تاریخ انتشار: 
1399/03/07

در کشاکش عادت‌ها

مهوش ثابت

theguardian

صبح است. در تراس را که باز میکند نسیم خنکی به صورتش میخورد که او را یاد بهار میاندازد. هنوز شاخههای انجیر و اقاقی در باغچه‌ی کوچک خانه سر بر شانه‌ی هم دارند و زنبق های قدیمی از دل برگهای سبز گل دادهاند. شاخههای یاس خوشهای، از در و دیوار فرو ریخته و روزهای پر گل بهار را انتظار میکشند. طراوت از دل و دست خانه میریزد. ناگهان صدایی او را به خود میآورد. صدای دسته جمعیِ پر شوق کودکان. میخکوب می‌شود! صدای آشنای همیشگی! برنامه‌ی صبحگاه مدرسه! تازه یادش می‌افتد که این نزدیکی‌ها یک مدرسه هست. مدرسه، که از شش سالگی، همه شوق و شور دلش بوده تا به حال. بیست و دو سال! از وقتی که خودش پا به مدرسه گذاشته، و معلم، مداد لای انگشتان نازکش فشرده بود تا با دست چپ ننویسد، تا وقتی که خودش، معلم شده بود، در محلههای فقیرنشین شهر و تا روزی که پاکسازی شده بود! تازه یادش میآید که امروز اول مهر است! اولِ نخستین مهر خانه نشینیاش. نخستین روز از پاییز که همیشه برایش طلایه‌دار شور و شادی و کار و عشق بود. اما سال پیش ناگهان با یک ابلاغ، همه چیز از کف رفته بود. با قلبی که دیگر در سینه‌اش فشرده است می‌آید تو و در را پشت سرش می‌بندد. 

ما به زندگی در دنیایی پیچیده و پر شتاب چنان عادت کردهایم، که متوجه شرایط پر خطر آن نیستیم. بسیاری از ما به سر و صدا و ازدحام، عادت داریم و فکر میکنیم در جاهای دنج و ساکت افسرده خواهیم شد! وقتی از میدان پر ترافیک شهر بزرگی عبور میکنیم اغلب متوجه میزان هول‌انگیزی از سرعت و ازدحام و میزان خطرناکی از آلودگی صدا و هوا، که ما را احاطه کرده، نیستیم. کسی را میشناسم که صدای تلویزیون خانهشان شبانه‌روز بلند است. یک روز وقتی خیلی محترمانه به مسئله‌ی آلودگی صوتی اشاره کردم گفت که از سکوت و تنهایی میترسد! دوست دیگری میگفت هرگز برای سفر و استراحت، نقاط دنج و خلوت را انتخاب نمیکند زیرا در چنین محیطهایی افسرده می‌شود و ترجیح میدهد به یک شهر بزرگ مدرن برود که در ازدحامش گم شود. حقیقت این‌است که ترجیح من هم تا حدودی همین بود و فکر میکردم که محیطهای ساکت، ساکن و کسلکننده هستند. اما تجربه‌ی سلول انفرادی مرا به درک دیگری رساند. بی تردید زندگی در سلول انفرادی بسیار دشوار و آسیبزا بود و آرزو می‌کنم هرگز هیچکس در هیچ‌کجای جهان و در هیچ‌وقت و زمان آن را تجربه نکند، با وجود این من تنها وقتی توانستم شعر بنویسم و به احساسات و عواطف خود فکر کنم و با آن از در آشتی درآیم که مدتها در سلول انفرادی مانده و آشوبها و تلاطمهای این دوره را از سر گذرانده بودم. بله مدتها طول کشید تا آثار ازدحام و شتاب دنیای بیرون از ذهن و فکرم پاک شد و توانستم برای نخستین بار به دوران کودکی‌ام فکر کنم. به شب‌های پر ستاره‌ی کویر، شب‌هایی که پدر و مادر و خواهرها و برادرها روی پشت بام خانه‌ی پدری، روی تشک‌های خنک خود در نزدیکی هم دراز می‌کشیدیم و به انبوه ستارگان درخشان در متن آسمان سیاه که گویی همین نزدیکی‌ها بود نگاه می‌کردیم. تداعی عطر درخت‌های انجیر و ملافه‌های شسته شده و صدای عوعو سگ‌ها از دور و حس دلنشین امنیت خاطری که از حضور پدر و مادر در کنارم داشتم، مرا به دور دست‌های خاطره‌انگیزی می‌برد! ذهن پرشتاب و ناآرامم بعد از ماه‌ها آرام گرفته و با سرعت سلولم تطبیق یافته بود. می‌دانستم همانطور که اشیاء خودشان را به اندازه‌ی جا، باز می‌کنند، کارها هم به اندازه‌ی وقت کِش می‌آیند. حالا در سلول، ناگزیر بودم کمترین کار را در بیشترین زمان انجام دهم درست برعکس بیرون که می‌کوشیدم بیشترین کار را در کمترین زمان ممکن به انجام رسانم.

