نیچه، و «بازگشت جاودانِ همان» عشق، سالومه
multisapidas.wordpres
«هر چیز وصفناپذیرِ کوچک و بزرگِ زندگیات باید باز آید، همه چیز، با همین نظم و توالی ــ و حتی این تارتَنَک، و این مهتابِ بین آن درختان، و حتی این دَم و خودِ من»[1]
ویل دورانت در کتابش لذات فلسفه که تقریباً، جز چند فصلِ نخست آن، ربطی به فلسفه و به طبع لذات آن ندارد، و با نثری شوخ و شنگ و حتی عوامپسند نگاشته است و دکتر زریاب خویی آن را در زبان فارسی جا انداخته است، از شکستهای عشقی و ناکامی مردان اندیشه در برابر زنان میگوید، از ناکامی شوپنهاور در برابر مادرش و نیز اینکه معشوقهی زیبای ونیزیاش او را ترک کرد و عنوان لرد بایرون و صباحت منظرش را بر او ترجیح داد. دورانت از دیگر فیلسوفانِ زنستیز روایتهای مشابه کرده است و نتیجه گرفته است که زنستیزی آنها در آثارشان نالهها و فریادهای جنگجویان شکستخوردهای بیش نیست که این گونه انتقام میگیرند! قهرمانان اندیشهای که در پای زیبایی به خاک افتادهاند. با این حساب باید گفت، تقابل و ستیزهای بین اندیشه و زیبایی پیش آمده است، و اندیشه در این کلماتِ خود، کلماتِ زنستیزانهی مردانِ خود، خالص نیست چون از زیبایی زخم برداشته است، زخمی کاری و علاجناپذیر. زیبایی زخم میزند، زیبایی خوار میکند، و این قدرتِ نامرئی را از توهمی که در ما برمیانگیزد به دست میآورد. اما کلماتِ زخمیِ مغرور هرگز از سبب جراحت خود نمیگوید.
از جملهی این ناکامان نیچه است که ظاهراً نبرد عشق را به سالومهی چشمآبیِ زیبا باخته است، زنی با موهای بلوندِ تیره، دختر یک افسر روسی، زنی از نژاد اروپای شمالی، با قد و پاهایی بلند، تو پُر و دور از عروسک-باربیهای هالیودیِ امروزی (دستکاری سینما و اخلال آشکار و بدون صلاحیت در معیارهای زیبایی). با تنپوشی ساده و بدون آرایه مثل راهبهها، و بیاعتنا به ظاهر و گیسوانی که معمولاً فقط پشت سر خود جمع میکرد. زنی صاحب فکر و اندیشه (نقطه ضعف متفکران، همسان خود را از جنس مخالف دیدن)، شاعر و نویسندهی صدها مقاله در زمینهی ادبیات و نیز رماننویس. کسی که بعدها راینر ماریا ریلکه با نازکخیالترین قلمها عاشقانه برایش «شعرِ تَرِ»[2] باطراوت میسرود :
در بیراهای دوردست،
دارم گلی به دست، دستهای گل رُز
آیا خواهم توانست اینها را نگاه دارم [تا به پای تو ریزم]،
من که در طلب دیدار توام.
در آن حال که با طفلان بیمادر شدهی پریدهرنگ [چشمانم] تو را میجویم،
تو را که مادری خواهی بود
از بهر رُزهای بینوای من![3]
شعری پرشور برای از جا کندن و تسخیر قلب معشوقه. این کجا حرفهای آقا معلموار و جدی نیچه به سالومه سالها پیش از این کجا! معلوم است که آقا معلم قافیه را از پیش باخته است! ریلکه وقتی دیگر به او مینویسد: «مرا گمان چنان است که شکوفایی همهی رُزهای جهان برای توست و به دست تو»! آدم یاد سخن ارسطو در کتاب متافیزیک او (به نقل از هایدگر)[4] میافتد که «شاعران را دروغ در آستین بسیار است»! پیداست این مهارتی بود که نیچه از آن بیبهره بود، و به طبع در ماجرای دلدادگیاش یک گام پس. چه، نیچه فیلسوف بود نه شاعر، و دروغ گفتن نتوانست. آن هم با این ظرافت! ریلکه زمانی به سالومه نوشت: «لو، تو شاهکاری، معرکهای، چه فضاها و ساحتها که به رویم نگشودهای!».
