بی حجاب، از انقلاب تا ولیعصر
نزدیک به دو ساعت است که در قطار نشستهام و زیر شهر تهران میچرخم، چند بار خط عوض کردهام تا ببینم زیر پوستِ این شهر بعد از یک ماه اعتراض چه خبر است. برخلاف همیشه تعداد دستفروشهای مترو چندان زیاد نیست. مسافران کمتر از معمول حرف میزنند و اکثرشان تقریباً ساکتاند. جز در ایستگاهها از همهمهی همیشگی مترو خبری نیست. چند بار در ایستگاههای مختلف پیاده و سوار شدم و خط عوض کردم. حالا سوار بر خط شرق به غرب هستم و میخواهم در ایستگاه میدان انقلاب پیاده شوم. دو دختر جوان کولهبهدوش که به نظر نمیرسد بیش از بیست سال داشته باشند، بدون روسری در کنار درِ ورودی واگن با هم پچپچ میکنند و ریزریز میخندند. در دو سه واگن جلویی و عقبی هم یکی دو زن بیحجاب میبینم. حتماً تعدادشان در واگنهای اختصاصیِ خانمها (واگنهای اول و آخر) بیشتر بود چون وقتی پیاده میشوم، تعداد زنان بدون حجاب زیاد است.
ساعت چهار بعد از ظهر است که در ایستگاه میدان انقلاب پیاده میشوم. جمعیت زیادی که از قطار پیاده شدهاند، به سمت پلهبرقی راه میافتند. روی پلهبرقی جایی برای تکان خوردن نیست. همه پشت به پشت ایستادهاند. چند خانم جوان بدون روسری جلوتر از من و چند نفر هم پشت سرم ایستادهاند. بعضی زیرچشمی نگاهشان میکنند. از درِ خروجی که بیرون میآیم یک دختر جوان موهای بلندش را کهکشانی رنگ کرده با ترکیبی از رنگهای تند و چند قدم جلوتر از من در حال خروج از درِ اصلی متروی میدان انقلاب است. جلوی درِ ورودیِ مترو چند مأمور نیروی انتظامی به نردهها تکیه دادهاند و جمعیت در حال ورود و خروج را ورانداز میکنند. دختر مو کهکشانی به سمت خط عابر پیاده میرود، همان جایی که گروهی از نیروهای گارد با لباسهای پلنگی کنار چند ماشین سیاهرنگ ایستادهاند. دنبال دختر جوان راه میافتم. او توجهی به نیروهایی که آرم police پشت لباسهایشان نقش بسته، ندارد. این مأموران خیلی جوانند و نشانی از درجه و سردوشی روی لباسشان نیست. جز یک نفر، بقیه تهریش دارند و مشغول گپ و گفت هستند. یکی با تلفن همراه حرف میزند، یکی سر به سرِ دیگری میگذارد و... دختر جوان از جلوی مأموران و ماشینهای سیاه پارکشده در کنار میدان عبور میکند. نزدیک این مأموران که میشوم، از بگو و بخند و ترکیب سنیشان این طور برمیآید که بسیجی هستند.
ماشینهای کنار آنها نیز چندان مجهز نیست. دور یک وانت شاسیبلند را آهنکشی کرده و تعدادی علم و کتل روی آن نصب کردهاند، و رنگ سیاهی هم روی آن پاشیدهاند، همین.
