روایت زنان در بازخوانی چند کشتار
kurdistanmemoryprogramme
تاریخ کُردها پر از تجربههای تلخ مرگ دستهجمعی در جنگهاست، هم تجربهی زیستهی قتلعام و هم تجربهی سکوتی که قدرتهای حاکم بر آنها تحمیل کردهاند تا سرکوب آنها را دیگرگونه بازنمایی کنند. و از این رو گاه تجربهی دردناک کردها در سایهی سکوت هرگز از ورای مرزهای جغرافیای فاجعه دورتر نرفته است.
نمونهی روشن این تجربه، عملیات ۷ ماههی «انفال» حکومت بعث عراق علیه کردها بود که به دستور صدام حسین، از فوریهی ۱۹۸۸ شروع شد و تا سپتامبر همان سال ادامه داشت. جهان تا سالهای اخیر از ابعاد این عملیات بیخبر بود. بسیاری از آن دورهی سیاه تنها نام بمباران شیمیایی حلبچه را شنیدهاند. اما عملیات انفال ابعاد بسیار وسیعتری داشت که در استانهای کرکوک، دیاله، نینوا و صلاحالدین و سلیمانیه اجرا شد و طی آن بیش از ۴۲۰۰ روستا کاملاً نابود شد و بیش از ۱۸۰ هزار نفر کشته شدند. زیستگاهها، زمینهای کشاورزی و دو میلیون رأس دام را هم نابود کردند و بسیاری از چشمههای منطقه خشک یا مسموم شدند. علاوه بر این، بیش از ۱۵ میلیون مین در این منطقه کاشته شد که هنوز هم قربانی میگیرد.
ارتش بعث در بیشتر حملات خود، مردم را در روستاها دستگیر میکردند و با ماشینهای زرهی به سمت جنوب و جنوب غربی عراق و مرز با عربستان میبردند. شهر سماوه در استان المثنی از استانهای شیعهنشین عراق است که در بیابانهای اطراف آن در سالهای اخیر تعداد زیادی گور دستهجمعی کشف شده است.
انفال نام یکی از سورههای قرآن است و در آن وظایف مسلمانان علیه کفار در جنگ یادآور میشود. این نام را صدام و حزب بعث برای عملیات خود انتخاب کردند، که این کشتار را به بهانهی عدم همکاری کردها در جنگ با ایران توجیه کنند.
آدونیس، شاعر نامدار سوری در شعری که به یاد جانباختگان کشتار انفال سروده عمق فاجعه را چنین توصیف میکند:
خدایا کردها را ببخش/ که نمیتوانند قرآن را ختم کنند/ آنها وقتی به سورهی انفال میرسند/ همه میمیرند
این کشتار تا سالها بعد در هالهای از ابهام بود تا اینکه در سال ۱۹۹۱ و بعد از تعیین مدار ۳۶ درجه و ایجاد منطقهی پرواز ممنوع، ابعاد عملیات انفال به مرور گزارش و روشن شد و بسیاری از بازماندگان فرصت یافتند تا تجربهی دردناک خود را روایت کنند. هرچند پیگیری سازمانهای جهانی ادامه دارد اما هنوز از تعداد دقیق جانباختگان اطلاعات دقیقی در دست نیست و حکومت فعلی عراق هم احقاق حقوق بازماندگان این کشتارها را مسکوت گذاشته است.
شاید مشکل اصلی در ثبت و بازگویی چنین وقایع دردناکی، که در تاریخ کردها کم نیست، فقدان تحقیقات مستند است، زیرا بعد از گذشت سالها آنچه بر جا مانده، از برخی لحاظ با تمامیت تجربهی زیستهی آنها همخوانی ندارد. از این رو، روایت یکی از روشهای ثبت فجایع و راهی برای بازنمایی تجربههای زیستهی آنهاست که همزمان با ارائهی اندک اسناد به جا مانده میتواند از نابودی و فراموش شدن این جانهای بیصدا در تاریخ جلوگیری کند.
