اندر احوال حسن کامشاد؛ عمری در خدمت فلسفه و تاریخ
پنجاه سال پیش، وقتی خبرنگار دانشگاهی بودم، نامش را اول بار در دانشگاه تهران شنیدم. کسی به من گفت کتاب تاریخ چیست، اثر اِی. اچ. کار، به ترجمهی حسن کامشاد منتشر شده و کتاب خوبی است. رفتم کتاب را خریدم و هنوز آن را دارم. اما این من تنها نبودم که نام حسن کامشاد را اول بار در ارتباط با ترجمهی آن کتاب شنیدم. مورخ برجستهای مثل عباس امانت هم نامِ او را روی همین کتاب دیده بود و بعدها به خودِ او گفت «من شما را از کتاب تاریخ چیست میشناسم. باور میکنید که این اثر مرا ترغیب کرد ]که[ بروم تاریخ بخوانم؟»
حسن کامشاد تا پیش از انقلاب، ترجمههای زیادی نداشت و مترجم سرشناسی نبود. از ویژگیهای انقلاب اسلامی یکی این است که بسیاری از آدمهای لایق را از کار و زندگی خود محروم یا، در حالی که هنوز به سن بازنشستگی نرسیده بودند، به شکل اجباری بازنشسته کرد. در این میان زباندانانی که دست به قلم داشتند، به ترجمه روی آوردند و آثار گرانقدری در زبان فارسی پدید آوردند که شاید یکی از مشهورترینِ آنها، کتاب معروف جامعهی باز و دشمنانِ آن اثر کارل پوپر باشد که به قلم توانای عزتالله فولادوند به فارسی درآمد. معروفترین اشخاص در میان این بازنشستگان اجباری یا برکنارشدگان از کار، دکتر عزتالله فولادوند، نجف دریابندری، و دکتر محمدرضا باطنی هستند. دکتر باطنی پس از بازنشستگی به فرهنگنویسی روی آورد و بر غنای زبان فارسی افزود. نجف دریابندری به ترجمهی داستانهای آمریکایی پرداخت و همان کاری را که در انتشارات فرانکلین سامان میداد، به تنهایی دنبال کرد و عزتالله فولادوند با ترجمههایش زبان فارسی را غنای فکری و فلسفی بخشید. حسن کامشاد جزو این گروه است که پس از انقلاب به جرگهی مترجمان پیوست و آثار ارزشمندی را به زبان فارسی هدیه کرد.
زندگیِ همهی آدمها فراز و نشیب دارد اما زندگیِ حسن کامشاد، پس از نشیبی کوتاه در دوران حزب توده و کودتای ۲۸ مرداد، هیچگاه از فراز نیفتاده است. دوست دوران کودکیاش، علی مراد، معتقد بود که این آقای حسن آقا «نظرکرده» است. «راستش کمکم خودم هم دارد باورم میشود». طرفه آنکه این زندگی پس از آغشته شدن به نفت، همواره در عرصهی فرهنگ گذشته است.
این عضو حزب تودهی ایران، کارمند شرکت نفت در آبادان و اهواز بود و در آنجا امور پرولتاریا را رتق و فتق میکرد که کودتای ۲۸ مرداد اتفاق افتاد. برای آنکه دستگیر نشود به دستور حزب خود را به تهران منتقل کرد، اما در تهران نیز هر آن در انتظار دستگیر شدن و رفتن به زندان بود که ابراهیم گلستان به دادش رسید. یک روز که به اداره رفت، گلستان به او گفت در این گیرودار که تشکیلات حزب توده درهم میشکند و رفقای شما به زندان میافتند، اگر کسی بیاید بگوید آقای کامشاد مایلید بروید در دانشگاه کمبریج زبان و ادبیات فارسی تدریس کنید، آیا میپذیرید؟ کامشاد خیال کرد که گلستان سر به سرش میگذارد اما تا عصر گلستان چند بار گفتهاش را تکرار کرد. سرانجام حوصلهاش سر رفت و با عصبانیت گفت «با کمال میل میپذیرم، دستش را هم میبوسم، همهی عمر سپاسگزارش میمانم ... راحت شدی؟»
گلستان تلفن را برداشت و با کسی به انگلیسی صحبت کرد و به کامشاد گفت پروفسور لیوی در هتل دربند منتظر شماست. کامشاد هنوز خیال میکرد که گلستان او را دست انداخته است، و ناباورانه به دیدار پروفسور لیوی رفت اما معلوم شد که قضیه جدی است. به این ترتیب او رهسپار انگلستان شد.
رد پای گلستان در چند جای زندگی حسن کامشاد به چشم میخورد و گلستان بسیار بر گردنِ او حق دارد. خواهم گفت.
ده دوازده ساله بود که قصهگویی و داستانسرایی را ــ برای همسن و سالها و بچههای محل ــ آغاز کرد. در میان کودکانِ همسایه تنها کسی بود که به مدرسه میرفت. همبازیهایش در محلهی سر گود لرها پس از تحصیلات ابتدایی هر یک به کاری اشتغال پیدا کرده بودند؛ نجاری، آهنگری، برقکاری، مکانیکی، ساعتسازی و از این قبیل. عصرها که از کار بر میگشتند در کوچه گرگم به هوا بازی میکردند. هوا که تاریک میشد روی سکویی مینشستند و «من برایشان قصه میگفتم. امیر ارسلان نامدار، حسین کرد، شمس قهقهه، بوسهی عذرا و امثال اینها».