جمعیت مثل رودی از خطکشیِ عابر پیاده راهش را وسط ماشینها باز میکند و خود را به آن سوی خیابان میرساند. دختر مو کهکشانی وسط جمعیت ناپدید میشود. چند قدمی به سمت خیابان کارگر میروم، نبش میدان دختری با موهای طلایی که شالش روی دوشش است روی یک صندلی کنار نردههای خیابان مشغول نوشیدن آب میوه است. جایی برای ایستادن نیست، جمعیتِ در حال حرکت اجازه نمیدهد یک جا بمانم. برمیگردم به سمت راستهی کتابفروشها. پیادهرو کنار میدان انقلاب از روزهای معمول شلوغتر است. به بازارچهی کتاب که میرسم، چند جوان بیست-سی ساله کنار ورودیاش به لودگی مشغولند و با صدای بلند حرف میزنند. یکی پیراهنش را روی شلوارش انداخته و شبیه به بسیجیهاست. روی کمرش برآمدگی دارد، چیزی شبیه اسلحه یا بیسیم. اما چند نفر دیگر پیراهن و تیشرت آستینکوتاه با رنگهای تند قرمز و سبز پوشیدهاند. گویا میخواهند همه بدانند که آنها برای خرید کتاب و تفریح اینجا نیستند و حساب کار دستشان باشد.
به سمت چهارراه ولی عصر میروم، جلوی سردر دانشگاه تهران طبق معمول خلوت است ولی در پیادهرو کنار کتابفروشیها شلوغ است. یکی آن وسط داد میزند، «کتابهای آموزش زبان برو پایین». دیگری راهنمایی میکند که «کتاب کنکور آن بالا». وسط جمعیت دو دختر جوانِ بیحجاب از کنارم رد میشوند، یکی لباس یکدست سفید پوشیده و دیگری به جای مانتو، تیشرت بر تن دارد. هر دو موهایشان کوتاه است اما موی یکی روشن و دیگری مشکی است و بیتوجه به دور و بر از کنارم میگذرند. دختر جوان دیگری از من سبقت میگیرد. موهای سیاهش در بادِ عصرگاهی خیابان انقلاب مثل پرچمی در اهتزاز است. کولهپشتی دارد و تندتند راه میرود. نرسیده به خیابان وصال مادر و دختری از روبهرو بدون حجاب به سمت میدان انقلاب میروند و لبخند میزنند. چند خانم دیگر کنار فروشگاه کتابی ایستادهاند که یکی از آنها چادری است و یکی هم بیحجاب. سخت مشغول صحبتاند.
کنار پمپ بنزین در شمال خیابان انقلاب و نبش وصال تعدادی موتورسیکلت پارک شده و چند نیروی گارد با لباس ضدشورش و سپر و باتون ایستادهاند. در بخش جنوبی اما کنار «قنادی فرانسه»، که یکی از قدیمیترین قنادیهای تهران است، دو دختر بدون روسری با تلفن همراه حرف میزنند. یکی موهای سیاه بلندش را بافته و دیگری موی رنگی کوتاهی دارد. خانمی چادری که از روبهرو میآید چشم از این دو دختر جوان برنمیدارد، با خشم آنها را ورانداز میکند و زیرلب چیزی میگوید. اینجا کنار «قنادی فرانسه» و نبش خیابان وصال، قدمگاه دختران انقلاب است. همان جایی است که اولین بار، پنج سال پیش، ویدا موحد، در اعتراض به حجاب اجباری، روی سکوی کنار خیابان ایستاد، روسری سفیدش را به چوبی بست و در هوا تکان داد تا نشان دهد که حاضر نیست حجاب اجباری سر کند. پس از آن، مأموران دولتی روی این سکو را به صورت شیروانی و شیبدار درآوردند تا کسی نتواند روی آن بایستد و کار ویدا موحد را تکرار کند. ویدا موحد به یک سال زندان محکوم شد، اما مسئولانی که پنج سال پیش میخواستند صورت مسئله را به این شکل پاک کنند حالا مجبورند دختران بیحجاب را در خیابان تحمل کنند، و دختران جوان جسور بیحجاب جلوی نیروهای انتظامی و بسیجیها رژه میروند.
از فلسطین تا چهارراه ولیعصر
کمی دورتر، در تقاطع خیابان فلسطین، تعدادی از مأموران درجهدار گارد ویژه با باتون و سپر ایستادهاند. دو سه نفرشان روی سکوی کنار مغازهای پشت به خیابان ساندویچ گاز میزنند. برخلاف بقیه که تنها باتون و سپر داشتند، اینها سلاح هم دارند، از آن سلاحهایی که شبیه به اسباببازی است و با آن گلولهی رنگی یا گاز اشکآور شلیک میکنند.
