تاریخ انتشار: 
1401/05/21

روایت‌هایی از کشف حجاب: «یا لباسِ پوشیده‌تر تن‌ات کن یا کنارت راه نمی‌روم»

مریم فومنی

وقتی که از کودکی نه فقط براساس قوانین مدرسه، بلکه بر اساس شرایط زیست جامعه و خانواده‌ات مجبور به سرکردن چادر باشی یا طوری با تو رفتار شود که خودت بخواهی چادر برسر کنی، برداشتن این چادر و حجاب، دیگر به این آسانی‌ها نیست. هانیه، روزنامه‌نگاری ۳۰ ساله است که در یک خانوادهی مذهبی طبقهی متوسط بزرگ شده است، خانواده‌ای که پس از انقلاب ۵۷ مذهبی شدند و او را از دوره‌ی دبستان به مدرسه‌ای فرستادند که پوشیدن چادر در آن اجباری بود. او که در دوره‌ی راهنمایی به خاطر فضای گروه دوستان محجبه‌اش به حجاب علاقه‌مند شد، این حجاب و چادر را تا دوره‌ی دانشجویی به خواست خودش بر سر داشت. پس از آن اما با تغییر نگاه سیاسی و مذهبی‌اش اول چادر و بعد حجاب را کنار گذاشت. او که نام و مشخصات واقعی‌اش به درخواست خودش محفوظ نگه ‌داشته شده، در یک مصاحبه‌ی مفصل  تجربه‌اش از برداشتن حجاب را این‌طور روایت می‌کند:

برای من برداشتن حجاب برآیند خیلی چیزها بود. اما یک بخش‌اش این بود که در آن دوره مذهب من، سیاسی شده بود. آن دوره وارد اعتراضات ۱۳۸۸ شدیم و این خیلی چیزها را مخدوش کرد. انگار یک دفعه دیدم جمعی که آنقدر قبولش داشتم، عملاً دارند در یک سری چیزها دروغ می‌گویند و حالا از کجا معلوم که در چیزهای دیگر دروغ نگفته باشند؟ کشته شدن یکی از همکلاسی‌های دانشگاهی‌ام در اعتراضات ۱۳۸۸ و همه‌ی اتفاقاتی که در رابطه با کشته شدن او و مخفی کردن حقیقت از سوی حکومت رخ داد، به این تردیدها دامن زد. یک بخش هم این بود که خدایی که اسلام مطرح می‌کرد به نظرم چیز عجیبی بود و سؤالاتی داشتم که در کلاس‌های مذهبی هم از شنیدنش می‌ترسیدند. می‌پرسیدم که چرا خدا آنقدر می‌ترساند؟ چرا مبهم حرف می‌زند؟ حس می‌کردم که واقعاً اگر خدایی وجود داشته باشد بعید است آنقدر آزارنده باشد و اذیت کند.

اول که چادرم را برداشتم هنوز شعله‌های مذهب در درونم روشن بود. حالا گیرم کم‌نورتر و کم‌‌جان‌تر. این‌طوری نبود که چادرم را بردارم و حجابم را برندارم چون می‌ترسم یا چون احساس می‌کنم که تبعات زیادی دارد. حس می‌کردم که این حجاب کافی است. وقتی که چادر را برداشتم واکنش‌ها کم بود چون هنوز در طیف مذهبی‌ها بودم. فوقش مذهبی‌ای بودم که دیگر خیلی روشن‌فکر شده‌ام. برای خودم اما، چادر برداشتن مثل لخت شدن بود، همین‌قدر سخت و عجیب. چادر که سرم می‌کردم همیشه گرمم بود. اما کلاً این مدلی هستم که وقتی سختیِ چیزی را می‌پذیری دیگر پذیرفته‌ای. روحیه‌ام خیلی مثبت است و از سختی‌های چادر هم لذت می‌بردم. می‌گفتم که دارم سختی‌ای را تحمل می‌کنم برای چیز بهتری و این برای من راحتش می‌کرد و با آن خوشحال بودم. یادم است که همان موقع هم که مذهبی بودم به آدم‌ها می‌گفتم آنقدر بی‌خود چادرسرکردن را آسان جلوه‌ ندهید. یک سری سختی‌ها با انتخاب چادر به ما تحمیل می‌شود و این طور نیست که یک زن باحجاب بتواند همه‌ی کارهایی را که یک‌ زن بی‌حجاب می‌کند انجام دهد. می‌گفتم خیلی بی‌خود است که بگوییم حجاب محرومیت نیست، چون ما داریم از جمع‌هایی، از مکان‌هایی و از فعالیت‌هایی محروم می‌شویم، ولی این انتخاب‌مان است.

مثلاً وقتی دانشگاه می‌رفتم عملاً به خاطر حجابم از همکلاسی‌هایم دور افتاده بودم. یا اولین بار که در طبیعت روسری سرم نبود احساس می‌کردم که وای چقدر خوب است که هوای آزاد برود توی موهای آدم! چه تجربه‌‌ی عجیبی است و چقدر از آن محروم بودم! بعضی‌ از سختی‌ها و محدودیت‌ها همین چیزهای خیلی پیش‌پا‌افتاده بود. چیزهایی به همین سادگی که به آدم تحمیل می‌شود و ممکن است آن موقع حتی متوجهش هم نشوی. قسمت بدیهی هم جمع و جور کردن چادر بود که اصلاً آسان نیست.

