قدرِ دو گندم آزادی
cccu
روی دیوار اسطوره و افسانه اگر پی خط سانسور را بگیریم، به افسانهی آفرینشی میرسیم که در روایت خلقت آدم با نمایاندن و شناساندن آنچه که «نباید» است، سر و سرچشمهی سانسور را آشکار میکند؛ بیآنکه نامی بر آن بگذارد. افسانهی آفرینش، ساده اما کامل است. بهتر بگویم، داستانی زود و آسانیاب و درونهای پُر و پیچیده دارد. خداوندگارِ دو عالم، به هر سبب یا بیسبب، آدمی میآفریند و در فراهمآوردن اسباب آسایش و آرامش او کوتاهی نمیکند. آدم آزاد است در بهشت خدا در کنار حوایش تا بخواهد خوش باشد. اما این آزادیِ بسیار، بیکران نیست و به پرهیز از درخت یا سیب یا گندم یا هرچهی ناچیز دیگر بسته است. آدم خواستهناخواسته این «نبایدِ» کوچک و ناآزادیِ خُرد را برنمیتابد و از فردوس بیرون رانده میشود. پُری و پیچیدگیِ پنهان در زیر پوست این داستان ساده در تفسیر و تعبیر و تأویلهای دیگرگون نمایان میشود. برداشتی رایج ــ اگر نه رایجترین برداشت ــ در بیتی از حافظ بازگو میشود. وقتی حافظ میگوید «نه من از پردهی تقوا به درافتادم و بس/ پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت»، یعنی که آن «هرچهی نباید» چیزی جز گناه نیست و نشنیدهگرفتن نهی خدا نشان از میل آدم به گناه دارد. در کنار یا در برابر تفسیر دینسرشت که تکیه بر نافرمانی از خدا دارد و میوهی ممنوع را برابر با «گناه» میگیرد، تفسیرهای دیگری هم هست که بنا به آنها، میوهی ممنوع همان «آگاهی» یا «معرفت» یا «حقیقت» یا هرچهی دلخواه دیگر است.
هر تفسیر و تعبیری از میوه یا درخت ممنوع، چه دینی و چه نادینی، دریافت و برداشتی دلخواه و نسبی است. کمال و دوام داستان آفرینش هم در این است که راه را بر خوانشهای گوناگون باز میگذارد. در خوانشی استوار بر عقل سلیم و استخوانبندیِ داستان، میبایست درخت یا میوه یا هرچهی نشاید و نباید را همان گرفت که از آدم دریغ شده؛ یعنی اختیار و آزادی. آدم از همهی بهشت برین برخوردار است اما همان یکتادرختی که «نباید»ی را به رخش میکشد، نشانهی این هم هست که او آزادی تاموتمام ندارد. تنها یک درخت در میان بسیار درختِ باغِ بهشت با نشان «نشاید و نباید»ش چندان و چنان خواستنی مینماید که خارخارِ خواهش آن عاقبت بر عافیت بهشت چیره میشود. آدم پیش از دستیابی به درخت نه گناه میشناسد و نه با دانایی و حقیقت آشناست. درخت بیش و پیش از آنکه به گناه یا معرفت یا حقیقت تعبیر شود، حکایت از آن دارد که آدم، نه از روی دانش، که از روی سرشت، خواهان آزادیِ بیکران و بیسانسور است. بر این پایه، تعبیر درخت به آزادی تعبیری زودیابتر و دریافتنیتر از تعبیر درخت به مفهومها و معنیهایی است که بر آدم ناشناخته بودند. درخت نفسِ آزادی و اختیار است و آدم نیازمند و بیتابِ آن.