نزدیک چهارراه ولیعصر شلوغتر از بقیهی مسیر است. بازارچهی دستفروشها در بخش جنوب غربیِ چهارراه شلوغ است. از دور صدای تعداد زیادی موتور شنیده میشود که لحظه به لحظه نزدیکتر میشوند، مثل دستهی زنبورها. زن دستفروشی با صدای بلند میگوید: «بازم که اینها اومدن، چرا ول نمیکنند.» موتورها پشت چراغ قرمز ترمز میکنند و مدام گاز میدهند، اما تا چراغ سبز میشود از چهارراه میگذرند و به سمت میدان ولیعصر میروند. از خانم دستفروش میپرسم که اینها مگر کاری به کارِ شما دارند؟ با تندی میگوید: «بله که کار دارند، وقتی سروکلهشان پیدا میشود مشتریها را میپرانند و وقتی هم شلوغ میشود حمله میکنند که جمع کنیم بساطمان را.»
برمیگردم تا به سمت تئاتر شهر و آن سوی چهارراه ولیعصر بروم. همهجا نردهکشی شده است و نمیتوان از روی زمین به آن سمت خیابان رفت. به همین علت، سوار پلهبرقیِ مترو میشوم و میروم پایین تا از زیرزمین راهی به آن طرف خیابان پیدا کنم. زیر چهارراه ولیعصر میدان «چه کنم» است، آشفتهبازاری شلوغ و درهم و برهم. اینجا شاهکار معماری دورهی شهرداریِ قالیباف است که هزار راه به بیرون دارد و پیدا کردن مسیر درست در آن بسیار دشوار است. از یک پله بالا میروم و وسط خیابان در میآیم که ایستگاه اتوبوسهای تندروی خیابان انقلاب است. بهزحمت برمیگردم و دو بار دور این میدان زیرزمینی میگردم و بالاخره از وسط شلوغیِ سرسامآور از سمت دیگرِ خیابان بیرون میآیم.
هنوز روی پلهبرقی هستم و به سطح خیابان نرسیدهام که بوی کباب میآید. از درِ خروجی میپیچم به سمت میدان فردوسی. جگرکی کنار خیابان بساط پهن کرده و چند میز و صندلی هم با فاصله از پیادهرو در فضای روبهروی تئاتر شهر گذاشته و چند نفر دارند غذا میخورند. کنار آنها یکی بساط پرنده فروشی دارد، و چند نفر دیگر سوسیس بندری میفروشند. در گوشهی شمالی پارک دانشجو نیز چند دخترِ بیحجاب روی صندلیهای پارک نشستهاند و با پسرها حرف میزنند.
حالا ادارات و سازمانها تعطیل شدهاند و بهوضوح تعداد زنان با لباس یکدست و فرم و مقنعه در خیابان زیاد میشود. در بینشان کسانی هم هستند که حجاب ندارند و مقنعه، شال و روسری روی دوششان افتاده است.
به سمت میدان فردوسی میروم. زیر پل خیابان حافظ هم ده-پانزده موتورسیکلت پارک شده است و مأموری خودش را به موتوری تکیه داده و چرت میزند. از میان موتورسیکلتها میگذرم. چرت مأمور پاره میشود و خوب مرا ورانداز میکند و میایستد. وقتی خیالش راحت میشود، مینشیند روی یکی از موتورها.
دور میدان فردوسی نیز یک دسته موتورسیکلت پارک شده و گروهی مأمور با لباسهای ضد شورش دقیقاً روبهروی مجسمهی فردوسی صف کشیدهاند. مأمور جوانی بین آنها آبمعدنی توزیع میکند. راهم را به سمت شمال میدان در خیابان سپهبد قرنی کج میکنم. مثل همیشه پیادهرو خیابان قرنی از بقیهی جاها خلوتتر است. دو زن جوان بیحجاب خندان با موهایی رنگی به من نزدیک میشوند، انگار میخواهند بگویند «ببین، ما در جمهوری اسلامی حجاب را برداشتیم.» لبخند میزنم و میپیچم توی خیابان سمیه.