آنچه در ادامه میخوانید شرح گوشههایی است از فجایعی که بر سر کردها آمده، به روایت زنانی که جان به در برده اما کشتارها را به چشم دیدهاند، و این خاطرههای دردناک بخشی از گذشته و آیندهی آنهاست.
سیران، ۵۷ ساله، منطقهی بارزان
دو ساعت بود که کنار جاده در انتظار بودیم، هیچ ماشینی حرکت نمیکرد، از جلو خبر آورده بودند که نیروهای بعث مسیرهای منتهی به مرز ترکیه را بستهاند. حالا ما مانده بودیم در راهی که از دو طرف بنبست بود. شب قبل خواهرم زایمان کرده بود و به همین خاطر بود که ما در میان آخرین نفراتی بودیم که روستا را ترک کردیم. هواپیماهای حکومت شهرها و روستاها را بمباران میکردند و تانکها به ما یورش آورده بودند. هر روز اخبار وحشتناکی از اوضاع روستاهای اطراف به ما میرسید. نیروهای بعث همهی شهرها و روستاهای واقع در مسیر را ویران میکردند. بسیاری کشته شدند و عدهی زیاد دیگری هم ناپدید شدند. همه در بهت و سرگردانی و وحشت به سر میبردیم و نمیدانستیم چه بر سرمان خواهد آمد. صدام جنگ با ایران را بهانه کرده بود تا ما را نابود کند. او میخواست هیچ نشانی از ما روی زمین باقی نگذارد. به همین علت مردم عراق را قانع میکرد که کشتن ما وظیفهی اسلامیِ آنهاست. او برای این کشتار از هر ابزاری استفاده میکرد، از بمب شیمیایی گرفته تا تیرباران دستهجمعی.
خواهرم حال و روز خوبی نداشت، خیلی ضعیف شده بود. من و دو پسرم همراه مادرم پشت کامیونی نشسته بودیم که پر از زن و بچه بود. در این ازدحام نفس کشیدن سخت شده بود، نوزاد تازه به دنیا آمدهی خواهرم را توی چند لایه ملحفه پیچیده بودم. مادرش حتی نمیتوانست به او شیر بدهد. میترسیدم در گرما دوام نیاورد. اکثر مردهای روستای ما از سالها پیش در کوهها علیه صدام میجنگیدند و حالا هیچکدام از یکدیگر خبری نداشتیم. زنها در کامیون ترسیده بودند. بعضی گریه میکردند، ما نمیدانستیم تا کی دوام میآوریم. وسط جاده و بیابان بدون هیچ سرپناهی آواره و سرگردان مانده بودیم. حالا که دارم اینها را برای شما تعریف میکنم انگار یک خواب بوده، هیچ چیز واضحی در سرم نیست، چهرهی خواهرم و نوزادش را خوب به یاد نمیآورم اما خوب به یاد دارم که خواهرم چند روز بعد در اردوگاه کرکوک به دلیل مسمومیتِ خونی از دنیا رفت و بچهاش هم در یکی از انتقالهای اجباری بین اردوگاهها گم شد.
هواپیماهای حکومت بعث عراق شهر حلبچه، واقع در ۱۵ کیلومتری مرز عراق با ایران را به مدت ۵ ساعت بمباران شیمیایی کردند. بیش از ۵ هزار نفر از مردم شهر در یک نیمروز جان خود را از دست دادند.
