تاریخ انتشار: 
1398/10/04

حقیقتِ تازیانه، و نیچه

ایرج قانونی

در چنین گفت زرتشت، بخش اول، گفتارِ «درباره‌ی زنانِ پیر و جوان» آمده است:

«زرتشت، چرا چنین هراسان از خلالِ شامگاه می‌خزی؟ چیست این که این گونه سخت زیر خرقه نهان داشته‌ای؟

گنجینه‌ای‌ست که تو را هدیه داده‌اند؟ یا کودکی‌ست بهرِ تو زاده؟ یا ای دوستِ شریران، خود نیز اکنون راهِ دزدان در پیش گرفته‌ای؟»

زرتشت گفت:

«برادر، به‌راستی، این گنجینه‌ای‌ست که مرا هدیه داده‌اند: حقیقت کوچکی‌ست که با خود می‌برم. اما چون کودکی خُرد نافرمان است و اگر دهان‌اش را نگیرم به بانگِ بلند فریاد خواهد کرد.»[1]

نیچه هنرمندانه با آب و تاب از چیزی می‌گوید که زرتشت زیر خرقه‌ی خود نهان کرده و شامگاهان در کوی و بَرزن همچون شریران دزدانه می‌رود. نکند مال او نیست که پنهان کرده است. زرتشت از خود رفع اتهام می‌کند. آن هدیه‌ای است، که به او داده‌اند، پس مال او نیست اما مال دزدی هم نیست. در این صورت، پنهان‌کاری‌اش برای محافظت از چیزی گران‌بهاست. آن چیز با آن‌که «هدیه» است و به او داده‌اند باز مال او نیست، جنسِ آن چنین می‌گوید. این هدیه استعداد آن را ندارد که به کسی تعلق یابد. «هدیه» مال نیست و مِلک کسی نمی‌شود. اصلاً قابلیت تملّک ندارد. هیچ رژیم حقوقی‌ای نمی‌تواند بر آن سلطه یابد و آن را به درون خود کشد و روابط آن را با بیرون تنظیم کند. قضیه برعکس است، این آن است که بر همه چیز سلطه دارد و نیز بر نظامات حقوقی. هدیه «حقیقت کوچکی است که (او) با خود» می‌بُرد، لسینگ پیش از نیچه حقیقتی را درباره‌ی حقیقت به زبان آورده بود. آنچه لسینگ می‌گوید حقیقتِ حقیقت است، حقیقتی درباره‌ی حقیقت و آن این است: حقیقت مال کسی نیست و نیچه این را می‌داند. دست بالا آن هدیه است. اما چنان‌که در این پاره از کتاب می‌خوانیم این حقیقت «چون کودکِ خُرد نافرمان است» به گونه‌ای که اگر زرتشت جلوی دهانش را نگیرد «به بانگ بلند فریاد خواهد کرد». این هم حقیقتِ حقیقتِ دیگری است که نیچه در این‌جا به گنجینه‌ی حقیقت‌هایی درباره‌ی حقیقت می‌افزاید. حقیقت ملاحظه ندارد، حقیقت نفهم است، مثل کودکان. پس باید جلوی دهانِ حقیقت را گرفت، حقیقت پرسر و صداست. حقیقت همه چیز را برهم می‌زند حقیقت اقتضای نظم جدیدی را دارد با آن نمی‌شود ساخت و کنار آمد باید در برابرش به زور متوسل شد. حقیقت و قدرت دو خصم‌اند، در برابر هم. این‌ها همه مفروضات نهانیِ قول نیچه‌اند. اما چه کسی و با چه ترفندی می‌تواند مانعِ قیل و قال آن شود. حقیقتْ آدم نیست، چیزی مادی و محسوس نیست که بتوان آن را دید و جلویش را گرفت. حقیقت مفهوم و معناست، نه همچون چیزی که مال ماست، بلکه چون هدیه‌ای که باید به دیگران سپرد. همان‌جا هم باید از جلویش درآمد و کنترلش کرد. دوستانِ حقیقت، گویندگان و نگارندگان حقیقت، می‌توانند دشمنان آن باشند. آن که رساله‌ی اثباتیه می‌نویسد تا راست را به کرسی نشاند ممکن است در همان حال ردیّه هم نوشته باشد و معنا را، به زیانِ حقیقت، نابجا گوید یا کژ کند. باید مثل زرتشت، مثل نیچه، در این قطعه دهانِ حقیقت را بست، با قلم بست. حقیقت چون مال کسی نیست در استخدام کسی نیست و از همین رو همیشه به نفع گوینده کار نمی‌کند. از این حیث حقیقت نفهم است. به کسی باج و خراج، رانت، نمی‌دهد. حقیقت یکسان و علی‌السویه (indifference) است. زرتشت نه از رهگذران، که از خودِ حقیقت می‌ترسد که آن را زیر ردای خود پنهان کرده است! نیچه می‌ترسد، و در تمام این گفتار دهانِ حقیقت را می‌بندد، روی کاغذ می‌بندند. او دست خود و استراتژی خود را فقط همین جا فاش می‌کند اما چون به سخن گفتن بر ضد زنان و ندرتاً به نفع زنان، برای کم‌اثر کردنِ مخالف‌خوانی‌هایش، در قالب بیانِ حقیقت ادامه می‌دهد ما را گمراه می‌کند. او با قدرت قلمش در برابر حقیقت می‌ایستد. مگر حقیقت نافرمان نبود، و او را هیچ مالک و فرمانروایی، چگونه است که حال نافرمان به‌فرمان‌شده است، و به فرمانِ او راز خود را با پیرزن در میان می‌نهد و دست آخر نیز پیرزن با همین ترفند و تکرارِ سیاستِ بستنِ دهان حقیقت، حقیقت کوچک دیگری را درباره‌ی زنان و تازیانه با زرتشت در میان می‌نهد، تو گویی ادای دِین می‌کند! پیرزن نه فقط از شنیدن ضد حقایقی درباره‌ی زنان که خود عضوی از آن گروه است به خشم نمی‌آید که تازه به شور می‌آید و خود نیز با نیچه همراه می‌شود و زن‌ستیزی نیچه را به مرحله‌ی فرجامین خود می‌رساند و دستور استفاده از تازیانه را صادر می‌کند! برای این کار حقیقت باید از سرشت خود اعراض کرده باشد و به حکم نیچه برای تشفی صدر او و در خدمت عواطف و احساسات مجروح او در آمده باشد در این صورت این دیگر حقیقت از آن رو که حقیقت است نیست بلکه حقیقتِ نیچه است، نیچه نیز همیشه از «حقایق ما» سخن می‌گوید. حالا هم این حقیقت کوچکِ نیچه و نه حقیقتِ فی‌نفسه درباره‌ی زنان است. حقیقتی در دایره‌ی محدود تجربه‌ی تازه و تلخ او در ارتباط با سه زن، نه بیشتر. تازه مگر حقیقت چه دیده است که سرشت خود را که نافرمانی است وانهاده است! این گوش‌به‌فرمان از کجا معلوم که حقیقت است و نه حقیقتِ سرکوب‌شده و سرانجام وارونه شده! نیچه چنان‌که پیش‌تر گفتیم در حال درمان زخم خود از عشق است. پای عشق در میان است که نفرت خودنمایی می‌کند و جایی برای حضور حقیقت نمانده است. در جدال عشق و نفرت به دنبال حقیقت نباید بود. مگر او نمی‌داند که آن‌چه به اسم حقیقت می‌گوید با واقعیت نمی‌خواند و روزی چون امروز ضدِّ خود او می‌شود! مگر او نمی‌داند که سرکوبگر دیر یا زود خود سرکوب خواهد شد. این قانون طبیعی است. چون یک روز زورِ سرکوبگر در بستر مرگ یا پیش از آن تمام می‌شود و او تنها می‌ماند؛ و همان‌جا به دست سرکوب‌شدگانش می‌افتد، بی‌کس و بی‌پناه. معلوم است که او نمی‌پرسد، هیچ بیماری و از جمله نیچه در این‌جا، در بیماری عشقِ سرخورده‌ی خود، نمی‌پرسد که این دارو عواقب ناگواری هم دارد. بیماری دوراندیشی را از ما می‌گیرد. درد باید فوراً علاج شود. دردمند بنده‌ی این دَم و آن است.