کافههای خلوت و زنان بیحجاب
بین خیابان انقلاب در جنوب تا خیابان کریمخان و بلوار کشاورز در شمال، تعداد زیادی کافه هست که اکثرشان در دل خانههای قدیمی ساخته شدهاند و از پاتوقهای اصلی جوانان تهرانی هستند. به چند کافهی مشهور سر میزنم؛ اکثر کافهها به شکل عجیبی خلوت است و چند مشتری بیشتر ندارند. تقریباً همهی مشتریهای زن بیحجاباند. جز یکی دو نفر، هیچ زن باحجابی در این کافهها ندیدم.
به سمت میدان هفت تیر میروم. مسجد الجواد در شرق میدان هفت تیر پاتوق همیشگی بسیجیهاست، اما کاری به کسی ندارند و دستفروشان راستهی شرقی میدان به قدری زیادند که کاری از دستِ بسیجیها برنمیآید. اینجا همه چیز میفروشند، از لباس زیر زنانه و مردانه تا تابلوها و مجسمههای گچی، از کیف و کفش تا مانتو و روسری، از گلهای مصنوعی تا طبیعی و هزار چیز عجیب و غریب دیگر.
دوستی میگفت که چند روز قبل بیحجاب از جلوی مسجد الجواد میگذشته که ناگهان با گروهی از بسیجیها در جلوی مسجد روبهرو شده است. میگفت: «از ترس نفسم داشت بند میآمد، پاهایم سنگین شده بود، قدرت حرکت نداشتم، و در حالی که بهسختی نفس میکشیدم از جلویشان رد شدم. چند قدم فاصله نگرفته بودم که دستی از پشتِ سر به شانهام خورد. داشتم قبض روح میشدم، برگشتم، زن میانسالی را دیدم که "گفت آفرین به شجاعتت دخترم. من که نمیتوانم چنین کاری بکنم."»
مثل دیگر میدانهای شهر، مأموران در گوشه و کنار میدان هفت تیر دیده میشوند اما یک جا باقی نمیمانند. راهم را به سمت میدان ولیعصر کج میکنم. در خیابان کریمخان، بهویژه تا سرِ خیابان میرزای شیرازی، تعداد زنان بیحجاب بهوضوح بیشتر است. اینجا دیگر راستهی کتابفروشیهای تهران است و میتوان گفت که منطقهای فرهنگی است.
وقتی به میدان ولیعصر میرسم گروهی از مأموران را با ماشینهای سیاه ترسناکشان میبینم، اما کاری به دختران و زنان بیحجاب ندارند و فقط تماشا میکنند. ماشینهای ضدشورش مستقر در میدان ولیعصر بزرگتر و بیشتر از دیگر مناطقاند.
دو روز بعد، دوباره از همین مسیر پیاده میروم. در این دو روز خبری از فراخوان اعتراضآمیز نبود، ولی نیروهای پلیس و لباس شخصیها سرجایشان بودند. در روز اول از هر یکصد زنی که دیدم حدود ۲۵ تا ۳۰ نفرشان بیحجاب بودند. در روز دوم، تعداد زنان کمی بیشتر، و بین ۳۰ تا ۳۵ نفر بود. گویا ترس تعداد بیشتری ریخته بود.
برای من که بارها این مسیر را پیاده رفتهام، این دو بار با همیشه فرق داشت زیرا دختران جوان بدون ترس موهایشان را باز کرده بودند. چهرهی شهر دلپذیرتر شده بود. باورم نمیشد که زنان و دختران ایرانی بعد از چهل سال ترس و دلهره، با موهای بازِ زیبا، کنار زنان باحجاب در خیابان راه بروند... .