نیروی مقاومت سرّی؛ روایتهای ناگفتهی مقاومت در مدارس
هر روز کنار مدرسه ماشینی پر از لباسشخصیهایی دیده میشود که مدرسه را میپایند. زنگ تفریح که میخورد دلمان میریزد که مبادا بچهها بروند دم پنجرههای مشرف به کوچه و شعار بدهند و اینها شلیک کنند یا کاری دستمان بدهند. بچهها را از پنجره دور میکنیم و تمام مدت ترسان و لرزان کنار پنجرهها میایستیم تا کسی نزدیکشان نشود. اصلاً درس و کتاب از یادمان رفته و فقط به فکر این چیزها هستیم.
معلم، نخواست نام شهر فاش شود
بعضی بچهها در خانه گفتهاند چرا بقیه مقنعه نمیگذارند، ما هم نمیخواهیم مقنعه سر کنیم. خانوادههایشان آمدهاند مدرسه و شکایت میکنند که «این چه وضعی است؟ میرویم اداره گزارش میدهیم» و مدیر و معاونها این وسط ماندهاند که کدام طرف را ساکت کنند...
معلم، نخواست نام شهر فاش شود
انتخابات شورای دانشآموزی بود و من نمایندهی کلاسمان شدم. در دورهی تبلیغ، نامزدها به جای شعارهای همیشگی روی دیوارها شعارهایی مثل «زن، زندگی، آزادی» مینوشتند. بعد از انتخابات مدیر مدرسهی ما نمایندهها را به دفتر برد و از ما خواست هرکس اعتراض کرد یا شعاری داد به او اطلاع دهیم. ما آنجا چیزی نگفتیم اما بعدش برگشتم سر کلاس و به بچهها گفتم به ما چنین چیزی گفتهاند، اما حتی اگر من را اعدام بکنند دوستانم را لو نمیدهم. با وجود این، مراقب باشید و به همه اعتماد نکنید. در همین روزها یک روحانی آوردند که برایمان حرف بزند و جلسهی پرسش و پاسخ داشته باشیم. یکی از بچهها که همیشه آرام و منطقی حرف میزند از ما اجازه گرفت تا به نمایندگی از طرف ما با آن آقا بحث کند. اتفاقاً خیلی خوب و آرام حرف زد. اما بعد از جلسه صدایش کردند دفتر و هم خودش و هم مادرش را که همینجا معلم است تهدید و توبیخ کردند. آن دختر از آن روز مدام توی خودش است. در همان جلسه معلم پرورشی کاغذی جلویش بود و گاهی رویش چیزی مینوشت. یکی از بچهها از او پرسید «اسم بچههای معترض را مینویسید؟» آن معلم بعداً آمد سر کلاس و با بغض گفت «من داشتم چیزهایی را که میخواهم بگویم یادداشت میکردم تا یادم نرود. دربارهی من چه فکر میکنید؟ بچههای خودمان را به چه کسی لو بدهم؟»
یک روز هم مدیر آمد سر کلاسمان. با لحنی آرام با ما درد دل کرد و از شرایط سخت اقتصادیاش گفت. از اینکه هر روز باید از یک شهر دیگر به مدرسهی روستا بیاید و پول بنزینش را هم ندارد. گفت روی او هم فشار است و نمیداند چه کند...
دختر، شاگرد کلاس دهم، روستایی در گیلان
فضای مدرسه عجیب است. زنگ تفریحها معلم و معاونها از کنار گروه بچهها رد میشوند، جوری که انگار میخواهند بشنوند چه میگوییم. بعد ما سکوت میکنیم. تا قبل از این ماجرا مدیرمان را خیلی دوست داشتیم چون سختگیر نبود و هوایمان را داشت. اما حالا به او اعتماد نداریم و حتی بعضی بچهها مسخرهاش میکنند. دلم برایش میسوزد.
دختر، شاگرد کلاس هشتم، کرج
به ما می گویند تا هجده سالتان نشده نباید فعالیت سیاسی کنید یا شعار بدهید، اما اکثر بچهها دیگر مقنعه نمیگذارند و کسی بهشان چیزی نمیگوید. تا پارسال فقط توی کلاس میتوانستیم مقنعه نگذاریم اما حالا توی حیاط و حتی دم درِ مدرسه هم چیزی به ما نمیگویند. البته یک بار یک لباسشخصی آمده بود مدرسه. گفتند به این دلیل آمده که ویدیویی از ما دیده که سرود «برای...» را میخواندیم. یکی از معاونها از من خواست تا اینستاگرامم را برای مدتی پاک کنم. البته من گوش نکردم... معلم دینیِ کنکورِ پیشدانشگاهیها مرد است. سر کلاس او آنها که محجبهاند با چادر مینشینند و بقیه بیحجاب. کسی هم اعتراض نمیکند. معلم دینی خودمان هم که خانم جوانی است امسال آمد سر کلاس و گفت تنها سالی است که دلم نمیخواهد دینی درس بدهم و خیلی غمگین بود.
روی دیوارهای مدرسه کاغذهایی چسباندهاند و رویش نوشتهاند «آزادی یعنی...» تا بچهها به جای شعار، حرفشان را بنویسند. اما ما خیلی خشمگین هستیم و دلمان میخواهد فریاد بزنیم و شعار بدهیم... .