اگر آدم تاب «نشاید و نباید» خدا را نیاورد و رنج هبوط به عالم خاک را به جان خرید، بنیآدم نیز همچنان و تا به امروز نشان دادهاند که همچون پدر افسانهای خود هیچ «نباید» زورکی و بیپایه را برنمیتابند. آدمیزاد بنا به خمیرهی خود در برابر هر باید و نباید بیرونی سرسختی نشان میدهد و تنها آنهایی را با دلوجان میپذیرد که یا درونیاند یا درونی شدهاند. رمز سختجانیِ باید و نبایدهای عرفی در این درونی یا نهادینهشدن است. تاریخ دراز درافتادنِ آدمی با خط قرمزهایی که با طبیعت آزادیخواهش نمیخوانند، بیانگر آن است که به ضربوزور قانون هم نمیشود «نباید»های نادرست و بیپایه را سرپا و سوار نگه داشت. هر خط قرمزی که به بنیاد آزادیهای فردیِ طبیعی آسیب برساند، خواهینخواهی نادیده گرفته میشود و دیر یا زود شکسته میشود. بیراه نیست اگر بگوییم که میل به آزادی بیش و پیش از آنکه از چندوچون زندگی اجتماعی-سیاسی برخیزد، از سرشت انسانی مایه میگیرد.
آدم در بهشت به دستدرازکردنی به درخت دست یافت؛ فرزندانش بر زمین اما برای دستیابی به آزادی راه سخت و درازی را تا اینجا و اکنون آمدهاند. دستاوردهای تا به امروز، از آزادی سیاسی و مذهبی گرفته تا آزادی اندیشه و بیان، همه بر پایهی باور به نیازمندی بشر به برخورداری از آزادیهای طبیعی بودهاند و از کوشش اندیشمندانی همچون جان لاک و ژان ژاک روسو و تامس جفرسن در پروراندن این باور و تلاش آزادیخواهان جهان برای جاانداختن آن برآمدهاند.
روانشناس آمریکایی، مزلو، در نظریه پیرامون انگیزش بشری (۱۹۴۳) نیازهای بشری را در نموداری هرمی ردهبندی کرده که گرچه جای چونوچرا دارد، درخور توجه است. بنا به رأی و هرم مزلو، برآوردهنشدن نیازهای چهار ردهی پایینی (زیستی، ایمنی، دلبستگی و گرامیداشتی) مایهی دلواپسی و پریشانی میشود. اما وقتی این نیازها برآورده شد، نیازهای ردهی پنجم، خودشکوفایی (چیزهایی همچون آزادی و اخلاق و آفرینندگی) سر بر میآورند که پاسخگویی به آنها مایهی بالیدن و شکوفایی فرد میشود. اینکه شکم گرسنه جا برای هنر و فلسفه و آزادی و آفرینش نمیگذارد، حرفی بیپایه نیست. بااینهمه چون سرشت بشری ساده و خطی نیست، هیچ حکمی بیبروبَرگرد نیست. در زمانهای و دورهای یا در جامعه و جایی، میشود که نیازی از زمرهی نیازهای برشمرده در هرم پایگاهی دیگر بیابد. میشود که ترتیب ارزش نیازها بنا به دیدگاه فردی دگرگون شود. میشود که با شکم خالی هم، رؤیا و سودای ارزشهای برتر و نیازهای والاتر را در سر پروراند. از اینها گذشته، حتی بنا بر همین هرم پایگانی مزلو، در اینکه آزادی از زمرهی نیازهای بشری است، تردید نیست. هرم مزلو، سوای برشمردن آزادی در میان نیازهای انسانی، ایمنیِ پیشه یا حرفه را در ردهی دوم و پس از نیازهای زیستی میگذارد. بنابراین اهل قلم، یعنی کسانی که نوشتن پیشه یا کارشان است، بیدرنگ پس از نیازهای زیستی، نیاز به آزادی قلم دارند تا بتوانند کار یا پیشهی خود را نگه دارند.
هرم مزلو، سوای برشمردن آزادی در میان نیازهای انسانی، ایمنیِ پیشه یا حرفه را در ردهی دوم و پس از نیازهای زیستی میگذارد. بنابراین اهل قلم، یعنی کسانی که نوشتن پیشه یا کارشان است، بیدرنگ پس از نیازهای زیستی، نیاز به آزادی قلم دارند تا بتوانند کار یا پیشهی خود را نگه دارند.
