تاریخ انتشار: 
1403/06/16

اتباع بیگانه؛ ماجرای یک مهاجر افغانستانی در ایران

احمد شاه بیان

حوالی ساعت ۲ بامداد پنجشنبه مرا در برابر یک مغازه‌ی پیتزافروشی که شب‌ها آنجا کار میکنم دستگیر کردند. دو مأمور پلیس جوان که اونیفورم سبزرنگی بر تن داشتند همین که فهمیدند اهل افغانستان هستم به من دستبند زدند و به طرزی رعدآسا مرا به درون موتر چپاندند، مثل یک بوجی (گونی) آرد. داخل موتر دو مرد دیگر هم نشسته بودند، یکی از آنها راننده‌ای خپل و ریشو بود و دیگری مردی حدوداً ۳۵ ساله که پیراهن چهارخانه‌ی طوسی داشت. وقتی که آن دو مأمور دیگر ناسزا بارم می‌کردند لبخند موذیانه‌ا‌ی روی صورتش نمایان می‌شد، گویی از تحقیر من لذت می‌برد. من اما از شدت ترس همانند بید می‌لرزیدم. با صدای لرزان و وحشت‌زده گفتم «جناب سروان، من پاسپورت دارم و تا دو ماه دیگر وقت دارد». سربازی که کنارم نشسته بود سیلیِ محکمی به صورتم زد. حتی همین حالا که دو روز از آن واقعه می‌گذرد و دارم این متن را می‌نگارم، هنوز درد را در گوشم حس می‌کنم. سرباز دیگری که کنار راننده نشسته بود فریاد برآورد «تو گه می‌خوری کثافت، اصلاً چرا اومدی اینجا؟ مگه خودتون کشور ندارید، چرا رفتی فست فودی کار کنی ها؟» آن دیگری که لبخند موذیانه‌ا‌ی داشت حالا با حالت عصبی جیغ می‌زد «ما هرشب از اونجا غذا می‌آریم و توی کثیف اونجا پیتزا درست می‌کنی. شما افغانیا سال به سال حموم نمی‌رین، بعد به چه حقی فست فودی کار می‌کنین؟»

موتر مقابل دروازه‌ی بزرگ آهنی می‌ایستد، سر دروازه نوشته است «کلانتری ۱۹ کاوه». محوطه‌ی کلانتری تاریک است و کسی آنجا دیده نمی‌شود جز مردی خنزر پنزری و ریشو که دروازه را به روی ما می‌گشاید. سربازان با توهین و چوب و چماق و لگد مرا به درون کلانتری می‌برند و به مردی که در انتهای سالن ایستاده می‌گویند «می‌دونی این افغانی توی پیتزا ۲۰۲۰ (نام مغازه‌) کار می‌‌کرد؟ باورت می‌شه تا الان مغازه‌شون باز بود؟ چند بار به این پدرسگ هشدار دادیم که از دوازده به بعد غیر قانونیه، تازه افغانی هم استخدام می‌کنه». مرد که با شکم بزرگ و برآمده‌اش به سختی راه می‌رفت شوکر برقی‌اش را از کمرش بیرون آورد و چند تا به گردن و دنده‌هایم ‌زد و سربازان دیگر با کوبیدن مشت و لگد بر سر و صورتم او را همراهی می‌کردند. هر بار که شوکر برقی را به جانم می‌‌زد از شدت درد به زمین می‌افتادم و ناله‌ا‌ی از سر بیچارگی سر می‌دادم. آن مرد از اینکه مرا به باد کتک گرفته بود سخت به وجد آمده بود و به سربازان دیگر می‌گفت «من گفتم دزد یا موادفروش بیارید، افغانی آوردید». و قهقهه‌‌ای سر می‌داد.

مرا به سلول تاریک و سردی انداختند که بوی گند و تعفن در آن نفس کشیدن را برایم غیرممکن کرده بود. کمی بعد فهمیدم که تنها نیستم، زیرا خرناس‌های وحشت‌آور مردی از گوشه‌ی دیگر سلول بلند شد. در تاریکیِ زندان چهره‌اش نمایان نبود، ولی همین‌قدر معلوم بود که از شدت سرما خود را در گوشه‌ا‌ی مچاله کرده و از خرناس‌‎های تشنج‌وارش معلوم بود که خسته است.

