زن فصلیه؛ از پیک صلح تا زندگی در سایه
dw
نمیدانم تا به حال اسم زن فصلیه به گوشتان خورده است یا نه. احتمالاً ما بیشتر از این واژه که مخصوص اقوام عرب است، واژهی خونبس را شنیدهایم که یعنی برای پایان دادن به دعوای خونین میان دو قوم، زنی از طایفهی قاتل به طایفهی مقتول داده میشود. در میان اعراب هم چنین رسمی هست اما آنها نام دیگری بر این زنان میگذارند؛ زن فصلیه یعنی زنی که دعوایی را حل و فصل کرده است.
برای من ماجرا از جایی آغاز شد که در هنگام خواندن و ویراستاری متنی در مورد اقوام ایران، چشمم روی واژهی فصلیه گیر کرد که میان اعراب شایع بوده و برخی میگویند هنوز هم هست. سر بالا کردم و از رفیق شفیق جنوبیام پرسیدم که آیا او تا به حال در مورد زنان فصلیه چیزی شنیده است؟ نگاهم کرد و با آن کلام شمردهاش گفت آره و زن فصلیهای را در نزدیکیام میشناسم. هرچه او بیشتر از داستان زندگیشان تعریف میکرد و نوزادی که در 6 ماهگی زن فصلیه شده بود و در 11 سالگی به قوم شوهر داده شده بود، بیشتر دلم میخواست بروم آنجا و جلوی این زن بنشینم و با او حرف بزنم.
فروردینماه بود که با دوست مستندساز و دوست همکارم سه نفری عازم اهواز و شوش شدیم برای دیدن میم، زن فصلیهای که داستانش من را از تهران به خوزستان کشانده بود.
زن فصلیه کیست؟
«فصل» در واقع نوعی دیهی عشایری است که ریشه در دوران جاهلیت دارد. اگر یکی از افراد عشیره به هر علتی حتی در تصادف ماشین به قتل رسیده باشد، ریشسفیدان پادرمیانی میکنند و به خانوادهی فرد کشته شده از طرف خانوادهی قاتل دیهی «فصل» میدهند. گاهی اوقات پیش میآید که خانوادهی مقتول، یک یا چند عروس را به عنوان دیه مطالبه میکنند. این عروسان به عقد برادران یا پسر عموهای مقتول در میآیند. دخترانی که در این موقعیت قرار میگیرند و اینگونه ازدواج میکنند به شدت زیر فشار روحی و تحقیر قرار دارند و مرتبهی اجتماعیشان در عشیره بسیار پایین است. «فصلیه» دشنامی است که با کمترین اختلاف در خانواده به رخ زن کشیده میشود. در میان زنان عرب، هیچ دشنامی بدتر و توهینآمیزتر از این واژه نیست. نه جشنی در کار است، نه مراسمی و نه مهریهای. اگر شوهر اجازه ندهد باید رابطهشان را با خانوادهشان قطع کنند. فقط در صورتی که پسر بزایند ممکن است دوباره حق و حقوقی به آنان برگردانده شود. دختران «فصلیه» دختران ترس و تنهایی و تحقیرند. (عزیزی بنیطرف، یوسف: 1372 ص 108)
قصهی اول: میم، زنی در سایه
در داستان «میم» اما هیچکسی از هیچ طایفهای کشته نشده بود. «میم» فقط شش ماهش بود که پدرش با دختری عرب فرار کرد و زن و بچههایش را گذاشت و رفت. زن میگوید یک روز به خانه برگشته و دیگر اثری از شوهرش نبوده است. میگفت: «همهی مردم میدانستند و حرف میزدند که شوهرت با فلان دختر فرار کرده است، خیلی از حرف مردم سختی کشیدم. انگار هرجا میرفتم با دست مرا نشان میدادند. مردانِ قومِ دختر همهجا دنبالشان کرده و پیام فرستاده بودند که هر دو را میکشند. ناچار میشوند برگردند به آبادی، آدم میفرستند که مردان عشیره بیایند، بنشینند و حرف بزنند برای صلح و سازش. در نتیجهی مذاکره قرار میشود که میم ششماهه در 11-10 سالگی به عقد یکی از مردان طایفهی دخترِ فراری درآید، به عقد یکی از پسرعموها با اختلاف سنی خیلی زیاد.