در میان آزادیها، آزادی قلم یا آزادی رسانههای نوشتاری (آزادی مطبوعات) رویارو و درگیر با غول سانسور بوده و هست. وقتی با اختراع چاپ، خواندن و نوشتن از قلمرو خواص به عرصهی عوام راه یافت، کلیسا و حکومت سانسور یا تفتیش پیش از انتشار رسانههای چاپی را عَلَم کردند. در آغاز سدهی شانزدهم، پاپ چاپ کتاب را وابسته به اجازهی کلیسا کرد و سیواَندی سال بعد هم پادشاه فرانسه تا آنجا پیش رفت که کیفر جرم چاپ بیاجازه را مرگ دانست. در انگلستان هم توپ سانسور در دست کلیسا و حکومت چرخید و گردید تا سرانجام در سال ۱۷۸۴ چاپ هر نوشتار به شرط آنکه افتراآمیز نباشد، آزاد شد. در ینگهدنیا بنا به اصل اول متمم قانون اساسی، کنگره نمیبایست قانونی وضع کند که آزادی مطبوعات را محدود کند. با این پیشینه روشن است که در هرجای پیشرفتهی جهان باور به آزادی نوشتار انکارنشدنی است و جای چونوچرا ندارد. همین سبب شده که در جاهای پسافتادهی دنیا هم حکومتهایی که از ترس برافتادن، سفتوسخت به سانسور چسبیدهاند، شرمگین و فریبکار بر و روی سانسور را با واژههایی توخالی ــ چون «ممیزی» و «ارشاد» و «اخلاق» ــ بپوشانند.
پیکار برای آزادی و رهایی از سختی و بیدادِ استبداد در گذر تاریخ، یا از راه اندیشه و بیان آن در گفتار و نوشتار بوده و یا از راه خیزش و شورش و انقلاب. بهبیان دیگر، یا قلم بر شمشیر شوریده یا خون بر شمشیر پیروز شده. در انقلاب مشروطه و در سرآغاز رسمی و نسبی تاریخ مدرن ایران آزادی کلمه و کلام، یعنی ابزارهای روشنگری برای مردم و در میان مردم، بیش و پیش از هرچیز در آزادی مطبوعات معنی مییافت. در آن دوره، چون روزنامه رکن و رسانهی بنیادین در پراکندن اندیشههای آزادیخواهانه بود و کتاب توان همانندی با آن را نداشت، آزادی مطبوعات بیشتر به معنی آزادی روزنامهها بود. روزنامه همان اندازه که ابزارِ دست و دستمایهی آزادیخواهان مشروطهطلب بود، آماج تیر و تاخت قدرتمداران استبدادگرا و واپسگرایان هم بود. از یک سو قانون مطبوعات پدیدار شد؛ از سوی دیگر چرخ «ادارهی سانسور» و «دایرهی تفتیش» برای مراقبت و مواظبت از چاپ و نشر در ممالک محروسه ــ که پیشنهاد اعتمادالسلطنه و پیشکش ناصری به ملت بود ــ دور برداشت. مخالفان آزادی اندیشه و قلم به دستاویز دین یا اخلاق یا عرف تیغ سانسور را آختند و پرداختند تا همچون شمشیر داموکلس همیشه و هر آن بر بالای سر اهل اندیشه و قلم بلرزد و بترساند. در دورهی رضاشاه شهربانی تیغگردان بود و در میان قلمبهدستان نفسکش میطلبید. در زمان محمدرضاشاه که کوس توسعه و تجدد مینواخت، ترجمه و چاپ و نشر کتاب رونق گرفت. بنابراین، دستگاه سانسور که به خواست ساواک میگردید، روی کتاب تمرکز کرد. سرانجام «ادارهی نگارش» با پیادهکردن سهگانهی «نویسنده، کتاب و واژهی ممنوع» چنان آش را شور کرد که کانون نویسندگان بیانیهای در ستیز با سانسور بیرون داد و در «ده شب انستیتو گوته» داد نویسندگان از بیدادِ سانسور به آسمان رسید. پس از انقلاب و جابهجایی قدرت هرچه آبادی از گذشته بود، ویران شد؛ و هرچه ویرانی از گذشته بود، بزک شد تا بهقوتی بیش از پیش برقرار بماند. بر این روال هنر از «وزارت فرهنگ و هنر» برداشته شد تا ارشاد برجایش نشیند؛ «ادارهی کتاب» بهجای «ادارهی نگارش» نشست؛ و واژهی عریان «سانسور» در عبای مقبول «ممیزی» فروپوشانده شد. با این پوشش و آرایش و به دستاویز شرع و عرف و اخلاق و انقلاب تیغِ زَنِش و بُرِش ممیزی ــ بخوانید «سانسور محجبه» ــ مجاز شد تا نهتنها بر نشانهها و اشارههای سیاسی، که به هر نشان و نمایی از زندگی فرود آید. به این ترتیب، در روندی سیوچندساله سانسور با فرهنگ و ادبیات و اهل قلم این ملکِ چندهزارسالهای که تنها مردهریگ چشمگیرش فرهنگ و ادبیاتش بوده، چنان کرده که نه تازی نه ترک نه مغول کرد.