وقتی در همین بخش از چنین گفت زرتشت می‌خوانیم که:

«همه چیز در زن معماست و همه چیزش را یک راه گشودن است که نام‌اش آبستنی‌ست [برای فرزندآوری]!

مرد وسیله‌ای است برای زن. هدف همیشه بچه است

اگر ندانیم که سالومه بر آن بود که پایان تمایلات جنسی زناشویی تولد فرزند است[2]، و به این ترتیب منطقاً همان‌طور که نیچه نتیجه می‌گیرد «مرد وسیله‌ای است برای زن. هدف همیشه بچه است»، این را درنمی‌یابیم که نیچه مشغول گفتگو با کیست و در حال واگویه‌ی افکار چه کسی است.

باز در همین قطعه می‌خوانیم:

«مرد را از زن هراس باید آن‌گاه که زن بیزار است. زیرا مرد تنها در ژرفنایِ روان‌اش شریر (böse) است، اما زن بدذات (schlecht) است

حقیقت چون مال کسی نیست در استخدام کسی نیست و از همین رو همیشه به نفع گوینده کار نمی‌کند.

اما به راستی چه فرقی است بین این دو، بین بد و بدطینت؟ البته همان فرقی که بین بد و بدجنس است، یعنی هیچ! آیا نیچه گروهی از انسان‌ها را بدگوهر می‌دانست؟ نه. او مثل مسیحیان با مفهوم خیر و شر در سرشت آدمی بازی نمی‌کرد، بلکه به نوع عالی‌ترِ انسان، فارغ از جنسیت آن‌ها نظر داشت، آن را در مقابل نوع فرومایه‌ترِ انسان، گله، توده، می‌گذاشت.[3] با این حساب بد و شریر و بدذات برای تقسیم‌بندی آدم‌ها در نظام اندیشه‌ی او جایی نداشت و دست بالا در ردیف نوع فرومایه جا می‌گرفت. به عبارت دیگر او در این‌جا از نوع فرومایه، چه زن و چه مرد، سخن می‌گوید نه بیشتر. همان‌طور که از نوع عالی‌تر ناپلئون را می‌شمارد و با توصیفاتی که در ایام خوش‌خیالی‌اش نسبت به سالومه داشت او را جزو نوع عالی انسانی می‌دانست تا آن‌که بعدها مرتبه‌اش تنزل پیدا کرد. به هر روی، عبارت مزبور در وصف زن و مرد از نوع فرومایه است نه زن و مرد به طور کلی، و بیش از آن‌که به یک همان‌گویی شبیه باشد به هذیان‌گویی شبیه است، نویسنده اول به خودش، به مردان، ناسزا می‌گوید سپس به زنان.

و باز در آن‌جا از زبان زرتشت می‌خوانیم:

«. . . نهاد مرد ژرف است و رودش در غارهای زیرزمینی می‌خروشد. زن قدرتِ او را حس می‌کند، اما آن را درنمی‌یابد

نیچه درباره‌ی همه‌ی مردان سخن نمی‌گوید کجا او عقیده داشت که مردان همه ژرف‌اند! «مرد» خودش است و «زن» نیز سالومه، که او را درک نکرد و به رود خروشانش در غارهای زیرزمینی دسترسی پیدا نکرد، و البته در نویسندگی هرگز به مقام او نرسید. همین. «قدرت او را حس» کرد اما آن را نفهمید. قدرتِ نیچه از جمله در همین برپا کردن جلسات محاکمه‌های پرشور برای سقراط و واگنر و دیگران به نام یا بی‌نام، مثل این‌جا برای سالومه، است. عجیب این‌که مخاطب او پیرزنی است، که این راهنمایی‌ها اصلاً به دردش نمی‌خورد و در حقیقت او تخم حکمت را بر زمین شوره می‌ریزد. خود او هم به این نکته از زبان پیرزن اشاره می‌کند که این‌ها «نکته‌های باریکی» است، «به‌ویژه بهرِ آنان که چندان جوانان‌اند که به کار آیدشان». اما چرا حکیم باید کاری کند که عبث است و به درد مخاطب نمی‌خورد! او باید چنین کند، از بهرِ خودش و درمان دردش. شاید تنها وجه مشخصه‌ی بامعنی این با زنان از زنان گفتن آن است که بر چهره‌ی «پیرزنک» می‌توان شاهد ویرانی جوانی و زیبایی بود چیزی که سالومه را سزاست و دلداری دادن به خود است با تخریب چهره‌ی زیبای معشوقه.

