‌ی آهنین) چه اتفاقی دارد می‌افتد و این بسیار حیاتی بود زیرا علم ــ که در آن زمان با فناوری، مهندسی و پزشکی یکسان شمرده می‌شد ــ چیزی بود که می‌توانست بمب اتم، موشک، زیردریایی و دیگر نوآوری‌های بالقوه تحول‌آفرین تولید کند.

دانشمندان، به‌ویژه فیزیکدانان، سالها به طور علنی از بودجهی نظامی استفاده می‌کردند ــ استدلال آنها این بود: استفاده از پول مناقشهآمیز برای علوم پایه‌ی بی‌چون‌وچرا.

سختی کار دستیابی به این اطلاعات بود. این همان جایی است که ساختار نخبه‌گرایانه‌ی علم به وجود می‌آید. مأموران اطلاعات نه تماسی با دانشمندان خارجی داشتند و نه از آموزش لازم برای درک آخرین نوآوری‌ها بهره‌مند بودند؛ از طرف دیگر دانشمندان نیز علاقه‌ای نداشتند که به خاطر پیروی از دستورات سازمان نوپای سیا، موقعیت خود و روابطشان را به مخاطره اندازند. راه حل اولیه استفاده از «کاردار علمى» در کنسولگرى‌هاى اروپا بود تا  اطلاعات ممکن را جمع‌آورى کنند. وقتى دانشمندان خارجى سکوت مى‌کردند و اطلاعاتى درز نمى‌دادند، وزارت خارجه روشش را تغییر مى‌داد. آنها صرفاً از دانشمندان آمریکایى که به خارج سفر مى‌کردند (که گاهى هم این کار با هزینه‌ی دولت انجام مى‌شد) می‌خواستند که در هنگام بازگشت شرح دهند که چه چیزهایى یاد گرفتند. این گزارش‌گیرى‌هاى غیررسمى شیوه‌اى براى افزایش کارایى تعاملات عادى علمى بود که هدفش کسب اطلاعات بود. این الگو به شکل‌هاى مختلفى تکرار مى‌شد؛ مثلاً در گردهمایى‌هاى پاگواش بین دانشمندان آمریکا و شوروى با هدف کنترل تسلیحات. به این ترتیب اطمینان حاصل مى‌شد که در شوروى هم کارهاى مشابهى در حال انجام است.

دولت علاوه بر جمع‌آورى اطلاعات، کارزار دیپلماسىِ فرهنگى و تبلیغاتىِ (این اصطلاح در آن زمان، بار منفى امروز را نداشت) بسیار پیچیده‌ای به راه انداخت. آمریکا برخلاف شوروىِ تحت سلطه‌ى لیسنکو، باید نشان می‌داد که مظهر پژوهش آزاد است؛ آنها تحقیقات علمى را ترویج و گسترش دادند و با کشورهاى متحدشان و نیز با کشورهاى در حال توسعه به مبادله و تعامل پرداختند. سازمان سیا با خرج میلیون‌ها دلار سازمان‌هایى مانند «بنیاد آسیا» را با هدف ترویج «علم غیرسیاسى» تحت پوشش خود قرار داد. ممکن است این کار آشنا به نظر برسد زیرا مورخان در  دو دهه‌ى گذشته نقش سیا را در ترویج موسیقى جاز، هنرهاى انتزاعى و نشریات فرهنگى به دقت بررسى کرده‌اند. اما وولف معتقد است که «جاى علم در این گزارش‌ها به طرز عجیبى خالى است.» به نظر او، مبارزان جنگ سرد «علم» را بخشى از «فرهنگ» می‌شمردند، پس ما هم باید آن را این گونه ببینیم.