سالومه در میانسالگی روابط نزدیکی با فروید داشت، و از سال 1912 تا 1913 نزد او به تحصیل روانکاوی مشغول شد و فروید گاه بیمارانی را برای این کار به پیش او میفرستاد. او در نامهای به تواناییهای ذهنیاش شهادت میدهد و به سالومه مینویسد: «نمیتوانم باور کنم در بحث و جدلهایمان دچار سوءتفاهم شده باشی. اگر چنین بوده ... قطعاً اشتباه کردهایم. هر چه باشد، قدرت درک تو بسیار بالا، و شرح و بسط و تفسیرهایی که از مباحث ارائه میکنی، اصیل و بدیع است.»[5] این شهادتی ارزشمند است بر قابلیتهای این زن، از سوی برجستهترین ذهنها. سالومه نویسندهی کتاب قهرمانان زنِ ایبسن، نمایشنامهنویس نروژی، است. در آن به مطالعهی مقام زن در کارهای ایبسن پرداخت و در دوران خود باعث داغتر شدن بحث دربارهی زنان شد.[6]
به هر روی، وقتی نیچهی 38 ساله به او دل باخت 21 سال بیشتر نداشت. یک اختلاف سنی 17 ساله. سالومه در تصویری زیبا در بهترین ژست خود، که با تابش نور فراوان گرفته شده، چهرهای شکستناپذیر از خود نشان میدهد، تو گویی از پیروزی در نبردهای بسیار با بزرگانی چون نیچه، ریلکه و فروید بازآمده و سرهای بسیار به دیوار حسرت و ناکامی کوفته است. عکسی ظفرمند که در آن سر خود را، با چشمانی درشت و نافذ، با اعتماد به نفس کامل به سوی دوربین برمیگرداند. این تصویر جایی برای ذرهای تردید نمیگذارد که آن کس که نیچه را پس زد و عشق او را نپذیرفت سالومه بود. این عشق را عشقی یکطرفه و ناکامی بزرگ عاطفی نیچه دانستهاند و دلیل جملهی زهرآگین نیچه که گفته است «به سراغ زنان میروی؟ تازیانه را فراموش نکن!» هم آن دانستهاند. عبارتی نه در عصر تاریکی که در اواخر قرن نوزدهم به زبان «ممتازترین عقول عصر»، ستایش نیچه از خودش در یکی از نامههای بیزاریاش از این عشق در فرجام آن، جاری شده. این جملهی کینآجین را همان رابطه توضیح میدهد، اما نه به این سادگی.
