نوجوان دیوارنگار، آذرخشی در دل شب
forumapulum
صبح روز ۲۹ سپتامبر ۱۹۸۱ کارگران بوتوشانی، شهری در شمال شرقی رومانی، مطابق معمول سرِ کار میرفتند. کارکنان رستورانها و فروشگاههای اُلدسِنتر نیز در مسیر خود از مقابل ساختمان مجلل کمیتهی حزب کمونیست عبور میکردند که ناگهان چیزی روی دیوار ساختمان حزب دیدند که آنها را بهشدت تکان داد. روی دیوار با حروف درشت نوشته بودند: «از ایستادن در صفهای بیپایان خسته شدهایم!» چنین نوشتهای در دوران رژیم کمونیستی چائوشسکو برتافتنی نبود. تازه این اول ماجرا هم نبود؛ قضیهی دیوارنوشتهها از هفده روز قبل شروع شده بود. با این پیامها:
«همشهریها! باید از نقشمان در جامعه آگاه باشیم و به وضعیت موجود قاطعانه نه بگوییم.»
«در لهستان، مردم آزادیِ واقعی به دست آوردهاند، آنها اتحادیهی همبستگیِ کارگری و ولایتی دارند. مردم لهستان، حتی اگر با همان مشکلات غذاییِ ما دستبهگریبان باشند، واقعاً به حقوق خود دست یافتهاند.»
«دیگر نمیتوانیم بدبختی و بیعدالتی را در این کشور تحمل کنیم.»
«همشهریها! میهن ما در وضعیت اقتصادیِ بغرنجی قرار دارد. بدهیِ خارجی کشور به ده میلیارد دلار رسیده و روزنامهها وضعیت را گلوبلبل نشان میدهند.»
«ما دموکراسی میخواهیم!»
روزها از پی هم آمد و دیوارنوشتههای گچی شهر را در مینوردید. نوشتهها در هر سوی شهر دیده میشد، آن هم معمولاً در جایی که کسی فکرش را نمیکرد. در نتیجه، «سکوریتاته»، سازمان امنیت رومانی، دست به کار شد و مأموران مخفی سراسیمه به تکاپو افتادند. سکوریتاته احتمال داد که این نوشتهها باید کار یک سازمان پیچیدهی خارجی، یا یک معترض کارکشته باشد. در تمام کارخانههای شهر، خبرچینها به جنبوجوش افتادند و پلیس مخفی، در تلاشی ناکام، سوابق سکنهی آپارتمانهای مسکونی و نامههایی را که افراد برای حزب نوشته بودند، وارسی کرد. و بدین ترتیب، بیش از ۴۷ هزار دستخط تجزیه و تحلیل شد.
همه در کمین بودند اما اقدامات تجسسی و امنیتی بیفایده بود. نویسندهی ناپیدا به کار خود ادامه میداد. سرانجام در ۱۸ اکتبر یکی از مأموران امنیتی موفق شد «تروریستی» را که سرگرم اخلال در «نظم سوسیالیستی» بود دستگیر کند. او نه عامل سازمانهای خارجی بود و نه پارتیزانی که از دل کوه و جنگل بیرون آمده باشد. پسری شانزدهساله بود با لباس فُرم دبیرستان لائوریَن که پس از دستگیری، تنها چهار سال زنده ماند. نوجوانی که رژیم تمامیتخواه رومانی را به چالش کشیده بود موگور کالینِسکو نام داشت که در نیمهشب ۱۸ اکتبر در حالی که شعار «مرگ بر کمونیسم» را مینوشت دستگیر شد.
