اوزبیکستان (ازبکستان)، سرزمینی آشنا با بیگانه
tourradar
به سفری که بهار امسال به اوزبیکستان داشتم مدتها اندیشیده بودم، اجداد مادری من صدها سال پیش، از این سرزمین به افغانستان کوچیدهاند و خود در سالهای ۸۰ میلادی در مدتی کوتاه که در بیمارستانی در شهر ترمذ بستری شده بودم، در مهرورزیهای کارمندان بیمارستان و آشپزِ همیشه متبسم آن رنگی و بویی از یک محبت از دست رفته را مییافتم و سالها در انتظار فرصتی برای رفتن به این ملک بودم؛ اوزبیکستان برای من تصوری از یک بهشت اینجهانی را ایجاد کرده بود.
سرانجام در یک روز آفتابی در تاشکند از هواپیما پیاده شدم؛ ماموری که مهر دخول بر پاسپورت من میزد با لبخندی که بخشی از وظیفهاش بود انگار، به من به زبان انگلیسی گفت خوش آمدید به اوزبیکستان. در بیرون فرودگاه تاکسیهایی برای بردن مسافران صف کشیده بودند و هرکدام سعی داشتند نورسیدهای را به طرف خود جلب کنند. ظاهر من نشان نمیداد که خارجی باشم و آنها چندان دنبال من نمیامدند چون تصور میکردند از قیمتها باخبرم.
آن روز باید یکراست سمرقند میرفتم چون قرار بود دوستانی از مزارشریف افغانستان هم برسند و با هم چند روزی آن شهر را ببینیم. شهری که زمانی پایتخت امپراتوری تیموری و مرکز اشاعه فرهنگ و تمدن اسلامی بود و مشاهیر بزرگی را در دامان خود پرورده است. راننده تاکسی که مرا به ایستگاه خودروهای عازم سمرقند میبرد، لب به شکایت از روزگار گشوده بود و پیوسته آرزو میکرد مثل من ساکن یک کشور غربی باشد. میگفت درآمد چندانی ندارد و ناگزیر است در کنار ماموریت رسمی، بخشی از روز را مسافرکشی کند.
خودروی شورلت تولید شده در اوزبیکستان که رانندهاش یک کهنه سرباز دارای سابقه جنگ در افغانستان بود، با شتاب به سوی سمرقند میرفت. سه مرد همسفرانم بودند. فردی که کنار راننده جاگرفته بود، یک مامور دولت بود که برای فراهم کردن مقدمات عروسی دخترش به سمرقند میرفت. دو نفر دیگر که با من در صندلی عقبی نشسته بودند، از شهر اندیجان میآمدند و با هم از نماز و روزه و عبادات دیگر و فوایدشان حرف میزدند. از اغتشاشات خونین سال ۲۰۰۵ میلادی که در شهر اندیجان علیه دولت اسلام کریموف به راه افتاد و با حمله نظامیان و کشته شدن معترضان پایان یافت، مطلع بودم.
خانمی که مامور مرزی افغانستان بود و وسایل مرا بازرسی میکرد گفت این قرصهای سردردی را که داری همینجا بگذار و با خودت نبر که دردسری برایت ایجاد نکنند. حرف او را قبول کردم اما او به من نگفته بود که داشتن کتاب دردسر بزرگتری خلق خواهد کرد.
مرد جلویی رو به راننده کرد و گفت اگر مقدور است، کمی پیوه (آبجو) بگیریم که بتوانیم با سرخوشی تمام وارد سمرقند شویم. این حرف او مرا کمی نگران کرد چون تصور میکردم که آن مرد لابد نمیدانست که دو نفر از پرهیزگاران مسلمان با ما همسفراند، اگر نه شاید چنان حرفی نمیزد. اما من در اشتباه بودم چون بعد متوجه شدم هم راننده و هم آن مرد، پیش از سوار شدن من، با این دو حرفهایی زدهاند و همدیگر را میشناسند.
سفر ما بیش از چهار ساعت طول میکشید و میبایست هر کسی خود را به نحوی مشغول و سرگرم نگه دارد. من سر صحبت را با راننده باز کردم، او همین که دانست از افغانستان هستم و حالا در لندن زندگی میکنم شروع کرد به شرح ماجراهایی که در سالهای سربازی داشته و این که چگونه در جمع سربازان شوروی به افغانستان رفته و به سختی علیه مجاهدین جنگیده است. او میگفت خوی و خواصش پس از رفتن به جنگ افغانستان کاملا تغییر کرده و آدم دیگری شده است، چندان که هنوز نمیتواند خود را با جامعه وفق دهد. میگفت خشونتهایی که در جنگ دیده او را تحت تاثیر نگه داشته است. او تقریبا همه اهالی سیاست افغانستان در سالهای هشتاد میلادی را میشناخت اما ژنرال دوستمِ اوزبیک تبار برایش یک قهرمان بود که توانسته بود علیه مجاهدین به خوبی ایستادگی کند.
