تاریخ انتشار: 
1403/05/08

چه بر سر جوانی‌ات آمده است؟

آلما بیگم

latimes

زنی با برقع آبیِ مندرسی وارد حویلی [حیاط] شد و بی‌آنکه صورتِ خود را بگشاید به سمت دهلیز آمد. پسرم پایین دهلیز ایستاده بود. از دست پسرم گرفت تا به سمت من آورَد. نزدیک من شد، با گفتن سلام دستِ لاغر و سفیدش را به سمت من دراز کرد. دستش را گرفتم و تعارف کردم که داخل خانه بیاید. وقتی وارد شد برقع خود را از سر گرفت و آن‌جا بود که با یک نگاه شناختمش. همان صورت سفید اما با هزار تا چروک و شانه‌هایی که قبلاً پهن بودند اما حالا خمیده و تکیده. گفتم: «خودت هستی؟ نازگل هستی؟» گفت: «بله خودم هستم. چه وقت آمدی؟» با دیدن آن چشم‌های بی‌نور و آن صورتِ پژمرده حالی برایم دست داده بود. هیچ چیز نگفتم. نشستیم. من به او می‌نگریستم و ناخواسته چروک‌های صورت و میان ابروهایش را حساب می‌کردم، او هم به من نگاه می‌کرد و نمی‌دانم که با خود چه فکرهایی می‌کرد. به صورتم ضد آفتاب زده بودم و ابروهایم را رنگ قهوه‌ای تیره کشیده بودم. از خودم خجالت می‌کشیدم. دست‌هایم را ناخواسته با دست‌های او مقایسه می‌کردم. چیزی جز فقر که بی‌داد می‌کرد نمی‌دیدم. نمی‌دانم که او چه می‌دید و چه فکر می‌کرد. هیچ چیزی که نشان از ثروت داشته باشد در وجودم نداشتم. فقط یک حلقه‌ی ازدواج در دستم بود که آن را همه‌ی زنان دارند. نگاه‌هایش حس بدی به من نداده بود. نمی‌دانستم که اظهار عجز و بیچار‌گی کنم یا واقعیتِ خودم را بگویم که حالم خوش است و کاری دارم که برایم ماهانه درآمد می‌آورد. پرسید که کجا زندگی می‌کنم، چند فرزند دارم، چه مدت می‌شود که ازدواج کرده‌ام، چرا تاکنون فرزند دوم و سوم را نیاورده‌ام. در جواب سؤال آخرش گفتم: «فرزند را نظر به توان مالی و وضعیت اقتصادی‌مان باید بیاوریم.» این حرف من باعث شد که با عجله بگوید: «من هم فرزند زیاد ندارم. فقط شش تا هستند.» حس نمی‌کردم که ناراحت شده باشد. نگاه‌هایش می‌رساند که جهان و سازوکارش فرقی به حال او نمی‌کند. او همان زنی است که جوانیِ خود را به فقر باخته است. زندگی را به فقر باخته است. با شش فرزند و شوهری بیکار، به روزگار باخته است. چه فرق می‌کند که نظر مردم نسبت به داشتن فرزند و تعدد آن چیست.

دو سه بار خواستم بپرسم که «چه بر سر جوانی‌ات آمده است؟ من و تو که هم‌دوره‌ای درس و بازی‌های دخترانه بودیم. مگر چند سال گذشته است که تو را ندیده‌ام؟ چند سال از سرت گذشت که این‌طوری شدی؟» سؤالات زیادی در سرم می‌گذشت. سکوت کرده بودم. دو سه باری گفت: «روزگار است. بالا و پایین دارد.» من هم به نشانه‌ی تأیید حرف‌های او گفتم: «بله زندگی دشواری دارد.» برایش چای و چاکلیت آوردم. تمایلی به خوردن چای و چاکلیت نشان نمی‌داد. بی‌خود و برای قصه کردن و قصه شنیدن نیامده بود. من هم دل نمی‌کردم بپرسم که چرا و به چه دلیل آمده است. برایش گفتم: «یادت است یک عید رفته بودیم عیدگشتک؟» خنده‌ای بی‌صدا کرد و گفت: «ها، زمان زود می‌گذشته است.» در این اثنا مادرم رسید و نگاه‌های ماتِ ما دو نفر را سمت و سوی دیگری بخشید. مادرم از دختری یاد کرد که هم‌دوره‌ای کودکی ما بود و تازه با مرد زن‌داری نامزد کرده بود. با شنیدن اسم آن دختر نازگل خنده‌ای کوتاهی کرد و گفت: «بیچاره! اگر به وقتش ازدواج می‌کرد حالا صاحب فرزندان جوان می‌بود.» اسم دختر دیگری را بردند که تازه ۱۹ ساله شده بود و او هم نامزد مرد زن‌داری شده بود. نازگل گفت: «حالا به جای پسرانِ جوان، مردان زن‌دار نامزد دختران می‌شوند. همه‌اش از بدبختیِ ما زنان است.»