دختر، شاگرد کلاس نهم، تهران
من در یک مدرسهی قرآنی درس میدهم. تنها معلمی هستم که چادر سر نمیکنم. و بچهها به من اعتماد دارند. خیلی وقتها، از کتکهایی که به خاطر گوش دادن به موسیقی غربی از پدرشان خوردهاند به من پناه میآورند. شرایط خیلی سخت است و دلم میخواهد اعتصاب کنم و به مدرسه نروم، اما فکر میکنم تنها کسی هستم که زنان دیگری غیر از فاطمه و رقیه و سکینه را بهعنوان الگو به آنها معرفی میکنم. تنها کسی هستم که در مدرسهای که حتی در جشنها هم برای بچهها فقط مداحی پخش میکنند، میتوانم طرف بچهها باشم.
معلم، نخواست نام شهر فاش شود
فرزند من دو سال به خاطر کرونا مدرسه نرفته. امسال هم دو هفته نگذاشتم برود، اما خیلی از دوستانش میروند و واقعاً نمیتوانم بیش از این او را دور از جمع نگه دارم. بگذریم از اینکه آموزش خصوصی، صرف نظر از هزینهها که برای همه ممکن نیست، چندان مؤثر نیست. بچهها نیاز دارند که این روزها کنار دوستانشان باشند و اگر اعتصابی رخ بدهد باید سراسری باشد.
مادر یک نوجوان
همان روزهای اول بچهها شروع کردند به اعتراض و مدیر و معلمها خواستند ساکتمان کنند، اما کار زیادی از دستشان برنمیآمد. فقط گوشیِ بعضی از بچهها را گرفتند تا فیلم نگیریم و آن هم خیلی جدی نبود. یکی از دوستانم یواشکی رفت توی دفتر و گوشیاش را برداشت. بعضی از روزها از مدرسه میرویم بیرون و میبینیم که نیروی ضد شورش نزدیک مدرسه ایستاده. ترس مدیر و معلمها بی دلیل نیست.
پسر، شاگرد کلاس هشتم، تهران
***
تاریخ این روزهای ما را این بار نه فاتحان، بلکه زخمخوردگان مینویسند. کسانی که توانستهاند زیر سایهی ترس و وحشت، راوی سرکوب باشند. کسانی که دیگر تعدادشان کم نیست، گرچه گمنامان بسیاری در مدارس ربوده شدهاند و در زندان از تحصیل محروماند.
دانشآموزان از اندک تشکلهای صنفیِ باقیمانده جلوتر حرکت میکنند. شورای صنفی معلمان، سازمان معلمان ایران، مجمع فرهنگیان ایران اسلامی و انجمن اسلامی معلمان ایران بیانههایی با مضامین مختلف ــ اعلام عزای عمومی، اعتصاب، درخواست برکناری و شکایت از وزیر، منتشر کردهاند که همه نوعی واکنش به حرکت رادیکال دانشآموزان و بعضی از معلمان و مدیران است، نه پیشرو و هدایتگر آنها.
در میان این امواج تند و سهمگین، بهعنوان معلمی که به واسطهی نوع کارش با روایتهای دستاول معلمان و دانشآموزان مواجه است ــ از آن دست روایتهایی که در ابتدای این نوشته خواندید ــ نگران نگاه «صفر و یک» به واکنش فرهنگیان هستم. «صفر» یعنی آن گروه از دستاندرکاران آموزش و پرورش که با افتخار با نیروهای سرکوبگر همکاری میکنند و گاهی اسم و رسمشان در فضای مجازی منتشر میشود تا مردم آنها را بشناسند، و «یک» یعنی معلمان و مدیرانی که اعتصاب و کنارهگیری میکنند و به هر طریق ممکن موقعیت خود را برای مخالفت با وضع موجود به خطر میاندازند.
چیزی که در نگاه «صفر و یک» مفقود است، معلمان و مدیران و مسئولان آموزشی بسیاری است که در حال مقاومت روزمرهاند. مقاومتی که اگر بلند اعلام شود، دیگر کارکردی ندارد. کسانی که انگ ترسو یا مزدور میخورند اما میکوشند از بچهها حفاظت کنند و البته گاهی شکست میخورند.
شاید زمانه زمانهی رادیکالبودن است، اما شجاعت برای هرکس تعریفی دارد. روایتهای پیشگفته، مشتی نمونهی خروار است که بهرغم قطع شدن راههای ارتباطی و تنگتر شدن مسیرهای دسترسی به شبکههای اجتماعی باز هم به گوش ما میرسد.
مقاومت آرام و روزمرهی این گروه از معلمان و مدیران آموزشی برای زنده نگه داشتن مدرسه بهعنوان تنها راه ارتباط میان نوجوانان، یادآور جنبش مقاومت فرانسه در زمان جنگ جهانی دوم و دورهی اشغال این کشور به دست آلمان نازی است: شبکهای از یاریها، پناه دادنها، فراری دادنها و نافرمانیهای هوشمندانه، در حالی که اعضایش از یک رابط آن سوتر از خود بیخبر بودند، زیر چنین اطلاعاتی خطرناک بود و میتوانست شبکه را بیاثر کند.
شاید وظیفهی ما این است که مقاومتهای کوچک و مؤثر را روایت کنیم، و راوی کارهای دلسوزان و شجاعان و هزینهدهندگانی باشیم که در برابر نیروهای سرکوبگر میایستند و از فرزندانمان حمایت میکنند، بیآنکه از تأثیرگذاریِ بیهیاهوی خود باخبر باشند. شاید ما باید صدای این نیروی مقاومت سرّی باشیم.