در سرزمین رابعه، رابعه بودن جرم است
thenationalnews
این نوشته محصول ۱۰۰ نامه و چند فایل صوتی از شاگردان مکاتب دخترانه، از نقاط مختلف افغانستان و در ردههای سنیِ ۱۳ الی ۱۸ سال است که با روی کار آمدن امارت از رفتن به مکتب بازماندهاند. این نامهها را مکتبِ خانگیِ «دریچه» تحت عنوان «روزی که مکتبها بسته شد» جمعآوری کرده که از آن میان تعدادی از نامهها و فایلهای صوتی برای روایت انتخاب شده است.
اولین شاگردی که حرفهایش به شکل پیام صوتی به دستم رسیده است، اشکم را درمیآورد. این شاگرد معصومه نام دارد و با صدا و لحن کودکانهاش صحبت میکند:
پدرم ما را از قریه به شهر برده بود. در شهر به مکتب جدید شامل شدیم و درسها را آغاز کردیم. خیلی خوشحال بودیم. ما سه خواهر تصمیم داشتیم درس بخوانیم و آدمهای بزرگی شویم. اما با آمدن اینها مکتبها بسته شد و پدرم دوباره ما را به قریه آورد... .
حرف خود را نمیتواند تمام کند. بغض میکند و بغضش به هقهق تبدیل میشود. و حالا با نوشتن این سطور من هم بغض کردم و اشک امانم نمیدهد. به ۱۳ سالگیِ خودم فکر میکنم. به آن رؤیاها، بیطاقتیها، دلتنگیها و سرخوشیها که تنها جای امنمان مکتب و دیدن دوستان در آنجا بود.
شاگرد دوم حرفهای خود را طی نامهای فرستاده است. در شروع نامهاش با قلمی که رنگ سرخ دارد اسم خود را «ناهید» نوشته است. خطش زیاد پخته نیست اما خوانا است. ناهید نوشته است: «۲۴ اسد خاموشی همه جا را فراگرفت. بغض داشتم و بیصدا اشکهایم جاری شده بود. مادرم گفت طالبان دختران را اجازه نمیدهند درس بخوانند.»
شاگرد سوم طی نامهای که در آن تاریخها را به رنگ سرخ نوشته است، از مریضیهایی گفته است که بعد از بسته شدن دروازهی مکاتب به سراغش آمده است:
۲۴ اسد که طالبان آمد ما همه در مکتب مشغول درس خواندن بودیم. به امتحان چهارونیم ماهه آمادگی میگرفتیم. به فکر آرزوهایی بودیم که بعد از ختم مکتب برایمان ممکن میشد. میخواستم داکتر شوم اما بعد از ۲۴ اسد دیگر به مکتب نرفتیم و در خانه ماندیم. استرس، اضطراب، سردرد و تمام مریضیها به جانم هجوم آورده بود.
و در آخر نامه نوشته است: «با احترام زلیخا».
شاگرد چهارم به نامهی خود عنوان داده است: «بستهماندن مکاتب». او دو سمت عنوان را با قلم سرخرنگ و با دو ستارهی کوچک تزئین کرده است.
وقتی که طالبان کابل را تصرف کردند آن لحظه بسیار وحشتناک بود. پیش از تصرف طالبان در دوران کرونا ما دو هفته رخصت بودیم، بعد از آمدن طالبان یک مدت در خانه ماندیم و گفتند مکتبها شروع شده است. با علاقهی زیاد لباسهایم را پوشیدم، کتابهایم را گرفتم و روانهی مکتب شدم. اما اجازهی داخل شدن به مکتب را برایمان ندادند، جهان با آن همه روشنیاش مانند شب تاریک شد. همهی دختران حیرتزده و پریشان شدیم. دلهای ما شکسته و ویران شد. آرزوی ما دختران این بود که مکتب را خلاص کنیم. پوهنتون [دانشگاه] برویم. وظیفهی خوب بگیریم و به نیازمندان کمک کنیم. ولی آرزوهایمان را نابود کردند.