در اوزبیکستان زبان فارسی تاجیکی در کنار زبان اوزبیکی گویندگان زیادی دارد و حالا که سخن گفتن به زبان تاجیکی مجاز شده، مردم از بیان تعلقشان به قومیت تاجیک ابایی ندارند. راننده اما اوزبیک بود.
وارد سمرقند شدیم، شهری که هنوز یادآور عظمت پیشین خود است. گنبدهای نیلگون بناهای قدیمی در هر گوشه نمایاناند. مدرسه میرزا الغ بیگ که بزرگترین آموزشگاه دینی در خراسان آن روزگار بود جذابیتی خاص به سیمای این شهر بخشیده است.
در حال حاضر اقامت سه روزه در هر جای اوزبیکستان بدون ثبت محل اقامت مانعی ندارد اما اگر کسی بیشتر از سه روز در محلی مقیم شود ناگزیر است فرم مخصوصی را که در اختیار پلیس قرار خواهد گرفت پر کند.
روز بعد به همراه دو دوستی که از مزارشریف آمده بودند، به دیدن این مدرسه الغ بیگ رفتیم. ماموری که آنجا بود متوجه نشد من خارجیام و سه بلیط با قیمت داخلی به من داد، در هنگام ورود، مردی که بلیطها را میدید از ظاهر همراهان من پی برد که اینجایی نیستند، گفت برای آن دو همراهت باید بلیط مخصوص خارجیها بگیری. تفاوت قیمت بلیط برای خارجیها آنقدر زیاد بود که از خیر تماشای درون مدرسه گذشتیم و تنها به گرفتن چند عکس یادگاری و خیره شدن به عظمت دیوارها و گنبدهای مدرسه قناعت کردیم.
دو روزی در سمرقند ماندیم، از غذاهای لذیذ و خوب آن شهر و ملایمت رفتار شهروندان بسیار لذت بردیم و چون در گزارشهایی خوانده بودیم که در سالهای اخیر در اوزبیکستان هیچ آزاری به جهانگردان نرسیده، احساس آرامش و امنیت کامل داشتیم.
هر باری که سوار تاکسی میشدیم راننده رو به من میکرد و به اوزبیکی میپرسید: همراهانت از کدام کشور آمدهاند؟ و همین که میگفتم همه از افغانستان هستیم، با تعجب نگاهم میکرد و باز میپرسید: تو آنجا برای تجارت رفته بودی؟ تجربهی روزنامهنگاری به زبان اوزبیکی، و آشنایی با کلمات رایج در اوزبیکستان و لهجهی آن و البته چهرهی من باعث میشد ازبکستانیها مرا هموطن خود تصور کنند، اما این تصور، به جای نفع رساندن، گاهی مایه زیان برای من میشد.
وقتی به لندن بازگشتم اوزبیکستانی که در ذهن داشتم عوض شده بود. فهمیده بودم که برای رفتن دوباره به آن باید از سخن گفتن به زبان اوزبیکی و همراه داشتن کتاب پرهیز کنم.
سیاست کنونی دولت اوزبیکستان بر مدارا و خوش رفتاری با خارجیان تاکید دارد. بر خلاف بسیاری از جاهای دیگر دنیا، در اوزبیکستان اگر زبان و لهجهات چنان باشد که احساس کنند بیگانه نیستی، ماموران دولتی با تو رفتاری بیگانهوار در پیش میگیرند.
پس از چند روز سیر و سیاحت در سمرقند و ترمذ، از طریق مرز زمینی حیرتان وارد بلخ در شمال افغانستان میشدم. از وضعیت نظامی حاکم در مرز میتوان دانست که افغانستان به دلیل ادامه جنگها و نابسامانیهایش، در نظر اوزبیکستان یک تهدید بالقوه باقی مانده است. برای خارج شدن از خاک اوزبیکستان باید در چندین محل مدارک و اثاثیهات بازرسی شود.
نگاهها عبوس و عاری از هرگونه نشانهی مهراند، ماموران مرزبانی اوزبیکستان رفتاری به شدت آمرانه دارند و ذره ذره وسایل و اسبابی را که همراه مسافران است بررسی میکنند و حتی محتویات تلفنهای همراه را هم میبینند.