حسن کامشاد پسر سید علی آقا میرمحمد صادقی در ۴ تیر ۱۳۰۴ در «خاک پاک سپاهان» به دنیا آمد، اما نگارش خاطراتش را زمانی آغاز کرد که هشتاد و چند سال از عمر شریفش میگذشت. امروز که من دارم دربارهاش مینویسم، نود و هشت نُه سال دارد و در لندن زندگی میکند.
پدرش که در اصفهان تاجرِ پوست بود، بعد از دریافت تصدیق ششم ابتدایی خواست او را به حجرهی خود ببرد تا بازاری شود. نالان و گریان نزد دایی جان رفت که تا حد لیسانس درس خوانده بود و سردبیر روزنامهای در اصفهان بود. دایی جان به او گفت «من با پدرت صحبت میکنم». چنین بود که در مهرماه ۱۳۱۸ وارد هنرستان صنعتی شد ــ که با کمک آلمان نازی بنا شده بود ــ و در رشتهی نجاری ثبت نام کرد. «از بد حادثه من استعداد درودگری و هیچگونه کار فنی نداشتم، دستهای چلفتیام پیوسته از اره و رنده و چکش و سوهان زخمی بود». دوستانش به دبیرستان ادب (کالج انگلیسیها) میرفتند و عصرها، در چهارباغ اصفهان، قدمزنان به او فخر میفروختند. «دست به دامن یکی از دوستان شدم که با ناظم دبیرستانِ ادب نسبتی داشت. دوستم گفته بود فلانی از سادات جلیلالقدر است و فوتبال و والیبالش هم خوب است و همین کار را درست کرد. با اینکه دو سه ماهی از شروع کلاس و درس گذشته بود، نام مرا در کالج نوشتند اما کی جرئت داشت موضوع را به پدر بگوید؟»
در این دوره کتابهای حسینقلی مستعان و ذبیحالله منصوری را میخواند و منشآت جواد فاضل هم بر بالینش بود.
برخورد با شاهرخ مسکوب
وقتی دیپلم پنجم متوسطه را گرفت، دوستانش، عسکر و شاپور، تصمیم گرفتند که برای سال ششم متوسطه و دریافت دیپلم ادبی به کالج البرز در تهران بروند. دوباره دست به دامن دایی جان شد و با دوستانش به تهران آمد. در مدرسهی البرز ثبت نام کرد )۱۳۲۳). اما شبانهروزیِ البرز، زیر نظر دکتر مجتهدی، هرچه بعدها در چشم کاظم کردوانی و عبدالله کوثری باشکوه و سزاوار میآمد، در چشم او، از سربازخانه هم ملالانگیزتر بود. همانطور که در کودکی به قول پدرش از دیوار راست بالا میرفت، از دیوار مدرسهی البرز بالا رفت و به اصفهان گریخت و در دبیرستان صارمیه نام نوشت و به رشتهی ادبی رفت.
«اصرار من برای رفتن به رشتهی ادبی بدان سبب بود که آرزو داشتم ــ شاید به پیروی از خان دایی ــ روزی روزنامهنگار شوم». این هوس بیسابقه نبود. در سالهای دبیرستان با هفت هشت تن از دوستانش نشریهای هفتگی درست کرده بود که نامش را «داستان دوستان» گذاشته و سردبیرش شده بود.
نامش را از حسن میرمحمد صادقی به حسن کامشاد بدل کرد. کامشاد را از «بامشاد»، نام مستعار اسماعیل پوروالی، گرفته بود که در آن زمان روزنامهنگار مشهوری بود و در روزنامهی «ایران ما» مقاله مینوشت.
در دبیرستان صارمیه با شاهرخ مسکوب همکلاس شد و دوستیشان تا پایان عمر ادامه یافت. مصطفی رحیمی هم در آن کلاس بود و آن سه تن انشانویسهای برجستهی کلاس بودند. شاگردان برای افاضاتِ آنها دست میزدند و آقای معلم به به و چه چه میگفت. «اما در حالی که انشای آن دو اصیل و با فکر بود، نوشتهی من اقتباس ــ سرقت ادبی ــ بود. همه را از رمانهای ح. م. حمید و ترجمههای آبکیِ لامارتین و شاتوبریان و دیگر عاشقپیشگان عاریه میگرفتم که آن روزها در میان جوانان بسیار خریدار داشت».
یک روز پس از کلاس انشا، هنگام زنگ تفریح، در حیاط مدرسه، کسی از پشت دستی به شانهاش زد، برگشت، شاهرخ مسکوب بود. بیمقدمه و بی رودربایستی گفت «این مهملات چیست روی کاغذ میآوری و نشخوارهای قلابی و بیارزش رمانتیکهای فرانسوی را به خورد معلم بیخبر و شاگردان کلاس میدهی. چرا بهجای اینها کتاب حسابی نمیخوانی؟»
شاهرخ مسکوب او را با «تاریخ بیهقی» و «سیاستنامه» و «شاهنامه» و «خمسه»ی نظامی و امثال اینها آشنا کرد و کارِ او رنگِ دیگر به خود گرفت.