لو سالومه از طریق دوستش پل رِه (Paul Ree) با نیچه آشنا شد و در گیر رابطهای کوتاه، کمتر از یکسال، اما آتشین با او شد. پل ره که خود نیز دل در هوای سالومه گرم داشت و سرانجام در این راه رقیب نیچه شد او را برای نیچه این طور توصیف کرده بود: «تو گویی برای این جهان زیادی خوب است، و از کودکی از بذل جان در راه شناسایی دریغ ندارد، و برای آن در زندگی ترک هرگونه شادی، لذت و راحت گفته است، در حقیقت سلامتی کامل او در گرو یک چیز است: درک حقیقت.»[7] توصیفی که گاهی دوستان از معشوق خود نزد دوستان نزدیک و محرم میکنند تا بازار او گرم، و آتش خود تیز کنند. ظاهراً نیچه در ابتدا این غرض و سویه را درنیافته و گفته بود: «وقتی کسی این گونه در پرتو نور آبی قرار میگیرد، چارهای نیست جز آنکه گرد جهان بگردم تا او را ببینم». این ملاقات حاصل میشود. سالومه در اولین دیدارِ با نیچه متوجه رفتار و سلوک منحصر به فرد او، و «نقابی» میشود[8] که نیچه بر چهرهی زندگی درونی خود کشیده است و زود درمییابد که این نقاب تقریباً هرگز پس نمیرود. سپس با این عبارات به توصیف و در حقیقت ستایش او میپردازد: دستهای «زیبایش که به دستهای هیچ کس شبیه نبود، باشکوه آفریده شده است» و «گوشهایش که به طور غیرعادی کوچک است با ظرافت شکل گرفته» و «خطوط خوشآیند و معنیدار دور دهانش که سِبَلتی پرپشت قدری آن را پوشانده است»، به طور کلی «آرامش و ملایمت» او به همراه «خندهی ملیح»اش، «صدای بیخش او در سخن گفتن» «احتیاطهایش، مشی و خرام حزینش، خمیدگی مختصرِ پشتش»، «لباس آراستهی» بسیار سادهاش، این همه به سالومه از «تنهاییِ با حزم و احتیاطِ» نیچه میگوید و بعد مینویسد: «دشوار میتوان تصور این آدم را در میان جمعیت کرد؛ مُهرِ کنار ایستادن، تنها ایستادن، بر پیشانیاش خورده است»[9].
چو ملاح روی سکندر بدید بجست و سبک بادبان برکشید (فردوسی)
از این کلمات رائحهی محبت به مشام میرسد و طنین دم فرخندهی آغاز عشق به گوش میرسد. با آنها فقط به نیچه نمیرسیم، به سالومه هم میرسیم. این خوش آمدن و مبتلا شدن، و با ثبت کردن بر کاغذ آن را ارج نهادن و برای همیشه و همگان محفوظ نگاه داشتن، همه بادبان برکشیدن و حسگرها (سِنسورها) را روشن گذاشتن برای ادامهی رابطه است و حتی تا اندازهای به دل از دستدادگی و بلادفاع ماندن سالومه اشارت دارد، تا بادِ رویدادهای بعدی از کدام سو بوزد.
چو هفتاد کشتی بر او ساخته همه بادبانها برافراخته (فردوسی)
سالومه در تصویری زیبا در بهترین ژست خود، که با تابش نور فراوان گرفته شده، چهرهای شکستناپذیر از خود نشان میدهد، تو گویی از پیروزی در نبردهای بسیار با بزرگانی چون نیچه، ریلکه و فروید بازآمده و سرهای بسیار به دیوار حسرت و ناکامی کوفته است
در همان روزهای اول آشنایی نیچه و سالومه یک روزِ تمام در جنگل کاجها و زیر درختان زیرفون قدم زدند و با هم نجوا کردند و از چیزهای نامقدس و کفرآمیز گفتند، از اینکه چگونه هر دو ایمان دوران کودکی خود را از دست دادند، با این تفاوت که نیچه خیلی راحت یکسره ترک آن همه گفت؛ و سالومه با درد و رنج بسیار و جنگیدن با خود برای چیره شدن در نبرد میان عقل و دل. با این وصف آن روز موضوع صحبت آنها چنانکه نیچه بعداً تاکید میکند دین بوده است. جدایی رنجآور از دین. اولین نقطهی اشتراک، دست از ایمان شستن. نیچه حتی بعضی از افکار و ایدههایش را که هنوز پخته نشده بود با او در میان گذاشت مثل پرهیزگاری به مثابه ارادهی لنگ معطوف به قدرت است، و توبه و ندامت همه از سر عجز است، و رستگاری مسیحی و تصور عذاب الهی رؤیاهای پریشان افراطکاری و بی ضبط و ربط بودن در زندگی است.[10] به عبارت دیگر، درست است که کفِّ نفس کردن اراده کردن است، اما این با پای لنگ معطوف به قدرت شدن است! و مصداق دست ما کوتاه و خرما بر نخیل است. به همچنین در زندگی معتدل و به دور از افراطکاری نیز آدمی خواب آشفتهی بهشت و دوزخ را نمیبیند. درست زندگی کن تا این تصورات تو را نیازارد و متکی به بهشت و هراسان از دوزخ نباشی. ظاهراً سالومه خیلی تحت تأثیر این افکار قرار نگرفت چون هرگز حرفش را هم نزد. نمیدانم تا چه اندازه توانست آنها را بفهمد و سویههایش را تشخیص دهد، چنانکه خوانندگان نیچه در عصر ما. آن روز نیچه حتی به استعدادش برای جنون اشاره کرد. چه خوب خودش را میشناخته است!