نیچه گاه عباراتی را به زبان می‌آورد که از نظر ما حُسن زنان است و تنها در زبان و ترمینولوژی او غیر از آن است، چنان‌که می‌خوانیم:

«مرد را از زن هراس باید آن گاه که زن عاشق است. چه آن گاه است که زن همه چیز را فدا می‌کند و هیچ چیزِ دیگر را در نظرش ارجی نیست

اشکال این نظر، و رسیدنِ به این مرتبه از خلوص در عشق چیست! مگر حقیقت عشق به همین پاک‌بازی و فداکاری تام شناخته نمی‌شود! نباید هم در نظر عاشق چیزهای دیگر را ارجی باشد همسنگِ آن. اما نباید از نظر دور داشت که از منظر نیچه فدا کردن همه چیز تهی‌دستی می‌آورد و از آنجا که هستی آدمی و هر موجود دیگری در اراده‌ی معطوف به قدرت شکل می‌گیرد با دست خالی چنین اراده‌ای دیگر معطوف به قدرت نیست بلکه معطوف به ناتوانی است![4] پس آن‌چه از نظر ما حُسن است در نزد او عیب می‌شود. او هم این‌ها و مخالفت نظرش را با عرف و سنت می‌داند. آن‌چه از نظر او حقیقت است از نظر ما حقیقتِ وارونه است و چیزی جز بستن دهان حقیقت نیست، کار او در این گفتار همین است.

آن‌جا این ترفند او اوج می‌گیرد که می‌نویسد:

«شادکامی مرد این است: من می‌خواهم. شادکامی زن این: او می‌خواهد

برای یک لحظه آدم می‌ماند که دارد مثنوی معنوی می‌خواند یا نیچه! اصلِ دیگری را بر خود ترجیح دادن (مگر جز این هم عالم انسانی راهی برای نجات خود دارد!). از خود فراتر رفتن. خواست تو همه خواستِ او شدن، یعنی محویت، و سپس اوج گرفتن. پس این حُسن تنها زنان راست. آیا این تعریف و تمجید از زنان است، آن هم در گفتاری زن‌ستیزانه؟ به‌ویژه اگر بدانیم که عشق آن‌گاه به حقیقت خود می‌رسد که عاشقان «از صد هزار جان درگذرند و به کوی جانان شتابند»[5] فقط چون او، جانانِ ما، می‌خواهد. این سرّ عشق است و کمال آدمی. معیار این است، معیارِ عشقِ حقیقی؛ و عشقِ مجازی، عشق‌های نمایشی و سینمایی، هم تنها تا آن‌جا عشق است که به درجه‌ای از این حقیقت بهره برده باشد. «من می‌خواهم»، در این عبارتِ نیچه، تعبیری از رأی (تز) او اراده‌ی معطوف به قدرت است، پس حقیقت این است و ارزش این. با این حساب، از منظر نیچه، «من می‌خواهم» راست است و «او می‌خواهد» راست نیست. آدم‌ها راست نمی‌گویند وقتی مثل زنان چنین می‌گویند چون هیچ‌کس نمی‌تواند خلاف هستی خود و آنچه مُقوِّم آن است بخواهد و بکند.