در آبادان
از سد کنکور دانشکدهی حقوق که گذشت، با شاهرخ مسکوب رهسپار تهران شد (تابستان ۱۳۲۴). آنطور که شاهرخ مسکوب مینویسد، هنوز هوای روزنامهنگاری و سیاستمداری از سرش نیفتاده بود. همان وقتها در اصفهان تغییر هویت داد و نامش را از حسن میرمحمد صادقی به حسن کامشاد بدل کرد. کامشاد را از «بامشاد»، نام مستعار اسماعیل پوروالی، گرفته بود که در آن زمان روزنامهنگار مشهوری بود و در روزنامهی ایران ما مقاله مینوشت. «من شیفتهی سبک و فکر و قلم او بودم و آرزو میکردم روزی بتوانم چون او بنویسم».
در دانشکدهی حقوق کمتر درس میخواند و بیشتر به بحث و فحص میگذراند؛ بحث دربارهی سیاست و جنجالهای سیاسی. باشگاه دانشجویان که بعدتر به باشگاه دانشگاه تبدیل شد، محل بحث دانشجویانِ دانشکدههای مختلف بود که یکدیگر را به عضویت در حزب توده تشویق میکردند، طرح مبارزه با رؤسای دانشگاه را میریختند و زمینهی اعتصاب را فراهم میکردند.
«سالهای دانشکدهی حقوق بیشتر به لاسیدن با حزب توده گذشت. سادهدل و تهیذهن بودیم و گزافهگوییهای حزب هوش از سرمان ربوده بود. صبحها یک روزنامهی مردم میخریدیم، آن را سه تا میکردیم و طوری در جیب مینهادیم که عنوانش به چشم آید. خوانندهی روزنامههای چپی، نوعی حرمت و حیثیتِ خاص در دانشکده داشت».
کامشاد نیز در بحثها شرکت میکرد اما خود را مقید به وظیفه و فعالیت حزبی نمیدید. حزب توده در آن زمان قبلهی آمال جوانان بود. به کلوب حزب توده در خیابان فردوسی میرفت و محو و مسحور سخنان رادمنش، طبری، کیانوری، قاسمی و دیگران میشد.
در آن زمان وضع مالیِ پدرش که پیشتر بد نبود، نابسامان شده بود. ورشکسته بود و دست به فروش املاک موروثیِ خود زده بود و آنها را به ثمن بخس میفروخت. باید فکری میکرد و کاری مییافت تا به خانواده کمک کند. در سال ۱۳۲۷ به استخدام شرکت نفت در آمد و به آبادان رفت، با ماهی ۹۸۰ تومان حقوق که در آن زمان پول زیادی بود.
اما «آبادان شهری یکسره بیگانه بود. مخزنهای نفت، دودکشهای پالایشگاه، دکلهای کشتیهای نفتکش بر پهنهی شط، نخستین مناظری بود که به چشم میآمد. صدای سوت پالایشگاه، صبحها و عصرها خبر از آغاز و پایان کار میداد. بوی تند و زنندهی گاز پالایشگاه مدام مشام را میآزرد. در یک سال و چند ماهی که در آنجا گذراندم، هیچگاه به این بو، به هُرم داغ گرما و شرجی و آسمان سرخ، به قورباغهها، مارمولکها و گلهای خرزهرهی آنجا عادت نکردم، اغلب مریض بودم و مدتی هم در بیمارستان شرکت نفت بستری شدم. تشکیلات شرکت نفت همه با فکر، فکر استعماری و استثماری، پایهگذاری شده بود، ولی از لحاظ سامان و سازمان اداری بسیار کارآمد و آموزنده بود».
جالبترین نکته در زندگیاش در آبادان این است که در امتحان بورس تحصیلیِ فولبرایت شرکت کرد و قبول شد. شاد و شنگول نامهای به شاهرخ مسکوب نوشت که میخواهد به آمریکا برود و ... این زمانی بود که حزب توده سخت در فشار قرار گرفته بود و چند تن از دوستان نزدیکِ او را در تهران بازداشت کرده بودند. جواب شاهرخ نومیدکننده بود: «در این گیرودار آقا میخواهند بروند آمریکا چه غلطی بکنند؟ میخواهی انگلیسی یاد بگیری یا عیش و نوش کنی؟» و خلاصه انتقاد شدید از بیخیالی و بیقیدیِ او. «مدتی گریستم، اوراق فولبرایت را پاره کردم، رفتم رسماً عضو حزب توده شدم»!
نامهی بعدیِ شاهرخ که همراه با کتاب Citizen Tom Paine اثر هووارد فاست بود، شغل نه، بلکه مشغلهی ذهنیِ آیندهی او را تعیین کرد. «بهجای رفتن به ینگه دنیا بنشین و این کتاب را ترجمه کن، بیشتر انگلیسی یاد میگیری. این کار را کردم و چنین شد که بنده مترجم شدم»!
فعالیت در حزب توده
عضویت در حزب توده کار دستش داد. در مسجد سلیمان به فعالیت شدید حزبی دست زد. رئیس شهربانی به او هشدار داد که مواظب رفتار خود باشد. کار داشت بیخ پیدا میکرد که از حزب به او گفتند هر طور شده خودش را به اهواز منتقل کند. در اهواز متصدیِ barracks office شد. انبار درندشت دخمهمانندی بیرون خزعلیه که اقسام اسباب و اثاث اداری و خانگی ــ میز، صندلی، کمد، تخت خواب، تشک، پتو، ملافه، کارد، چنگال، قاشق، کاسه، بشقاب، لیوان، وسایل آشپزخانه وغیره در آن تلنبار شده بود. «زندگیِ من سراسر تغییر کرده بود. شب و روز سرگرم تک و پوی حزبی بودم. دستیاری عرب در «برک آفیس» داشتم که سالها در آنجا کار کرده بود، موجودیِ انبار را از بر داشت و فوت و فن کار را خوب میدانست. ... فقط گاه گاه سری به اداره میزدم. روزها بیشتر امور متفرقهی حزبی و خردهفرمایشات رفیق وثیق را انجام میدادم، شبها به حوزههای کارگری میرفتم و به تشریح اوضاع، تفسیر خبرها و ابلاغ دستورهای تشکیلاتی میپرداختم».
