مگر فرقی هم میکند
این یادداشت که برای اولین بار در شمارهی ششم مجلهی گردون در سال ۱۳۶۹ منتشر شده است به مناسبت بیستوچهارمین سالگرد قتل زندهیاد احمد میرعلائی بازنشر میشود. احمد میرعلائی از جمله روشنفکرانی بود که در جریان معروف به قتلهای زنجیرهای به اشکال فجیعی کشته شدند. او صبح روز دوم آبان ماه ۱۳۷۴، وقتی از منزلش به سوی کتابفروشی محل کارش میرفت ناپدید شد، و بعد در حوالی ساعت ۱۰ شب جسم بیجانش را در کوچههای خیابان میر اصفهان پیدا کردند.
با آغاز دههی شصت دههی چلچلی ما هم کمکم آغاز میشد. سیونه ساله بودم که بیکار و بعد از هیجده سال سرگردانی در خارج و در پایتخت، به زادگاهم اصفهان برگشته بودم، به خانهی مادرم با زن و فرزند و دست از پا درازتر. هیچ حال و حوصله نداشتم. نمیدانستم چه بر سرمان آمده و چه بر سرمان خواهد آمد. بازار اجتماعیات داغ بود و یاران قدیم جنگ اصفهان همه آنطرف خط بودند. شبها خاموشی بود و بیم حملهی هوایی و روزها از خیابانها شهید میبردند و سرگذرها حجله گذاشته بودند. گاه سه هفته سه هفته از خانه بیرون نمیآمدم. نشستم «هند، تمدن مجروح» نایپول، «کودکان آب و گل» پاز، «از چشم غربی» کنراد را به فارسی ترجمه کردم. روزی که رفته بودم برای دختر دومم شناسنامه بگیرم، جلو شغل، در فرم مخصوص، نوشتم بیکار. قشقرقی بهپا شد. رفتند رئیس را آوردند و نیمساعتی اندرزم داد که بهتر است به جای بیکار بنویسم شغل آزاد. گویی به همه چیز توهین کرده بودم. نمیفهمیدند که میخواهم وقتی دختر بزرگ شد بداند که وقتی به دنیا آمده پدرش بیکار بوده است.
مدتها گذشت تا دانستم که درست آمدهام: اصفهان سرنوشت من بود و باید میماندم و از نو ریشه میدواندم. تکتک دوستان دبیرستانی را باز مییافتم. دانشگاهها که باز شد، در دانشگاه صنعتی درس گرفتم و با فروش ارث پدری خانهای دست و پا کردم و شدم شهروند اصفهان. یاران قدیم جنگ اصفهان یک یک از آن طرف خط به اینسو یله میشدند و نشستها باز برقرار شد. کمکم دوران آشتی آغاز میشد: آشتی با شهر، آشتی با گذشته، آشتی با خود. دخترم هما که مرد در گورستان اصفهان نیز یادگاری داشتم، ریشهای، پیوندی. دیگر نمیشد جایی رفت. سفری به خارج رفتم، دیدم وضع ایرانیها در آنجا تعریفی ندارد. مصمم به اصفهان بازگشتم. انتخابم درست بوده است.
مرگها و غریبمرگیها هم بود. در این دهه ساعدی رفت، آستیم رفت، محدث رفت، اسد بهروزان رفت، اخوان رفت و با هر یک تکهای از گذشتهام رفت و هنگامی که فروردین گذشته فریدون برومند، یکی از یاران دبستانی و همسن و سال رفت پیام را شنیدم که دیگر انتظار شروع شده است و شمارش معکوس. پذیرش مرگ، پذیرش زندگی است و بدان پایبندتر شدم، با آن مهربانتر شدم. حال در پایان این دهه واقعبینتر از پیش، فروتنتر از پیش، در کتابفروشیام مینشینم و سنگ صبور دیگرانم، جوانترها میآیند و از نقشههاشان میگویند، از عصیانهاشان و من پدربزرگانه سر تکان میدهم و پاسخی موافق طبع مراجع. حقهبازی نیست. تنبلی است. حوصله جروبحث ندارم. من خود هم روزی به قصد فتح جهان راه افتاده بودم. گرچه جایی فاتحی نیست، فتحی نیست. اما جوانترها باید خود این را تجربه کنند، خود این را دریابند.
در این دهه کتابهایی چند هم ترجمه کردهام که بعضی هنوز چاپ نشده است. «کودکان آب و گل»،«هند، تمدن مجروح»، «از چشم غربی»، «عامل انسانی» گراهام گرین، «کلاه کلمنتیس» از کوندرا، «مرگ و پرگار» بورخس، «بیلی باد» ملویل، «ژوستین» و «بالتازار» لارنس دارل. هم اکنون مشغول ترجمهی «مونتولیو» سومین رمان مجموعه چارباب اسکندریهام. یک کتاب بیشتر یا کمتر مگر فرقی هم میکند؟