انطباق با تغییراتِ همه‌جانبه و پرشتاب، مستلزم اراده و آرامش و تمرین آگاهانه است. آگاهانه باید بکوشیم قدم‌هامان را از همیشه کوتاه‌تر کنیم زیرا در محیط بسته و کوچک سلول، با برداشتن چهار پنج قدم معمولی سرمان به دیوار خواهد خورد. وقتی، هفته‌ای سه روز و هر روز بیست دقیقه وقت هواخوری داری از این بیست دقیقه باید نهایت استفاده را ببری. باید بدوی، نفس عمیق بکشی، به آسمان نگاه کنی و چشمت را که در اثر نداشتن نور طبیعی و افق دور دست، آسیب دیده است با تمرکز بر نقاط دورتر تمرین بدهی. وقتی در سلول در اثر عوامل متعدد از جمله عدم تحرک کافی دچار اختلالات گوارشی و دردهای مداوم معده می‌شوی تصمیم می‌گیری بنا به ساعت درونی‌ات دو سه ساعت نرمش کنی. وقتی حالت بد می‌شود، آشفته می‌شوی، بیش از همیشه دعا و تمرکز می‌کنی. متن نماز را پنج بار می‌خوانی ده بار می‌خوانی، خوابیده و نشسته و در حال دو و زیر دوش می‌خوانی، وقتی حافظه‌ات مخدوش می‌شود، هر‌روز هر چه را از بر داری، بارها می‌خوانی. با سوسک‌ها و مورچه‌ها و موش‌ها دوست می‌شوی و حرف می‌زنی و برایشان شعر می‌گویی! 

وقتی عمری به زندگی پرشتاب عادت داشته‌ایم و با خود گفته‌ایم که باید بدوم و گرنه به هیچ کاری نمی‌رسم، حالا در خانه ماندن چه عوارضی دارد؟ سرعت، حرکت، زندگی پرشتاب، به واقع این عبارت‌ها یعنی چه، این زمان چیست که عمری ما را این‌چنین به دنبال خود کشانده است؟ همه می‌دویدند، ما هم می‌دویدیم. همه همیشه شتاب داشتند ما هم شتاب داشتیم. این روزها، مشکل ما فقط در خانه ماندن نیست بلکه باید قبل از هرچیز خودمان را قانع کنیم که نه تنها ما، که دنیا نشسته است! همچنین باید خودمان را متقاعد کنیم که ما نه از دنیا و نه از خودمان عقب نمی‌افتیم اگر از بام خانه‌مان دریچه‌هایی به تحولات جهان بگشاییم و ضرورت زمان را درک کنیم. این‌ است آن چالش دشوار پیش روی ما! متقاعد شدن و پذیرفتن شرایط جدید و درک ضرورت‌های دنیایی که دیگر آن دنیایی که می‌شناختیم نیست. عادت‌های فکری ما، ما را خواب می‌کنند و بر ما سیطره می‌یابند و هرگاه در صدد ترک آنها بر آییم، کوه می‌شوند و در برابرمان قد علم می‌کنند. حتی در خانه‌ی خودمان. در واقع سؤال فقط این نیست که فردی که به زندان وارد می‌شود چگونه باید عادت‌های خانه را ترک گوید و نظام دشوار زندان را بپذیرد، بلکه بازگشت به خانه هم پس از هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها همان دشواری‌ها را با خود به همراه دارد!

خوابیدن روی تشک فنردار نرم خانه، پس از آزادی، به همان اندازه سخت و چالش بر‌انگیز است که خوابیدن روی زمین در سلول انفرادی پس از دستگیری! یادم هست پس از آزادی، با هر لرزه‌ای که در اثر حرکت در تختم پیش می‌آمد سراسیمه از خواب می‌پریدم و اضطراب‌های فروخفته به لایه‌های خودآگاه ذهنم می‌دویدند! بالاخره ملافه‌ای روی زمین پهن کردم و پس از چند شب، خواب راحتی کردم! همانجا بود که با خود گفتم آنچه در سلول مرا اذیت میکرد و حتی باعث زخم شدن پهلو‌هایم شده بود خوابیدن روی زمین نبود بلکه عادت‌هایم بود!