نامهای از طریق دفتر نشریهی «گرنتا» به کاپوشچینسکی نوشت و اجازه خواست که کتابش را به فارسی برگرداند. کاپوشچینسکی از علاقهی کامشاد استقبال کرد.
از این پس تا کودتای ۲۸ مرداد همهچیز در خدمت حزب توده گذشت؛ روزهای سراسر سیاهی که در بیم و هراس دستگیر شدن گذشت. به زحمت خود را به تهران منتقل کرد. در تهران در حالت نیمهمخفی به سر می برد که قضیهی گلستان و آن پیشنهاد طلایی پیش آمد. همان که اول مطلب گفتم. پس از توافق با پروفسور لیوی، با عباس زریاب نزد مجتبی مینوی رفت تا راه و چاه زندگی در انگلیس را به او بنمایاند. بعد با بدبختی از بخش امنیتِ فرودگاه جان به در برد و سوار هواپیما شد تا در لندن پیاده شود. از این زمان که بخت به او روی خوش نشان داد تا پایان کار و بارش در شرکت نفت هیچگاه از او روی برنگرداند.
در پنج سالی که در کمبریج به سر برد، کارش تنها به تدریس نگذشت بلکه خود نیز درس خواند و دورهی دکترای ادبیات را گذراند و کتاب «پایهگذاران نثر جدید فارسی» رسالهی دکترای اوست. «با ردای مشکی و پاپیون سفید عاریتی، در مراسم قرون وسطاییِ اهدای درجهی دکتری شرکت کردم».
پس از پنج سال به ایران بازگشت. بگیر و ببند تودهایها تمام شده بود. برای دیدار خانواده و دوستان به اصفهان رفت. مهمانی پشت مهمانی. روز و شب تفریح و سورچرانی. بعد که به شرکت نفت مراجعه کرد تا کارش را از سر بگیرد، حسن رضوی که رئیس امور اداری بود و قبلاً به او محبتی داشت، به دلایلی تحویلش نگرفت، اما از بخت خوش، حسین علاء که وزیر دربار بود، ابراز علاقه کرد که او را ببیند. به دیدارش رفت و از او درخواست کرد تا ترتیبی بدهد که بتواند به سر کارش در شرکت نفت باز گردد. حسین علاء از او خواست فعلاً سرپرستی هیئتی را که قرار است برای شرکت در کنفرانس تسلیحات اخلاقی به سوئیس برود، بر عهده گیرد تا بعد به سر کارش بازگردد. از تسلیحات اخلاقی خاطرهی خوشی نداشت اما ناگزیر شد. در بازگشت معلوم شد که ابراهیم گلستان خیال دارد کارش را در کنسرسیوم رها کند و استودیوی فیلمبرداری راه بیندازد. گلستان به او گفت به آدمی مثل تو احتیاج دارند. به دیدار مستر بکستر، رئیس امور اداریِ کنسرسیوم رفت که او را از آبادان میشناخت. گفت «بله، برای قسمت نگارش ادارهی روابط بینالمللی دنبال سرپرستی میگردیم، و مطمئناً بهتر از تو کسی پیدا نمیکنیم». معامله جوش خورد و درست روزی که ابراهیم گلستان از شرکت میرفت، در اتاقش بهجای او نشست. این یک رد پای دیگر گلستان در زندگی اوست.
شغل تازه ایدئال بود و ضمن کار در آنجا گاهی به دیدار دوستانش هم میرفت. یک روز به دیدار امیرحسین جهانبگلو در ادارهی پخش شرکت نفت رفته بود که با همسر آیندهاش آشنا شد. ناهید خانم، دختر حیدر علی امامی، بازرگان سرشناس اصفهان، که در شبانهروزیهای انگلیس درس خوانده بود. عروسیِ شاهانه در اصفهان و غیره.
بورس بنیاد راکفلر
در این زمان سودای آن داشت که رسالهی دکترایش را چاپ کند. اما بازنگری و ویرایش و راست و ریس کردن آن فرصت میخواست. یکی از وظایف روابط عمومیِ کنسرسیوم، پذیرایی از مهمانان شرکت نفت و آشنا کردن آنها با میراث تاریخی و فرهنگی ایران بود. در همان روزها مهمان بلندپایهای از آمریکا رسید و پذیرایی و راهنمایی او به گردن وی افتاد. به اتفاق از شیراز و اصفهان دیدن کردند. در شیراز، شبی در هوای دلپذیر باغ مهمانخانهی پارک سعدی، هنگام صرف شام، صحبت کمبریج و کار و بارِ او در آنجا پیش آمد و به رسالهاش کشید که دانشگاه کمبریج ابراز علاقه کرده بود به چاپ برساند، اما گفته بودند که متن جدیِ دانشگاهیِ رساله باید ویرایش شود تا به درد خوانندگان عادی هم بخورد. بازنگاریِ این اثر فراغتی میطلبید که با کار اداری و زندگیِ اجتماعی دشوار بود. رابرت، یعنی همان مهمان بلندپایه که معاون بنیاد راکفلر بود، گفت شاید ما بتوانیم کمک کنیم. خلاصه، بنیاد راکفلر بورسی در اختیارش گذاشت تا شش ماه در دانشگاههای آمریکا به قول خودش سخنپراکنی کند و به تهذیب رسالهاش بپردازد!
