النجاة فی الکذب
سلام لیلا جان.
دروغ میگویند. دروغ میگویند. دروغ میگویند.
این خودِ خودِ حقیقت است.
دروغ گفتن را سالهاست که همهی ما تمرین کردهایم. آنها اما دروغگوهای دروغهای بزرگاند و ما کوچک.
یادت هست که من از همان اولین دیدارمان به تو دروغ گفتم؟ گفتی خسته شدهای و میخواهی بروی. گفتم همراهت هستم و دروغ گفتم. میخواستم تو را به دست بیاورم. تنت را و قلبت را و چشمانت را میخواستم. آن روزها خیال میکردم که همهی «دوست داشتن»هایی که در این خاک میروید، «عشقهای ترمینالی»اند. کوتاه و گذرا. مثل مسافری که در فرودگاه، در میانهی دو پروازش دختر یا پسرِ نه صد درصد، بلکه پنجاه درصد دلخواهش را میبیند و کنارش مینشیند و ظرف چند ساعتی که فرصت دارند به لایهی نازکی از هم میرسند. نهایتاً پوستشان با هم مماس میشود و دوباره یکدیگر را در آسمانها گم میکنند.
یادت هست روزی که سفارت جوابت را نمیداد، من بیشتر از همیشه مشتاقت شدم؟ یادت هست گفتم حالا که نمیتوانیم به جایی دور برویم، به جایی نزدیک سفر کنیم؟ یادت هست روزی که گفتم بلیت تبریز را گرفتهام و تو از پشت تلفن جیغ کشیدی که سفارت جوابت را داده و ویزایت را فرستادهاند؟ من هم به ظاهر جیغ زدم و گفتم که برایت خوشحالم اما دروغ میگفتم. حتی تو هم دروغ میگفتی که دوستم داری و روزی دوباره در یک مرز مشترک به هم میرسیم.
دروغ، آن روزها تنها مرز مشترکمان بود. نه فقط بین من و تو بلکه با دیگران هم مرز مشترکی جز دروغ نداشتیم. با پدرانمان، مادرانمان، خواهران و برادرانمان، با مسافرکشی که سعی میکرد نسبتمان را حدس بزند و با مأمور حراست دانشگاه و همکلاسیهای فضولمان که بیرون دانشگاه تعقیبمان میکردند.
اما همهی دروغهای ما شاگرد اولهای مدرسه و دانشگاه در برابر دروغ آنها یک تخمهی آفتابگردان است در برابر مزرعهی گلهای آفتابگردان. ما، همه دروغگوهای ناقابلی بودیم در برابر آن بزرگدروغگوهای تاریخ. آن شاگردآخرهایی که بزرگیِ دروغ و دراز شدن دماغشان به آنها ابهتی داده که خودشان هم از سایهی خودشان میترسند.
لیلا جان، روزی که در خیابان، جلوی چشم ایسمنه، خواهرم، مهربانِ روزهای بدبختیام، دستگیر شدم و تنم میزبانِ مشتها و سرم پذیرای لگدهایشان شد، هر بار که در وَنِ سیاه و بازداشتگاه موقت کلانتری بیهوش میشدم و به هوش میآمدم، با خودم عهد صداقت میبستم که جز راست نگویم. این تنها لحظههایی بود که در عمرم با خودم و با تو و با غریبهها صادق بودم. اما خیلی زود فهمیدم که صداقت طعم خونی میدهد که از دندانهایت سرازیر میشود. طعمش را دوست نداشتم و آن را تف کردم. بعد از چند ساعت متوجه شدم در برابر مأموری که آخرش هم نفهمیدم دستش سنگین بود یا باتومش یا قلبش، نباید صادق بود. پایم که به زندان رسید، شدم همان دروغگوی حقیری که از خودم میشناختم و دیگران میشناختند. تو من و دروغهایم را از همه بهتر میشناسی.