اما این متن و اظهارنظرها را چیزی بیرون از این متن نیز هست که روشن می‌کند. تصویر مشهوری از نیچه در دست است در کنار پل رِه دوستش که هر دو گاری دستی‌ای را می‌کشند و داخل آن سالومه با تازیانه‌ای در دست پشت سرِ آن‌ها ایستاده است و آن را تهدید‌آمیز تکان می‌دهد. آشکارا بین آن عبارت و این تصویر نسبتی است. این تصویر ضدّ آن عبارت است: «به سراغ زنان می‌روی؟ تازیانه را فراموش مکن!» و با آن موازنه‌ای برقرار می‌کند. برخلاف حکم آن، در اینجا زنی تازیانه در دست دارد. آیا این تصویر آن جمله را رد می‌کند یا آن جمله در ردّ این صحنه‌ی تئاتری گفته شده است، و واکنش به آن است؟ این تصویر در ماه مهِ سال ۱۸۸۲ در استودیو ژول بونه (Jules Bonnet) در لوسرن، (Lucerne) شهری از شهرهای سوئیس برداشته شده است. می‌دانیم که این سه در زمانی که ایامی را در ایتالیا با هم در منزلی پانسیون بودند، از جمله کارهایی که می‌کردند خواندن نمایشنامه بود ایده‌ی چنین صحنه‌ای محصول آن شب‌نشینی‌های ادبی است. اما طراح این صحنه خود نیچه است. بیان تئاتریِ سوتهدلیِ دو ناکام و محرومِ بارکش. زهر تازیانه که به میل، و «خودِ» آن‌ها خورده است، آن‌ها را به این گاری بسته است.

اما این عکس برای نیچه گران تمام شد. خواهرش الیزابت در سفری همراه با سالومه به بایرویت برای شرکت در اولین اجرای اپرای پارزیفالِ واگنر شاهد آن بود که او با چه مهارتی از مردان جوان دل می‌برد و به سرعت در حلقه‌ی نزدیکان واگنر پذیرفته شد (الیزابت زنی عامی بود و در آن حلقه جایی نداشت) و با آن‌ها حتی درباره‌ی فلسفه بحث می‌کرد در حالی که او به شهادت رُدُلف اِشتاینر که بعدها سعی کرد به الیزابت فلسفه بیاموزد تا درباره‌ی آرشیو آثار نیچه به درستی تصمیم‌ بگیرد، او را فاقد هر گونه ظرافت و استعداد فلسفی و قدرت درک تمایزات منطقی، و کاملاً بی‌اعتنا به داده‌های واقعی و گریزان از عینیت دانست.[6] شوخی تقدیر و بی‌رحمیِ آفرینشگری، در یک خانواده یکی نابغه دیگری هیچ! با این دید منفی، در همان روزها چیز وحشتناکی به گوش الیزابت رسید. سالومه این عکس را دستبهدست چرخانده بود و همه جا پر کرده بود که آن دو مرد را او به گاری بسته و هر دو در مشت او هستند. شایعه‌ی کیش و مات شدن نیچه با یک عکس، برای خواهرش دردناک بود. چه می‌توانست بگوید جز این‌که، چه جنس جَلَبی دارد این سالومه‌ی رسوا! او فوراً خبر این خواری را به گوش نیچه رساند و او را زخمی کرد.[7] بی‌شک این‌ها مقدمات عاطفیِ وارونه کردن درونمایه‌ی تصویر مزبور در چنین گفت زرتشت و گرفتن تازیانه از دست زنان و سپردن آن به مردان، به روی کاغذ و نه بیشتر، شد، همان‌طور که آنجا هم تازیانه فقط روی کاغذ حساس عکاسی به دست زنان بود، نه بیشتر. صرفاً نوعی بازی، اما بازی خطرناک، با ایماژ‌ها و تصورات ذهنی از سوی کسی که هنوز چیزی از حقیقت تازیانه نمی‌دانست.

