ویل دورانت در کتابش لذات فلسفه از شکستهای عشقی و ناکامی مردان اندیشه در برابر زنان میگوید، از ناکامی شوپنهاور در برابر مادرش و نیز اینکه معشوقهی زیبای ونیزیاش او را ترک کرد و عنوان لرد بایرون و صباحت منظرش را بر او ترجیح داد. او از دیگر فیلسوفانِ زنستیز روایتهای مشابه کرده است و نتیجه گرفته است که زنستیزی آنها در آثارشان نالهها و فریادهای جنگجویان شکستخوردهای بیش نیست که این گونه انتقام میگیرند! قهرمانان اندیشهای که در پای زیبایی به خاک افتادهاند.
سفر کردن چیست و چه ارتباطی با آزادی دارد؟ سفر با «حضور» ما چه میکند؟ آیا عکسهایمان از سفر، واقعیتی از آن لحظه به ما نشان میدهند؟
بوستان هنرمندان دو بوستان است، هم بوستانی است که هنرمندان در آن خانه کردهاند و هم بوستانی است که هنرمندان خود مُدام آن را میسازند و برمیچینند و دوباره برپا میدارند، در هر آفرینش هنریِ خود. به عبارت دیگر، آن مظهرِ باغ در باغ است، تحققِ باغی پیدا و باغی ناپیداست. چه بسا کَسا که فرورفته در خویشتن به آن قدم گذارد و از درون خود جدا نشود تا باغ را ببیند و احساس کند، تا آنکه از باغِ پیدا به باغ ناپیدای سرای هنر وارد شود.
در پارکها تجربهی با هم بودنی دور از هم را داریم. این تابِ یکدیگر را در نزدیکی هم آوردن، با حفظ فاصلهها، بنیادهای صلح را در زیست اجتماعی ما تقویت میکند. در کنار هم بودنْ ما را بیخطرتر میکند. دیدار انسان، آدمها را از دور و نزدیک برانداز کردن، با آنها معاشرت و اختلاط کردن، گامی به سوی رفع بیگانگی و رفع خطر جنگ است.
باغ آنجاست که میخواهی در آنجا باشی، در آن بمانی و هرگز آن را ترک نکنی، فلسفه و در حقیقت تفکر نیز مقامی است که میخواهی در آن بمانی، درنگ کنی و آن را لحظهای پایدار میخواهی. این دو همیشه شوق ماندن در جایگاهشان را در ما برمیانگیزند و از آن رو که هر دو بر خلود و جاودانگی تأکید میکنند مثل هماند.
میگویند کتاب باغ است باغی جادویی. پس فلسفه و باغ، پیش از آنکه در باغ به هم برسند، در «کتاب» به هم میرسند. در اینجا، فلسفه همان فلسفه است اما باغ تنها خاطرهی باغ است خاطرهای که کتاب میتواند آن را تجدید کند. کتاب میتواند این دو را به هم پیوند دهد. کتابهای فلسفی باغهای جادوییاند.