علاوه بر این، قدغن میکنند که دختر پایش را داخل عشیره بگذارد. نه برای مرگ نه عروسی و نه برای هیچ چیز دیگری. البته آن دختر حالا دیگر پیرزن بود. با آن شال عربی پیچیده روی سرش، با آن خال و آن حرف زدن شیریناش. هر دو زن در یک خانه زندگی میکردند و او چون میدانست که برای چه آنجاییم، چندان به ما نزدیک نمیشد. انگار حضورمان روی دوشش سنگینی میکرد. میگفتند حتی وقتی مادر و پدرش مردند باز هم برادرها اجازه ندادند که برود بالای قبرشان. لابد خودش یک عالم درد داشت توی سینهاش و کلی داستان. از روزی که عاشق مرد متأهلی شده بود و تمام عشیره برای کشتناش بسیج شده بود تا زمانی که آمده بود به خانهی زن اول مرد، وجهالمصالحهی فرارشان شده بود.
زن اول یعنی مادر میم، زیبا با آن شال سیاه، با آن چشمان میشیرنگ نافذ که به سختی و با کمک واکر راه میرفت، چندبار دستم را گرفت و در چشمهایم خیره شد. همانطور که کنار مردی نشسته بود که حالا دیگر سن و سالی ازش گذشته بود و با شوخطبعی و شیطنت ما را میخنداند، گفت هیچ وقت نمیبخشمش. هیچ وقت. دخترم خیلی اذیت شد. شبی که به خانهی آنها رفتیم، عروسی یکی از نوهزادهها بود. رابطهی میان بچهها خوب از کار درآمده بود. برادری و خواهریشان سر جایش بود و رابطهی میان دو زن، بهرغم گذشت بیش از 50 سال، هنوز پر سرزنش به نظر میرسید.
زن فصلیه در میان اعراب از پایینترین شأن و منزلت اجتماعی برخوردار است و همه میتوانند به او زور بگویند
برسیم به میم، به زن مهربان پنجاه و چند سالهای که زندگی بیش از سنش او را شکسته کرده بود. برسیم به صورت آفتابسوختهاش، به خانهی گرم و آجریاش با آن تنور گوشهی حیاط که تا رسیدیم برایمان نان پخت و با نیمرو نشستیم به عصرانه خوردن. صورتش شبیه مادرش بود. پیش از رسیدن ما قرار بود حرف بزند اما پیش از ورودمان، پسرها و دخترها نهیب زده بودند که چیزی نگوید و آبرویشان را نبرد. حالا بچههایش بزرگ بودند و دلشان نمیخواست که داستان زندگی مادر بر سرِ زبانها بیفتد. میم زیاد حرف نمیزد. ما را در آن آفتاب گرم فروردین برد کنار کرخه و نشان داد که عراقیها تا کجا آمده بودند و چطور آبادیشان را خراب کردند. به نظرم رسید که کمتر از بقیه با خانوادهاش در ارتباط است. در روستایی حوالی شوش زندگی میکرد. حصیر میبافت و فقیرتر از دیگر برادرها و خواهرها بود.
در خرابهی کنار خانه و در خود روستا دهها سگ گرسنه و البته بیآزار جمع شده بودند. من همیشه در ماشین غذا دارم و در آن سفر مخصوصاً چند کیلو غذای سگ و گربه خریده بودم تا اگر در جاده حیوانی دیدم، بتوانم ساعتی سیرشان کنم. بگذریم که در طول راه بجز جسد حیواناتی که زمان زیادی از تصادفشان نمیگذشت چیزی ندیدم. اجساد زیادی دیدم، از سگ گرفته تا الاغ و گوسفند. چه مسیر غمانگیزی! برای سگهای توی خرابه، یک گوشه غذا ریختم. جلو نیامدند. خودم هم معذب بودم که در این آبادی که مردم با امکانات خیلی کم زندگی میکنند، من، دختر تهرانی سرخوش، دارم به غذای سگها فکر میکنم. میم میخندید!
