بهشتی که گم شد
عکس: منصور محمدی
بعد از پشت سر گذاشتن چند پیچ تند بالاخره چشم از جاده برداشت. با یک دست هنوز فرمان ماشینش را نگه داشته بود و با آن دیگری دستی به موهایش کشید. جوانتر از چیزی بود که چین و شکنهای روی صورتش نشان میداد، نگاهش را به سمت آینهی جلوی ماشین بالا آورد. انگار از اینجا به بعد تمام پیچ و خمهای گردنه را از بر است. با خیال راحت و لبخند گفت باید زمستان اینجا را ببینی، هوا خیلی سرد میشود و بعضی وقتها ارتفاع برف به چهار متر میرسد. آن وقت است که دسترسی اهالی روستاهای پشت این گردنه به شهر به کلی قطع میشود تا این که ادارهی راه میآید و از بین برفها برای عبور و مرور محدود تونل میزند.
توی سرم به خیال پشت برف گردنه ماندن، آن هم توی یک روستای دور فکر کردم، به صدای سوز باد که از بین درهها میگذشت و برف را مثل دانههای شن جا به جا میکرد. هوا آن بیرون هنوز تاریک بود و من با وجود خیالهایم اما نمیتوانستم چیزهایی را که میشنیدم باور کنم. هیچوقت این حجم از برف و سرما را به چشم ندیده بودم و رانندهی جوان همچنان با ادامهی داستانهایش من را به جهانی غریب نزدیکتر میکرد. جایی از حرفهایش صدایش کمی لرزید و بعد گفت همه برای دیدن قشنگیها میآیند اما همه چیز که قشنگ نمیشود مثلاً هر سال زمستان با خودش جان چند نفر را میگیرد، بعضیها زیر بهمن میمانند و بعضی دیگر سر یک پیچ تند کنترل ماشین را از دست میدهند و بعد همین طور که داشت دندهی ماشین قدیمیاش را به زحمت جا میانداخت آهی کشید، انگار داستانش از جهانی که زمستانش سرد و جانستان بود تمام شده باشد. گفت زمستان با ما بیرحم است.
آسمان کمکم داشت روشن میشد و کوهستان عظیم آن طرف پنجره هم خودش را به آرامی از توی تاریکی و سیاهی بیرون میکشید. کوههایی که در اولین مواجهه خوفناک به نظر میآمدند با روشنایی صبح جزئیاتشان نمایان میشد و انگار آنها هم لب به سخن میگشودند که داستان خودشان را بگویند، داستانی از تاریخ سیال بین درهها و قلههایشان.
با روشن شدن هوا رانندهی جوان جایی لا به لای صخرهها را از دور با انگشت نشان داد و گفت آنجا بزرگترین روستای منطقه است، جایی که در قدیم پایتخت شهری بزرگ و مقر فرماندهی این سرزمینها بوده. از آن فاصله به کمک چند چراغ روشن که از ادامهی شب بر جا مانده بود میشد روستا را از میان انبوه سنگ و صخرهها تشخیص داد.
حالا ساعت هفت و نیم صبح بود. ما به روستا رسیده بودیم و کمی پیش از ما آفتاب از تیزی قلههای عظیم خودش را به پنجرههای روستا رسانده بود. با دیدن تلألو نور در صدها پنجرهی رو به خورشید تازه فهمیدم که چرا نام این سرزمین «هورامان» است، خانهی اهورا، سرزمین خورشید و آن لحظه شروع کشف جهانی بدیع بود.
تا آن روز تصورش هم برایم غیرممکن بود که انسان بتواند روی لبهی پرتگاههایی این چنین پرشیب، خانه و کاشانه بنا کند و چرخ زندگیاش را از دل سنگهایی بینهایت عظیم این چنین صبور و استوار بچرخاند. این مردمان کوهستان را شخم زده بودند، باغ انار به پا کرده و با تراشیدن ظریف سنگها دیوار خانههاشان را بالا برده بودند. آنها حتی صدای کوهستانها را در سینهی خود به آواز بدل کرده بودند، آواز هورامی با صدای رودهای خروشان و بادهای سرگردان در کوهستان بینهایت هماهنگ بود و آوازی بود برای روزهای عاشقی، برای جشنها و نوایی برای سوگ و تحمل رنجی که زندگی بر دوششان میگذاشت.