در آخر نامهاش بعد از نگارش «بااحترام»، اسم خود را ننوشته است.
شاگرد پنجم صفحهی سفیدی را با قلم سیاه خطکشی کرده و با قلم آبی حرفهای خود را روی آن خطهای مستقیمِ سیاه نوشته است، تمام صفحه را با محتویاتش داخل چوکات سرخرنگ قرار داده و از هرنوع سعی در زیباساختن نامهاش دریغ نکرده است. در پایین نامه اسم جالبی برای خود نوشته است: «فلورانس». این اسم در افغانستان خیلی نادر است. فلورانس نوشته است:
وقتی که خُرد بودم مادرم در مورد دورهی طالبان قصه میکرد. میگفت طالبان زیاد بالای مردم و بالای زنان ظلم کردهاند. ۲۴ اسد ۱۴۰۰ خودم با چشمِ خود دیدم که قصههای مادرم درست بوده است. وقتی که از دروازهی مکتب برگشتانده شدم و به خانه آمدم. از آن روز تا حال جسماً زنده هستم اما روحاً مرده.
ششمین شاگرد نامهی خود را با عنوان «نرفتن به مکتب» نوشته است. با مداد خطکشی کرده و سطرها را روی آن خطها نوشته است، شاید میخواسته خطش کج و معوج نشود. این شاگرد اسمی برای خود ننوشته اما در آخر نامه امضای قشنگی به شکل نماد ملودی یا موسیقی ترسیم کرده است. این شاگرد نوشته است:
صنف یازده بودم. با خوشحالی درس میخواندم. یک سال به خلاص شدن مکتبم مانده بود. میخواستم هرطور شده به دانشگاه دولتی کامیاب شوم بهخاطری که ما اقتصاد ضعیف داریم و توان پرداخت پول به دانشگاه خصوصی را نداریم. اما با آمدن طالبان آرزوهایم نقش برآب شد. با نوشتن این نامه دوباره دلتنگ شدم. سکوت میکنم اما با بغض... .
هفتمین شاگرد کوتاه نوشته است:
اسم من مرجان است. با شوق مکتب میرفتم. میخواستم مکتب را خلاص کرده وارد پوهنتون شوم و لباس مقدس پولیس را به تنم کنم. میخواستم تا آخرین قطرهی خونم از وطنم دفاع کنم. با آمدن طالبان آرزوهای هزاران دختر مانند من سوخت و خاکستر شد. اما هنوز هم امید دارم. من از تلاش دست برنمیدارم. برای رسیدن به آرزوهایم از جان و دل درس میخوانم. روزی که طالبان کابل را تصرف کردند، آن روز سیاهترین روز زندگیام بود.
هشتمین شاگرد نامهی خود را با «بسمالله الرحمن الرحیم» شروع کرده، اسمی برای خود ننوشته است اما با یک بیت شعر نامهاش را خاتمه بخشیده است. محتوای نامهی این دختر امیدوار کننده است:
روزی که مکاتب بسته شد حسی داشتم که نمیتوانم آن را در یک صفحه خلاصه کنم. دختران زیادی کشور را ترک کردند و هنوز هم اکثریت در سردرگمی به سر میبرند. من هم سردرگم بودم اما با گذشتِ روزها به این پی بردم که اگر هدف نداشته باشم در بهترین شرایط هم باشم بیفایده است. حالا روی اهدافم تمرکز میکنم. و هرچه کتاب در خانه داریم همه را میخوانم.
