جهانی که به تماشا نشسته
BBC
* این یادداشت از مجموعه یادداشتهایی است که دختران نوجوان افغان در تلاش برای تحصیل در ولایات افغانستان نوشتهاند.
امروز روز جمعه است، مثل همیشه از خواب بیدار شدم و به کارهای خانه مصروف شدم تا اینکه متوجه شدم ساعت دوازده بجهی چاشت است و من باید به برنامهای که در مکتب برگزار میشود، بروم.
برنامهای که از طرف نهاد ادبی جلگه برگزار شده است؛ نهادی که در هر جا درخشید، اما موقتاً به دلیل محدودیتها و نگرانیهای امنیتی فعالیتهای خود را متوقف ساخته است. به خاطر شور و شوقی که برای اشتراک در این برنامه داشتم، با خود گفتم که باید در این برنامه شرکت کنم. با سراسیمگی زیاد آماده شدم تا بروم.
لحظهای که پا از دروازهی خانه بیرون گذاشتم، پاهایم مرا یاری نمیکردند. ترس تمام وجودم را فراگرفته بود. با خود میگفتم اگر اتفاقی برایم رخ بدهد، چه خواهم کرد؟ با خواندن آیتالکرسی و چند سوره از قرآن کریم تمام امیدم را به خدا سپردم و رفتم.
وقتی به آنجا رسیدم، برنامه شروع شده بود و مجری برنامه اسم دختری را گرفت و گفت که به استیج حضور یابد و شعری را به دکلمه گیرد:
ببخشید آقا من زنم، سیاه سر نیستم
کوه الماسین عشقم، سنگ مرمر نیستم
با شنیدن این شعر، هیاهویی که در شهر پراکنده شده، مثل فیلمی از پیش چشمانم میگذشت، میگویند که طالبان دخترها را میبرند و خیلیهای از آنها را به پلچرخی انتقال میدهند.
با هر بیت شعر ترسم بیشتر و بیشتر میشد. حس میکردم این ترس تمام وجودم را فرا میگیرد. با خودم میگویم این چگونه زندگی است که حتی نمیتوانیم تصمیم بگیریم چی بپوشیم؟ چرا ما از ابتداییترین حقوق خود محرومیم؟ در این کشور، در اینجا که زادگاه ما است، چرا با ما اینطور رفتار میشود؟
با ختم شعر به خود آمدم و به خودم گفتم: این چه حرفی است؟ تو قوی هستی. همهی اینها را پشت سر میگذرانی. تو تسلیم نمیشوی.
آن روز را با تمام ترس و وحشت دوباره به خانه برگشتم و فردای آن روز بعد از آماده شدن و پوشیدن لباس سراپا سیاه خود را مثل عزاداری میدیدم که گویا آرزوهایش را دفن میکند و این آزاردهندهترین حسی بود که تجربه میکردم.
چند لحظه به خودم خیره شدم که صدای دختر کاکایم را شنیدم: «زود بیا، ناوقت شده است.»
با شنیدن صدای دختر کاکایم به خود آمدم و مثل هر روز بعد از خواندن بعضی از آیات قرآنی به راهم ادامه دادم. در راه با چند زنی روبهرو شدم که میگفتند: «نروید، طالبان همین چند دقیقه پیش دخترها را از همین جا بردهاند.»
حالا دیگر از ترس حتی نمیدانستم که کجا هستم و کی هستم. به طرف هر رهگذری که نگاه میکردم، همین قصه را میکردند که دخترها را بردند. در همان لحظه صدای جیغ و فریاد دختری به گوشهایم رسید که میگفت: «نکنید، دیگر نمیپوشم این لباس را. لطفاً فقط اینبار اجازه بدهید بروم!»
از خود بیخود شده بودم و با دست و پای لرزان دوان دوان به طرف خانه برگشتم. آن چند دقیقه راه را ندانستم چگونه طی کردم و وقتی به خانه رسیدم تمام روز آن ترس وجودم را رها نمیکرد، ترس و این سؤال که آیا سفرِ زندگی برای هر کسی، مثل سفری که یک دختر افغان و هزاره دارد، پر از تجربهی خستگی و توهین و تحقیر است؟
استاد، اینجا از یک چیز خاص برایت مینویسم: «اینجا طالب است؛ انسان است؛ مسلمان است؛ پشتون است؛ حاکم است؛ مرد است؛ تفنگ دارد. ریش و دستار دارد. صدای بلند دارد. موتر و زندان و شلاق و برچه دارد…»
قلم از دستم افتید. هر دو دستم را روی سرم گرفتم. آهی کشیدم. دستانم را پایین آوردم. دست راستم را روی سینهام گذاشتم. درست روی قلبم. تپش قلبم را حس میکردم. تندتر از همیشه میتپید. چشمانم را بستم. طالب را پیش چشمانم دیدم. ریش و دستار و قیافهاش را دیدم. تفنگش را دیدم. یک نفر نبود. دو نفر نبودند. یک گروه بودند. در جاده، در کوچه، عربدهکشان از عقب دختران میدویدند. تفنگ داشتند. دختران مثل آهوبرههای وحشتزده از برابرشان میگریختند. من این صحنه را میدیدم. مردم را میدیدم که تماشا میکردند. جهان را میدیدم که فرار و وحشت این دختران را در صفحههای تلویزیون و مانیتور و موبایلشان تماشا میکردند.
* یادداشتهای دیگر دختران نوجوان افغان را در اینجا بخوانید.