قصهی دوم: بازگشت بعد از ۲۱ سال
ما را برد به خانهی بزرگ ده. نمیشود گفت خان ده اما چیزی در همان اندازهها. خانهی حیاطدار قدیمی. با یک نشیمن بزرگ و پوشیده از فرش و پشتی. مرد نشسته بود و زن قدبلند و زیبایش پوشیده در شمایل یک زن عرب با شال و پیراهن بلند، چای آورد. قبلاً گفته بودند که برای چه به آنجا میرویم. شگفت آنکه هر جا که پا میگذاشتیم از حجم قصههای تلخ زندگیهای زیر این سقفها، قلبمان پر از درد میشد.
مرد ۲۱ سال زندان و تبعید بیدلیل کشیده بود. زمان جنگ با عراق، وقتی عراقیها از کرخه عبور میکنند و وارد آبادی میشوند او را که عربزبان بوده و نیمی از خانوادهاش هم در عراق زندگی میکردند، به اتهام جاسوسی دستگیر میکنند و با خود میبرند. ده سال در عراق زندانی و بعد تبعید بوده، یعنی نمیتوانسته آنجا را ترک کند و ارتباطی با خانواده نداشته است. آن موقع تلفنی وجود نداشت و در آن آبادی نشانی پستیای نبود که بتواند آنها را از حالش خبر کند. بعد از ده سال وقتی به ایران بازمیگردد، لب مرز دستگیر میشود و این بار به اتهام جاسوسی برای عراق، یازده سال را در زندانهای ایران سپری میکند.
در حالی که نفسمان در سینه حبس شده بود و من تمام وقت همسرش را زیر چشم داشتم، ناگهان صدای زن درآمد که: «بعد از ۲۱ سال برگشت با یک زن و سه بچه!»
مرد نگاهش کرد و تا خواست چیزی بگوید زن ادامه داد: «وقتی گرفتنش، پسرم دوماهه بود، وقتی برگشت ۲۲ ساله بود.» میم بعداً میگفت: «وقتی شوهرش را گرفتند خیلی جوان بود، نمیدانید این زن چقدر زیبا بود. همه بهش میگفتند بیا ازدواج کن. اما حاضر نشد. بیست سال صبر کرد و آخرش شوهرش این جوری برگشت.»
میم شانههای زن را میمالید و او که انگار بعد از اینهمه سال، مجالی برای حرف زدن پیدا کرده بود، همینطور زیرلب غرولند میکرد و حرف میزد: «بیست سال صبر کردم و آخر با زن و سه بچهاش برگشت». کلام در دهانم خشکیده بود. مرد هِی میزد و رو به ما میگفت «چه کار میکردم؟ آنجا مانده بودم تک و تنها، ناچار شدم زن بگیرم.»
زن اما مثل اسپند روی آتش، جلوی غریبههایی که تا آن زمان هرگز ندیده بود، تقتق میکرد.
وقتی از رسم فصلیه سؤال کردیم، مرد گفت که حالا دیگر این رسم وجود ندارد و هرچه بوده مربوط به پیش از انقلاب است. بعد گفت که خواهر خودش هم فصلیه بوده و در نه سالگی شوهرش دادهاند. گفت وقتی چند سال پیش بعد از 50 سال خواهرش را دیده، او تعریف کرده که وقتی به خانهی شوهر رفته، آنقدر کوچک بوده که شب اول در حال بازی با عروسک خوابش برده و بعد شوهرش او را بغل کرده و برده توی خانه. میگفت تعداد زنهای فصلیه خیلی زیاد بوده است و همین الان توی همین آبادی هر خانهای حداقل یک زن فصلیه در اطرافش میشناسد. خالهای، عمهای، خواهری، مادری. آن موقع اینطوری دعواها را حل و فصل میکردند، برای اینکه از خونریزی بیشتر جلوگیری کنند. دختری را میدادند و این جوری میان دو قوم نه تنها آشتی برقرار میشد بلکه با بارداریِ آن زن و به دنیا آوردن فرزندان پسر، این دو قوم با هم از نظر خونی پیوند میخوردند.
