باخت همه به هیچ
The Sunday Times
یکشنبه ۱۵ اوت، روزی که کابل سقوط کرد
جادهی دارالامان به شهر، که یکی از بزرگترین جادههای کابل است، مزدحم بود، حتی «مزدهم» توصیف دقیقی برای آن وضعیت نیست. جاده تبدیل به پارکینگ شده بود، موترها (اتومبیلها) از هرطرف آمده بودند و راه را بر همدیگر بسته بودند. رانندگان پیاده شده بودند و حیران بودند که با چنین وضعیتی چه کنند؟ راه به هیچ سمتی باز نمیشد.
رانندهی ما پیاده شد و چند صد متر پیاده به جلو رفت تا ببیند تا کجا راه بند است، بعد از مدتی برگشت و گفت امیدی به بازشدن جاده و راه افتادن ترافیک نیست. هرچند جلوتر دو موتر زرهی شیشهدودی که افراد مسلح نیز داشت سعی میکردند هرطور شده راهی باز کنند. شهر به معنی واقعی کلمه بههم ریخته بود. هرکس به سمتی میدوید، همه از همدیگر میپرسیدند که چه خبر است و هیچکس نمیدانست. میگفتند طالبان وارد شهر شدهاند.
در سمت راست ما لیسه (مدرسه) حبیبیه بود، اولین مدرسهی عصری (مدرن) که در زمان امیر حبیبالله خان در سال ۱۹۰۳ تهداب (پایه) گذاری شد و به مهد مشروطهخواهی افغانستان نیز معروف است. دست چپ ما دانشگاه کاتب بود، دانشگاهی خصوصی که پانزده سال از تأسیس آن میگذشت و چند سالی بود که در ردهبندی ملی مقام اول را داشت. کمی جلوتر حوزهی علمیه خاتمالنبیین بود، بزرگترین حوزه علمیه که با حمایت مالی جمهوری اسلامی ایران ساخته شده بود. پشت سر ما در انتهای جاده، دارلامان بود، قصر امانالله خان، شاه ترقیخواه افغانستان که در سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۷ به دست معمار آلمانی والتر هارتن ساخته شده بود، در جنگهای داخلی ویران شده بود اما دوسالی میشد که دوباره بازسازی شده بود. روبروی ما چهارراه دهمزنگ بود، که به دلیل یکی از زندانهای مخوف دوران سلطنتی شهره بود و در سالهای اخیر به محل بزرگترین اعتراضهای مدنی تبدیل شد. یکی از مهمترین این اعتراضها در سال ۲۰۱۷ بود که به خون کشیده شد و ۸۶ تن جان باختند و ۲۶۳ تن مجروح شدند.
در آن لحظهی راه بندان، زمان در افغانستان انگار میان این چهار نقطهی تاریخی متوقف شده بود. میان قصر و زندان، میان لیسه مدرن و حوزه علمیه، جایی میان سنت و مدرنیته. هیچ حرکتی به هیچ سمت خاصی نبود، فقط داشت در چهار سو میدوید، سراسیمه و حیران، از وحشتی که میآمد، به سمتی که معلوم نبود امن است یا ناامن.
تلفنها نیز کار نمیکردند. به هرکسی که زنگ میزدی مشغول بود، لابد همه به همه در آنِ واحد زنگ زده بودند و درنتیجه هیچ کس به هیچ کس نمیرسید. گیرم که میرسید، همه از همدیگر میپرسیدند چه شده؟ گپ چیست؟ جوابی اما وجود نداشت؟ شهر آشفته بود. تنها چیزی که به تکرار هنگام دویدن آدمها از کنارت میشنیدی، این بود که شهر سقوط کرده. بله شهر سقوط کرده بود، دولت سقوط کرده بود، نظام سقوط کرده بود، امید سقوط کرده بود، آینده سقوط کرده بود و آنگونه که رامین مظهر در شعرش گفت:
چشمه سقوط کرده دریا سقوط کرده
کم کم به دست طالب دنیا سقوط کرده.