ناگفته پیداست که تفاوت بنیادیِ این دو دوره در زمینهی تاریخی-سیاسی-اجتماعی متفاوت آنهاست. نمیشود از یاد برد که در دورهی نخست، تکیهی سانسور تنها بر اندیشه و کنش سیاسی بود. این هم انکارنشدنی است که بهرغم خفقان سیاسی، در برهههایی، بهویژه در دههی درخشان ۱۳۴۰، ترجمه و گاهنامههای فرهنگی-ادبی و صنعت نشر و چاپ کتاب رو به شکوفایی داشت. در دورهی کنونی سانسور چنان فراگیر است که نهتنها نفس نویسنده، که نفس صنعت نشر و فراتر از اینها، نفس فرهنگ را بریده است.
همسانی دو دوره در زخمخوردن از سانسور بیانگر این است که سانسور، سوای درازا و پهنا و ژرفایش، در هر دوره، چه در پوشش «ممیزی» و چه عریان، بهگوهر ویرانگر است؛ زهری است که کمش میل به زیادشدن دارد. اول گریبان و گلوی نویسنده و مترجم را میگیرد، بعد ناشر و نشر را زمین میزند، بعد هم فرهنگ را زمینگیر و توسریخور میکند. وقتی اندیشه و خیال در پستو مانْد و قلم شکست و زبان لالمونی گرفت، راه دروغ و دورویی و فریب و فساد باز میشود. شماری از آسیبهای سلطهی سانسور و ریا را فهرستوار میشود چنین برشمرد: تهیشدن کلمه و کلام از معنای اصلی خود از یک سو و جاافتادن واژههای توخالی (weasel words) از سوی دیگر، روادانستن فرهنگ لاپوشانی (تقیه) و خوگرفتن به آن، فاصلهافتادن میان نویسنده و خواننده، بالارفتن دیوار بیاعتمادی میان اهل قلم، رنگباختن فرهنگِ ملی و همگرایی بر پایهی همسانی و همدردی و در پی آن چیرهشدن فضای تفرقه و دشمنیهای حیدری-نعمتی به دستاویز تفاوتهای قومی-زبانی-مذهبی، بیخبری و ناآگاهی مردم از زشتکاریها و پلیدیها و کمیوکاستیهای اجتماعی.
ادبیات هنری است که در کلمه و کلام پدیدار میشود و بنا به سرشتش، فاشگو و راستگوست. بیسبب نیست که فرهنگ سنتی-رسمیِ پشتیبانِ پردهپوشی و پنهانکاری نمیتواند ادبیاتِ پردهدری را برتابد که کارش روکردنِ پشتوپسلههای زندگی است.