مادرم تا آخرین روز زندگیاش چشم انتظار پسران و نوههای گمشدهاش بود، اما من چشم انتظار هیچ کس و هیچ چیز نبودم چون برای من چیزی باقی نمانده بود جز ترس، ترسی که با رسیدن ارتش بعث از آن طرفِ جاده شروع شد و تا روزی که زندهام در جانام باقی خواهد ماند. بعثیها ما را محاصره کرده بودند و زنها و بچهها را از مردها و پسرها جدا میکردند. توی صف آن طرف جاده پسرهای من هم کنار بقیهی مردها ایستاده بودند. آنها مجبورمان کردند چسبیده به هم بایستیم و زنهایی را که گریه میکردند کتک میزدند. هیچ زنی جرئت نمیکرد گریه کند، کاش خواب میدیدم، کاش همهی چیزهایی که دیدم خواب بود. وقتی صدای شیون زنها و رگبار گلولهها در هم پیچید لال شده بودم. چشمام تنها با هراس از بین جمعیت دنبال چیزی میگشت. ما را به زور کتک سوار کامیونها کردند و من در تمام آن مدت داشتم با چشمهایم از این طرف جاده بین جنازههایی که روی هم افتاده بودند دنبال بدن بیجان بچههایم میگشتم اما تشخیص جنازههای غرق در خون کار سختی بود. برای من هیچ چیز باقی نماند؛ حتی عکس کوچکی هم از بچههایم ندارم و خجالت میکشم بگویم که دیگر چهرهی کوچک و معصومشان را خوب به یاد نمیآورم.
چطور امکان دارد که مادری صورت فرزندش را از یاد ببرد اما این حقیقت دارد. البته در تمام مدتی که در اردوگاههای صدام زندانی بودیم و حتی تمام سالهای بعد از آن من و همهی مادرانی که سرنوشتی شبیه به من داشتند هر روز داستانهایمان را برای هم تعریف کردیم اما انگار این تکرار بیفایده بود، انگار که فقط هر بار بخشی از ترس را از وجودمان بیرون کردیم. ما میخواستیم در مقابل فراموش کردن مقاومت کنیم اما مقاومتمان بیهوده بود چون در تمام این سالها با تکرار این داستانها خودمان را به سنگ تبدیل کردیم. ما حالا انسان نیستیم ما سنگایم وگرنه کدام انسانی میتواند چنین روزهایی را به چشم ببیند و تا سالها بعد از آن همچنان زنده بماند، نفس بکشد و زندگی کند و دوباره داستان آن روزها را تعریف کند. صدام مردها و پسرهایمان را کشت و ما زنها را به سنگ تبدیل کرد.
زینب، ۶۳ ساله، حلبچه
هوا هنوز سرد بود. ۸ ساعت پیادهروی مداوم در کوهستان و سرما امان من و پسربچهها را بریده بود. این اولین بار بود که از خانهی خودم فرار میکردم. تنها من نبودم، خیلیهای دیگر هم سرگردان این کوهستانها شده بودند. بعضی که قوم و خویشی در ایران داشتند زودتر زندگیشان را جمع کرده و خود را به آن طرف مرز رسانده بودند. هر چند آنجا هم جنگ بود. هفت سال تمام جنگ ادامه داشت و تمام نمیشد. من بی هیچ امیدی به بازگشتن داشتم از خانهام دور و دورتر میشدم. نه من و نه هیچکس نمیدانست که این سرگردانی قرار است چقدر طول بکشد.
وقتی از حلبچه راه افتادیم هوا تاریک بود. از شهر که دور میشدیم چراغهای شهر روشن بود. بعضی هنوز در خانههایشان مانده بودند، بعضی شاید فکر میکردند که بهتر است در شهر و وطن بمانند تا اینکه آوارهی کوه و بیابان شوند. اغلبِ مردها و پسرهای جوان شهر از ماهها قبل شهر را ترک کرده بودند. آنها سالها بود که عضو احزاب مبارز شده بودند و در کوهستانها میجنگیدند. هر کس که در شهر مانده بود از آن دسته آدمهایی بود که کاری به سیاست نداشتند.
کشاورزها، مغازهدارها، زنها و بچهها، آدمهایی معمولی که زندگی معمولی میخواستند، مثل من و چهار پسربچهی قد و نیم قدم که باید تا شب نشده خود را به جای امنی میرساندیم. باید قبل از تاریکی سرپناهی پیدا میکردیم.