نیچه سالومه را باهوشتر از همهی زنان میخواند. سالومه در یادداشتهایش به پل رِه (که فایفر چاپ کرده است) مینویسد از این که میبیند افکار و احساسات و ایدههایش با نیچه یکی است به شدت هیجانزده است، میگوید کافی است یکی از ما لب به سخن بگشاید تا دیگری تا ته آن را بخواند. نیچه نیز دستخوش هیجانی مشابه بود که روحی مثل خود را یافته است با ذوق و سلیقه و ذهنیتی یکسان. به گفتهی سالومه آنها حتی برای فرزندِ نیچه، زرتشت [کتاب چنین گفت زرتشتِ آینده] نقشههای مشترک کشیده بودند. فیلسوف تکرو تا کجا هماهنگی پیدا کرده بود که به فکر کار مشترک هم افتاده بود! اما الیزابت خواهر نیچه (در آن زمان 36 ساله!) از تصور این شباهتها و توافقها در نزد آنها شاکی شد. میگفت درست است که سالومه برادر مرا به شور آورده است اما اینکه نیچه حال میگوید که الهامبخش او است و به لطف اوست که افکار بدیع به خاطرش میرسد چیز دیگری است. او فلسفهی برادرش را تا آن وقت این اندازه حقیر و بیارزششده ندیده بود.[11]
ابتدا نیچه و پل رِه و سالومه نقشهشان این بود که در شهری بزرگ مثل پاریس یا وین یا مونیخ مشترکاً با هم زندگی کنند، اسم این رابطهی سه طرفه را گذاشته بودند تثلیت، چنانکه در الهیات مسیحی ذکرش رفته است: آن سه نفری (اب، ابن، روحالقُدُس) که یک نفرند و یک نفری که سه نفر است! به همان اندازه بغرنج و بیمعنی که در آنجا. این سه نفری که حکم یک نفر را داشتند هر نقشهای برای گذراندن تعطیلات تابستانی یا زمستانی داشتند با هم میکشیدند و هر سفری که میخواستند بروند با هم میرفتند. برخلاف ریلکه، در سالها بعد، که غیر را تحمل نمیکرد و حتی وقتی دید سالومه سرش با فروید گرم است یک بار به ملاقات فروید رفت تا ببیند رقیب پرقدرت چگونه قاب او را دزدیده است. فروید بیخبر از همه جا در این باره به سالومه مینویسد: «ریلکه در وین کاملاً روشن کرد که ’هیچ پیوند پایداری را نمیتوان با او برقرار کرد‘. با این که در همان دیدار نخست گرم و صمیمی بود اما نتوانستیم او را به دیدار دومی ترغیب کنیم.»[12] معلوم است که ریلکه ارزیابیاش را کرده بود و دیدارِ دیگر معنا نداشت!
به هر روی، نیچه سرخوش از این بود که شاگردی زیرک یافته است و از آغاز با سالومه رابطهی استاد و شاگردی برقرار کرد و به او نه به چشم حریف بزم، که به چشم حریف رزم در زندگی، و دانشجویی مستعد نگریست. در عین آنکه در پی کسی بود که بتواند زندگی را در کنار او تاب آورد به دنبال وارثی برای فلسفهی خود هم بود، آدم مستعدی، که بتواند غرض اصلی فلسفهاش را، که کسی نمیداند چیست، و «تمام حقیقتِ» آن را با او در میان بگذارد، و او را «گام به گام به نتیجهی نهایی فلسفهاش هدایت کند». حتی عملاً بر نویسندگیاش نظارت کرد، به سالومه کمک کرد تا گزینگویههایش را از سادگی و خامی برهاند و به آنها روح بخشد، و این سبکی بود که نیچه در آن استاد بود.