این یک سقوط سنگین بود، دنیا سقوط کرده بود، بزرگترین و قدرتمندترین ائتلاف سیاسی نظامی تاریخ بشر سقوط کرده بود، آمریکا سقوط کرده بود و چه مفتضحانه و چه تحقیرآمیز سقوط کرده بود. این فقط سقوط یک حکومت آلوده به فساد نبود، این سقوط امپراطوری قرن بود، و پایان باور میلیونها نفر به ارزشهای جهانی و نظم مسلط جهان بود که حمایت از ارزشهای جهانشمول را یدک میکشید. تایتانیک غولپیکر زمان که ناخدایش آمریکا و دستیارش ناتو بود، با شدت تمام به کوه یاس و ناامیدی خورده بود و هرلحظه صدای بلندی درگوشت میگفت حکمرانی بشر بر دریاها افسانه است و دریا تا بوده سرزمین نهنگهای تشنه به خون بوده است. هرلحظه صدایی در گوشَت میگفت سقوط شاهسلیمان به نیش موریانهها افسانه نیست، بلکه واقعیت انکارناپذیر بشر است. سقوط کابل سقوط پایتخت یک کشور جهانسومی نبود، سقوط رهبری جهان آزاد به دست یک گروه بَدوی بود که هیچ سنخیتی با زمانهی اکنون ما ندارد. تسلیم شدن همهی جهان به یک هیچ بود.
با هزار مکافات بعد از سه ساعت تقلا به فرودگاه کابل رسیدیم. همه بودند، معاون رئیس جمهور، وزیران برحال، پیشین، پیشینتر، نمایندگان مجلس، سناتورها، ژنرالان ارتش، افسران پلیس، فعالان سیاسی، فعالان مدنی، فعالان حقوق زن و حقوق بشر، مترجم، پزشک، تاجر، همه، همهی آنان که بیست سال گذشته را ساخته بودند و گردانیده بودند در فرودگاه بودند. بجز چند نفر کسی بلیط نداشت ولی همه میخواستند بروند، هرچه سریعتر از هرراهی به هرقیمتی. جمعیت فرودگاه لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد. شهر کابل به دیگ شیرروی اجاق داغ میمانست که هرلحظه بیشتر و بیشتر سرریز میشد.
در فرودگاه همه از همه میپرسیدند چه شد؟ چرا چنین شد؟ مشخص بود که رئیسجمهور رفته و دیگر در شهر نیست. فرماندهی کل قوا فرار کرده و ملتی را بی هیچ تدبیری در کام گروهی جهنمی رها کرده است. کسی که میگفت تا آخر میماند، اول از همه رفته بود.
این وضعیت چهرهای از آدمها را نشان میداد که من کلمهی برای توصیفش ندارم و سعی میکنم توضیح دهم. چهرههای هراسانی که تمام تلاششان در چند ثانیهی اول در مواجهه با دیگری این بود که ترسشان را پنهان کنند، همه بدون استثنا تبسم مضحکی بر لب داشتند و کوشش میکردند کسی متوجه عمق ترسی که در چشمانشان دارند نشود. چشمها اما بهزودی همدیگر را میخواندند و با درک متقابل فوری همدیگر را میپذیرفتند و آنگاه یا از هم جدا میشدند و یا باهم به گوشهای میرفتند و در جستجوی راه چاره میشدند، بلیط داری؟ نه والله، تو داری؟ نه منم ندارم، اصلاً بلیط نیست. اصلاً پرواز نیست. اصلاً هیچ چیزی نیست.
با گذشت هرلحظه امید به رفتن و نجات ــ البته اگر نجاتی در رفتن باشد ــ کم میشد. با نزدیک شدن غروب، سایهی ترسِ آمدن طالبان نیز تیرهتر و وحشتناکتر. هیچ معلوم نبود شبی که از راه میرسد آبستن چیست. کسانی که در فرودگاه هستند، اگر نتوانند راهی برای ترک کابل بیابند، آیا فردایی را خواهند دید؟ چه بر سر آنها خواهد آمد؟ اگر امشب نتوانند خود را به هر نحوی از سیطرهی طالبان بیرون بکشند، آیا باز همدیگر، خانواده یا دوستانشان را خواهند دید؟
خورشید کابل برای پنهان کردن چهرهاش پشت کوه چهل دختران شتاب داشت. خورشید عبوس بود، انگار میلیونها دل امیدوار را در او چال کرده باشی، گرفته بود ولی در رفتن شتاب داشت. انگار نمیخواست بیشتر از این بر فراز شهری که دیگر نمیشناختش، بایستد. شهری که او سالهای سال پرامید و پرتلاش و پرتقلا دیده بود، داشت فرو میریخت. لحظهی سختی بود، خورشید میرفت، تاریکی سنگین و سنگینتر میشد و مثل شام پس از شکسته شدن کشتی تایتانیک، شش میلیون انسان روی تختهپارههای یک شهر درهم شکسته به کام نهنگهای خونآشام رها میشدند. غرق میشدند، محو میشدند، شهری ناپدید میشد. استخوانهای ۳۰ میلیون آدم میشکست، کشوری از دست میرفت و جهان با تمام گستردگی و عظمتش به تماشا نشسته بود.