نازگل بعد از دو سه دقیقه‌ی دیگر از جایش برخواست و برقع خود را خواست. به دستش دادم و اصرار کردم که بنشیند اما گفت: «من با مادرت کار داشتم. کجا رفتند؟» به حویلی اشاره کردم و گفتم: «مادرم حتماً روی حویلی مشغول کاری است، همان جا پیدا می‌توانی.» بعد از رفتن نازگل به کارهای خودم مشغول شدم اما حس می‌کردم که نازگل به طلب چیزی آمده است. در دل دعا می‌کردم که نازگل به طلب نان نیامده باشد، آخر ظاهرش می‌رساند که در وضع رقت‌باری زندگی می‌کند و دیگر این ‌که او هیچ وقت با آن نوع ظاهر از خانه بیرون نمی‌شد. بعد از یک ساعتی که در ذهنم با نازگل جوان و نازگل شکسته و تکیده کلنجار رفتم به سراغ مادرم رفتم تا بفهمم که نازگل چه می‌خواسته است. مادرم گفت: «نازگل می‌گفت به من کمک کنید که دخترم را نزد داکتر ببرم.» پرسیدم: «دخترش را چه شده است؟» مادرم گفت: «نازگل زیاد رفت‌وآمد می‌کند. زبانش نمی‌گردد که بگوید نان یا آبی برایش بدهم اما غیرمستقیم می‌رساند که چیزی برای گذران زندگی ندارند. شوهرش روزمزد کار می‌کند اما کار نیست که مزد بگیرد و به خانه ببرد. نازگل هم وسعش نمی‌کشد که در خانه‌های مردم کار کند. از یک سو شش فرزند در خانه دارد. دختر بزرگ‌ترش که ۱۲ سال دارد، دختر چالاک و لایقی بود. همان طفلک را نازگل به جمع کردن خیرات و صدقاتِ مردم به هرجا می‌فرستاد، دخترک از شرم تکدی و بهانه‌ی زکات و صدقه آوردن به مردم افسرد‌گی گرفته و مریضیِ روانی پیدا کرده است. حالا نازگل برقع‌به‌سر دنبال پول می‌گردد که آن دخترک را تداوی کند.»

بعد از شنیدن این قسمت از داستان نازگل از مادرم پرسیدم که نازگل از چه زمانی دست به طلب گشوده است. مادرم گفت «یادم نیست،‌ شاید یک سال می‌شود که گاهی خودش یا همان دخترش به بهانه‌ای می‌آیند. نزدیک عید رمضان دخترش آمده بود و با صدای رسا و کلمات شمرده گفت خاله جان اگر زکات یا صدقه داشته باشید ما را فراموش نکنید. مادر من دستیار ندارد. پدرم بی‌کار است. ما کسی را نداریم که کمک کند...». از مادرم پرسیدم که در جواب دختر نازگل چه گفته است؟ مادرم گفت: «گفتم دخترم، حالا همه از خود غریب و فقیر دارند. زکات و صدقه هم از چهاردیواری خانه‌ها بیرون برده نمی‌شود.» با شنیدن جواب مادرم بیشتر دلم فرو ریخت. گفتم واقعاً همین را گفتی؟ گفت: «ها، مجبور بودم که جوابی بگویم که دست از سرم بردارند. تنها دختر نازگل که نبود، روزانه پنج شش نفر زن نزدم می‌آیند که اگر صدقه داشته باشم از آنها دریغ نکنم. آخر این همه صدقه را از کجا بیاورم که به همه‌شان بدهم.» این ‌که حال و روز اکثر زنان به جمع کردن صدقات و خیرات رسیده بود، امری واضح بود.‌ زنی که سواد نداشته باشد، مهارت بلد نباشد و حامی و پشتیبان نداشته باشد، طبعاً کارش به تکدی می‌کشد. اما نازگل که سواد داشت،‌ مهارت داشت و شوهر داشت. پس چرا به این روز افتاده بود؟ به مادرم گفتم: «از وضعیت نازگل زیاد تعجب می‌کنم، چرا این‌طوری شده است.» مادرم گفت: «جای تعجب ندارد. شوهرش بی‌کار است. خودش بی‌کار است. حوصله و طاقت کارهای شاقه را ندارد. دلش برای مصرف و خرج سابقش تنگ می‌شود اما پول در بساط ندارد. شش فرزند که همه نان، آب و لباس می‌خواهند. بعضی‌ها هنوز هم دارند و خوب می‌خورند، نازگل هیچ چیز که نمی‌تواند حرص می‌خورد. من فکر می‌کنم که دختر نازگل فقط غصه خورده است. غصه‌ی ناداریِ خانواده را خورده است. همسایه‌ها می‌گویند شاید هم کسی دختر نازگل را هنگام جمع کردن صدقه و زکات آزار داده است.»

