از شاهآباد تا جمهوری
کجارو
اتوبوس از مبداء میدان بهارستان حرکت میکند و در امتداد خیابان جمهوری پیش میرود. به ردیف مغازههای دو طرف خیابان نگاه میکنم. فروشگاههای کارت دعوت. کارتهای عروسی در انواع و اقسام و اندازهها و طرحهای مختلف. کارت نامزدی، کارت بلهبرون، حتی کارت دعوت به مراسم ترحیم. زوجهای جوانی پشت ویترینهای شیک ایستادهاند و با هم مشورت میکنند. روزگاری نهچندان دور جای این مغازههای پر زرقوبرق کارت دعوت، معتبرترین کتابفروشیهای تهران صف کشیده بودند. از انتشارات علمی در ساختمان معروف علمی با آن دکل فلزی بهیادماندنی گرفته تا کتابفروشی حافظ –کنار سینما حافظ- که گاهی کتابهای قدیمی نایاب را با قیمت پشت جلد عرضه میکرد. دختر و پسر جوانی دستدردست هم از دری بیرون میآیند که تا چند سال پیش ورودی کتابفروشی انتشارات اندیشه بود. کتابی دستشان نیست. خوشحال و خنداناند. حتماً نمیدانند صاحب قبلی چوب حراج به همه کتابهایش زد تا زودتر ملک را تخلیه کند. خیابان شاهآباد قدیم که سالها پاتوق کتاببازهای شهر بود، حالا به خیابان جمهوری تبدیل شده و دیگر هیچ نشانی از آن روزهای طلایی ندارد.
در ایستگاه خیابان فخر رازی از اتوبوس پیاده میشوم. از اینجا تا کتابفروشیهای مقابل دانشگاه تهران چند دقیقه بیشتر راه نیست. اگرچه یکی از آسانترین شیوهها برای خرید کتاب، سفارش به سایتهایی است که کتاب دلخواهتان را جلوی در خانه تحویل میدهند، اما شیدایانی مثل من وقتی به کتاب خاصی احتیاج پیدا میکنند موقعیت را غنیمت شمرده و خودشان را به نقاطی از شهر میرسانند که مرکز فروش کتاب هستند. بعد از برچیده شدن بساط کتابفروشیهای خیابان جمهوری، روزبهروز به تعداد کتابفروشیهای خیابان انقلاب افزوده شد. از میدان انقلاب تا چهارراه ولیعصر پر شد از کتابفروشیهای کوچک و بزرگ. آنهایی هم که قدیمیتر بودند، با یک بنّایی و بازسازی مختصر تغییر دکوراسیون دادند و بهقول خودشان مدرن شدند. با اینکه امروزه تعداد پاتوقهای کتاببازها بیشتر شده، ولی برای عشاق کتاب خیابان انقلاب هنوز هم بهترین میعادگاه با محبوب است.
همینطور که در امتداد خیابان فخر رازی پیش میروم، سردر معروف دانشگاه تهران، بزرگ و بزرگتر میشود. اینطرف و آنطرف خیابان هم کمکم فروشگاههای کتابهای درسی و کنکور دیده میشوند. این کتابها را فقط میتوان در انقلاب پیدا کرد. مراکز دیگر بیشتر طرفدار شعار «خواندن برای لذت بردن» هستند. از کتابفروشیهای خیابان کریمخان گرفته –که در همین چند سال اخیر رشد کردهاند و اتفاقاً بسیار مورد توجه جوانان کتابخوان قرار گرفتهاند- تا فروشگاههای «شهر کتاب»، پر هستند از کتابهای رمان و داستان، ادبیات نمایشی، هنر، فلسفه و علوم مختلف به زبان ساده. از خلوتیِ خیابان فخر رازی وارد شلوغی خیابان انقلاب میشوم. سیل جمعیت از دو طرف جاری است. دادزنها همهچیز دارند؛ از کتابهای کمیاب و نایاب تا پایاننامه و مقاله آیاسآی و مدرک دکتری استعلامشده. چرخدستیها گاه عرض پیادهرو را کامل اشغال میکنند. من از میان این رود خروشان راهم را باز میکنم و پیش میروم. بالاخره به یک کتابفروشی قدیمی و خوشنام میرسم که حدس میزنم کتاب مورد نظرم را داشته باشد.
روزنامه همشهری
وارد میشوم. سری برای فروشنده تکان میدهم و پیش از گشتن دنبال کتابم سراغ پرفروشهای ماه میروم. فروشندهی خوشصحبت وسط مکالمهاش با یک مشتریِ میانسال متلکی به من میاندازد با این مضمون که دیگر به ما سر نمیزنی و حتماً گزینهی بهتری پیدا کردی و نو که آمد به بازار و ... من هم در جوابش از نسبت دریافتی ماهیانهام با قیمت کتابهای این روزها میگویم و سبد فرهنگیای که روزبهروز خالیتر میشود. جوابی ندارد. سری تکان میدهد و میخواهد ادامه صحبتش با مشتری را پی بگیرد، اما برای مرد میانسال بحث دربارهی قیمتها جالبتر است. میپرسد: «چرا کتابها یکمرتبه اینقدر گران شدهاند؟» فروشنده هم همانطور که انتظار دارم از قیمت کاغذ میگوید و ربط آن به تحریم آمریکا و نرخ دلار که سر به فلک کشیده. همهچیز به هم ربط دارد. مشتری مثل رانندههای تاکسی بحث را سیاسی میکند. میگوید: «این هم آخر و عاقبت مذاکره نکردن. لازم نیست که حتماً جنگ بشود. همینکه مردم دیگر کتاب نخوانند از صد تا جنگ بدتر است. همه بیسواد و بیفرهنگ میشویم و میافتیم به جان هم.»