زن که حالا کنار من نشسته بود از رسم دیگری هم حرف زد. از اینکه حتی در آن زمان شایع بود که اگر از بزرگان ده کسی فوت میکرد یا فردی از خانوادهی خان ده فوت میکرد، خیلیها برای پایان دادن به عزاداری، به آنها دختر پیشکش میکردند.
زن فصلیه مثل سایه است. انگار اصلاً وجود ندارد
لب شط که نشستیم میم تک و توک چیزهایی میگفت. همانطور که گفتم، زن فصلیه در میان اعراب، حاوی بار تحقیرآمیزی است. چنین زنی از پایینترین شأن و منزلت اجتماعی برخوردار است و همه میتوانند به او زور بگویند. میم میگفت شوهرم آدم بدی نبود، اما خب چه میکرد؟ من فصلیه بودم. همهجا نیش و کنایه میشنیدم. زن فصلیه بدبخت است. هیچکس در طایفهی جدید او را نمیپذیرد، همیشه انگار آینهی دقی است از بلایی که سر طایفه آمده، از بلایی که خانواده یا طایفهاش سر این طایفه آوردهاند. زن فصلیه انگار بردهای است که چیزی ندارد.
قصهی سوم: نهوه؛ دختر عمو مال پسر عمو
هوا تاریک شده بود که رسیدیم به یک مضیف. از این سازههایی که با نی برپا میکنند و حالا چندسالی است که برخی از آنها به اقامتگاههای بومگردی تبدیل شده است. مضیف اتاق پذیرایی عربی است. وسط بیابان بود و ما آن شب به لطف دوستی آنجا بودیم. بسیار عزت بر سرمان گذاشته بودند که بیش از 15 نفر از بزرگان عشیره دور هم جمع شدند تا سه دختر تهرانی را ببینند و از قوانین و سنتهایشان با ما سخن بگویند. وسط مضیف بساط قهوهی عربی به راه بود و یک نفر هم که پسر شیخ بود قهوه را سرو میکرد. البته در مواقع دیگر فرد دیگری این کار را انجام میداد اما آن شب پسر بزرگ شیخ برای همه قهوه سرو کرد، پسری که هفتهی بعد جشن عروسیاش بود.
عربها پس از سلام و احوالپرسی با قهوه از میهمان خود پذیرایی میکنند. ساقی باید فنجان را با دست راست خود بگیرد و میهمان هم باید آن را با دست راست بردارد و بدون گذاشتن فنجان روی زمین آن را بنوشد. در هنگام سرو قهوه هیچ حرفی نمیزنند. اگر دوباره میل به نوشیدن قهوه داشته باشید فنجان را به ساقی میدهید و اگر نه فنجان را به راست و چپ تکان میدهید. اگر سه فنجان قهوه بخورید، یعنی به میزبانتان میگویید که در تمام غم و شادیها با او شریک هستید.
قهوهی عربی برای من زیادی تلخ است؛ اولی را سر کشیدم و فنجان را تکان دادم. یک دور که ساقی چرخید بحث شروع شد. ما از فصلیه حرف زدیم و آنها گفتند که این رسم مربوط به قدیم است و بعد از انقلاب دیگر فصلیه نداشتهاند. گفتند همین الان زنان فصلیهای که در عشیره زندگی میکنند همه بالای 60-50 سال سن دارند. شیخ میگفت زن فصلیه پیک صلح است. اینجا وقتی درگیری میان دو قوم پیش میآمد معمولاً پلیس دخالت نمیکرد. این راهی بوده برای اینکه خون کمتری ریخته شود و افراد کمتری از دو طرف بمیرند. زن فصلیه به این دعوا خاتمه میداده است. باز اما میگفت: «زن فصلیه مثل سایه است. انگار اصلاً وجود ندارد».