گستره‌ى فعالیتهایى که تأمین هزینه‌ى آنها به عهده‌ی سیا بود، حقیقتاً گیجکننده است: ترجمه‌ى کتابهاى درسى زیست‌شناسى، تأمین مالى کنفرانس‌ها، پرداخت یارانه بابت انتشارات آکادمیک، ترویج خلع سلاح هسته‌اى (مثل کنفرانس پاگواش) و بسیارى از موارد دیگر. دانشمندان احساس مى‌کردند که دارند کارشان را انجام مى‌دهند و رشته‌ى تحصیلى خودشان را به پیش مى‌برند و سیا هم به آن‌چه که مى‌خواست مى‌رسید، بی‌آن‌که کسى متوجه باشد ــ تا این که در سال ۱۹۶۷ مجله‌ى رمپارتز و روزنامه‌ی نیویورک تایمز پرده از اسرار برداشتند. اینجاست که داستان کتاب وولف به اوج خود می‌رسد.

وولف از فرصت‌طلبى سیا در پوشش ترویج علم خشمگین می‌شود. اما حتى بعد از افشای این رسوایى، بسیارى از دانشمندانى که بى‌خبر از همه‌جا ابزار بذل و بخشش‌هاى سیا شده بودند، چنین احساس خشمى نداشتند. همچنان پول گزافى خرج علم مى‌شد و علم نقش مهمى در سیاست دوران جنگ سرد داشت. داستان به تدریج از این که چطور دیپلمات‌ها از دانشمندان استفاده کردند، تبدیل مى‌شود به این که چطور دانشمندان از دیپلمات‌ها بهره بردند.

تقریباً هر سازمان حرفه‌اى بزرگى از «بنیاد آسیا» که مورد حمایت سیا بود، پول گرفته بود. تنها انجمن مردم‌شناسى آمریکا بود که بعد از افشاگری رمپارتز، تحقیقاتی را براى بررسى موضوع آغاز کرد. اما بقیه اعتنایى نکردند. مثال بارز آن اظهار نظر یوجین رابینوویچ، ویراستار نشریه‌ی دانشمندان اتمى و از مدافعان صریح‌اللهجه‌ی چارچوب پاگواش بود: «کل این ماجرا مرا یاد حمایت دفتر تحقیقات نیروی دریایی از تحقیقات علمی در دوران بعد از جنگ انداخت، وقتی که کنگره برای تخصیص بودجه به بنیاد ملی علم قانع نشد و تنها راه ممکن حمایت نظامی بود.» دانشمندان، به‌ویژه فیزیکدانان، سالها به طور علنی از بودجهی نظامی استفاده می‌کردند ــ استدلال آنها این بود: استفاده از پول مناقشهآمیز برای علوم پایه‌ی بی‌چون‌وچرا. چرا سیا این‌قدر متفاوت بود؟

این سؤال همچنان باقی است که پیامد ضروری هزینه‌ی گزاف علم معاصر چیست؟ همه‌ی دانشمندان قبول دارند که حمایت مالی برای علم امری حیاتی است؛ همچنین اغلب آنها باور دارند که محدودیت‌های ناشی از آن پول می‌تواند عینیت تحقیق را زیر سؤال ببرد. اگر شما در یک شرکت دارویی یا رایانه‌ای بزرگ کار می‌کنید، مسلماً می‌دانید که برای صاحب‌کارتان دارید محصولی را تولید می‌کنید. مادامی که رؤسای شما نتایج تحقیق علمی را به شما دیکته نکرده‌اند، آیا این کار پذیرفتنی است؟ برای رابینوویچ مسلماً پذیرفتنی بود.

بر اساس شواهدی که وولف ارائه می‌دهد، بذل و بخشش‌های بنیاد علم ظاهراً بی قید و شرط بوده است؛ سیا از علمی که دانشمندان به آن مشغول بودند، حمایت می‌کرد. آیا این امر، همان طور که وولف می‌گوید، آشکارا عینیت  دانشی را که تولید می‌شود، به مخاطره می‌اندازد؟ تصور کنید که چنین شرکتی نه برای دولت آمریکا بلکه برای غول‌های دخانیات کار می‌کرد. فقدان فشار مستقیم ممکن است لطمه‌ای به دانش تولیدی نزند اما مسلماً حاکی از این است که ظاهر فریبنده‌ی غیرسیاسی آن صرفاً ظاهر قضیه است.