یکی از کتابهای پرفروش را برمیدارم و شناسنامهاش را میخوانم. کتابی چهارصد صفحهای با تیراژ هفتصد جلد و قیمت چهلوپنجهزار تومان. کتاب را سر جایش برمیگردانم. میگویم: «همین است دیگر، با این قیمتها تیراژ یک کتاب پرفروش میشود هفتصد جلد.» فروشنده توضیح میدهد: «البته دلیل تیراژ پایین، فقط قیمت نیست. بیشتر کسانی که کتابهای ما را میخرند و میخوانند اگر در زندان نباشند، در این چند سال مهاجرت کردهاند و از ایران رفتهاند. آنهایی هم که ماندهاند یا دانشجو هستند و وسعشان نمیرسد، یا دریافتی ماهانهشان همراه با نرخ دلار بالا نمیرود.»
سراغ کتاب مورد نظرم را میگیرم. میگوید موجودی ندارد و باید از ناشر بخرم. خداحافظی میکنم و راه میافتم. تا انتشارات دو-سه چهارراه بیشتر فاصله نیست. خودم را به سیل جمعیت میسپارم. در راه توجهام به دستفروشهایی جلب میشود که در حاشیهی پیادهرو بساط کردهاند و کتابهای ظاهراً کمیاب میفروشند. انگار تعدادشان از آخرین باری که به اینجا آمدهام بیشتر شده است. پای بساط یکیشان میایستم و تماشا میکنم. کتابهایش ملغمهای است از پرفروشهای همیشگی مثل کتابهای روانشناسی موفقیت و نسخههای دستدوم کتابهای قدیمی. لابهلایش هم کتابهای ممنوعهای دارد که یا جلوی چاپ مجددشان گرفته شده و یا هرگز چاپ نشدهاند و به صورت افست فروخته میشوند. کتاب دستدومی را برمیدارم. بالای صفحه اول، قیمت را با مداد نوشته. میگویم: «خیلی گران است. چاپ جدیدش را کتابفروشیها با همین قیمت میفروشند.» میگوید: «خب نخر.» راست میگوید. کتاب را سر جایش میگذارم و حرکت میکنم. به مقصدم میرسم. جوانی همزمان با من وارد میشود و بلند میپرسد: «کتاب درسی دارید؟ پیام نور؟» فروشنده کفری است. زیرلب ندارمی میگوید و غر میزند که: «خسته شدم از بس هر روز صد نفر همین را میپرسند.» بعد رو میکند به من و ادامه میدهد که مشکلش جواب دادن نیست و ناراحتیاش از دست این فروشگاههای کتاب درسی و دانشگاهی است که هر روز بیشتر میشوند. میگوید اصالت این محدودهی فرهنگی را از بین بردهاند. حوصلهی ادامه بحث ندارم و مؤدبانه سراغ کتاب را میگیرم. میگوید چاپش تمام شده است. بلاتکلیف به اطرافم نگاه میکنم. میپرسم کی تجدید چاپ میشود؟ مرد شانه بالا میاندازد: «با این قیمت کاغذ؟ پشت جلدش چقدر قیمت بزنم که لااقل ضرر نکنم؟ حداقل دو تا سه برابر چاپ قبلی. چه کسی میماند که بخرد؟ هیچ کس.» سکوت میکنم. نمیدانم چه بگویم. خودش ادامه میدهد: «از طرف دیگر نامردهایی هم هستند که منتظرند منِ ناشر تجدید چاپ نکنم، آنوقت بلافاصله یک نسخه افست وارد بازار میکنند، شما هم میروی همان را میخری.» میپرسم چرا شکایت نمیکند. «قدیم که توان و حوصلهام بیشتر بود، شکایت میکردم. امروز دیگر توانش نیست. حالا گاهی به این فکر میکنم که خودم هم همین کار را انجام بدهم. به جای پرداخت آن همه هزینهی تجدید چاپ، یک افستِ باکیفیت از کتاب را بفروشم. بعضی از همکاران ما که همین کار را میکنند.» پیش از آنکه از در خارج شوم سفارش میکند به کتابفروشیهای بیرون از مرکز شهر سر بزنم. شاید آنها که مراجع کمتری دارند، هنوز نسخهای از کتاب را داشته باشند.