مچاله‌شده در گوشه‌ی تاریک سلول به میله‌های سرد آهنی تکیه داده بودم و هر بار که صدای قدم‌های سنگین مأمورانی را می‌شنیدم که در راه‌پله‌ بالا و پایین می‌رفتند از ترس اینکه دوباره مرا زیر چوب و چماق بگیرند و شوکر برقی به گردنم فرو کنند تمام وجودم فرو می‌ریخت.

همین که رفت‌وآمد آدم‌ها بیشتر شد و صدای دعا از طبقه‌ی بالا بلند شد فهمیدم که دیگر صبح شده است. صدا واضح‌تر شد، گمانم زیارت عاشورا بود. سربازانی که هر روز جشن مرگ و خشونت و دلالی و باج‌گیری از مهاجران افغانستانی به راه می‌اندازند، حالا با صدای بلند دعای زیارت عاشورا می‌خواندند و بر یزید لعنت می‌فرستادند. سربازی قدکوتاه و لاغراندام که ریش نامنظمی داشت مرا از سلول بیرون ‌آورد و دستانم را به دستان مردی که هم‌بندم بود حلقه کرد و به ما دست‌بند‌ زد. این بار قرار بود که ما را به دادگاه ببرند. از دروازه‌ی کلانتری که خارج شدیم همه‌ی آدم‌ها به چشم عجیبی به ما می‌‌نگریستند، به چشم مطرودان جامعه. بعضی‌ با دلسوزی دستان دستبندزده‌ی‌ ما را ورانداز می‌کردند و سر می‌جنباندند. ناگهان دیدم که مادرم هم مقابل در ورودیِ کلانتری نشسته و اشک‌های چشمانش سرازیر است. دلم از درد پاره شد. بغضی خفت‌بار گلویم را می‌فشرد اما برای اینکه ته دل مادر خالی نشود خودم را استوار نگه داشتم. مادرم شروع به دویدن کرد تا تنها پسرش را در آغوش بکشد، اما همان سرباز قدکوتاه با بی‌حرمتی به مادرم گفت «برو برو چه خبره؟ پسرتو می‌بریم دادگاه، اونجا بیا ببینش. پنجاه تومن هم بده کرایه‌ی ماشین، پسرتو تا دادگاه می‌بریم». موتر حرکت کرد و مادر با تمام رنج و اشک و آه جا ‌ماند.

وقتی به دادگاه رسیدیم صاحب‌کارم هم در سالن انتظار دادگاه نشسته بود. مرا که دید نزدیک آمد و با صدای زیر و خفه‌ا‌ی در گوشم زمزمه کرد «بگو دو روز بیشتر کار نکردم، از قانون ممنوعیت کار افغانی در فست‌فود خبر نداشتم، بگو ظرف‌شور بودم تا آزادت کنند». قاضی مرد جوان حدوداً ۳۰ ساله‌ی خوش‌تیپ اما به شدت اخمو و بی‌حوصله‌ای بود. هنوز ننشسته بودم که پرسید «کارت داری؟» گفتم: «پاسپورت...». وسط حرفم پرید و با عصبانیت فریاد زد «فقط جواب منو بده، حرف اضافه نمی‌زنی». گفتم: نه آقا کارت ندارم. بعد رو به صاحب‌کارم کرد و گفت «این افغانی که تقصیری نداره. به هر حال گذرنامه هم داره. تو که می‌دونستی استخدام اتباع در رستوران‌ها و کافی‌شاپ‌ها غیرقانونیه، عمل غیرقانونی انجام دادی و می‌ری زندان». و رو کرد به سرباز که همچون مجسمه‌ کنار دروازه ایستاده بود. دستور داد که به دستان صاحب‌کارم هم دستبند بزنند. صاحب‌کار که مرد نیرنگ‌باز و چرب‌زبانی است، فوراً به گریه و زاری افتاد که پدرم جانباز این مملکت است و ما خانواده‌ای مذهبی هستیم و اگر زندان بروم خانواده‌ام گرسنه می‌مانند و از این حرف‌ها. حتی به دروغ قسم خورد که نمی‌دانسته استخدام اتباع غیرقانونی است.