در مسیر همه جور فکری به مغز آدم هجوم میآورد. فکر اینکه مبادا هواپیماهای صدام که از سه روز پیش داشتند شهر را بمباران میکردند از آن بالا ما را ببینند و یکی از بمبهایشان را بر سرمان بریزند، فکر زخمی شدن و گیر افتادن در کوهستان، فکر در سرما ماندن و تلف شدن از گرسنگی. به همه چیز فکر کرده بودیم الا چیزی که قرار بود بر سرمان بیاید. هیچکس فکرش را هم نمیکرد که تنها چند ساعت بعد چه چیزی در انتظار حلبچه است. من و خانوادهی پنج نفریام آن روز جانمان را برداشتیم و زندگیمان را در حلبچه جا گذاشتیم اما حقیقت این بود که هیچکس از جهنمی که صدام برای حلبچه درست کرد نجات نیافت. ساعت دو بعدازظهر بود که هواپیماها از راه رسیدند. ما از دور و در کوهها شاهد بمباران بیامان شهرمان بودیم اما در آن لحظه هم هنوز نمیدانستیم چه بر سرمان آمده است. زنها شیون میکردند، صدای جیغ و گریهی بچهها در صدای انفجارها گم شده بود. پشت تختهسنگها پنهان شدیم، دستمان به جایی نمیرسید، تنها از دور به شهرمان که در زیر بمباران ویران میشد نگاه میکردیم. آن روز از تمام آدمهایی که با من در یک کوچه زندگی میکردند تنها سه نفر زنده ماندند که دو نفرشان نیز در هنگام فرار در کوهستان بر اثر مسمومیت با گازهای شیمیایی جان باختند.
وقتی که بعد از هشت ماه به حلبچه برگشتم از چیزی که دیدم تعجب کردم. هیچ چیزی تغییر نکرده بود، انگار نه انگار که جنگی بوده است. همه چیز سرجایش بود، خانهها، مغازهها، درختها، سنگها. تنها فرق حلبچهی جدید با شهری که هشت ماه قبل از آن گریخته بودم این بود که از آن روز به بعد هیچکس زنده از هیچ دری پایش را بیرون نگذاشته بود. همه سر جای خودشان بیآنکه فرصت کنند پلک بر هم بزنند مرده بودند. این جنگ نبود، رنج بیپایانی بود که صدام عادلانه بین ما تقسیم کرد، طوری که به همهی ما سهم مساوی رسید، چه آنهایی که آن روز مردند و چه مایی که زنده ماندیم.
من پیش از اینکه وسط بازار بردهفروشی موصل مثل یک کالا بایستم معلم بودم. کار من قبل از آنکه چهار بار بین مردان داعش خرید و فروش شوم این بود که به بچهها یاد بدهم چطور میتوانند از توالی کلمات جملههای معنادار بسازند.
تنها چند ماه مانده به پایان جنگ هشت سالهی ایران و عراق، در ساعت 2 بعد از ظهر ۱۶ مارس ۱۹۸۸ برابر با ۲۵ اسفند ۱۳۶۶ هواپیماهای حکومت بعث عراق شهر حلبچه، واقع در ۱۵ کیلومتری مرز عراق با ایران را به مدت ۵ ساعت بمباران شیمیایی کردند. بیش از ۵ هزار نفر از مردم شهر در یک نیمروز جان خود را از دست دادند. بعدها حدود 10 هزار نفر از ساکنان شهر به علت عوارض ناشی از مسمومیت با بمبهای شیمیایی به مرور زمان جان باختند. فرستادگان ویژهی سازمان پزشکان بدون مرز بعد از تحقیقات محلی تأیید کردند که طی بمباران از گاز خردل و اعصاب استفاده شده است.
دو روز قبل از حملات شیمیایی، هواپیماها با بمبهای متعارف شهر را چند بار بمباران کرده بودند، شاید چون میخواستند شیشههای ساختمانهای شهر را بشکنند تا امکان مقاومت در برابر گازهای سمی به حداقل برسد. بسیاری از افرادی که در مکانهای نزدیک به اصابت بمبهای شیمیائی بودند در جا کشته شدند، و بسیاری نیز در حالی که سعی میکردند از راه کوهستان خود را به ایران برسانند در اطراف شهر مردند. حلبچه بعد از بمباران شیمیایی به علت آلودگی شدید به مواد شیمیایی تخلیه شد و ساکنانی که از فاجعه جان سالم به در بردند شهر جدید حلبچه را در فاصلهی ۳ کیلومتری از محل حادثه از نو بنا نهادند.