موگور کالینسکو در ۲۸مه ۱۹۶۵ در بوتوشانی، در شمال شرقی رومانی، به دنیا آمد. هنوز کودک بود که پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند و مادرش مجبور شد که بهتنهایی و با مشقتِ تمام او را بزرگ کند. مادر موگور فروشندهای معمولی بود با درآمدی بخورنمیر که شبها وقتی از سرِ کار بازمیگشت از سرِ بدبختی گریه سر میداد. حقوق اندکی میگرفت و با این حال، تازگی سیدرصد از حقوقش را هم کم کرده بودند. البته در رومانیِ آن روزگار، مادر موگور تنها نبود. تیرهروزان رومانی بیشمار بودند. سیاستهای اقتصادیِ چائوشسکو کشور را به لبهی پرتگاه کشانده بود. چنانچه ادوارد بئر مینویسد، اوضاع به اندازهای وخیم شده بود که در سال ۱۹۸۱، همان سالی که موگور نوشتن دیوارنوشتهها را آغاز کرد، برای نخستین بار پس از جنگ، نان هم جیرهبندی شد. کمبود مواد غذایی به حدی رسید که شهروندان فلکزده هر روز ساعتهای طولانی در صفهای بیانتها در برابر فروشگاهها میایستادند. آنها ناچار بودند به بهانههای مختلف از رفتن به سر کار طفره بروند تا بتوانند در صف بایستند و لقمهنانی برای پرکردن شکم خود و خانوادهشان گیر بیاورند. بدتر از همه گوشدادن به سخنرانیهای ملالآور چائوشسکو بود که در مورد لزوم رژیم غذایی متوازن، داد سخن میداد و از «پرخوری رومانیاییها» گلایه میکرد! طبیعی بود که مردم گرسنهی رومانی از دیدن عکسهای جشن تولد چائوشسکو و همسرش النا، و میزهای آکنده از خوراکیهای رنگارنگ، بینهایت منزجر شوند.[1]
بدتر از همه گوشدادن به سخنرانیهای ملالآور چائوشسکو بود که در مورد لزوم رژیم غذایی متوازن، داد سخن میداد و از «پرخوری رومانیاییها» گلایه میکرد! طبیعی بود که مردم گرسنهی رومانی از دیدن عکسهای جشن تولد چائوشسکو و همسرش النا، و میزهای آکنده از خوراکیهای رنگارنگ، بینهایت منزجر شوند.
در چنین اوضاع و احوالی بود که موگور با مشاهدهی سیهروزیِ مادر و هموطنانش تصمیم به نگارش شعارهای اعتراضآمیز گرفت. مدتی قبل، پدرش ــ که روزگار بهتری داشت ــ برای او یک رادیوی ژاپنی خریده بود و موگور توانست که رادیو را روی موج «رادیو اروپای آزاد» تنظیم کند. مادرش چیزی در مورد این قضیه نمیدانست. موگور با گوش دادن به «رادیو اروپای آزاد» متوجه حقایقی شد که هرگز از فیلتر روزنامهها و رادیو و تلویزیون کشورش عبور نمیکرد. علاوه بر این، از حقایقی دربارهی پیشرفتهای کشورهای اروپای شرقی، از جمله لهستان، باخبر شد. مادرش بعدها گفت که رویای موگور این بود که بر اساس سرمشق لهستان، اتحادیههای کارگری در رومانی به راه اندازد و انقلابی در کشورش برپا کند. او امیدوار بود که با نوشتههایش پرده از برابر دیدگان هموطنانش بردارد و آنان را به مبارزه برانگیزد.
در رومانی، در دوران سلطهی رژیم کمونیستی، بجز چند استثنا، از جمله مقاومت مسلحانه در کوهستان در اواخر دههی ۱۹۴۰ و اوایل دههی ۱۹۵۰، شورش کوچک دهقانی در غرب ترانسیلوانیا و شمال مولداوی (۱۹۴۷تا ۱۹۴۹)، طغیان دانشجویان در تیمیسوآرا، بخارست و چند جای دیگر (۱۹۵۶)، خیزش معدنچیان (۱۹۷۷) یا خیزش براشوو (۱۹۸۷) مردم هرگز به شکل سازمانیافته در برابر استبداد به پا نخاسته بودند. در رومانی ــ بر خلاف سایر کشورهای کمونیستی، بهویژه لهستان و جمهوری چک ــ اغلب مقاومت به شکل فردی ظاهر میشد.
در ادامهی همین سنت تاریخی، موگور نیز مصمم شد که بهتنهایی آستین بالا بزند و کشوری خفته را بیدار کند.
سرانجام در شب ۱۲ سپتامبر ۱۹۸۱ موگور از خانه بیرون زد تا نارضایتیاش را از وضع موجود ابراز دارد. مقداری گچ در خانه داشت. از همان گچهایی که جنگلبانان استفاده میکنند و بهراحتی پاک نمیشود. آن شب روی سه صفحهی فلزیِ (پَنِل) حصارِ سازمان «خانهی فرهنگِ» بوتوشانی شعارهایی نوشت. از همین رو، بعداً سازمان امنیت نام «پنل» را روی پروندهی او درج کرد.
در زمانی که تقریباً همهی مردم از ترس سکوت اختیار کرده بودند کار موگور بسیار جسورانه بود. موگور هر شب به نقطهای از شهر میرفت و شعارها یا پیامهای مختلفی مینوشت. کار او به قدری پخته و سنجیده بود که کارشناس روانشناسیای که با سکوریتاته همکاری میکرد، پس از بررسی اوضاع، اعلام کرد که نوشتهها باید کار فردی جاافتاده باشد، کسی که دستکم سی سال دارد.