سرپوش
تا چند سال پیش تقریباً در همه محلهها یک کتابفروشی کوچک پیدا میشد. تعدادی کتاب مخصوص نوجوانان مثل آثار ژول ورن، تعدادی رمان داغ عاشقانه، تعدادی کتاب حلالمسائل –که اگر در مدرسه میدیدندش اخراج میشدی- و محدودهای کمتنوع از اقسام دفتر مشق و لوازمالتحریر کل موجودی آن کتابفروشیها را تشکیل میداد. اما تعدادشان روزبهروز کمتر و کمتر شد. حتماً اتصال زندگی ما به اینترنت و کم شدن آمار مطالعه یکی از مهمترین دلایل جمع شدن این فروشگاههای محلی است. فروشگاههایی که بیشترشان تغییر کاربری دادهاند و لوازم آرایش یا اسباببازی یا پارچه و یا هزار قلم جنس مصرفی دیگر میفروشند. بعضیهایشان هم جای کتابها دستگاه تکثیر گذاشتهاند و تبدیل شدهاند به دفتر فنی.
اما هنوز هم در بعضی از محلههای شهر –بیشتر در شمال تهران- تکمغازههایی در همسایگی رستوران و گلفروشی پیدا میشوند که کتاب عرضه کنند. با گوشی همراهم شمارهی یکیشان را از صفحه اینستاگرامش پیدا میکنم و تماس میگیرم. از کتاب مورد نظرم میپرسم. ندارند. نه که تمام شده باشد، از اولش هم کتاب را نیاوردهاند. دلیلش را میپرسم. جواب میدهد چون میخواهند کتابفروشیشان را بعد از بیستوپنج سال تعطیل کنند. میگوید دیگر توان رقابت ندارند. دیروز رقابتشان با کتابفروشیهای مرکز شهر بود، اما امروز دیگر رقابت ناجوانمردانه شده است. میپرسم آیا منظورش فروشگاههای «شهر کتاب» است؟ پاسخ میدهد که با «شهر کتاب»ها تابهحال کنار آمدهاند. آنچه که نمیشود با آن کنار آمد باغ کتاب است. از وقتی افتتاح شده، فروششان بهطور محسوسی کم شده و ادامه کار برایشان صرف نمیکند.
باغ کتاب تهران محدودهای است به وسعت صد و ده هزار متر مربع که سال گذشته در منطقهی عباسآباد و در همسایگی کتابخانهی ملی احداث شده و گفته میشود هزینهی ساخت آن برای شهرداری تهران بیش از دویست میلیارد تومان خرج برداشته. بنای نمایشگاه باغ کتاب -با مساحتی به وسعت شصتوپنج هزار متر مربع- غول بیشاخودمی است که مخاطبان را با ترفندهای سینما و کافه و رستوران و حتی جنگ شادی به خود جلب میکند. در میان این ساختمان عظیم نمایشگاهی دائمی برپا است و تعداد زیادی از ناشرانِ شهر کتابهایشان را در آن عرضه میکنند. اتفاقی ظاهراً خوشآیند برای ناشرها و تیر خلاصی برای کتابفروشهای جزء و حاشیهای، که در مقابل شهرداری بزرگ تهران با آن جلال و جبروت چارهای جز تسلیم ندارند.
گوشی را که قطع میکنم به یاد فیلم «نامه داری» از نورا افرون میافتم. داستان عاشقانهای میان مدیر یک شرکت بزرگ فروش زنجیرهای کتاب (با بازی تام هنکس) و صاحب یک کتابفروشی کوچک (با بازی مگ رایان) که در زندگی واقعی از هم متنفرند و در دنیای مجازی دلباخته یکدیگر. فیلم پایان خوشی دارد اما من امیدی به عاقبت این ماجرای بیسروسامان ندارم.
خستهام ولی حوصلهی اتوبوس و ماشین را هم ندارم. دستانم را در جیبهایم فرو میکنم و راه میافتم. پیاده به سمت شرق و همان میدان بهارستان میروم. سر راه از یک فروشندهی بینامونشان سراغ کتابم را میگیرم و بالاخره نسخهی افستش را میخرم. حوصله ندارم بپرسم چرا اینقدر گران است و چرا اینقدر بیکیفیت. پول را میدهم و راه میافتم. در راه به همهی آنچه که امروز دیده و شنیدهام فکر میکنم. به تیراژهای کم، به قیمتهای زیاد، به ناشران ناراضی، به فروشندههای ورشکسته. به آینده میاندیشم و سرنوشت فرهنگ و کتاب. از تصویری که برای خودم ترسیم کردهام میترسم. باز به خیابان جمهوری رسیدهام. احساس گرسنگی میکنم. وارد یک اغذیهفروشی میشوم و ساندویچی سفارش میدهم. در حین انتظار به اطرافم مینگرم. اینجا برایم آشناست. به نظرم میآید که روزگاری نهچندان دور جای این میز و صندلیها ردیف کتابخانههایی بوده. آنجا جای یخچال، دوره آثار هدایت و گلشیری و ساعدی را دیدهام. آنطرفتر نمایشنامههای فوگارد و پینتر و فرسی. دلم میگیرد. بغضم را فرو میدهم. ساندویچ مغزم آماده است. از رؤیابافی دست میکشم و گاز میزنم.