کتاب شوپنهاور به مثابه آموزگار، دومین بخشِ تأملات نابهنگام، را هم که هشت سال پیشتر در سال 1874 منتشر شده بود به او داده بود که بخواند، اما آن هنگام که رابطه شکرآب بود، و از بخت خوشِ نیچه آن را نخوانده در طاقچه گذاشت. چون در آن چندان خبری از نیچهی بزرگ نیست، آنجا نیچهی شیفته و حتی مرید شوپنهاور و مخصوصاً واگنر حضور دارد، کسانی که بعدها در معرض شدیدترین انتقادات او واقع شدند، بهویژه واگنر. در حقیقت، این کتاب با توصیهی دائمی نیچه به سالومه که در آخر نامههایش به او، به استناد قولی از پیندار شاعر یونانی، همواره تکرار میکرد مغایرت داشت: «چنان شو که هستی!»، در حالی که خود نیچه هم هنوز نیچه نشده بود، و کافی بود سالومه آن اندازه فطانت داشته باشد که بفهمد او بیش از آنکه دلباختهی خودِ کنونیاش باشد دلباختهی خودِ فعلیتنیافتهی آیندهاش است. به هر روی، این از بدسلیقگی است، کتاب دادن به دلبرده از ما به یغما، به جای گل و شعرهای دلانگیزِ ریلکهای، آن هم کتابی که خودت نوشتهای، کتاب لمَ و بمَ کردنها، بحثها، درافتادنها، و بزرگی خود را به رخ کشیدن! این کجا خاکساریهای شاعر کجا! مشکل نیچه این بود که در کشاکشِ عشق هم حاضر نبود از المپ پایین بیاید.
این را اگر در کنار این واقعیت بگذاریم که در یک رابطهی سه نفره (ترفند همیشگی سالومه برای ارتباط با مردان زندگیاش و پیشاپیش عَلَم کردن یک رقیب برای روز مبادا) رقیبی هم در بین بود استراتژی نیچه برای هدایت این ماجرای عاشقانه بیشتر سست مینماید. رِه به سالومه سپرده بود که در مدتی که او (رِه) نیست و سالومه با نیچه تنهاست گزارش ارتباطش با نیچه را روزانه برایش بفرستد. لحن این یادداشتهای روزانه که سالومه در آنها پل رِه را «تو» خطاب میکرد و «پناه» خود، و نزدیکتر از آن، «حلزون کوچولویِ» من، حلزونی که لاک (پناهگاه) دارد، از صمیمیتی میگفت که بین آن دو بود و نیچه در آن جایی نداشت و در حسرت آن بود و دیر رسیده بود و رِه پیشدستی کرده بود، با آنکه دوستی بین این دو (ره و سالومه) هرگز چیزی بیش از یک دوستی افلاطونی نبود. در نامههایشان اثری از عشق اروتیک نیست.[13] این همچون یک دوستِ محرم و فراتر از یک معشوق به کسی نزدیک شدن، به کسی که سودای عشق تو را در سر دارد، پیشاپیش بریدنِ پای عشق است، کسی را به لب چشمه بردن و تشنه بازگرداندن است، کاری که سالومه را در آن مهارت و استادی بسیار بود و با نیچه نیز چنین کرد.