آزاد شو از بند خویش زنجیر را باور نکن
اکنون زمان زندگیست تأخیر را باور نکن
نهمین شاگرد اسم و اسم پدر خود را در شروع نامهاش نوشته است. در ادامه گفته است:
وقتی دروازهی مکاتب قفل زده شد من هیچ احساس نداشتم بهخاطری که خودم صنف ششم بودم و اجازه داشتم ادامه دهم. اما بعد از ختم سال، من صنف هفتم شدم و از سال جدید دیگر اجازه نداشتم مکتب بروم. گریه نکردم چون فکر میکردم با گریه کردن شکست را قبول میکنم. اما احساس بد داشتم، فکر میکردم به سوی غفلت قدم برمیدارم، در سیاهچاله گیر کردهام و در کوچههای تنگ و تاریک سرگردان میگردم.
دهمین شاگرد اسم خود را ثمر نوشته و از سه رنگِ قلم برای نوشتن نامهی خود استفاده کرده است. اسمش را به رنگ سبز، خاتمه را به رنگ سرخ و محتوا را به رنگ آبی نوشته است:
سلام و عرض ادب دارم خدمت خوانندهی این نامه، ۲۴ اسد سال ۱۴۰۰ مقام جمهوریت به دست طالبان سقوط کرد. مکاتب به روی دخترانِ بالاتر از صنف ششم بسته شد و حالا ۶۲۰ روز شده است که بسته است. من از طالبان خواهش میکنم که دروازهی مکاتب را باز کنند. این آخر راه نیست، ما در خانه هم درس میخوانیم. به امید روزی که در افغانستان حتی یک دختر بیسواد هم نباشد.
یازدهمین شاگرد طی یک پیام صوتی واتساپ صدای خود را برای من فرستاده است. با جرئت صحبت میکند اما صدایش میلرزد و در آخر بغض میکند:
وقتی که مکتب بسته شد دنیا سرم تاریک شد. حس بدی داشتم، فکر میکردم در خود گم شدهام و چیز مهمی را از دست دادهام. غذا دلم نمیشد. هوش و فکرم طرف مکتب و وطنم بود. نزد خود میگفتم خدایا خودت نگفتی خواندن به مرد و زن فرض است؟ پس چرا قلم را آفریدی؟... .
شاگرد دوازدهم اسم خود را ننوشته است اما خطش برخلاف دختران دیگر پخته و قشنگ است. در آخر نامهاش نوشته است که در این سرزمین برخلاف گذشتهاش، حالا رابعه بودن جرم است. در مورد حکم قرآن و حدیث پیامبر نوشته است:
مگر اولین آیهی قرآن اقراء نیست؟ مگر پیغمبر نگفته علم را بجویید حتی اگر در چین باشد؟ اما برعکس در عصر پیشرفتِ جهان زمامدارانِ ما، جناب هیبتالله آخوندزاده دستور بسته شدن مکاتبِ ما را میدهد. کاش چهارده صد سال پیش از زندهبهگور شدن نجات پیدا نمیکردیم تا آنکه زندهبهگور زندگی کنیم.
شاگرد سیزدهم اسمِ خود را حسینه نوشته است و همچنان اسم استادی را نوشته است که تحت نظر او نامهاش را نوشته است:
بیش از یک سال شده که سه میلیون دختر اجازه ندارند درس بخوانند. با گذشتِ روزها دختران فرصتهای زیادی را از دست میدهند. ازدواجهای اجباری و زیر سن هجده زیاد شده است. دوستها و همصنفیهای ما ازدواج کردهاند که در آینده مشکل است دوباره درس را ادامه دهند. ما امیدوار هستیم جهان به صدای ما گوش کند. دختران بیتعصبترین قشر جامعه هستند، پس چه بهتر که فرصت درس از آنهایی که به جامعهی انسانیِ ایدئال میاندیشند گرفته نشود.