روایت وولف بعد از موضوع رمپارتز، به جز یک مورد، رو به افول می‌رود. فصل بسیار خوب انتهایی کتاب، «حقوق دانشمندان، حقوق بشر است»، به دهه‌ی ۱۹۷۰ و آن‌چه که در شوروی اتفاق می‌افتاد، می‌پردازد. به نقش «دگراندیشان» در اواخر دوران جنگ سرد و پس از آن، در کمک به شوروی برای گذار از وضع موجود، توجه فراوانی شده است؛ وولف بر این واقعیتِ اغلب مغفول تمرکز می‌کند که بسیاری از این دگراندیشان دانشمند بودند: از بعضی از برجسته‌ترین دانشمندان یهودی که ویزای مهاجرتشان به اسراییل رد شده بود، از جمله یوری اورلوف و آناتولی شارانسکی، گرفته تا معروف‌ترین دگراندیش آنها آندره ساخاروف پدر بمب هیدروژنی شوروی و برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل سال ۱۹۷۵ به دلیل فعالیت‌هایش در مخالفت با تسلیحات هسته‌ای و در دفاع از حقوق بشر. وولف به درستى اشاره مى‌کند که «موفقیت خاص ساخاروف، هم مثل خارى در چشم کرملین و هم به عنوان چهره‌اى بین‌المللی، تا حد زیادى مرهون نگرش‌هایى در مورد آزادى علمى بود که بر اثر تهاجم ایدئولوژیک آمریکا در دوران جنگ سرد رواج یافته بود. به این ترتیب، دیپلماسى فرهنگىِ دربرگیرنده‌ی علم، نقش کوچک اما مهمی در فروپاشى نهایى شوروى  داشت.»

در سراسر کتاب بذر این استدلال به صورت نامحسوس کاشته شده است. بسیاری از کارزارهای ایدئولوژیک در دفاع از علم، یا در بین کشورهای هم‌پیمان اتفاق افتاده یا در مناطق پرتنش (آمریکای لاتین، جنوب شرق آسیا). اما بعضی از مهم‌ترین آنها مستقیماً بین دو ابرقدرت جهان رخ داده است. کنفرانس پاگواش مثال خوبی است: فیزیک‌دانان نخبه‌ی آمریکایی که متعهد به کاهش رقابت تسلیحاتی بودند با دانشمندان شوروی مواجه شدند که توسط کرملین به شدت زیر نظر بودند. این یک پروژه‌ی سیاسی از سوی دو طرف بود اما در عین حال مجرایی برای تبادل ایده‌هایی بود که در هر دو جامعه تدریجاً نفوذ می‌کرد و به تحول آنها می‌انجامید. در نهایت، دانشمندان شوروی هم برای همان اهداف سیاسی، زبان علمی غیرسیاسی اتخاذ کردند.

این کتاب ممکن است سبب برآشفتگی کسانی شود که معتقدند تأکید بر «سیاسی بودن علم» نوعی حمله به جایگاه علم است. سیاسی بودن علم انکارناپذیر است و ربطی به اعتبار دانشی که تولید میکند، ندارد. تأکید بر غیرسیاسی بودن علم هم مشکلی را حل نمیکند اما باعث میشود که از شرایط سیاسیای که پیشبرد علم را تسهیل میکند، از تصمیمات سیاسیای که علم را سازماندهی و مدیریت میکند و از ایدئولوژیها و ساختارهای سیاسیای که علم را تهدید میکند، فهم درستی نداشته باشیم. به قول وولف، «این که بگوییم رابطه‌ی بین علم و آزادی باید ایجاد و حفظ می‌شد، به این معنی نیست که آزادی علمی امر مطلوبی نیست». آزادی، چه در علم و چه در دیگر حوزه‌ها، یکی از سیاسی‌ترین ایده‌های ما است.

 

برگردان: وفا ستوده‌نیا


مایکل دی. گوردین استاد تاریخ معاصر در دانشگاه پرینستون است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی او با عنوان اصلیِ زیر است:

Michael D. Gordin, ‘Is Science Political?’, Boston Review, 21 August 2019.