در بازگشت از آمریکا نمایندهی ایران در کمیسیون اقتصادیِ اوپک میشود و مدام در سفر بین تهران و اروپا. یا با دکتر اقبال در هتل دورچستر در لندن. دکتر نصر، رئیس دانشکدهی ادبیات هم او را به تدریس در دانشگاه تهران دعوت میکند؛ برای آموزش وجوه فرهنگی، مذهبی، تاریخی، و چیزهایی از این قبیل به خارجیانِ مقیم پایتخت. بعد هم همهکارهی شرکت نفتکش ایران شد، اما در بازگشت از یک سفر بسیار مفرح متوجه شد که شرکت ملیِ نفتکش در قسمت حمل و نقل بینالمللیِ شرکت نفت ادغام شده و پست او از دست رفته است. نزد پرویز مینا میرود که آن روزها نزدیکترین همکار و مشاور دکتر اقبال، رئیس شرکت نفت، بود و گلهگذاری و بیشتر از آن، داد و قال که چرا پستش را گرفتهاند. پرویز مینا پس از اینکه جوش و جلایش فرو نشست، خونسرد پرسید: «مایلی به مأموریتی چندین ساله به خارج بروی؟» بلند شد و او را بوسید. حکم انتصابش در ۲۹ بهمن ۱۳۵۴ صادر شد: «از تاریخ صدور این بخشنامه، آقای حسن کامشاد به سمت نمایندهی شرکت ملی نفتکش ایران، مقیم در انگلستان منصوب میگردند ــ دکتر اقبال».
چهار پنج سالی در این سمت بود و به کارهایی که از آنها سر در نمیآورد مشغول بود که انقلاب شد و اوضاع به هم ریخت و او در خرداد ۱۳۶۰ به بازنشستگیِ ناخواسته تن داد.
بازگشت به ترجمه
تا اینجا، زندگی خصوصیِ کامشاد را مرور کردیم اما آنچه اهل فرهنگ با آن سروکار دارند، زندگیِ کامشاد در شرکت نفت و هر جای دیگر نیست، زندگی فرهنگیِ اوست که حاصل دود چراغ خوردنِ او در کار ترجمه است. داستان این ترجمهها در زندگیِ کامشاد شیرینتر و جذابتر از زندگی خصوصیِ اوست.
روز پس از بازنشستگی با صادق چوبک دیدار کرد و گفت روز اول بیکاری و سرگردانیام است! در واقع، میپرسید که حالا چه کار کنم؟ چوبک گفت بیا سوتهدلان با هم بنالیم، اما بعد گفت من کتاب تو را دربارهی ادبیات جدید فارسی به انگلیسی و یکی دو ترجمهات را به فارسی دیدهام. کارهای موفقی است. چرا همین کار را ادامه نمیدهی؟ گفت من مدتهاست دست به قلم نبردهام. قلمم زنگ زده از کار افتاده است. گفت نگران نباش، قلم یواش یواش به کار میافتد.
هفتهی بعد با دوستش پرویز راجی شام میخورد که او برای اولین بار بروز داد که در دوران سفارتش در لندن، رویدادهای روزانهاش را به انگلیسی یادداشت کرده است. با ناشری قرارداد بسته بود که آن را منتشر کند. نگران بود که کتاب انگلیسی در ایران به دست آدم نااهلی بیفتد و سرودستشکسته به فارسی ترجمه شود. از او کمک خواست. «پذیرفتم. با شوق و پشتکار دست به کار شدم». هدف آن بود که اصل انگلیسی و برگردان فارسی همزمان در لندن منتشر شود. هر دو مقصود در سال ۱۳۶۲ حاصل شد، اما شمار نسخههای چاپ فارسی محدود بود و بیشتر میان دوستان و آشنایانِ نویسنده تقسیم شد. چند سال بعد بیم پرویز راجی به حقیقت پیوست و ترجمهی ناقص و مغلوطی از آن کتاب، بدون اجازه و اطلاع راجی، ابتدا به صورت پاورقی در یکی از روزنامهها و سپس به صورت کتابی مستقل با عنوان خدمتگزار تخت طاووس درآمد و به چاپهای متعدد رسید. در آن زمان در ایران، برای آنکه بتوانند نوشتههای مقامات پیشینِ ایران را چاپ کنند پانویسهای ناسزاوار و فحشآلودی به متن اضافه میکردند تا مثلاً کتاب قابل چاپ شود. به گفتهی خودِ نویسنده بخشهای زیادی از کتاب در این ترجمهی سراسر مغلوط از قلم افتاده و تعادل متن به هم خورده بود. از این گذشته، مترجم به سلیقهی خود تقریباً در هر صفحهی کتاب پانوشتهایی آورده است نه برای توضیح و تبیین مندرجات، بلکه به منظور ضدیت و مخالفت و نفی مطالب اصلیِ کتاب. «فزون بر اینها در آخر کتاب هم مترجمِ محترم نامهای به نویسندهی کتاب نگاشته و هر تهمت و بهتان و ناسزایی در چنته داشته نثار او کرده است»! البته ترجمهی کامشاد بعدها با عنوان در خدمت تخت طاووس در سال ۱۳۸۲ در تهران به وسیلهی انتشارات «طرح نو» به چاپ رسید و با استقبال روبهرو شد.