قاضی برگه‌ا‌ی‌ به کلانتری ۱۹ نوشت و گفت که اگر کارت اقامت و کارگری دارم مرا آزاد کنند، زیرا من به صورت قانونی وارد ایران شده بودم و از مدت اعتبار ویزایم دو ماه دیگر باقی مانده بود. پس دلیلی برای دستگیری یا خروج اجباری‌ام از ایران نداشتند. اما در کلانتری ۱۹ بدون توجه به حکم دادگاه نه‌ تنها دستانم را از پشت دست‌بند زدند بلکه به پاهایم هم زولانه (بند آهنی) انداختند و مرا برای تأیید اعتبار ویزایم به اردوگاه بختیاردشت بردند. اکثر کسانی که به اردوگاه می‌آورند مهاجرانی هستند که به صورت غیرقانونی وارد خاک ایران شده‌اند. شاید کمتر کسی را بیابید که هم مدرک معتبر اقامت داشته باشد و هم او را این‌گونه با دستانِ بسته و زولانه‌‌هایی که هنوز جای زخم‌هایش پشت پایم مانده است به اردوگاه بیاورند. تلوتلوخوران از دروازه‌ی بزرگی وارد سالن ‌شدیم، چشمم به انبوهی از آدم‌هایی ‌افتاد که پراکنده روی خاک‌ها نشسته‌ بودند. از دیدن چهره‌های سرد و بی‌روح این آدم‌ها، این اتباع بیگانه، این غریب‌های آشنا یک لحظه در جایم میخکوب شدم.

یک سرباز صدا زد «برو، چرا وایستادی؟» دست‌بندم را باز کردند، اول انگشتانِ شست و بعد چهار انگشتِ دست را یکی یکی روی دستگاه بایومتریک گذاشتم. رئیس اردوگاه به سربازی که با من آمده بود گفت «گذرنامه‌ی این پسر اعتبار دارد. آزادش کنید برود دنبال کارش». سرباز اما گفت «نه، باید کلانتری برویم و صورت‌جلسه بنویسم، بعد آزاد می‌شه». دوباره وقتی از اتاق بایومتریک بیرون رفتم انبوهی از جمعیت را دیدم که داشتند هاج و واج به من نگاه می‌کنند. یکی از آنها پرسید «توره چرا زنجیر و زولانه کده وطن‌دار؟» فهمیدم که نگاه‌های شگفت‌زده‌ی این جمعیت به خاطر همین «زنجیر و زولانه» است که به دست و پاهایم بسته‌اند. راه رفتن دیگر برایم غیرقابل تحمل شده بود، پابندهایم تنگ‌تر شده بودند و پشتِ پاهایم را زخمی کرده بودند. قبل از اینکه اردوگاه را ترک کنم لحظه‌ای ایستادم و دوباره به آن لشکر ارواح سرگردان و دوزخیان روی زمین که این بار در صفهای طولانی ایستاده بودند نگریستم. دوباره در واقعی‌بودن این کابوس دچار تردید شدم. شبیه به یهودیانِ دوران جنگ جهانی دوم بودند که با نشان‌هایی روی بازو در صف‌های طولانی قطار می‌شدند و به سوی کوره‌های آدم‌سوزی برده می‌شدند. برای ‌آخرین بار به آن لشکر اموات و آن آشنایانِ غریب نگاه کردم، به چهره‌های ناامید و بی‌روح‌ و چشم‌های غم‌آلودشان؛ چقدر سرنوشتمان به هم شبیه بود.

دست و پابسته با آن جماعتِ اموات که خودم هم جزئی از آنها بودم خداحافظی کردم و از اردوگاه به کلانتری ۱۹ رفتیم. رئیس کلانتری که مرد چاق و کم‌حرفی بود دست و پایم را باز کرد و گفت «برو آزادی، ولی پاسپورتت اینجا می‌مونه. شنبه اول صبح بیا ببرش». هر چند آزاد شدم و دوباره به خانه‌ بازگشتم اما روحم در اردوگاه بختیاردشت جا ماند، کنار تمام آن آدم‌هایی که اتباع بیگانه خوانده می‌شدند.