هفتهای در مزارشریف کنار والدین ماندم و هنگام بازگشتن به لندن، دوباره باید از راه حیرتان وارد اوزبیکستان میشدم. پیش از رسیدن به محل بازرسی اوزبیکستان، خانمی که مامور مرزی افغانستان بود و وسایل مرا بازرسی میکرد گفت این قرصهای سردردی را که داری همینجا بگذار و با خودت نبر که دردسری برایت ایجاد نکنند. حرف او را قبول کردم اما او به من نگفته بود که داشتن کتاب دردسر بزرگتری خلق خواهد کرد.
از کتابفروشیهای مزارشریف که البته رونق خوبی دارند، چند جلد کتاب در زمینه مولاناشناسی گرفته بودم. بازرسان اوزبیکستانی کتابهای مرا نشانهی دشمنی و احیانا تلاش برای براندازی تلقی کرده بودند. یکی از کتابها، «از اشارتهای دریا» نوشته حمیدرضا توکلی بود که موضوع آن روایت در مثنوی مولاناست. بازرس که میدید من به زبان اوزبیکی روان حرف میزنم و کتابهایی همراه خود دارم به من مشکوک شد و گفت منتظر بمانم تا کارشناس بیاید و ببیند این کتابها چه موضوعاتی دارند. او میگفت به کتب دینی اجازه ورود به قلمروشان داده نمیشود. سعی من برای تشریح موضوع کتابها اثری نداشت و شک و گمانها را بیشتر میکرد. خاموش منتظر ماندم تا کارشناس رسید و شروع کرد به ورق زدن همه کتابهای من. او معنای کلمه بوطیقا در عنوان کتاب را نمیدانست و حرف مرا هم قبول نمیکرد. الغرض ساعتی طول کشید تا بعد از پرس و جو در مورد شغل و حرفه و سابقه کارهای من قانع شوند که آدم خطرناکی برای اوزبیکستان نیستم و اجازه دادند وارد خاکشان شوم.
نیمه شبی از سمرقند به طرف تاشکند با خودروی مسافربری راه افتادیم. مرد جوانی با همسرش در صندلی عقبی با من بودند و دختری تنها در صندلی کنار راننده نشسته بود. دختر پیوسته از راننده میخواست آهنگهای جوانانه مد روز بگذارد و من در رخوت وصف ناپذیری، از تماشای ستارگان در آسمان و موسیقی مستانهی درون ماشین لذت میبردم و حرفهای مرد جوان را که سرباز بود و در مرخصی با همسرش به قزاقستان میرفت میشنیدم.
دو ساعت قبل از موعد به فرودگاه تاشکند رسیدم. بازرسیها شروع شد، در اولین محل بازرسی خانمی که اهل ترکیه بود با بازرس جنگی لفظی کرد و گفت: «وقتی نمیتوانید رفتار درستی داشته باشید چرا این همه تشویق به آمدن میکنید» در سالن انتظار فرودگاه ازدحام شدیدی بود. دنبال صندلی خالی میگشتم که دمی بیاسایم و اگر بتوانم کمی بخوابم. اما تقریبا نیمی از صدها نفری که آنجا بودند، مثل من جایی برای نشستن نمییافتند و روی پا ایستاده بودند. به یاد سخن دوست شاعرم افتادم که اخیرا او نیز از مزارشریف به تاشکند آمده بود و میگفت: «اوزبیکستان باز شده اما ظرفیت پذیریش مسافران را ندارد.»
در سومین محل بازرسی در فرودگاه تاشکند، ماموری که به نظر میرسید کارش انجام آخرین بررسیها پیش از ورود مسافران به محل مخصوص مهر خروجی باشد، پاسپورت مرا گرفت و در حالی که صفحات آن را یکی یکی میدید پرسید: «چرا آمده بودی اوزبیکستان، کجاها رفتی و چرا افغانستان رفتی و برگشتی؟» احساس کردم حوصلهام سر رفته اما سعی کردم خونسرد باشم. همین که به زبان اوزبیکی شروع به حرف زدن با او کردم لحنش تغییر کرد، با صدایی آمرانه و بلند گفت: «افغانستان چه میکردی؟» گفتم اهل افغانستان هستم و رفته بودم خانوادهام را ببینم. یک جلد از کتابها را در چمدان دستی با خودم گرفته بودم که در هواپیما بخوانم. این کتاب مایه درد سر تازهای شد و آن مامور حدود نیم ساعتی از من سوال و بازجویی میکرد.
وقتی به لندن بازگشتم اوزبیکستانی که در ذهن داشتم عوض شده بود. فهمیده بودم که برای رفتن دوباره به آن باید از سخن گفتن به زبان اوزبیکی و همراه داشتن کتاب پرهیز کنم.