امپراتور و آخرین امپراتور
دههی ۱۳۷۰ دوران اوج قلماندازیِ کامشاد بود. «به فهرست کارهایم که نگاه میکنم میبینم در هفت سالِ نخست این دهه، یازده ترجمه از من به چاپ رسیده است».
هرچه بود با این ترجمه زنگار قلمِ کامشاد از میان رفت. کتاب بعدیای که به سراغش رفت امپراتور بود. میگوید آن روزها، ناهید بیش از من کتاب میخواند. امپراتور را خوانده بود که بسیار به دلش نشسته بود و به او توصیه میکرد که آن را ترجمه کند. کامشاد هم گفتوگویی با نویسندهی کتاب، ریشارد کاپوشچینسکی، روزنامهنگار پرآوازهی لهستانی، در مجلهی معتبر «گرنتا» خوانده بود و از ماجرای زندگیِ او تا حدی باخبر بود. کتاب را «در همان نگاه نخست پسندیدم و از زبانِ پر طنز و طعنِ آن خوشم آمد. رویدادها انگار در کشور خودمان روی میداد. تصمیم به ترجمهی آن گرفتم». اما ابراهیم گلستان به او گفت کسانی که مقیم خارجاند نمیتوانند آثار نویسندگان خارجی را بدون مجوز ترجمه کنند و به دردسر حقوقی دچار میشوند (رد پای دیگری از گلستان). بنابراین، نامهای از طریق دفتر نشریهی «گرنتا» به کاپوشچینسکی نوشت و اجازه خواست که کتابش را به فارسی برگرداند. کاپوشچینسکی از علاقهی کامشاد استقبال کرد.
«ترجمهی اثرِ شیرین و پر نیش کاپوشینسکی رهگشای کارهای دیگر شد. جرئت پیدا کردم و پس از آن قلم سهلتر بر کاغذ نشست. طنز والای این نویسنده بسیار به مذاقم خوش آمد. روایتهای شوخ و شنگ و رنگارنگ او، بهظاهر از دربار هیلاسلاسی و اطرافیانِ امپراتور و در معنا از تمامی نظامهای خودکامهی واپسگرای جهان بسی آموزنده و عبرتانگیز بود».
ناهید که پیوسته نگران بیکاریِ همسرش بود به «امپراتور» دیگری معرفیاش کرد: آخرین امپراتور. فیلم برناردو برتولوچی به همین نام که جایزهی اسکار سال ۱۹۸۸ را ربوده بود، در آمریکا و اروپا بسیار سروصدا به پا کرده بود. زندگیِ آخرین امپراتور چین، فرزند آسمان، خدا-شاهِ خطهی چین و ماچین، یکی از شگفتانگیزترین ماجراهای قرن بیستم است. از دنیای قرون وسطائیِ شهر ممنوع آغاز میشود و تا چین مارکسیست در عصر اتم دامن میگسترد. «پویی سه ساله بود که بر تخت امپراتوری چین نشست و هنگام مرگ در ۶۲ سالگی در باغ گیاهشناسی پکن نیمهوقت باغبانی میکرد، و در نیمهی دیگر به توصیهی چوئن لای ماجرای زندگیِ خود را مینوشت».
مورخ و تاریخ
علیرضا حیدری، مدیر انتشارات خوارزمی، از زمان انتشار تاریخ چیست با کامشاد دوستی داشت و هرگاه که از تهران به لندن میرفت، اغلب با او بود. «روزی کلی دربارهی تاریخ چیست و چاپهای مختلف آن و استقبال خوانندگان سخنسرایی کرد. مدعی بود که فلسفهی تاریخ، بهویژه در میان جوانان، بسیار خواستار دارد ... علیرضا کتاب کوچکی به نام توینبی دربارهی توینبی از تهران با خود به لندن آورده بود که من ترجمه کنم. قطع کوچک کتاب و آوازهی توینبی در تاریخنویسی رغبتبرانگیز بود و زبانبازیهای علیرضا هم تأثیرگذار و کارساز».
ترجمهی کامشاد از این کتاب کوچک و پرمایه که با عنوان مورخ و تاریخ در ۱۳۷۰ منتشر شد، حاصل دوازده گفتوشنود توینبی با جورج اوربان در سالهای ۱۹۷۲-۱۹۷۳ برای رادیو اروپای آزاد بود.