از زمرهی حرفهای درخور توجه در سخنرانیهای، «ده شب» یکی این است: فرهنگ و ادبیات کلاسیک ایران با سد سانسور روبهرو نبود، وگرنه که نمیماند (نک: مصطفی رحیمی، فرهنگ و دیوان). چنین حرفی این روزها هم بر زبان اهل قلم میآید تا شاید به گوش سنگ سانسورگران فرو برود. در اینکه ماندگاریِ ایران وامدار فرهنگش و فرهنگش هم وامدار اهل اندیشه و قلمش بوده، جای شک نیست. آنچه بیهوده مینماید، چشمداشت ما از قدرتمداران برای شکستن سد سانسور است. چرا و چگونه کسانی که جز به ماندگاری خود در قدرت نمیاندیشند و راهی جز زورچپانی نمیدانند، میبایست دلنگراننبودن یا ناتوانی فرهنگ و ادبیاتی آزاد باشند؟ درنهایت، اگر در میدان کشاکش با نیروها و نهادهای مردمی زیر فشار باشند، بهمصلحت، افسار کنترل را شاید شل و تیغ سانسور را شاید کُند کنند. نمیشود این را نادیده گرفت که بقای قدرتِ متکی بر استبداد بسته به «بایدونباید»هایی است که در هر چهارچوبی، از شرع و عرف گرفته تا قانون، پاسدار سود و صلاح آن باشند. این را که در گذشتهی سراسر استبداد ایران کار فردوسی و حافظ و مولوی و نظامی و عبید قسر در رفته، نمیتوان به بلندنظری و دانش و بینش حاکمان و شاهان نسبت داد ــ گرچه در میان آنها کسی با چنین ویژگیهایی هم پیداشدنی باشد. ساخت و بافت جامعهی سنتیِ استبدادی، بیسانسور دوام نمیآورد. اما اگر قلم و ادب از دستدرازی سانسور در امان ماند و اگر سانسور رسمی و سازمانیافته برای تفتیش دستنوشتههای نویسنده و شاعر نبود، از آن بود که نوشتار در قلمرو بسته و تنگ خواص پخش میشد. تا عوام را با قلم کاری نبود و حرف و رأی اندیشمندان راهی به کوچه و بازار نمیبرد و تخت حکومت از نیروی قلم به لرزه نمیافتاد، چه نیازی به بگیروببند کلمه؟!
در این روزگار اما، کلمه و کتاب در جامعهی بسته و در تنگنای خفقان با گشودن چشم و گوش و بیدارکردن هوشوحواس مردم کارکردی افزوده مییابد. ادبیات در چنین جامعه و چنین تنگنایی همان میشود که در زبان انگلیسی به آن subversive میگویند ــ یعنی همان که ادارهی نگارش دورهی پهلوی و ادارهی کتابِ دورهی جمهوری اسلامی «ضاله» میخوانندش یا همان که خواندنش «خرابکار» و «برانداز» میسازد. وقتی قدرت حاکم بنیاد مردمسالارانه ندارد و حیات و مماتش به دروغ و فریب بسته است، جای شگفتی ندارد اگر علوم انسانی مغضوب و ادبیاتْ رژیمبرانداز بشود. ادبیات هنری است که در کلمه و کلام پدیدار میشود و بنا به سرشتش، فاشگو و راستگوست. بیسبب نیست که فرهنگ سنتی-رسمیِ پشتیبانِ پردهپوشی و پنهانکاری نمیتواند ادبیاتِ پردهدری را برتابد که کارش روکردنِ پشتوپسلههای زندگی است. پس اگر یک روی سکهی سانسور ترساندن و بازداشتن قلم است، روی دیگرش ترسیدن نظام از قلم است.
اگر از نظام نشود چشمداشتِ شکستن سد سانسور داشت، به که و به چه باید امید بست؟ از مشروطه تاکنون کشمکش میان استبداد و آزادی همچنان پابرجا بوده و در هر فرازونشیب هماوردی پس و هماورد دیگر پیش رفته. خواست بنیادی مشروطه از همان آغاز با آزادی اندیشه و بیان معنا پیدا میکرد و آزادی اندیشه و بیان با آزادی مطبوعات سنجیده میشد. پرداختن به قانون مطبوعات در نخستین مجلس ــ که دموکراتترین مجلس ایران نامیده شده ــ بیانگر اهمیت کلیدی آزادی مطبوعات (روزنامهها) در آن دوره است. در آن زمان گروهی بر آن بودند که سانسور پیش از انتشار نباید باشد و پس از انتشار اگر بنا به قانون، جرم نویسنده ثابت شد، نویسنده را میبایست در محکمهای قانونی و منصف محاکمه کرد. روشن است که مخالفان مشروطه بههیچروی چنین چیزی را برنمیتافتند. طرفه آنکه اما در میان مشروطهطلبان هم بودند کسانی که به دستاویز دین و اخلاق و یا به بهانهی ناآمادهبودن جامعه خواستار کمی تا قسمتی سانسور بودند. این نکته که در «ده شب» به آن پرداخته شد (نک: باقر مؤمنی، سانسور و عوارض ناشی از آن)، درخور درنگ و دقت است. بهبیان روشن، دوام سانسور نهتنها وامدار زورِ آزادیستیزان، که برخاسته از همصدانبودنِ یکپارچهی آزادیخواهان و مشروطهطلبان بر سر بودن یا نبودن سانسور و پیشکشیدن اما و اگر از سوی برخی از آنان به هر انگیزه و بهانهای بوده است.