آنجا سنگ بنایش روی دروغ بنا شده بود و همه دروغ میگفتند. از ملّایی که برایمان موقع ورود سخنرانی میکرد و رسانههای خارجی را بیشرف میدانست (که چرا میگویند مأموران در پوشش آمبولانس نیروها را جابهجا میکنند و کدام حکومتِ بیشرفی چنین میکند، و از جوانانی که با آمبولانس از خیابان به زندان رسیده بودند خجالت نمیکشید) بگیر تا مدیر زندانی که با دیدن مجید، (پسری که درگیر بیماری اوتیسم بود و گوشهی خیابان کفشها را واکس میزد و پدرش دستمزد روزانهاش را صرف خرید موادِ مخدر میکرد) ابراز شرمندگی کرد و گفت کدام حرامزادهای این بندهی خدا را گرفته (و وقتی جوان دیگری به او گفت که در کلانتری شب تا صبح او را زدهاند باور نکرد!)
اینها را که در بدو ورود دیدیم، من و دیگرانی که در جستوجوی حقیقت پایمان به خیابان باز شده بود، در زندان دوباره به دروغگوهای سابق و خردهپا تبدیل شدیم. حالا که ما را رها کردهاند، دروغگوتر از گذشته در خیابانهای شهر میچرخیم و خشونتی را که دیدیم انکار میکنیم که مبادا دوباره کارمان با آن دروغگوهای بزرگ گره بخورد. میترسیم و دروغ میگوییم. خشمگینایم و دروغ میگوییم. باران خون را دیدهایم و دروغ میگوییم. فحشهایشان تن مادران و خواهرانمان را دریده است و دروغ میگوییم. دروغ میگوییم چون چیز دیگری یاد نگرفتهایم.
دروغهایی که دیگر نمیدانیم کدامش بر مبنای حقیقت است و کدامش نه. انگار که نفسمان به دروغ بسته شده باشد. «النجاة فیالصدق» نه فقط برای ما بلکه برای آنها هم جملهای تهی از معنی بود. همه میدانستیم که «النجاة فیالکذب» است. راستگویی ایمانی میخواست که هیچکس نداشت. مصطفی شاید تنها نفری بود که تا آخرین روز راست گفت و البته رستگار نشد و نجات نیافت.
اولین بار که او را دیدم آستینِ دستش بالا بود و لبهی آبخوری مشغول وضو گرفتن بود. پوستِ دستش نبود. قرمز بود. گوشت خالی بود و ورم کرده بود. مات و مبهوت مانده بودم که میخواهد به کدام خدا سجده کند. مَسّ پا که کشید دیدم پایش هم سوخته است. رفت و گوشهی دستشویی نماز به جا آورد. میترسید که دیگر زندانیها قضاوتش کنند. بدبختتر از همهی ما آنهایی بودند که خدایی داشتند و خدایشان صدایشان را نمیشنید. خودش چیزی نگفت، اما بعدتر از یکی از هماتاقیهایش شنیدم که در کلانتری این بلا را بر سرش آوردهاند. بازپرس یا بازجو یا هر مأمور دیگری را که آن طرف میز نشسته و تحقیرش کرده و مادرش را فحش داده و خدایش را منکر شده بود، تهدید کرده بود که «گذر پوست به دباغخانه میافتد» و با همین جمله تا عمق وجودِ او را سوزانده بود و یک فلاسک آب جوش روی مصطفی خالی کرده بود. پوستش را کنده بودند و باز هم به خدایش کافر نشده بود. نوزده سال بیشتر نداشت. در روز ملاقات خانوادهاش را ندیده بود تا مبادا مادرش آثار سوختگی را ببیند. روزی که آزاد شدم، مادر او زودتر از مادرِ خودم به سراغم آمد و حال مصطفی را پرسید. سرم را پایین انداختم و دوباره دروغ گفتم که حالش خوب است و همین روزها آزاد میشود.
