گاهی صبحها از خانه راه میافتادم، این بخش پشتیِ مسجد شاه را دور میزدم، عرض خیابان استانداری را طی میکردم و میرسیدم به خیابان فتحیه که منتهی میشد به چهارباغ، معمولاً در این تقاطع به سمت چپ میپیچیدم تا برسم به جایی، جاهایی که اصلاً برای رسیدن به آنجا از خانه خارج شده بودم: کافه پولونیا.
در کابل، نوروز به عنوان جشن بهار، نمادی از فرهنگ پارینهی بومی توسط پیر و برنا با مراسم و آداب نوروزی برگزار میشد و میشود. شهر قدیم کابل، قلب تپندهی کابلستان، پیشنهی ۳۵۰۰ ساله دارد و در دامنههای کوه شیردروازه، آسمایی و کاسهبرج در دو طرف دریای کابل از باختر به سوی خاور افتاده است.
از تهران شروع میکنیم؛ جایی در حوالی مرکز، در یک مکعبِ خالیمانده از ساختمانی، که در کنجی از اضلاعاش قهوهخانهی بیاسم و رسمی میزبان مردان خستهی شهر است. سلام میدهیم. قهوهچی به استقبالمان میآید و میز چوبی را با لُنگ قرمزش دستمال میکشد و بفرما میگوید.
اوائل دههی شصت بود که با عبارت «هسته خرما» آشنا شدیم. در آن شهر جنوبی به قدر کافی با خرما و هستهاش آشنا بودیم اما اینکه مردمانی باشند که نانِ هسته خرما بخورند از قدرت درک ما خارج بود.