با همهی اینها و بهرغم اینکه به نظر میرسید نیچه دلباخته است اما دوستانش اُوِربِک و همسرش دریافته بودند که نیچه خواستگارِ سالومه نیست و ایدئال او برقراری و برخورداری از عواطف ذهنیِ خارج از عُلقهی ازدواج و در حقیقت رابطهای آزاد و خارج از قید و بندهای قانونی و عرفی (wild marriage) است.[14] او هرگز به سالومه پیشنهاد ازدواج نداد، سهل است حتی زمانی بیمناک بود که مبادا سالومه حرفها و حرکاتش را بد تعبیر کرده باشد و آنها را به معنی پیشنهاد ازدواج گرفته باشد. پس اساساً در تمام طول این رابطهی دلشکن کسی خواستگاری نکرده بود تا کسی رد کرده باشد. نیچه در ۲۱ مارس ۱۸۸۲ در نامهای مینویسد که، با توجه به پروژهی فکری و نقشهاش برای نگارش کتابهایش در ده سال آینده، حداکثر به چیزی بیش از یک ازدواج موقت دو ساله نمیاندیشد. غرق در هدف عالیتر خود بودن، و هر آنچه را که مزاحم و دست و پاگیر است از میان برداشتن و به آن بیاعتنایی کردن.[15]
نیچه گمان داشت که سالومه باعث میشود تا عشق او به زندگی بیشتر شود و بازگشت جاودانِ همان برای او قابل تحمل
نیچه تابستان 1882 را با سالومه و پل رِه و خواهرش الیزابت گذرانده بود، اخبارش را خواهرش، آن طور که خواسته بود، به مادر رسانده بود و او را به خشم آورده بود. از نامههایی که نیچه بین آوریل و دسامبر 1882 نوشته است معلوم است که مادر و دختر به تعبیر او «ماشین جهنمی»ای را، که دقیقاً میدانستند کی و چگونه بیشترین آسیب را به او بزنند، به راه انداخته بودند تا این رابطه را برهم زنند. نگرانیاشان هم این بود که مبادا تقوای نیچه برباد رود (پدر نیچه کشیش بود و خانوادهاش مذهبی). «ایمان و امان به سرعت برق میرفت که مؤمنان رسیدند» (ایرج میرزا). نیچه نخست خواهرش را قال گذاشت و به لایپزیک گریخت و دوستش و سالومه به او پیوستند اما سرانجام در نوامبر آن سال وقتی آن دو بدون خداحافظی او را ترک کردند و به پاریس رفتند به خشم آمد؛ و دیگر هرگز آنها را ندید. نامههایی چند که از سر نومیدی بین آنها تا چند ماه بعد هم رد و بدل میشد بیش از خاکستری بهجا مانده از آتش این رابطه نبود. بخشی از آن پس از تمام شدن این رابطه در ژانویه و فوریه 1883 نوشته شده است. او در نامهای به اُوربک در مارس آن سال مینویسد، «حال معلوم میشود که گسستن رشتههای پیوند خانوادگی به راستی نعمتی است ... مادرم را دوست ندارم و صدای خواهرم سوهان روح است. همیشه هر وقت با آنها بودهام بیمار بودهام» و به دیگری مینویسد که کارهای آنها او را به «لب پرتگاه جنون کشاند، و او را در هزارتوی کینتوزی و آرزوی انتقام به دام انداخت»[16] پیداست که در قطعهی مزبور او وقتی از زنان میگوید از تجربهی بسیار نزدیک چند ماه گذشتهی خود از سه زن، مادر، خواهر و سالومه، و از یک زخم میگوید نه همهی زنان. اشتباهش این بود که امر خصوصی را به حوزهی عمومی کشاند. در حقیقت معنای آن عبارت گزنده را این رویداد روشن میکند. به عبارت دیگر «زنان» در آنجا بیش از سه زن نیستند، والا نیچه کسی بود که پیش از آن از حق زنان برای ورود به دانشگاه بازل دفاع کرده بود.