موگور در چند هفته، تا هنگام دستگیریاش حدود ۲۴ دیوارنوشته برجا گذاشت. او بعدها، طی بازجویی، گفت که
گاه از نوشتن دیوارنوشتهها دلهره داشتم و هر کلمهای را که مینوشتم، از ترس مأموران، به چپوراست نگاه میکردم؛ با این حال، باید آن را مینوشتم تا هموطنانم از حقیقت آگاه شوند.
سه روز پیدرپی بازجویی شد. از قرار معلوم، بزرگترین جرم موگور گوشدادن به اخبار رادیو اروپای آزاد بود. در نتیجه او را به دشمنی با ملت ــ و حتی، به تحریک دولتهای غربی به اشغال نظامی ــ متهم ساختند. پس از سه روز بازجویی، گذاشتند برود. حدود یک سال بعد پروندهاش ظاهراً بسته شد اما هرگز دست از سرش برنداشتند.
پس از آزادی به مادرش در مورد بازجوییها حرفی نزد. اما رفتهرفته از نوجوانی پرجنبوجوش به مردی گوشهنشین تبدیل شد. یکی از دوستانش بعدها گفت که موگور به او گفته که در ساختمان سازمان امنیت، در هر جلسهی بازجویی، وادارش میکردند که فنجانی قهوه بنوشد، سپس او را وامیداشتند تا به رسم بازجوییهای کلاسیک کمونیستی، در برابر پرتو چراغی با نور کورکننده بنشیند، و بدین ترتیب مسمومش کردند. موگور هر وقت از جلسات بازجویی به خانه بازمیگشت از سردرد شدید شِکوه میکرد.
فارغ از این که او را مسموم کردهاند یا نه، مأموران امنیتی زندگیاش را جور دیگری ویران کردند. وارسیِ سوابق بازجوییِ والدین موگور و دوستانش، و نیز سوابق شنود مکالمات آنان نشان میدهد که چطور حکومتی تمامیتخواه، نزدیکترین روابط دوستانه را مخدوش میکند. از جمله، مادرش، تحت استرس و فشارهای وارده، آماده بود تا تقصیر او را به گردن بگیرد. او گفت که بهعنوان یک مادر مجرد آنقدر گرفتار بوده که نتوانسته پسرش را درستوحسابی تربیت کند. و پدرش مصرانه از موگور میخواست که بر خاک بیفتد، توبه کند و سوگندهای میهنپرستانه یاد کند!
دوستانش نیز تا میتوانستند از او کناره میگرفتند. موگور دانشآموز سختکوشی بود، اما در امتحانات ورودیِ دانشگاه عمداً او را مردود کردند و به قول مادرش بالهایش را چیدند و «زندهبهگورش» کردند.
موگور پس از اتمام دورهی دبیرستان، در امتحانات دانشکدهی مطالعات اقتصادی شرکت کرد اما با چندصدم اختلاف نسبت به آخرین ورودی، پذیرفته نشد. این مرد جوان سعی کرد که سال بعد وارد دانشگاه شود اما وضعیت سلامتیاش بدتر شد. در سال ۱۹۸۳ باید خود را به سازمان نظام وظیفه معرفی میکرد. و از همین رو مورد معاینات طبی قرار گرفت. تصادفاً در طی آزمایشهای پزشکی معلوم شد که به سرطان خون مبتلا شده است.
سرانجام موگور، در ۱۳ فوریهی ۱۹۸۵، در حالی که تنها بیست بهار از عمرش گذشته بود، در بیمارستان جان باخت. آخرین کلماتی که مادرش از زبان موگور شنید این بود که «مادر! آنها چه جلادهایی میتوانند باشند.» او در ۵ مارس در گورستان بوتوشانی به خاک سپرده شد.
صلیبی که بر مزارش نصب شده پایان غمانگیزِ او را به اختصار بیان میکند: چیزی نمیخواهم، و چیزی ندارم جز مادری که به او عشق میورزم و جز آن، یک گورِ سرد.
او در جلسات بازجویی گفته بود که «حقایقی را که در کشورش پنهان میشود از طریق رادیوی اروپای آزاد شنیده است و قصدش این بوده که این حقایق را با هممیهنانش در میان بگذارد.»