کامشاد مینویسد در جایی از آن مصاحبه، اوربان از توینبی میپرسد پیتر خیل نبود که در یک مناظرهی رادیویی دربارهی اینکه تجربهی گذشته را بتوان به آینده سرایت داد و بر پایهی آن پیشگویی کرد با شما به چالش نشست؟
کامشاد کنجکاو شد که بداند این «پیتر خیل» کیست که با استاد کلنجار رفته است. معلوم شد که هلندی و از سرآمدانِ فلسفه است. مناظره در بنگاه سخنپراکنیِ بیبیسی صورت گرفته بود. ولی کامشاد نتوانست آن گفتوگو را از طریق بیبیسی به دست آورد. ناچار به سراغ «کتابخانهی بریتانیا» رفت و جزوه را یافت اما چون اجازه نمیدادند که آن را با خود از کتابخانه به بیرون ببرد و فتوکپی کند، به شیوهی سعید نفیسی عمل کرد و آن جزوه را برای دقایقی در جیب پالتوی خود نهاد و بیرون برد و فتوکپی کرد و بازگرداند. اما آن جزوه فقط ۳۰ صفحه بود و کتاب نمیشد. از این رو، کامشاد به دنبال اثر دیگری از توینبی رفت تا مکمل کار شود و به درسگفتارهایی برخورد که توینبی در سال ۱۹۵۴، با عنوان استفاده و سوءاستفاده از تاریخ در دانشگاه ییل ایراد کرده بود. «اینها را سرهم کردم و همان ناشری که ذکر خیرش رفت یک چاپ زد و به خاک سپرد».
دنیای سوفی
داستان دنیای سوفی جذابتر است. در نخستین سالهای دههی ۱۹۹۰ کتابی در اروپا منتشر شد که هم رمان بود و هم خودآموز فلسفه. به قلم آموزگاری نروژی که ضمن داستانی فلسفهی باخترزمین را از سقراط تا سارتر به زبانی ساده باز میگفت. طولی نکشید که این اثر به بیش از پنجاه زبان ترجمه شد و میلیونها جلد از آن در سراسر جهان به فروش رفت. از همان روزهای نخست انتشار، نقد و بررسیهای کتاب نظرش را جلب کرد. غرق دنیای سوفی شد و با ولع و شتاب به ترجمهاش نشست. در پی ناشری در تهران برای چاپ آن کتاب میگشت که همشهریاش هوشنگ گلشیری، نشر نیلوفر را بهعنوان ناشر اصفهانیها به او معرفی کرد.
نشر نیلوفر به سرعت کتاب را در آورد، اما مترجم دیگری که کتاب را از زبان آلمانی ترجمه کرده بود، زودتر آن کتاب را منتشر کرد. داستان کتاب در خدمت تخت طاووس تکرار شده بود. به گفتهی کامشاد «آشکار بود که استاد با شتابزدگی، بدون بازخوانی و ویراستاری کار را انجام دادهاند، در نتیجه مقدار زیادی بدفهمی، سادهسازی، بیدقتی و نیز مطالب مندرآوردی به روایت راه یافته است». مقصود از «استاد»، دکتر کورش صفوی، زبانشناس، است که متأسفانه در مرداد ماه امسال درگذشت و البته نقصهای ترجمهی خود را بعدها برطرف کرد. این کتاب ترجمههای دیگری هم به خود دید و منحصر به ترجمهی کورش صفوی نماند اما در ایران، و بهویژه در میان اهل کتاب، ترجمهی حسن کامشاد بود که شهرت پیدا کرد و تا امروز ۳۱ بار چاپ شده است.
کامشاد میگوید این کتاب از کتابهای نیکبختِ او بوده که لوح تقدیر و تندیس سومین «جشنوارهی کتابهای آموزشیِ رشد» را هم به دست آورده است، اما کتاب تیرهبخت اگر میخواهید، مردی که هفتاد سال دنیا را فریب داد، اثر آرماند هامر. «این مرد حیلهگرِ نیرنگباز یکی از سرمایهداران بزرگِ آمریکا بود، ۹۲ سال عمر کرد، از لنین گرفته تا نیکسون و ریگان را فریب داد. نزد خاص و عام خود را مردی نیکوکار و نوعدوست جا زد، از جوایز و افتخارات زیادی در کشورهای گوناگون نصیب برد و صابونش به جامهی ایران و خاندان سلطنتیِ ما هم خورد. ماجرای زندگیِ چنین کسی، من تصور میکردم خوانندهی بسیار خواهد داشت ولی سخت اشتباه کردم».
او دربارهی این کتاب مینویسد «جایی خواندم آرنلد بنت، که از قضا نویسندهی بدی هم نبود هرجا میرفت، یک اسکناس نو تانخوردهی ده پوندی که زمان او پول کمی هم نبود در کیفِ خود داشت تا به اولین کسی جایزه دهد که به چشمِ خود ببیند یکی از کتابهای او را میخوانَد. بنت وقتی به رحمت ایزدی پیوست اسکناس ده پوندی هنوز در کیفش بود! حالا نقل این ترجمهی بنده است».
دههی ۱۳۷۰ دوران اوج قلماندازیِ کامشاد بود. «به فهرست کارهایم که نگاه میکنم میبینم در هفت سالِ نخست این دهه، یازده ترجمه از من به چاپ رسیده است». از کتابهای مهم این دهه، یکی سیر نابخردی نوشتهی باربارا تاکمن است که ابراهیم گلستان ترجمهاش را به او توصیه کرده بود. «سالها پیش روزی در باغستان ابراهیم گلستان قدم میزدیم، پرسید چه میکنی؟ گفتم دنبال چیزی بهدردبخور برای ترجمه میگردم. گفت چرا the march of folly نوشتهی باربارا تاکمن را ترجمه نمیکنی؟ با وضع ما خیلی جور در میآید».
باربارا تاکمن، تاریخنویس نامدار، در این اثر خطاهای بزرگ تاریخی را از یونان باستان و جنگ تروا تا فاجعهی ویتنام به تفصیل بررسی میکند و نشان میدهد که چگونه از آغاز تاریخِ مدوّن بیخردی دامنگیر بشر بوده است.