ما که به خدایگان دروغ ایمان داشتیم آزاد شدیم و او که به خدایگان حقیقت مؤمن بود هنوز در بند است. کیانی که به خدای رنگینکمان باور داشت زیر خاک است. زنی میانسال که در خیابانهای اطراف میدان انقلاب از رهگذران میپرسید: «پس خدا کجاست؟» آوارهی کوچهها و خیابانهاست. لیلا سؤال او سؤال من هم هست. تو جوابش را میدانی؟
***
«النجاه فی الصدق» نه فقط برای ما بلکه برای آنها هم جملهای تهی از معنی بود. همه میدانستیم که «النجاه فی الکذب» است. راستگویی ایمانی میخواست که هیچکس نداشت. مصطفی شاید تنها نفری بود که تا آخرین روز راست گفت و البته رستگار نشد و نجات نیافت.
لیلا دروغهایی که گفتیم و میگوییم حتی در شب هم رهایمان نمیکند. خوابهایمان هم، که زمانی در کتاب دینی خوانده بودیم رؤیای صادقهاند، به ما دروغ میگویند. در زندان، خوابهای من و حسام و علی و پویان همه حول خیابانهایی میگذشت که هر روز از آن عبور میکردیم. من خواب چهارباغ را میدیدم و هر بار که چشم باز میکردم و میدیدم که هنوز ورق فلزیِ تختِ بالایی سایهاش روی سرم است، شوکه میشدم. حسام خواب خیابان مطهری را میدید و پویان خواب سبزهمیدان را و علی هر روز در رؤیاهایش در اتوبوسهای ولیعصر بود و همیشه بهایستگاهنرسیده از خواب بیدار میشد. اما حالا که رها شدهایم، خوابهایمان مدام حول اتاق بازجویی و هواخوری و راهرویی که از دو طرف بنبست است، میگذرد. یک بار خواب دیدم که دوباره دستگیر شدهام. این کابوس را دیگران هم دیدهاند. سیما، خواهر پویان، برایم نوشت که بعد از یک ماه که خواب دستگیریِ دوباره را میدیده، یک شب خواب دیده که برای سومین بار دستگیرش کردهاند. به بازجو التماس میکرده برود همان برگههای بازجوییهای قبلیاش را بخواند که حرف تازهای ندارد. بازجوها اما از دستگیریهای قبلیاش بیخبر بودهاند و میخواستند اعتراف کند. اینها ازشان بعید نیست. آنقدر در همهچیز ناقصاند که ممکن است واقعاً برگههای بازجویی را گم کنند.
یک بار در کافه از دوستی که نه در زندان و نه بعدش شناختمش، شنیدم که روبهروی بیمارستان دی دستگیر شده و در دورهی بازداشت سه بازجوی مختلف داشته و برای هرکدام سه قصهی مختلف تعریف کرده و بازجوی سوم حکم آزادیاش را امضا کرده است. باورت میشود عزیز دلم؟ به بازجوی اولش گفته: آقاجان من با خواهرم بودم و او حالش بد بود و رفته بودیم درمانگاه بستریاش کنیم. به بازجوی دومش گفته: به خاک پدرم قسم که دروغ نمیگویم سید. خواهرم در خانه مریض بود و دکتر برایش دارو نوشته بود و رفته بودم دارو بگیرم. بازجوی سومی را با این دروغ که رفته داروخانه کاندوم بگیرد فریب داده بود. بازجو در ادامه از پارتنرش پرسیده بود و او سیمای خیالی زنی را ترسیم کرده که شاملو در یکی از شعرهایش آن را آفریده بود. گفته نوک پستانهایش مثل ماهی قرمز است و دستانش مثل آینه راست میگویند. راست نمیگفت این رفیق ما اما. همین توصیفات خیالی جناب بازجو را تحریک کرده بود و به این شرط که بعدها دختر را با او سهیم شود رهایش کرده بود.