هنگام کودکی‌ام که تازه خواندن بلد شده بودم، داستانی را در یک مجله خوانده بودم. نه اسم مجله یادم است، نه عنوان داستان و نه نام نویسنده. فقط یادم است که یک زن جوان داستانِ معلم خود را روایت کرده بود. گفته بود زنی با برقع به تکدی، به دروازه‌ی خانه‌اش می‌آید. صدای زن آشنا است اما صورتِ خود را نمی‌گشاید. زن جوان به آن زن که برقع داشت بارها کمک کرده بود اما کنجکاو بود بداند که پشت آن برقع کیست که صدایش آشنا است. یک روز در بازار دیده بود که زن برقع را پس زده و با صورت عریان از مردم کمک می‌خواست و می‌گفت: «شوهرم فوت شده است، نان‌آور ندارم. کمک کنید. یتیم‌ دارم.» زن جوان آن صدای آشنا و آن زن برقع‌پوش را شناخته بود؛ معلم مدرسه‌‌اش بود. حالا خودم مثل آن زنِ جوان داخل چنین داستانی قرار داشتم. نازگل که برایش «تیمَکی» می‌گفتیم حالا با دختر ۱۲ ساله‌اش یک‌جا دست به طلب برده بود. زمانه‌ی دشواری بود. کیف پولم را نگاه کردم. فقط یک هزار افغانی داشتم. حقوق ماهانه‌ام کفاف نمی‌داد که زندگیِ نازگل را نجات دهم. به مادرم گفتم: «به نظرت پنج هزار افغانی برای تداوی دختر نازگل کافی است؟» مادرم گفت: «تداوی دخترش بهانه است، او کمک می‌خواهد اما رویش نمی‌شود. تو فقط پول را بده، دلش دخترش را تداوی کرد. دلش که به نان و آب فرزندانش صرف کرد.» می‌خواستم از مادرم بپرسم از دوستان من دیگر چه کسی به این حال و روز افتاده است؟ اما ترسیدم. ترسیدم که بپرسم و مادرم اسم چند تن دیگر را ببرد. نمی‌توانستم کمکشان کنم اما لااقل می‌توانستم تصور کنم که بقیه‌ی دوستان حالشان خوش است و به سر جوانی‌شان آوار فقر، بی‌کاری، افسردگی و تنهایی ننشسته است.

نسل ما که در دوران حامد کرزی به مدرسه رفتیم و در دوران اشرف غنی دانشگاه را تا دوره‌ی کارشناسی ارشد به اتمام رساندیم، حالا در دوران امارت اکثر‌اً دستمان به طلب رسیده است. برای نسلی که جز مدرک دانشگاهی دستاورد دیگری ندارد و جز حقوق ماهانه درآمد دیگری نداشت، حالا که جلوی کار کردنش از جانب حکومت گرفته شده و همه‌ی راه‌ها به رویش بسته شده، روزگارش چگونه خواهد بود؟ نازگل تا صنف چهاردهم درس خوانده بود و من حیث گارد امنیتی بخش زنان، در دفتری مشغول کار بود. اما حالا به جای حاضریِ روزمره و معاش ماهانه به صورتش چروک می‌افزاید و دست‌هایش از شرمِ دراز شدن به سوی این و آن، روز‌به‌روز بیشتر رنگ می‌بازد.