سیر سانسور از زمان مجلس اول تاکنون نمایانگر آن است که سانسور همچنان ــ چه در افت و چه در خیز ــ در کنار برخورداری از پشتیبانیِ پرزور سانسورخواهان، از ناتوانی یا سستیِ اهل قلم در رسیدن به یکصدایی بهره برده و میبرد. هرچند چراییِ این ناتوانی یا سستی پیچیده است، بیگمان دودلی و پروا و پرهیز برخی از نویسندگان و مترجمان از کوشش جمعی برای ایستادن در برابر سانسور در پابرجاماندن آن سهمی چشمگیر دارد. درحالیکه در زمان «ده شب» همصدایی سانسورستیزان به اوج رسیده بود، در گیرودار شکافها و جداسریهای دردناک سالهای نخست انقلاب، حرف از بیفایدهنبودن سانسور در خلق هنر و ادبیات هم به میان میآمد. حالا هم که بار دیگر حرف خرابیهای سانسور بالا گرفته، جبههی کسانی که در تیغرس سانسورند، هماهنگ و همصدا نیست: برخی بهروشنی، گیرم به زبان و لحن متفاوت، خواهان ازمیانرفتن تماموکمال سانسورند؛ کسانی از مرزِ درخواست قانونمندشدن و اصلاح آن فراتر نمیروند؛ و شمار بسیاری هم خاموش میمانند. ناگفته پیداست که گیر و گزندهای برآمده از نابسامانیِ فراگیر و کهنه ــ از آن میان، جو بیاعتمادی به یکدیگر و فضای باندبازی از یک سو و انزواجویی از سوی دیگر، و باور به کارسازبودن راهحلهای فردی و درروهای زیرجُلَکی ــ آب به آسیاب سانسور میریزند.
سانسور کتاب پارهای از دستگاه و بستر سانسوری است که ژرفا و پهنایش همهی فرهنگ را در بر میگیرد. ازمیانرفتنِ سانسورِ دیرپا و سختجانی که ریشه در عرف و عادتهای فرهنگی دارد و همگان را فرامیگیرد، زمان دراز و آزادیِ بسیار میخواهد. سانسور کتاب اما، قانونی است که گریبان اهل قلم را گرفته. اگر این سانسور برداشته شود، راه برای روشنگری و رهایی از قیدوبندهای دستوپاگیر فرهنگی باز میشود. چهبسا برای همین هم هست که در دورهی کنونی این جزء از کل سانسور چنان پررنگ و پرزور شده که میبایست هدف نفی و نکوهش گسترده و پیوسته قرار بگیرد. صد سال پیش نیاز به دگرگونی و همگامی با جهان پیشرفته در آزادی اندیشه و بیان و آزادی اندیشه و بیان در آزادی روزنامهها نمود مییافت؛ حالا که علوم انسانی و بهویژه ادبیات زیر تیغ افتاده، دفاع از رهایی کتاب از بند سانسور دولتی و قانونی نشان و نمودی از آزادیخواهی است. این سانسور قانونی ناکارآمد و درنهایت ویرانگر است که نهتنها صنعت نشر را به زمین میزند، نویسنده و مترجم را اسیر تنگدستی و درماندگی و دلسردی و پریشانخیالی میکند.
آزادی قلم پیشکشی از سر درک و دوستی از سوی حکومتی سانسورباور نخواهد بود. این آزادی در گرو خواست پرتوان نویسندگان برای رهایی از سانسور قانونی و دولتی کتاب است و جز به کوشش فردی و جمعی آنها هم به دست نمیآید. در هیچکجا و هیچ زمان آزادی رایگان و راحت به دست نیامده. گواه ازلیابدی آن هم، حرف حافظ است که میگوید: «پدرم روضهی رضوان به دو گندم بفروخت...» قدرِ آن دو گندم آزادی را هیچکس نداند، نویسنده انگار ناگزیر است که بداند و بهایش را هم بپردازد.