نه لیلا جان. اینها را از خودم نمینویسم. شاید آن رفیقی که اسمش را هم نپرسیدم قضیه را کمی پیچوتاب داده باشد. اما باور کن آنها آنقدر حقیرند که با توصیف معشوقهی خیالی او و احمد شاملو هم تحریک میشوند. آنقدر ابلهاند که نمیدانند نباید به سرِ متهم ضربه بزنند و او را بیحافظه کنند. یکی از بچههای شریفِ دانشجو را که آوردند پیش ما نه اسمش یادش بود و نه این که کجاست و نه حتی این که خانوادهاش را در کودکی از دست داده. ما این را بعدها فهمیدیم. قسم به چشمهایت که اینها را دروغ نمیگویم.
ما اگر هم دروغی میگفتیم برای حیاتمان بود. آنها اما دروغ میگفتند چون کاری جز این بلد نبودند. از بیشترمان پرسیدند: نظرتان راجعبه مرگ مهسا امینی چیست؟ اگر در جواب میگفتیم: کشته شدنِ مهسا امینی... سرمان داد میکشیدند که از کجا میدانیم او کشته شده است و اگر میگفتیم: مرگِ مهسا امینی... باز هم داد میکشیدند که مگر نمیدانیم او به دست پلیس کشته شده است؟ ما هرقدر هم که در زندگی کلاهمان پس معرکه بود و در دنیا به چیزی که میخواستیم و حقمان بود نرسیده بودیم، در آنجا خوب بلد بودیم که بدویم و جانمان را نجات دهیم. آهویی بودیم که میدانستیم اگر یک لحظه پایمان بلغزد زندگیمان در خطر است. اما آنها که پلنگِ بیشه بودند و از ما بیشتر اتاق بازجویی را تجربه کرده بودند، حیاتشان به آن بند نبود. در بدترین حالت، وعدهی ناهارشان را از دست میدادند و میرفتند سراغ شکار بعدی. در اتاقهای بازجویی ما باهوشترینِ خودمان بودیم و در عین حال مضطربترینِ خودمان و آنها ناامیدترین و خستهترینِ حالت خودشان. نمیدانم کدامش بهتر است. دروغ گفتن برای زنده ماندن یا دروغ گفتن برای گشنه نماندن و از دست ندادن یک وعده غذا.
***
کجا بودیم؟ نمیدانم. چون این روزها همهچیز را مینویسم و پاک میکنم از ترس. مینویسم و پاک میکنم چون که مطمئن نیستم. مینویسم و پاک میکنم تا مبادا یکی از آن دروغهایی باشد که خودم هم باورم شده. مینویسم و پاک میکنم تا مبادا به جای همدلی و شجاعت، ترس در دل انسانهای آزاده بکارم که حافظهام کاملاً مخدوش شده است.
در خیالم با آدمهایی چشم در چشم میشوم که معصوم نبودند، اما لیاقتشان زندان نبود. تعریف کردم که سینا روز آخری که در بندِ آنها بودم قصهاش را برایم گفت؟ همان روزی که دستگیر شده، چند ساعت قبلش، نشسته و با خودش حسابوکتاب کرده که چرا باید به خیابان برود. تازه ماشین خریده بود و کار بهتری پیدا کرده بود. چیزی که پایش را به خیابان باز کرده بود، دخترش بود. دخترِ نداشتهاش. دختری که حتی در رَحم هیچ زنی نبود. آمده بود تا روزی بتواند در چشمهای دخترش نگاه کند و بگوید که تمام تلاشش را کرده تا دنیا را برای او به جای بهتری تبدیل کند، حتی اگر زورش نرسد. حتماً دخترش میفهمید که تلاش و زورِ بازوی اندکِ پدرش و صدایش که خیلی هم بلند نبود، ممکن است به جایی نرسد. کم آورده بود و قبلش هم فکر میکرد که کم بیاورد اما باز هم به خیابان آمده بود.