چیزی که هورامان را از تمام روستاهایی که تا آن روز دیده بودم متمایز میکرد همین هماهنگی و یکپارچگی با طبیعت بود. هرچیزی در این سرزمین به رقصی میان آدمی و طبیعت میمانست، از سبک و سیاق معماری خانههایشان گرفته تا آیین و جشنهایی که با شروع هر فصل برپا میکردند.
روستاهای این منطقه پلکانیشکل بود و اغلب روستاها در قلب کوهها و در ارتفاعهای کاملاً متفاوت از هم بنا شده بودند. همزمان که یک روستا در قله و ارتفاعی باورنکردنی هنوز برف داشت، دیگری درون دره و نزدیک رودخانه از دیدن جوانه و شکوفهی درختهایش به وجد آمده بود اما در ساخت تمام روستاها مصالح یکسان سنگ و چوب و سبک معماری خشکهچین بود یعنی سنگها را با ظرافت و دقت میتراشیدند و بدون هیچ ملاط، گل یا سیمانی کنار هم میچیدند و تنها در پی و سقف دیوار از چوب درختهای بلوط و چنار که پوشش گیاهی منطقه بود استفاده میکردند و همین استفادهی هوشمندانه از پتانسیلهای زیستگاه نه تنها برای مقابله با مشکلات و ناهنجاریهای اقلیمی بود بلکه بیگزند به انبوه آن همه زیبایی به دیگران اجازه می داد که نظارهگر صبر و استقامت مردمان هورامان باشند.
عکس و فیلمها را از آرشیو قدیمیام کپی میکنم و برای هورامان یک پوشهی جدید باز میکنم. میخواهم گزارشی بنویسم از بدعهدی زمان با سرزمین خورشید.
ده سال از اولین سفرم به هورامان گذشته است. یقین دارم که کوههای سرسخت زاگرس همچون هزاران سال پیش درست سر جایشان ایستادهاند اما چیزی هست که زمان به آن رحم نکرده و آن چهرهی زیبا و همگون روستا و کوهستان است، روستاهایی که تا همین چند سال پیش تنها به واسطهی در و پنجرهها از قلب کوهستان قابل تشخیص بودند، امروز چهرهشان با نمای کامپوزیت و آجرهای پیشساخته و سنگ مرمر زخمی شده است و حالا ظهور مفاهیم جدید در زندگی اهالی این سرزمین آنها را از ادامهی زندگی به سبک و سیاق گذشتگانشان باز داشته است. اینجا تنها مسئلهی نوسازی یا بهسازی خانهها مطرح نیست بلکه مسئلهی روستاییان سختی کار، زمان و مصالح مقرون به صرفه است و البته خواست زندگی مدرن همچون ضرورتی مداوم که نابودی تدریجی میراث فرهنگی را رقم زده است و این در حالی است که با نابودی این سبک از معماری در غیاب سازمانهای متولی و حمایت آنها از طرحهای پژوهشی و بدون توجه به ضرورت تولید اطلاعات و آموزش روستاییان تا چند سال دیگر از این مجموعه روستاها که از معدود نشانههای برجامانده از هماهنگی و همسویی زندگی بشر با طبیعت در قرن حاضر بود، چیزی باقی نخواهد ماند.
یادم می آید که روی تابلوی کوچکی در ورودی یکی از روستاها با خط خوش و به زبان فارسی نوشته بودند «به بهشت گمشدهی اورامانات خوش آمدید.»
پوشهی عکسها کپی شده و من با افسوس دست به کار نوشتن گزارش میشوم. میخواهم این طور شروع کنم:
ای کاش زندگی مدرن هرگز راهش به خانهی خورشید باز نمیشد تا هورامان در تاریک و روشنای جهان گمشدگیها غرق در سکوت خیالانگیزش تا ابد یک بهشت گمشده باقی میماند.