چهاردهمین پیام باز هم طی نامهای به من رسیده است. نویسنده اسم خودش را طهورا نوشته است. در آخر نامهاش یک تفنگ با مرمی رسم کرده و نوشته است که هرچند تفنگِ تو قوی است اما قلمِ من قویتر است. محتوای نامهی طهورا بیانگر غصهها و دلتنگیهایش است:
وقتی که صنف شش را امتحان دادیم از معلم پرسیدم که چه وقت برای گرفتن کتابهای صنف هفت بیایم؟ معلم گفت صفحات مجازی را تعقیب کنید شاید طالبان حکم تازهای صادر کنند. صفحات مجازی را از طریق فیسبوک پدرم تعقیب کردم اما چیزی نوشته نشده بود. با شروع مکتب در ماه حمل همه با خوشحالی رفتیم اما به ما اجازهی داخل شدن به مکتب داده نشد. گریه کردیم. با دوستان خود خداحافظی کردیم. خواهرم بهخاطر خودش که صنف ششم بود خوشحال بود اما بهخاطر من غمگین. بسته ماندن دروازهی مکاتب ما را دچار پریشانی کرده است. هر شب خواب مکتب را میبینم و صبح به یاد میآورم که اجازه ندارم بروم.
شاگرد پانزدهم نوشته است:
دوست دارم به بلندترین نقطهی شهر بروم و با آواز بلند با طالبان صحبت کنم. بگویم چرا؟ با کدام جرم ما را از درس و تعلیم باز میدارید؟ اما جان شیرین است. میترسم. گاهی روبهروی آینه ایستاده میشوم و یک گفتمان با خودم و طالبان راه میاندازم. در این گفتمان طالبان را شکست میدهم و دلم تسلی مییابد.
در آخر نامهاش چشمهای قشنگی را در حال اشک ریختن رسم کرده و نوشته است: «من میتوانم با اشکهایم دریایی بسازم که تو در آن غرق شوی».
شانزدهمین دختر از چهار رنگِ قلم برای نوشتن نامهاش کار گرفته است. در شروع نامه با قلم نارنجیرنگ نوشته است: «به نام خداوند مهربان». در سطر دوم با قلم صورتی نوشته است: «چند سطر راجع به بسته بودن مکاتب». و در ردیف سوم یک شعر با چهار سطر نوشته است که سطر چهارم آن را نمیتوانم بخوانم.
خورشید تابان مکتب است
شمع فروزان مکتب است
بهتر ز بوستان مکتب است
در ادامه حرفهای خود را با قلم آبی نوشته است:
مکتب جای بسیار قشنگ است. وقتی که مکتب بسته شد من نه تنها برای خودم بلکه برای تمام دختران افغان جگرخون شدم. درس خواندن تنها برای بچهها نی بلکه برای ما هم است اما حالا همهی دختران بیسرنوشت ماندهاند. اینها چرا نمیدانند که زنها میتوانند داکتر، انجنیر، قاضی و معلم شوند. هرچیز که دلشان بخواهد میتوانند با درس خواندن به آن برسند. این مردم قدر مکتب را نمیدانند.
هفدهمین نامه حکایت تلخی را در برداشت. اسم خود را ننوشته است. خطش خوانا است اما نظم ندارد. از نامه و شکل آن پیداست که با عجله و بیحوصلگی ِکامل نوشته شده است:
وقتیکه مکتبها بسته شد هزاران دختر از افسردگی دست به خودکشی زدند. من خودم شخصاً دست به خودکشی نزدم اما دختر ِکاکایم از بس که دلتنگ بود خودش را از سر بامِ خانه به پایین پرتاب کرد اما صدمهی شدیدی ندید. همه او را نصیحت کردند و تسلی دادند که این روزها گذشتنی است. با گذشت یکونیم سال کم کم امیدوار شدیم. دختر کاکایم هم امیدوار است، میگوید ما حتماً پیروز میشویم.
همهی نامهها حکایت از دلتنگی، خستگی، افسردگی، خشم و در نهایت حکایت از امید و پایداری دارند. همهی نامهها قصهای در خود دارد. مثل میلیونها قصهای که دختران از مکتب، نرفتن به مکتب و از این روزها برای حکایت کردن دارند.