سیودو سال پس از مرگش گروهی از کارشناسان، قبر او را گشودند تا به علت واقعیِ مرگ مرموزش پی برند. کارشناسان مؤسسهی دولتیِ بررسیِ جنایات کمونیسم اعلام کردند که احتمالاً بیماری مرگبار موگور کالینسکو ناشی از مادهی پرتودیدهای بوده است که در هنگام بازجویی به او خوراندهاند. بنا به گفتهی آنها این امکان وجود دارد که فرد با مصرف مقدار معینی از مادهای سمی که معمولاً در نوشیدنی ریخته میشود آلوده به اشعهی رادیواکتیو گردد. ایزوتوپهای رادیواکتیو بدن را تحت تأثیر قرار میدهند و باعث بیماریهای کشندهای مثل سرطان خون میشوند. کارشناس این مؤسسه اعلام کرد که «در یک بازهی زمانی طولانی، استفاده از این روش، شیوهای ظریف و "تر و تمیز" برای خلاصشدن از شرِ افراد ناراضی بوده است؛ روشی که ردی از خود بر جا نمیگذارد. متأسفانه تا پیش از این چنین مواردی هرگز توسط هیچ نهاد دولتیای وارسی نشده و، از این منظر، پروندهی موگور کالینسکو، میتواند یک نمونه و اولین مورد از فهرستی بلندبالا از قربانیانی باشد که در شرایطی مشابه جان باختهاند.»
به هر روی، در دههی ۱۹۸۰سوءظنهای زیادی نسبت به دستگاه امنیتی رومانی وجود داشت. و معلوم نیست که او واقعاً مسموم شده باشد. اما حتی اگر موگور با قهوه مسموم نشده باشد بیتردید استرس و طرد اجتماعی در مرگ او نقش داشته است. او به اعتباری دچار مرگ اجتماعی شده بود.
میخواستند نابودش کنند. حتی در مراسم خاکسپاریاش بسیاری از مأموران امنیتی حضور داشتند. آنها میخواستند نام او فراموش شود. بر خلاف تصور آنان، موگور، کسی که او را معترض ناشناس دههی ۱۹۸۰ میخواندند، سرانجام به اسطورهای برای جوانان رومانی بدل شد و نامش در تاریخ جاودانه ماند.
بهویژه، در سالهای اخیر تلاشهایی برای جلب توجه افکار عمومی به او و اقدامات جسورانهاش انجام شده است. برای مثال، ماریوس اوپرا، تاریخنگار و پژوهشگری که خودش مدتها تحت تعقیب بود، در بایگانیِ ادارهی امنیت پروندهی موگور را باز یافت. در نتیجه، موگور و دیوارنوشتههایش بارِ دیگر در معرض دیدِ عموم قرار گرفت؛ اما این بار در پیکرهی یک کتاب. در بیستونهمین سالگرد جانباختنِ موگور نیز نمایشنامهای با عنوان «تایپوگرافی با حروف درشت» بر اساس پروندهی دویستصفحهای موگور نگاشته شد و در سالن تئاتر اودئون در بخارست به اجرا در آمد. رادو ژوده، کارگردان و فیلمنامهنویس پرآوازهی رومانیایی هم مستندی دربارهی او ساخت و به روی پرده برد.
در مجموع، بازبینی پروندهی موگور و متن اظهاراتش نشان داد که او تحت فشار بازجویان با شهامتِ تمام از اقدام خویش دفاع کرده است. او در جلسات بازجویی گفته بود که «حقایقی را که در کشورش پنهان میشود از طریق رادیوی اروپای آزاد شنیده است و قصدش این بوده که این حقایق را با هممیهنانش در میان بگذارد.»
موگور در ابتدای دههی ۱۹۸۰، رؤیاهایش را با گچ بر دیوار استبداد و بیداد نگاشت. رؤیای او برای مردمان میهنش بلافاصله برآورده نشد. با این حال، اقدام بیباکانهی او، همچون آذرخشی در دلِ شب، در یادها باقی ماند.
در انتهای همان دهه، شعلهی پنهانِ وجدان، که موگور، و دلیرانی مثل او برافروخته بودند، سرانجام زبانه کشید، سراسر رومانی را درنوردید و حکومت ستمکارِ چائوشسکو را با سرعتی حیرتآور به زیر کشید.
[1] ادوارد بئر، چائوشسکو: ظهور و سقوط دیکتاتور سرخ، ترجمهی بیژن اشتری، نشر ثالث، ۱۳۹۶، صص۲۵۹ و ۲۶۰.