اما در این تصویر رازی است رازی بزرگ که همه کس نمی‌تواند بفهمد. رازی که نیچه خود هم نمی‌دانست، چون فیلسوف است. این راز را مِل گیبسن هم در نمی‌یابد، چون هنرمند است، و الا فیلم مصائب مسیح را آن گونه نمی‌ساخت و در طراحی صحنه‌ی شکنجه‌ی مسیح آن ناشی‌گری آشکار را نمی‌کرد، که مسیح را هنگام شکنجه در تالاری حاضر کنند و بر پشت و بدن مسیح بکوبند و سالن غرق خون شود. در این فیلم وقتی مسیح را تازیانه می‌زنند به پشت او می‌زنند و از اثر آن به اندازه‌ی چند لیتر خون تمام کف سالن پر می‌شود. صحنه‌ای ناممکن! شاهرگ آدمی از پشت او نمی‌گذرد که با ضربه‌های تازیانه قطع شود و جوی خون به راه افتد! مل گیبسن اشتباه می‌کند چون دو چیز را نمی‌داند. اول این که نمی‌داند تازیانه چیست و دوم این‌که شاهرگ آدمی از پشت او نمی‌گذرد!

 پای عشق در میان است که نفرت خودنمایی می‌کند و جایی برای حضور حقیقت نمانده است. در جدال عشق و نفرت به دنبال حقیقت نباید بود.

اما این راز در نقص آشکار این تصویر و کل آن صحنه‌آرایی پیداست، چیزی را که ممتازترین عقول زمانه نمی‌فهمید، یک بازجویِ بی‌سروپا می‌فهمد، مأمور‌ان خُفیه‌ی دستگاه امنیتی آلمان به راحتی می‌فهمیدند. این‌که چرا نیچه یا آن هنرمند نمی‌فهمند چیزی است که از نظر اصولی نیچه به آن تفطن دارد و در پاره‌ی 39 از فراسوی نیک و بد به آن اشاره می‌کند: «شک نیست که برای کشف پاره‌های [یا جنبه‌های] خاصی از حقیقت، شریران و شوربختان شایسته‌ترند و احتمال کامیابی‌اشان بیشتر؛ تا چه رسد به شریرانی که نیک‌بخت نیز هستند» و حدس می‌زند علتش این باشد که «شاید برای پدید آمدن جان‌ها و فیلسوفان قوی و مستقل، سرسختی و نیرنگ‌بازی شرایطی درخورتر باشند تا آن خوشخویی و هنر آسان‌گیریِ ظریف و ملایم و سر به راه که وجودش را در دانشمند ارج می‌نهند و به حق ارج می‌نهند.»[8] به زبان ساده، خوشخویی و آسان‌گیریِ ظریف و ملایم که مشخصه‌ی انسان فرهیخته است، همان که در نزد شریران نیست، مانع درک جنبه‌های خاصی از حقیقت، و در اینجا حقیقتِ تازیانه، است.