دوست عربی که این برنامه را تدارک دیده بود در میان بحثها گفت که معمولاً مرکزنشینان تصویر درستی از اعراب ندارند. آنها همیشه فکر میکنند با قومی وحشی و بدوی مواجهاند و تاریخ مصرف آداب و رسوم ما گذشته است. مثلاً فیلم «عروس آتش» را یادتان هست؟ آن موقع خوزستان شلوغ شد و مردم چند سینما را آتش زدند. این چیزها الان دیگر وجود ندارد.
بعد از او پرسیدم: الان هیچ کدام از شما دیگر چنین رسمی ندارید که دخترتان حتماً به عقد پسرعمو درآید؟ از تکتک پانزده مردی که آن شب آنجا نشسته بودند پرسیدم که آیا حاضرید دخترتان را به عقد فرد غریبهای درآورید؟ همگی در میان خنده و شیطنت در حالی که دائماً تلاش میکردند از پاسخ سرراست طفره بروند، جواب دادند که من دختر ندارم! یا میگفتند نه من دخترم را نمیدهم اما قانونی هم نداریم و اجباری نیست. وقتی همه جواب دادند، گفتم این جور که معلوم است اجبار نیست ولی هیچکدام دختر را به غیر از پسرعمو به کسی نمیدهید!
نام این ازدواج نهوه است. در این ازدواج پسر عمو در ازدواج با دخترعمو اولویت دارد. طبق این عقیده عقدِ پسرعمو و دخترعمو در آسمانها بسته شده است. بنا به این سنت، اگر از عشیرهی خود یا عشیرهی دیگر از دختری خواستگاری شود، پسر عمو با استفاده از نوعی حق وتو میتواند از آن ازدواج جلوگیری کند و اگر مخالفتش را نپذیرند، میتواند دست به جنایت بزند. گاهی نیز پسرعمو از خواستگار یا عموی خود مبلغی هنگفت (حق السکوت) مطالبه میکند. در بعضی از موارد پسرعمو بهرغم این که همسر و فرزند دارد، دست به «نهوه» میزند و از ازدواج دخترعموی خود جلوگیری میکند. هیچیک از مردانی که آن شب با آنها ملاقات کردیم، حاضر به ازدواج دخترشان با کسی غیر از پسرعمو نبودند اما به نظر نمیرسید که این آیین به همان سفت و سختیِ سابق در میانشان رایج باشد. البته باید پای صحبت زنان مینشستیم تا روایت دقیقتری را بشنویم.
**
اصرار کردند که یک هفتهای بیشتر بمانیم و در مراسم عروسی پسر شیخ شرکت کنیم. ما اما با آن همه داستان بیآنکه بتوانیم حتی یک راش فیلم بگیریم، برگشتیم تهران. در حالی که میدانم آنجا در میان زنان هزار داستان ناشنیده از زنان فصلیه وجود دارد، زنانی مثل سایه که از کودکی تقاص اشتباه دیگران را پس میدهند، در سایه زندگی میکنند و در سایه میمیرند. زنانی که قلب ما آنجا میان داستانهای تلخ و سیاه زندگیشان جا ماند. زنانی که زندگیشان هرگز به عنوان اصلی هیچ مجلهای تبدیل نمیشود. در هیچ تحقیق و سرشماریای سختیهایشان سنجیده نمیشود و درحالی که ما در مرکز از حق طلاق و رفتن به استادیوم و دهها حق مسلوب دیگر حرف میزنیم، آنها تحت خشونتی مداوم، رنجهایشان را میان حصیر رج میزنند. مثل «میم» که میان نگاههای کنجکاو فرزندانش که مراقب بودند مادر چیزی از وضعیت گذشته و پدرشان نگوید، رفت گوشهای نشست و شروع کرد به بافتن و بافتن و بافتن.