کامشاد میگوید بابت چاپ این اثر بسی خون دل خورده است تا آنکه سرانجام به دست محمد زهرائی، مدیر نشر کارنامه، نجات یافت.
قبلهی عالم
دیگر ترجمههای کامشاد، از جمله برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها اثر سیروس غنی، هر یک داستان شیرینی دارند و نمیتوان در اینجا به همهی آنها پرداخت. اما بدون اشاره به قبلهی عالم، اثر عباس امانت، که همان اول مطلب از وی نام بردم کارِ این نوشته ناتمام میمانَد. کامشاد میگوید
«شبی دیرهنگام تلفن به صدا درآمد و صدایی ناآشنا خود را عباس امانت معرفی کرد. پس از مختصر سلام و احوالپرسی گفت کتاب سیروس غنی را دربارهی رضاشاه، هم به انگلیسی و هم به فارسی، به دقت خوانده است، و بیشائبه افزود: چون شغلش تدریس تاریخ معاصر ایران در دانشگاه است، برگردان "دقیق و روانِ" آن اثر را تبریک گفت و پس از اندکی تعارف به اصل مطلب پرداخت که خودِ او هم کتابی کم و بیش در همین مایه دربارهی ناصرالدین شاه دارد که حاصل سالها پژوهش است و دلش میخواهد به نحو درخوری به فارسی ترجمه شود ... و آیا بنده فرصت و حوصلهی این کار را دارم؟ گفتم دورادور شما را میشناسم ولی شرمندهام که کتاب قبلهی عالم را ندیدهام و نمیتوانم چشمبسته نظری بدهم. گفت از ناشرش در لندن میخواهد نسخهای به من برساند و چشمانتظار خبر مینشیند. کتاب آمد و از پشت جلدش فهمیدم نویسنده استاد تاریخ در دانشگاه ییل است و با نگاهی به فهرست مندرجات و خواندن نخستین بخش کتاب سر شوق آمدم و تصمیم به ترجمهاش گرفتم.
اتفاقاً، من و ناهید از مدتی پیش برنامه ریخته بودیم که برای دیدن پسر و عروس و نوادهها همان روزها سفری به نیویورک برویم. دکتر امانت دعوت کرد در نیو هِیوِن که با نیویورک چندان فاصله ندارد (نزدیک به دو ساعت با قطار)، سری هم به او بزنیم و افزود اگر خودش کلاس و درس نداشت حتماً به نیویورک میآمد چون خوب است یکی دو روزی با هم باشیم، هم یکدیگر را بهتر بشناسیم و هم دربارهی جزئیات کار صحبت کنیم.
ترجمهی قبلهی عالم سنگینترین و دشوارترین ــ و چاپ آن هم که حدود پنج سال طول کشید توانفرساترین ــ کاری بود که من در عرصهی مترجمی به عهده گرفتم. کتاب آکنده از اسناد، مکاتبات و نقلقول از کتب و مآخذ دوران قاجار است و همه برگرداندهشده به انگلیسی. مترجم فارسی میبایست اصل این مدارک را مییافت و جمله یا عبارت مورد نظر را عیناً نقل میکرد. ترجمهی ترجمه به کار نمیآمد! وقتی در متن انگلیسی کتاب میخوانی که صدراعظم در نامهی رسمی به سفیر انگلیس (از قول شاه) مینویسد:
avoid to … break wind at the dignity of our throne
اگر اصل فارسی را نمیداشتی مگر میتوانستی فرمایش همایونی را به لفظ مبارک ترجمه کنی که "به شأن سلطنتِ ما مگوزید"؟
و از آنجا که این منابع و مآخذ همه به سبک و سیاق دوران قاجار نگاشته شده است، انشای کتاب هم لاجرم میباید نزدیک به نثر آن زمان به قلم میآمد تا هماهنگی و تداوم حفظ شود و دوگانگی پیش نیاید. پیدا کردن این مآخذ، استخراج نقلقولها از منابعِ غالباً نایاب و نسخههای گاه منحصربهفرد، خواندن خطهای شکسته و جملاتِ اغلب مغلق کار آسانی نبود.»
وقتی در آثار آقای کامشاد دقیق میشویم، میبینیم که کارش از دو حوزه خارج نیست؛ تاریخ و فلسفه. از ابتدا که تاریخ چیست، اثر هَلِت کار، را ترجمه کرد تا به آخر که قبلهی عالم و استالین مخوف و امپراتورها و سیر نابخردی، اثر باربارا تاکمن، تا برآمدن رضاخان، اثر سیروس غنی، و خاورمیانه، اثر برنارد لوئیس، و استفاده و سوءاستفاده از تاریخ و مورخ و تاریخ، اثر توینبی، را به فارسی برگرداند همواره به تاریخ توجه داشته و عمرِ خود را صرف ترجمهی آثار تاریخی کرده است. در پارهای از ترجمههایش هم مانند دنیای سوفی و ویتگنشتاین، پوپر و ماجرای سیخ بخاری به فلسفه روی خوش نشان داده است. در همهی این آثار انشای روان و زبان ساده و سرراستش چشم را خیره میکند.
*تمام نقلقولها از کتاب دوجلدی حدیث نفس، خاطرات حسن کامشاد، است.