تجربه داشتن اصل است، نه هنرِ استفاده‌ی استعاری از تازیانه. وقتی تازیانه استعاره می‌شود، از واقعیتش فاصله می‌گیرد، توخالی و بی‌حقیقت به دست نویسندگانی چون نیچه می‌افتد، و چنان لوث می‌شود که چون اسباب‌بازی، در آن عبارت کذایی، علیه زنان به کار گرفته می‌شود بازیچه‌ای که می‌شود مطابق طراحی این صحنه آن را به دست زنان هم داد. بازی است بگذار یک بار آن‌ها تازیانه را در دست گیرند یک بار هم ما مردان. چیزی که از کسی کم نمی‌شود! تازیانه‌بازی! اما کسی که حقیقتِ تازیانه را می‌فهمد به مجرد نظر به صحنه‌ی شکنجه‌ی مسیح درمی‌یابد که لازم نیست لیتر لیتر خون از بدن جاری شود تا عذاب تن کامل شود. با تازیانه بدون این خونریزی‌ها می‌توان سال‌ها بر ملتی فرمان راند کسی که حقیقتِ تازیانه را می‌فهمد به محض آن‌که نگاهش به تصویر زنی در گاری و آن دو مرد می‌افتد متوجه می‌شود که این‌ها هیچ کدام نمی‌دانند تازیانه چیست. هیچ پیدا نیست که این دو تازیانه خورده باشند. ما دو تا آقای (نیچه و پل رِه) شیکِ فُکُل کراواتی می‌بینیم که بیشتر به نظر می‌رسد به مهمانی می‌روند یا از مهمانی برگشته‌اند. نه تازیانه خورده‌اند و نه قرار است با این هیئت و سر و وضع بخورند، راستی تازیانه به کجایشان خورده است! وقتی به کسی یک سیلی می‌زنند تمام چهره‌‌اش به آن شهادت می‌دهد. هیچ اثری از گزندگی و خوارکنندگی تازیانه در صحنه نیست؛ نیز هیچ نشانی از هول و هراسِ پیش از خوردن تازیانه در چهره‌ی آن‌ها نیست! درست به دلیل همین صحنه و این عکس باید گفت که نیچه هیچ درکی از تازیانه نداشته است و وقتی آن را برضد زنان به کار می‌برد نمی‌داند درباره‌ی چه چیز حرف می‌زند. بین کسی که می‌داند درباره‌ی چه حرف می‌زند و کسی که نمی‌داند، یعنی نیچه در این عبارتِ رسوا فرق بسیار است. منظور دفاع از نیچه و نادانی نیست. نادانی بی‌دفاع است. نیچه تنها وقتی فهمید تازیانه چیست که در تورن اسبی را دید که صاحبش آن را به زیر ضربات بی‌رحمانه‌ی تازیانه‌ گرفته بود پس بی‌اختیار شد پیش دوید سر اسب را در آغوش فشرد و زار زار گریست و از او عذر خواست! این را نقطه‌ی ظهور جنون او می‌دانند. فهمیدنْ خطرخیز است و حتی گاه جنون‌آور! بازجویان می‌دانند که نیچه خام است او چیز مهمی را نمی‌فهمد و آن تازیانه است. آن که نمی‌فهمد آن را نابجا به کار می‌برد و آن‌که می‌فهمد با آن از گرده‌ی ملتی تسمه می‌کشد.

در این پاره‌گفتار نخست زرتشت حقیقتِ کوچک خود را درباره‌ی زنان به تفصیل می‌گوید اما سرانجام لب فرومی‌بندد و می‌شنود، نیچه‌ی هنوز جوان می‌شنود، از یک زن سالخورده‌، از جنس مخالف، زنی که از تجربه‌ی خود درباره‌ی زنان می‌گوید. پیداست خودِ نیچه نمی‌تواند چیزی را بگوید که پیرزن می‌گوید. چون بی‌درنگ متهم می‌شود به داوریِ زودهنگام و ناپخته، حال آن‌که پیرزن مبری از این اتهام، و بدخواهی است. اما چیز عجیب این است که در عین حال پیرزن دارد برضد زنان سخن می‌گوید. در این‌جاست که می‌فهمیم پیرزن زن نیست، چرا زنان باید با زنان به نفع مردان بستیزند! این عجیب نیست؟ آخر پیرزن هم زن است، نه! هیچ عاقلی بر ضد زنان و پیش از همه بر ضد خود چنین سخن می‌گوید؟! نیچه اگر بخواهد به توصیه‌ی پیرزن عمل کند باید همین الان هم دست به تازیانه بشود، این چه پندی است! چرا زنی دیوانه باید نیچه را پند دهد این پند را چه ارزشی است! با این همه، نیچه می‌شنود، اما در حقیقت از خودش. او به خودش گوش می‌کند خودش که تجربه‌اش از زنان آن هم به اتکای روابطی محدود چندان نیست، اما همانها را تعمیم داده است و، به طبع، چیزی انتزاعی و بزرگ‌تر را تجربه کرده است، پس بیانش را به پیرزن و سالخورده‌تر از خودِ جوانش سپرده است. تعمیم‌ها همیشه بزرگ‌تر از تجربه‌اند. در این گفت‌وشنود هم بزرگ‌تر می‌گوید و کوچک‌تر می‌شنود. پس، تجربه‌ی نیچه از زنان بیش از آن است که چهره‌اش، و جوانی‌اش می‌گوید. او می‌خواهد به خوانندگانش همین را القا کند. نیچه ترفندها در کار کرده که این نادانی و آن تعمیم‌های ناموجه را پنهان کند اما افسوس که توفیق نیافته است.