حالا منی که نه کار دارم و نه ماشین دارم و نه هوای بچهدار شدن در سرم است، به چشمهای سینا فکر میکنم و به حکم احتمالیاش که پنج سال حبس است. شرمندهی او میشوم که چرا من و دیگرانی که رها شدیم دروغگوهای بهتری بودیم و از مهلکه گریختیم، و او و بعضی دیگر هنوز باید هوای کثافت زندان را استنشاق کنند و خوابِ آزادی ببینند و ما در خانه با کابوس زندان دست و پنجه نرم کنیم؟
قربانت بروم لیلا جان. ما تلاش کردیم، اما نشد. صبح تا شب همگی مافیا بازی میکردیم و مشق دروغ مینوشتیم، اما نشد. همهی ما که واقعاً شهروندان عادی بودیم، باید در نقشمان فرو میرفتیم و با صدای بلند برای همبندیهایمان ادعاهایمان را ثابت میکردیم تا در روز روشن، نکشندمان. اما نشد. شنیدی که محسن را کشتند؟ شنیدی چند نفر دیگر را به صف کردند تا بکشند؟
داستان اسماعیل را چی؟ گفتم بهت؟ پیک رستوران بود و یتیم بود و از زاهدان آمده بود. تابهحال مافیا بازی نکرده بود و همیشه دوست داشت که مافیا یاد بگیرد. در بهزیستی کسی مافیا بلد نبود و بین پیک موتوریها هم بازی محبوبی نبود. به جای «تارگت زدن» به دیگران، «ناگت» میزد! او را در لحظهای دستگیر کرده بودند که جعبهی پیتزا در دستش بود و زنگ خانهای را زده بود. اسماعیل دروغ نمیگفت و آماده بود که قربانیاش کنند. کل دار و ندارش همان موتوری بود که حالا بعد از دستگیری آن را هم دیگر نداشت. ترجیح میداد که اعدامش کنند اما بیچیز رها نشود در خیابان. در آن یک ماه حتی با یک نفر هم تماس نگرفت و مطمئنام که اگر ۱۰میلیون تومان وثیقه هم برایش میبریدند، نداشت که بدهد. دروغ میگفت؟ نه لیلا جان. کنارِ ما در زندان بودند آنهایی که پدرانشان خون ملت را در شیشه کرده بودند و میفروختند و پسرانشان شرمنده از راه پدرانشان به خیابان آمده بودند و در زندان هم دستشان به دهنشان میرسید. اما اسماعیلهایی هم بودند که بینوا بودند و بیچیز. تَرَک میخوردیم از این همه تفاوت که بینمان بود و همدلی چسب غلیظی بود که رقیقمان میکرد. در همهی اتاقها آب و سیگار و بیسکوئیت جزو مشاعات بود. چیزهایی دیدیم که هیچ زندانبانی پیش از این ندیده بود. یک روز آب در اتاقِ ما تمام شد و افتادیم به جان یکدیگر که چرا آب را درست مصرف نمیکنیم. از اتاق دیگری برایمان آب آوردند و به ما قرض دادند. شبها هم که موقع خاموشی صف مسواک زدن از صف سیگار کشیدن طولانیتر بود. زندانبانها شرمنده و کلافه بودند از دستمان. میگفتند نظامت در اردوی دانشآموزی به زندانبانی از ما، شرف دارد. نه ما زبانِ آنها را بلد بودیم و نه آنها زبانمان را میفهمیدند. اکثر دستگیرشدهها متولد ۷۷ به بعد بودند. سرشان پر از رپ بود و الکل و سکس و حشیش. ظاهراً زندانیان سیاسیای بودیم که در اولین انقلاب فمینیستیِ جهان دستگیر شده بودیم.
***
زندهایم و حتی اگر آتش این خاکسترِ برافروخته چند روز کمفروغ شود، دوباره با وزیدن اولین نسیم گُر میگیرد و هیزمهای خشکشان را میسوزاند.
لیلای عزیزم، سینا گناه داشت. مهرشاد گناه داشت. حسن گناه داشت. همهی ما گناه داشتیم. اما آنهایی که ما را زندانی کرده بودند گناهکاران اصلی بودند. احمد از رئیس پلیسِ مؤمنی گفت که در کلانتری وضو گرفته و نماز خوانده و با پوتینی که سرش آهن داشته به جان آنها افتاده است. تا فردایش که به زندان منتقل شوند، بعد از هر نماز یک ساعت عقدههایش را بر سر این بینواها خالی میکرده. نمازهایش را هم جدا جدا میخوانده تا تعداد وعدههای کتک بیشتر شود.