دیلان، ۲۷ ساله، شنگال
روی سنگهای داغ کوهستان دراز کشیده بودم. برای چند لحظه سلاحام را کنار گذاشتم؛ چشمام را بستم و به دروازهی معبد لالش فکر کردم، به سایهی درختهای توی حیاط. در خیالام روسری را از دور گردنام باز کردم، نذر کردم و بعد روسری را به سمت دیوارهی معبد انداختم اما پیش از آن که روسری به دیوار سنگیِ معبد برسد میدانستم که خیلی دیر شده، میدانستم که دیگر قرار نیست هیچ نذری برآورده شود چون من همه چیز را با چشم خود دیده بودم. دیده بودم که چطور آنها را به صف کردند و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که جانشان را گرفتند. من خون را، مرگ را و جنازهی کسانی را که دوست داشتم به چشم خود دیدم و میدانستم که قرار نیست کسی برگردد. بعد از آن روز هیچ دردی را احساس نکردهام. تنها سنگینیِ چیزی که در وجودم به جا مانده هر روز بیشتر و بیشتر میشود.
من پیش از اینکه وسط بازار بردهفروشی موصل مثل یک کالا بایستم معلم بودم. کار من قبل از آنکه چهار بار بین مردان داعش خرید و فروش شوم این بود که به بچهها یاد بدهم چطور میتوانند از توالی کلمات جملههای معنادار بسازند. من معلم بودم و زندگیام مثل همهی آدمهای معمولی روی زمین بود و هرگز تصور نمیکردم که در عرض یک روز همهی زندگیام زیر و رو شود. چیزی را که از سرِ من و هزاران زن کرد یزیدی گذشت نمیتوان روایت کرد. آن همه رنج و ترس به کلمه تبدیل نمیشود. برای همین واقعاً نمیتوانم از آنچه دیدم و تجربه کردم روایت درستی تعریف کنم.
حقیقت این است که بعد از آن فاجعه زندگی ما به دو نیم تقسیم شد. در نیمهی قبل از آن روز از خودمان، از زندگی و حتی از بدنهایمان تعریف مشخصی به اندازهی درک و فهم خودمان داشتیم. فکر میکردم که فردا باید نزدیک به تصوراتام باشد. سالها درس خوانده بودم و برای پیش رفتن در این دنیا تلاش میکردم. از کجا باید میدانستم که تنها چند لحظه برای دگرگون شدن زندگی و از دست رفتن معنای آن کافی است. بعد از آن اتفاق همه چیز شکل دیگری پیدا کرد. حتی تا مدتها نمیتوانستم به بدن خودم نگاه کنم. در اصل نیمهی دیگر زندگی ما از جراحت و کشتار و تجاوز زاده شد و این قرار است که همچون نفرینی ابدی همیشه با ما بماند. البته واضح است که گذر زمان همه چیز را قابل باور و پذیرش میکند اما من از روز اول هم بر این عقیده بودم که پس از بازگوییِ این روایتها دوباره ماییم که با نفرینمان تنها میمانیم. به همین علت بین یک راویِ قربانی و یک انسان که از حق آزادی دفاع میکند دومی را انتخاب کردم و سه سال است که دارم میجنگم.