اولین باری که پس از آزادی به همراه همسرم از خیابان شلوغی عبور می‌کردم متوجه حالت عجیبی در خود شدم. من فقط بازوی او را نگرفته بودم بلکه به او آویزان شده بودم! در آن لحظه فقط می‌خواستم هر چه زودتر به ماشین برسم. بدون آن‌که زیاد راه رفته باشم خسته شده بودم. خیابان به نظرم زیادی شلوغ و پر ازدحام و همه چیز آشفته و پر سر و صدا بود. سرعت مردم، سرعت ماشین‌ها و حتی سرعت حرف زدن‌ها برایم دیوانه‌کننده بود! با خود می‌گفتم چرا همه این‌قدر تند و بلند حرف می‌زنند؟ عبور از عرض خیابان طاقت‌فرسا بود. یادم هست، هنگام عبور از عرض خیابان بی‌اراده ایستادم و گفتم: باز هم باید از خیابان رد شویم! همسرم با تعجب نگاهم کرد و پرسید خسته شدی؟ نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید، شاید رنگ‌پریده یا وحشت‌زده بودم که دستش را دور من حائل کرد و سریعاً مرا به ماشین رساند. اینجا حتی بیشتر از خانه احساس آرامش داشتم. بعدها دانستم دلیلش فضای کوچک و بسته‌ی اتومبیل بود. اینجا محیط بیشتر قابل کنترل بود و ناخودآگاه وضعیت روانیِ وقتی را برایم تداعی می‌کرد که از اتاق‌های بازجویی به سلولم برگردانده می‌شدم و احساس امنیت می‌کردم. تا مدت‌ها بعد، اگر شیشه‌ی ماشین پایین بود و کسی از نزدیکی آن عبور می‌کرد، گرفتار هجوم آدرنالین و در پی آن دچار طپش قلب و تنگی نفس خفیفی می‌شدم.  

همان‌وقت پی بردم که من به نوعی فوبیای محیطِ باز گرفتارم. همانطور که بسیاری از افراد دچار فوبیای محیط بسته هستند. یادم هست دوستی در سلول، مدت‌ها بسیار ناشکیب و نا‌آرام بود. بالاخره خودش در حالی که به اضطراب و دل‌پیچه و حالت تهوع دچار بود گفت بگو دریچه‌ی بالا یا پایین این در را باز کنند. تازه دانستم که هم‌سلولی جوانم دچار فوبیای محیط بسته است و حالا فوبیای محیط باز را من خود تجربه می‌کردم ... .

بله همه چیز می‌تواند در زندگی انسان به ناگاه زیر و رو شود. یکباره یک ویروس اهل عالم را خانه‌نشین کند. هواپیماها و قطارها و اتومبیل‌ها زمین‌گیر شوند. بورس‌های بزرگ و پر تراکنش جهان فلج شوند نفت فلج شود اقتصاد جهان دچار رکود یا تورم و یا هر دو بشود. عبادتگاه‌ها و مناطق زیارتی و سیاحتی و مدرسه و دانشگاه به روی مردم بسته شوند. اصلاً واقعه یعنی همین؛ فکرش را نمی‌کنی اما پیش می‌آید. 

خانه‌نشینی گزینه‌ی مطلوب و دلخواه هیچ‌کس نیست. خاصه اگر با اضطراب‌ها و خطرها و تلاطم‌های دیگری نیز همراه باشد، اما چه باید کرد؟ فرهنگ جهانِ ما از بسیاری جهات در شرف دگرگونی‌ست، حتی شاگرد مدرسه‌ها هم به تحصیلات آنلاین فراخوانده شده‌اند. ما نمی‌دانیم که از دل این دگرگونی‌ها چه جهانی سر بر خواهد افراشت. بدون تردید ما خواهیم توانست با چنین تحولاتی همگام و بلکه پیشگام شویم اگر این حقیقت را بپذیریم که شرایط کنونی جهان، ما را به ترک بسیاری از عادت‌ها و پیش‌فرض‌های ذهنی‌مان، فرا می‌خواند. به پذیرش الگوهایی جدید برای روابط اجتماعی و اقتصادی و کار و تحصیل و... شرایط کنونی جهان ما را به آرامش فرا می‌خواند. به کاهش موقت سرعت و اندکی فرونشستن و تأمل و اندیشه در باره‌ی خودمان و اطرافیانی که دوستشان داریم. شرایط کنونی عالم ما را به صلح و آشتی با خود و با دیگران فرا می‌خواند، به سرزمین‌های سبز، به آسمان آبی، به هوای پاک، به چشمه‌های روشن جاری. شرایط کنونی دنیا ما را به بازتعریف زندگی فرا می‌خواند!