اما شاید نیچه هرگز حتی در فرجام تلخِ این عشق همهی درها را به روی خود بسته نمیدید، نظریهاش، برخلاف واقعیت (کارکرد نظریهها چه بسا که گاه این است)، منجی او بود و نمیگذاشت چنین شود. کتاب دانش طربناکش را که در همان اوانِ سودای عشق، تازه چاپ شده بود به سالومه هم داد که بخواند و او هم آن را دیده بود، کتابی که متضمن یکی از مهمترین و عجیبترین آراء نیچه بود و میتواند تا اندازهای بعضی از رفتارها و محاسبات و حتی خوشخیالیهای نیچه را در این رابطه توضیح دهد. در آن ایدهی بازگشت جاودانِ همان را بیان کرده بود، ایدهی مشهور او دربارهی تکرار و بازگشت چیزها، آن هم همان چیزها:
بزرگترین سنگینباری ــ چه شود اگر روزی یا شبی اهریمنی دزدانه به کنج خلوت تنهاییِ (تنهاترین تنهاییِ) تو قدم گذارد و به تو گوید: ’باید این زندگی را، که حال میکنی و پیشتر کردهای، بار دیگر و بیرون از شمار بکنی؛ و هیچ چیز تازهای در آن نخواهد بود، جز آن که هر دردی و هر لذتی و هر فکری و هر آهی و هر چیز وصفناپذیر کوچک و بزرگ زندگیات باید باز آید، و همه چیز با همین نظم و توالی ــ و حتی این تارتَنَک، و این مهتاب بین آن درختان، و حتی این دَم و خودِ من. ساعت شنیِ جاودانهی هستی بارها و بارها خواهد گردید ــ و تو با آن ذرهی غبار!‘ آیا تو بر خاک نخواهی افتاد و دندان بر هم نخواهی سایید و آن اهریمن را که چنین با تو سخن گفته لعن نخواهی کرد؟ آیا هرگز لحظهی خطیری را دیدهای که به او چنین پاسخ دهی: ’تو خدایی و من هرگز چیزی خداییتر از این نشنیدهام!‘ اگر آن اندیشه سراپای وجودت را فرا گرفت [همانطور که سراپای وجود نیچه را آن زمان که دل به سالومه باخت]، آن ترا، چنان که هستی، دگرگون خواهد کرد و چه بسا نیست و نابود خواهد کرد؛ این پرسشِ ’آیا تو این را یکبار و بیشمار بار میخواهی؟‘، پرسشی دربارهی همه چیز، همچون گرانترین بار بر عمل تو سنگینی خواهد کرد! یا چگونه باید نسبت به خودت و زندگیات نیکو شوی، تا چیز دیگری نخواهی جز این تأیید و قضای ازلی؟[17]
نیچه گمان داشت که دست تقدیر سالومه را بر سر راه او قرار داده است و به این نکته در نامههایش اشاره کرده است؛ همچون همهی عشاق که در لحظهای خجسته همه چیز را تمام میبینند و معشوقه را هدیهای آسمانی. پس این تقدیر است، و همه چیز باز خواهد آمد، و فرصت هم! باختنها و به دست آوردنها همه تکرار خواهد شد. «حتی این دَم و خودِ من»، خودِ نیچه. با فیلسوفی چون نیچه، صاحبنظر دربارهی هستی و سرشت آن، درگیر رابطهی عاشقانه شدن کار دشوار و پیچیدهای است. سالومه هم ایدهی بازگشت جاودانِ همان را تنها در صورتی قابل تحمل میدانست که عشقِ به زندگی میانجیگری کند، والا چگونه میتوان «این امر دهشتناکِ» (تعبیر هایدگر)، بارها و بارها گردیدن و بازگشتن را تاب آورد. نیچه گمان داشت که سالومه باعث میشود تا عشق او به زندگی بیشتر شود و بازگشت جاودانِ همان برای او قابل تحمل. این نظریه در ژرفای خود نمیگذارد کسی بازنده باشد، آن تقسیمبندی معمول امروزه، به برنده و بازنده، را بر هم میزند و به گونهای امید زندگی را حتی در بازنده و کسی که همهی نشانههای ظاهری بر ضدّ اوست بیدار میکند و او را مقاوم میسازد. به همین دلیل ما چیزی به اسم نیچهی بازنده نداریم. او هرگز خود را بازنده نمیداند. در آن کتاب از زبان زرتشت میگوید: «من بازخواهم گشت، با این خورشید، با این زمین، ... اما نه به یک زندگیِ نو یا زندگیِ بهتر یا زندگیِ همانند: ’من جاودانه به همین و همین زندگی، با بزرگترین و کوچکترین چیزهایش بازخواهم گشت ...