لیلا تو فکر میکنی واقعاً خدا هست؟ خدا کجاست؟ اگر روزی بر حسب تصادف او را در پیادهروهای لندن دیدی سلام من را به او برسان و بپرس زمین را کی از شر مؤمنانش پاک میکند و به بهشتی که قولش را به آنها داده یا جهنمی که مستحقش هستند میبرد تا ما بندگان بیخدا نفس راحتی بکشیم؟
بگو اگر به خاطر یک سیب یا یک شاخهی گندم این بلا را سرمان آورده ما چند تریلی سیب و چند سولهی گندم تقدیمش کنیم و این بلا را از سرِ ما رفع کند. انصاف نیست که ما تقاص آدم یا شامپانزهای را بدهیم که چند هزار سال قبل بوالهوس بوده و نتوانسته با وسوسههایش کنار بیاید. آن هم نه برای سکس و الکل و سیگار، بلکه فقط برای یک وعده غذا!
مهم نیست. گذشتهها گذشته. ما از او میگذریم و او هم از ما بگذرد و اشتباهش را جبران کند. بگو آستانهی صبرِ آدمهای اینجا سرریز کرده است. تو آن روزها هنوز ایران بودی. یادت هست که نمیخواستیم جنگ شود و به حکومت ملاها راضی بودیم؟ یادت هست که هزینهی جنگ نشدن چه بود؟ قبل از این که آمریکاییها یک گلوله شلیک کنند با دو موشک ۱۷۶ نفر را در هوا نابود کردند و تقاصش را هم پس ندادند. آن بار هم سه روز به ما دروغ گفتند و بعد هم هیچوقت حقیقت کامل را نگفتند. نگفتند که چرا زدند. نگفتند که چرا دو بار زدند. نگفتند که چرا دادگاه کسی را بابت کشتن ۱۷۶ نفر محکوم به اعدام نکرد اما جوانی که چند ساعت خیابانی را بسته بود اعدام شد. یادت هست آن شنبهای که رسانههای ایران خبر دادند که هواپیما را خودشان زدهاند کمرمان راست نمیشد؟ اگر خدا را دیدی به او بگو همانهایی که روزی شاه را بیرون کردند، حالا به بازگشت پسرش راضی شدهاند. نه فقط او بلکه حتی حاضرند یک شاهزادهی قجری بیاید و به تخت بنشیند اما اینها بلند شوند. به خدا بگو سرش را بالا بگیرد و ببیند که چگونه داعیهداران حکومت دینی در ایران و اسرائیل و عربستان و افغانستان و عراق و سوریه خونِ آدمها را در شیشه میکنند و مینوشند و عین خیالشان هم نیست که خون در همهی دینهای زمینی و آسمانی حرام است.
بگو پدران و مادران ما که سالها بابت اشتباه گذشتهشان شرمنده بودند، حالا دیگر به جای نشستن و افسوس خوردن به خیابانها برگشتهاند و پشتِ ما به آنها گرم است. او هم اگر هست، اگر وجودش را دارد، وقتش شده که خودی نشان دهد و اشتباهات گذشتهاش را جبران کند. اگر هنوز تصور میکند که راه نجات در صادق بودن است، بیاید و یک بار هم که شده معجزهای نشانمان دهد و شرّ این دروغگوهای بزرگ را از سرمان کم کند، تا ما هم باور کنیم بودنش را. من قول میدهم که نه از فردای آن روز، بلکه از همان لحظه دوباره به او ایمان بیاورم و راست بگویم و دیگر جلوی هیچ بازجو، هیچ رانندهی تاکسی، هیچ مسئول حراست و هیچ مأمور ادارهی سانسوری دروغهای گذشتهام را تکرار نکنم. نه فقط من بلکه همهی آنهایی که سالهاست خودشان و تن و روانشان را پشت سدهای دروغ مخفی کردهاند از لاکِ خود بیرون خواهند آمد.