از برداشتن کل حجاب، به معنای اینکه دیگر روسری هم سرم نکنم، خیلی چیزهایش را یادم نمی‌آید و از ذهنم پاک شده اما روزی که آواتارم را در شبکه‌های اجتماعی اینترنتی عوض کردم و عکس بی‌حجاب از خودم گذاشتم را یادم است. به این علت به یاد می‌آورم که هم بازخوردهای مثبت گرفتم و هم یکی از دوستانم گفت نمی‌دانی مردم تو فلان گروه چه حرف‌هایی در موردت می‌زنند. اما مهم‌ترینش این است که حس رهایی و آزادی داشتم.

تنها جایی که درآوردنِ چادر برای من اتفاقی جدی محسوب شد، خانواده‌ی همسر سابقم بود. البته وقتی که جلوی خانواده‌ی همسرم چادرم را برداشتم دیگر کلاً حجاب هم نداشتم. وقتی حجابم را برداشتم، خانواده‌‌ام، به‌خصوص پدرم، خیلی روشن‌فکرتر و امروزی‌تر شده بودند و دیگر کاری به من نداشتند. همسرم هم هیچ مشکلی با این نداشت که من حجاب نداشته باشم یا به خانواده‌اش بگویم که کلاً حجاب ندارم. به همین دلیل  گفتم این دفعه که خانواده‌ات را ببینم به آنها می‌گویم که حجاب ندارم. البته جلوی آنها فقط می‌خواستم چادر را بردارم و بحث برداشتن روسری نبود.

دوره‌ای که حامله بودم، در یک دیدار، به مادر همسر سابقم گفتم: «من مدتی است که چادر سر نمی‌کنم و الان می‌خواهم به شما خبر بدهم که دیگر جلوی فامیل‌های شما هم چادر سر نمی‌کنم. من این وقت را انتخاب کرده‌ام چون نزدیک زایمانم است و می‌توانم این را بهانه کنم که با بچه برایم سخت است و بنابراین شما هم چهره‌ی موجهی پیدا می‌کنید و کمتر سخت‌تان می‌شود.» این را که گفتم، مادرش مثل ابر بهار اشک ‌ریخت و خیلی ناراحت شد و خیلی هم به من فشار آورد. می‌گفت: «تو چرا داری این‌ کار را می‌کنی؟ روزی که من آمدم خواستگاری برای پسرم، تو این شکلی نبودی، یک شکل دیگری بودی و ما آن را پذیرفتیم، نه چیزی را که الان هستی.» من با ناراحتی شدید گفتم که شما دارید می‌گویید کل ارزش من به خاطر این چادر است؟ تازه خودتان می‌دانید که مدت‌هاست که من دیگر این را سرم نمی‌کنم و صرفاً پای آبرو در میان است ولی دارید ارزش من را منوط می‌کنید به حفظ آبروی خودتان. به هر حال، جو پر از تنشی بود و گفتم به هر حال من کار خودم را می‌کنم و فقط خواستم به‌ شما اطلاع بدهم.

واکنش خانواده‌ی خودم بهتر بود. اما بدون حاشیه هم نبود. یک بار با خانواده می‌خواستیم به سفر خارج از ایران برویم، مدت‌ها بود که حجاب را برداشته بودم، مدت‌ها بود که می‌دانستند که حجاب ندارم ولی اولین باری بود که می‌خواستم در کشور دیگری جلوی پدرم چیزی سرم نباشد. آن موقع استرس داشتم ولی پدرم چیزی نگفت. البته فصل زمستان بود و لباسم پوشیده بود. اما دفعه‌ی بعد که با هم به سفر رفتیم تابستان بود و پیراهن پوشیده بودم؛ پدرم پیام داد که می‌شود خواهش کنم که کمی پوشید‌ه‌تر لباس بپوشی. من هم گفتم که ببخشید ولی نه. پدرم خیلی ناراحت شد. آنقدر که وقتی من را با آن لباس دید، اصلاً از ماشین پیاده نشد و دوباره شروع کرد به پیامک فرستادن که می‌شود بهتر لباس بپوشی. من‌ هم گفتم بابا واقعیتش این است که الان زن‌های خانواده دارند به خودشان سختی می‌دهند به خاطر شما. چرا رفت‌و‌آمد را سخت می‌کنی؟ گفتم تو ده سال پیش می‌گفتی ما باید حتماً روسری سرمان بکنیم و با اینکه آستین‌مان کمی کوتاه باشد مسئله داشتی، فکر نمی‌کنی که شاید پنج سال دیگر برای خودت عجیب باشد که امروز به من گیر دادی؟ بگذار آن جوری که می‌خواهم لباس بپوشم. در نهایت پدرم گفت تو می‌توانی جوری که می‌خواهی لباس بپوشی ولی من شاید انتخابم این باشد که کنار تو راه نروم. گفتم بابا الان در کشوری هستی که هیچ‌کس حتی به ما نگاه نمی‌کند. حتی آشنایی هم نیست که تو را ببیند و مسئله‌ی آبرو هم نداری. با این حال، پدرم گفت من کنارت راه نمی‌روم. تا آخرش هم راه نرفت و کل سفر چهره‌اش درهم بود. جالب اینکه هرچند برای خودش چندان اعتقادی باقی نمانده بود، اما حتی نمی‌خواست درست درباره‌ی دیدگاهش صحبت کند و فقط می‌گفت نمی‌خواهم کنار تویی که این طوری لباس پوشیده‌ای راه بروم.