پروازها بجز یکیدو تا که به تهران و تاشکند پریدند، بقیه کنسل شدند، استانبول کنسل شد، دبی کنسل شد. دروازههای جهان یکی یکی به روی افغانستان بسته شد. شب از راه رسید، دلهره و ترس در چهرهی آدمها آشکارتر شد به حدی که در نور کمرنگ چراغها به وضوح قابل دیدن بود. صداها بلندتر شدند، سؤالها مبهمتر شد، اگر تا ساعت قبل میپرسیدند بلیط داری یا نه؟ حالا میپرسیدند چه کنیم؟ کجا شویم؟ به شهربرگردیم؟ میشود؟ ممکن است؟ کمکم ترس از همه کس و همه چیز به وضوح بیان میشد «همسایهها مرا میشناسند که کارمند دولت بودم»، «نانوای سرکوچه میشناسدم نه؟»، «نمیشود به خانه برگشت»، «خانه جای امنی نیست». عصر وقتی طرف فرودگاه میآمدیم، چند جایی دیدیم که مردم موترهای زرهی و لوکس را حتی اگر شخصی هم بودند با سنگ میزدند، نظم شهری برقرار نبود، فرهنگ شهری رفته بود. اعتماد هرلحظه کمتر و کمتر میشد. هیچ تلفنی بیکار نبود، شارژ تلفنها نیز لحظهبهلحظه کم میشدند و این هم دلهرهی عجیبی بر همه مستولی میکرد. هنوز خبری از حضور طالبان در فرودگاه یا اطراف آن نبود. ولی شایعهی رسیدن طالبان به فرودگاه هرلحظه بیشتر و نزدیکتر میشد.
تلفن من هم مشغول بود. با شمارهای که سفارت بریتانیا در کابل داده بود، تماس میگرفتم. به نتیجه نمیرسید. وصل نمیشد و اگر هم وصل میشد باید به گزینههای طولانی بی نتیجه گوش میدادی که سرانجام تو را به یک وبسایت میرساند که تازه اگر تلفنات هنوز شارژ داشت، و اگر اینترنت یاری میکرد و وارد سایت میشدی، تازه تو را به همان شمارهای حواله میداد که تو را به این سایت فرستاده بود. وسط این گیرودارها بود که دوستی از لندن زنگ زد که بپرسد در چه حالام. گفت نظامیان بریتانیایی به کابل رسیدهاند، توانستهای راهی برای رسیدن به آنها پیدا کنی؟ با عصبانیت جواب دادم سیستمشان کشک است و آدمها را سرکار گذاشتهاند. شماره را به او دادم و خودم به رضایی همکارم و حبیبی از دوستانی که با من به فرودگاه آمده بودند، گفتم باید راهی برای بازگشت به سمت غرب کابل پیدا کنیم. از این فرودگاه به جایی نمیتوانیم پرواز کنیم. رأیزنی میکردیم که چطور به شهر برگردیم و کجا برویم؟ تلفنم زنگ زد و کسی از آن سوی خط با لهجهی غلیظ بریتانیایی گفت کجایی؟ گفتم فرودگاه، آدرسی را داد که همان نزدیکیها بود. گفت فوراً بیا همینجا. رفتم. مشخصاتم را دادم. در را به اندازهای بازکردند که به زور توانستم خود را رد کنم. تلفنم دست رضایی ماند، برگشتم که تلفنم را از دست دوستم بگیرم. گفتند ممکن نیست به او برسی. اما او هم برگشته بود پشت در که تلفن را بدهد. با صد تقلا برگشتم کنار در، و سرباز نگهبان دستش را بیرون کرد و تلفن را گرفت.