‘» معلوم است که این تکرارِ همهی تجربهها، تنها شیرینی آن تجربهها را نمیبرد بلکه تلخی آنها را هم میبرد. از دست دادن سالومه با به دست آوردنش بارها و بارها تکرار میشود، و قابل فهم میشود و نیچه بر اثر آن به شناختی جدید دست مییابد، و شناخت جدید یعنی ارتقا و ارتقا یعنی از افق دیگری همه چیز را دیدن، و تاب آوردن، و مهمتر از آن اینکه این همه تکرار از برای انسان است. او این را از زبان جانوران زرتشت به زرتشت (در قطعهی شفایافته از آن کتاب) میگوید که «چیزها همه سودای تو را در دل دارند. . . چیزها همه میخواهند طبیب تو باشند.» این زیرساخت فکری یعنی اندیشهای متافیزیکی دربارهی بن و بنیاد وجودیِ همه چیزِ رفتار او و طرز تلقیاش را دربارهی بسیاری از چیزها و از جمله پایان گرفتن عشقها و دوستیها شکل میداد ولو خود او هرگز به آن اشارهی مستقیم نکرده باشد. نیچه پیشاپیش مسلح به یک بازی فکری، اندیشهی بازگشت جاودانِ همان، است و با آن خود را شفا میبخشد. خود را معالجه میکند، با کلمات، با کتابش، با بسیاری از صفحات چنین گفت زرتشت، او این گونه از بیماریِ عشق جان به در میبرد: با نوشتن به مثابه درمان، درمانِ هر دردِ بیدرمان!
[1] نیچه، دانش طربناک، پارهی ۳۴۱. به نقل از نیچه هایدگر، جلد ۲، ایرج قانونی. نشر آگه. ص۵۰.
[2] کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد. مراد حافظ البته که خاطر حزین عاشق نیست.
[3] Rilke and Andreas-Salome: A love Story, translated by Edward Snow and Michel Winker. W.W. Norton Company, p. 6.
[4] ر. ک. نیچه هایدگر جلد سوم، مقدمه مترجم. در دست انتشار.
[5] زیگموند فروید، در قاب عکسها و لابهلای کلمات، ویراستاران: ارنست فروید، لوسی فروید و دیگران. مترجمان: حسن مرتضوی و مهدی ارجمند نشر اختران. ۱۳۸۵، ص ۲۱۶.
[6] New directions in German Studies,Vol. 6, Image In Outline, Reading Lou Andreas-Salome, Gisela Brinker-Gabler, continuum, p.3.
[7] Julian Young, Friedrich Nietzsche, A Philosophical Biography, Cambridge University Press, p. 51
[8] Rudolph Binion, Frau Lou, Nietzsche’s Wayward Disciple, p. 52.
[9] Frau Lou, Nietzsche’s Wayward Disciple, Rudolph Binion, Princeton University Press, p.52
[10] Rudolph Binion, Frau Lou, Nietzsche’s Wayward Disciple, p.81.
[11]. Ibid. p. 82.
[12] . زیگموند فروید، در قاب عکسها، ص ۲۱۷.
[13] Carol Diethe, Nietzsche’s Woman: Beyond the Whip, de Gruyter, p. 51.
[14] Frau Lou, Nietzsche’s Wayward Disciple. P.55.
[15] Kritische Studienausgabe Herausgegeben von Giorgio Colli und Mazzino Montinari. Vol.15. P.119.
[16] The Good European, Nietzsche’s Works Sites in Word and Image, David Farrell Krell & Donald Bates, The University of Chicago Press. PP. 130, 236.
[17] . نیچه هایدگر، ج ۲، ص ۵۰.