من در کوههای شنگال در کوبانی و در بسیاری دیگر از جنگهای منطقه مبارزه کردهام. حالا درست سه سال است که معلم هیچ کودکی نبودهام چون بر اثر رنجهایی که زندگی بر من تحمیل کرد، تصویر و توصیف کودکانهای را که لازمهی این کار بود از دست دادم. زندگی سبب شد که وارث رنج کهنهای باشم، رنجی که از پیشینیان به ارث بردهایم. در مدت سه ماه اسارتام در دست داعش هرگز نمیتوانستم این روزها را ببینم. هیچ تصوری از آزادی نداشتم. در عوض، هر روز خودم را برای نوعی مردن آماده میکردم. فکر میکردم که سرانجام یا به دست یکی از مردانی که من را خریده کشته میشوم یا خودم به زندگیام پایان میدهم. با این حال، یک روز موفق به فرار شدم و به کمک یک خانوادهی اهل موصل جانام را به همراه تمام رنجهایم زنده از موصل بیرون کشیدم. آنها کارت شناسایی دخترشان را که در بمبگذاری کشته شده بود به من دادند و تا آخرین ایست بازرسی موصل که آن زمان در تسلط داعش بود مرا همراهی کردند. هنوز هم آن کارت شناسایی را با خود دارم. در تمام این مدت حتی یک لحظه آن را از خودم دور نکردم. بسیاری از شبها به عکس روی آن نگاه کردم و به جای صورت آن دختر چهرهی خودم و همهی دخترانی را دیدم که در سولهها و وسط میدانهای شهر میایستادند تا مردان داعش زندگیشان را در ازای چند دینار معامله کنند.
بعد از آزادی خودم را به منطقهای رساندم که جنگ با داعش در آن جریان داشت. وقتی که با گروه زنان مدافع شنگال آشنا شدم دختران و زنان دیگری قبل از من به اینجا آمده بودند تا در مقابل وحشیگری داعش بایستند. زنانی که تجربههایی شبیه به من داشتند اما تسلیم حوادث نشده بودند. روزهای اول ترسیده بودم. تصمیم راحتی نبود اما در یکی از شبهای اقامتام در اینجا زنی را دیدم که تقریباً همسن مادرم بود و با وجود بیماری شب را در اتاق ایست بازرسی ابتدای جادهی اصلی شهر در کنار دیگران اسلحه به دست میگذراند. با دیدن او مصمم شدم و از آن شب تا امروز همواره بدون هراس و پشیمانی و هر چند اغلب خواب کلاس درس کوچکام را میبینم اسلحه به دست جنگیدهام.
شنگال (سنجار) شهری در بخش غربی استان نینوا در عراق است و جمعیت آن ترکیبی از کردهای یزیدی و اقلیتی از آشوریان مسیحی و عربهای سنی است. در سوم اوت ۲۰۱۴ نیروهای داعش به شنگال حمله کردند. در این حمله بیش از هفت هزار نفر کشته شدند و پنج هزار زن و دختر یزیدی به عنوان غنیمت جنگی ربوده شدند. در پی حملهی داعش بسیاری از مردم شنگال و روستاهای اطراف مجبور شدند به کوهستانها پناه ببرند و بسیاری از آنها در اثر پیادهرویهای طولانی، تشنگی و گرمازدگی در راه جان باختند. داعش بسیاری از افرادی را که موفق به فرار نشده بودند کشت. تاکنون ۲۲ گور دستهجمعی از یزیدیان قربانیِ داعش در اطراف شنگال کشف شده و از سرنوشت هزاران نفر از افراد ناپدیدشده هیچ اطلاعی در دست نیست. در این بین تعدادی از زنان یزیدی از همان نخستین روزهای جنگ به کمک نیروهای ی پ ژ (یگان مدافع زنان و یکی از یگانهای نیروهای دموکراتیک سوریه که اعضای آن را زنان تشکیل میدهند) برای مقابله با داعش آموزشهای ابتدایی دیدند. بسیاری از این زنان از بردگان جنسیای بودند که بعد از آزادی و پیوستن به یگان زنان مدافع خلق با شعار «زندگی مقاومت است» در جبهههای مختلف علیه داعش جنگیدهاند.
هر چند روایت قادر به بازگویی تمام جزئیات رویدادها نیست اما برای روشنگری فجایع بسیار ضروری است زیرا روایتگر با بازگویی تجربهی زیستهاش به جامعه آگاهی میدهد. روایت چیزی را تفسیر نمیکند و راوی تفسیر فاجعه را به شنونده وامیگذارد.