مدارکم را با دقت و چند باره بازرسی کردند، دست راست یک در بزرگ موتررو بود، دو سرباز زن نسبتاً مسنی را از دو بازویش گرفته بودند و به سمت در بردند و خارج کردند و در را بستند. این طرفتر دختر جوانی با یک افسر استدلال میکرد که مادرش تنها است و کسی را ندارد و او هم نمیتواند بدون مادرش برود. مرا به داخل حویلی (حیاط) راهنمایی کردند. شب آنجا ماندیم، فردایش وقتی سوار هواپیمای نظامی میشدیم. آن دخترجوان را دیدم. پرسیدم چه شد مادرت را آوردی؟ گریه میکرد و سرش را به علامت منفی تکان داد. لحظهی بعد تلفنش زنگ خورد از آن سو صدای زنی بود که برای دخترش سفر بی خطر آرزو میکرد. دختر فقط میگریست و صدایی نداشت. آخرین جملهاش این بود «مادر جان مرا ببخش، مه پس میایم». تلفن را قطع کرد و مثل درختی که از پا بیافتد همانجا وسط جمعیتی که در کف هواپیمای نظامی نشسته بودند، خودش را بغل کرد چمباتمه شد و برای اینکه بتواند دوام بیاورد به اشکهای بی امانش پناه برد. خیلی از دیگران نیز.
اکثر آدمهایی که آنجا بودند حس مشابهی داشتند، ظاهراً نجات یافته بودند، اما هرکسی، کس یا کسانی دیگری را در آن وحشت رها کرده بود. کسی مادر پیری را، کسی برادر جوانی را، کسی دوستان بسیاری را و این عذابدهندهترین حس آن پرواز بود. یک عذاب وجدان که بدون شک تا پایان زندگی با تمام کسانی که آنجا بودند خواهد ماند و تبدیل به زخمهایی خواهد شد که تا پایان عمر «مانند موریانه این آدمها را از درون بخورد.» به قوت میتوان گفت همهی آدمهایی که سوار این هواپیما بودند، بیشتر به مردههای متحرکی میماندند که روحشان را در جایجای شهر جا گذاشته بودند. به محض آنکه هواپیما از زمین بلند شد، برای اولین بار احساس کردم ما نجات نیافتهایم، بلکه تبدیل به تبعیدیانی شدهایم که تا آخر عمر در جستجوی گوری مرطوب جسمهای پر از زخم و موریانهزدهمان را جابهجا کنیم و شاید درحسرت یک لبخند واقعی و از ته دل بمیریم.
این حس و این درد زمانی عمیقتر شد که شب ویدیوی فرودگاه کابل و آدمهایی که از هواپیمای نظامی آمریکا سقوط کردند، منتشر شد. و به دنبال آن تصاویری از هزاران آدمی که میان شلاق طالب و تفنگ سربازان ناتو در فرودگاه کابل گیرمانده بودند، و اجسادی که پس از انفجار فرودگاه در جوی بزرگ فاضلاب افتادند. تصویرهایی از فاجعهبارترین سقوط اخلاقی قرن.
از آن روز هرچه زمان میگذرد، این سؤال پررنگتر میشود که بقیهی مردمی که نه دست ستیز داشتند و نه پای گریز چه میشوند؟ و چه سرنوشتی در انتظار آنها است. سلگی، دختری که در میان هزاران دختر و پسر شاگرد اول کنکور شده بود، حالا چه میشود؟ او و هزاران همسن و سالش به امید و اتکای دولت و جهانی که متحدش بود، شبهای بسیار بیخوابی کشیده بود تا درس بخواند و راهش را برای رسیدن به دانشکدهی پزشکی کابل باز کند. حالا او و هزاران دختر و پسر دیگر در افغانستان بدون امید و آینده رها شدهاند. شاید به دنبال کورسوی امید خبرها را دنبال میکنند در شبکههای اجتماعی میگردند.
هزاران زن و مردی که در این ۲۰ سال برای ساختن زندگی بهتر و به دلیل باورشان به ارزشهایی چون حقوق بشر، آزادی بیان، آزادی رسانهها، برابری زن و مرد تلاش کردند، کجا شدند؟ اینها «پروژه»ای از غرب نگرفتند، سفیر و سفارتخانه نمیشناختند، «ان جی او» نداشتند. اینها از جان و دلِ خود مایه گذاشتند و حالا بیش از همه در معرض خطرند. اینها ماندند، و همه سختیهای عالم بر اینها خواهد رفت، ولی سرانجام اینها پایان قصهی این تاریکی را خواهند نوشت. اینها فاتحه تاریکترین برههی تاریخ افغانستان را خواهند خواند. میدانم میدانم میدانم.