اما میدانم که پیدایش نمیکنی. خدایی هم اگر باشد، حالا دیگر خودش را قایم کرده است و ترجیح میدهد که چشمهایش را رو به ما باز نکند. ممکن است به چشمهای او هم تیر ساچمهای بزنند. حکومتی که شعار روزهای اولش رساندن پرچم اسلام به امام زمان بود، حالا حفظ خودش را از سلامت امام زمان هم مهمتر میداند.
عیبی ندارد. ما خودمان به زودی از پسِ کار برمیآییم. همزمان کشتهشدگان ما، همهی کشتهشدگان حکومتهای دینی در زمین، به سراغ خدایی میروند که نه بیناست و نه شنوا و نه دانا. ما در زمین انقلاب میکنیم و آنها در آسمانها. به تو قول میدهم که بعد از این نه در زمین و نه در آسمانها خدایی نخواهد بود که نشنود و نبیند و نداند. خدایی که پاسخش به هر پرسشی خشم باشد و عذاب الیم. خدایی که سالهاست به خواب رفته است.
من به این راه ایمان دارم و برای دومین بار در این نامه دروغ نمیگویم. میدانم حقیقتی را که این روزها در پی آن هستیم روزی بر کرسی مینشانیم و همهی ما پاسدار این حقیقتِ به دست آمده خواهیم بود، حقیقتی که خواهرم ایسمنه هر روز در خیابان با موهای رها فریاد میزند و خودش و تنش را پاسدار آن میداند. محال است که بتوانند این حقیقت را از او پس بگیرند. چرا به روایت دروغ برنمیگردیم؟ محال است که آنها بتوانند در جایی دور، از کشته نشدن آدمها بگویند و کشتهشدگانِ ما از زیر خاک، آن دروغ را فریاد نزنند. چرا به روایت دروغ برنمیگردیم؟ محال است که ما در خیابان بعد از مشاهدهی چشمهای قرمز از خشم و سلاحهایشان دستِ یکدیگر را رها کنیم. چرا به روایت دروغ برنمیگردیم؟ محال است که شادیها و غمهایمان را تنها در جمع کوچکی در خانه با نزدیکانمان شریک شویم. ما آنها را با صدایی بلند و رسا در خیابان فریاد خواهیم زد. چرا به روایت دروغ برنمیگردیم؟ محال است که این حقیقتِ عریان را فراموش کنیم که ما و قدرت و خشممان از زور سلاحهای آنها بیشتر است.
فراموش نمیکنیم.
زندهایم و حتی اگر آتش این خاکسترِ برافروخته چند روز کمفروغ شود، دوباره با وزیدن اولین نسیم گُر میگیرد و هیزمهای خشکشان را میسوزاند.
به تو قول میدهم، لیلا جان. آنها شاگردآخرهای کلاساند و هرقدر هم که لات و لاابالی باشند و ماهها و روزها آزارمان دهند، امتحان پایانی را قبول نمیشوند. ما قدرتِ جمع را میشناسیم و بارها و بارها آن را تمرین کردهایم. مطمئن باش که روزی بزرگترین اجتماع انسانیِ قرن را در خیابانهای تهران و اصفهان و زاهدان و رشت و سنندج و مشهد و تبریز و شیراز و اهواز و بوشهر و کرج و کرمانشاه و قم و یزد و گرگان، برای وداع با این گذشتهی تار و تباه بر پا میکنیم. مطمئنام که آن روز من و تو، مثل آخرین وعدهی دیدار، دست در دستِ هم، اما این بار بدون ترس، در چهارباغ راه میرویم و در یکی از کنجهای پل خواجو بوسهی آزادی کاممان را شیرین میکند و قلبمان دوباره گرم خواهد شد.
مطمئن باش، عزیز دلم.
دور نیست آن روز، هرچند تا همینجایش هم دیر شده است.
دوستت دارم و این را، این بار، دروغ نمیگویم.