معنی این جمله چیست؟ معنی‌اش پیش از هر چیز این است که به سراغ من اگر می‌آیی تازیانه بیار! اما برای چه؟ برای ترساندن و رام کردن زن سرکش! عنوان نمایشنامه‌ای از شکسپیر، و آن صحنه‌ی تئاتری گرته‌برداریِ تصویریِ وارونه از آن است، برای نشان دادن این‌که زن سرکش نه فقط رام نمی‌شود، که رام می‌کند، آن هم دو تا دو تا! راستی چرا باید به زنان نرسیده در فکر اِعمال خشونت بود، چرا باید پیرزن نیچه را به دیدار زنان بفرستد که با آن‌ها نزاع کند! کدام فیلسوف اهل جنگ و نزاع خیابانی و عملی بوده است که نیچه باشد! این چه کار عبثی است! اما همان طور که پیش‌تر اشاره کردیم نیچه در نامه‌ای به یکی از دوستانش، در مارس ۱۸۸۳، یعنی تقریباً در همان بازه‌ی زمانی و روزهایی که این بخش از چنین گفت زرتشت را نوشت، می‌نویسد که کارهای آن‌ها (مادر و خواهرش) او را به «لب پرتگاه جنون کشاند، و او را در هزارتوی کین‌توزی و آرزوی انتقام‌ به دام انداخت.»[9] او خود اقرار دارد که در هزارتوی کین‌توزی و آرزوی انتقام از سالومه به دام افتاده است پس از آن می‌گریزد، و همان‌طور که دیدیم بدون این‌که معنی تازیانه یا حقیقت تازیانه را بداند از آن نام می‌برد.

پس کارکرد این عبارت برای آن است که آن را بگویی و بگریزی، که نزدیک نشوی، و نیز نگذاری که نزدیک شوند. به سراغ من، زن سرکشی چون سالومه، اگر می‌آیی تازیانه بیار! پس، یعنی اصلاً به سراغ من نیا، از من بگریز، نیچه در تمام این گفتارِ خود در آن کتاب در حال گریز از اوست، در اصل نیچه هیچ حقیقتی درباره‌ی زنان نمی‌گوید، چون دوباره به همان سیاست نخست متوسل می‌شود پیرزن پیش از گفتن آن عبارت درباره‌ی تازیانه می‌گوید که این حقیقت را نهان کن و جلوی دهانش را بگیر «و گرنه به بانگ بلند فریاد خواهد کرد» و نیچه دهان حقیقت را می‌بندد و آن‌چه می‌گوید ترفندِ بستن دهان حقیقت است، و الا کجا بهتر از صفحه‌ی کاغذ برای صدای حقیقت شدن. درست در همان‌جا که حقیقت می‌تواند به بانگ بلند سخن بگوید می‌شود او را خفه کرد. مگر امروزه رادیو و تلویزیون‌ها و روزنامه‌ها بهترین جا برای خفه کردن صدای حقیقت نیست!

 

 

[1] ترجمه‌ی داریوش آشوری. نشر آگه.

[2] Carol Diethe, Nietzsche’s Woman: Beyond the Whip, de Gruyter, P. 60.

[3] به‌طور مثال ر.ک. به آخرین یادداشت‌های نیچه، نشر آگاه، ترجمه‌ی این قلم. ص ۲۹۶.

[4] ر.ک. به جلد ۳ نیچه هایدگر.

[5] بهاءالله. کلمات مکنونه فارسی. قطعه ۴.

[6] Julian Young, Friedrich Nietzsche: A Philosophical Biography, Cambridge University Press, P.588

[7] Ibid. P. 347.

[8] نیچه، فراسوی نیک و بد. خوارزمی. ترجمه‌ی داریوش آشوری. ص. ۷۹. با اندکی جرح و تعدیل در ترجمه‌ی چند وصف.

[9] The Good European, Nietzsche’s Works Sites in Word and Image, David Farrell Krell & Donald Bates, The University of Chicago Press. PP. 130, 236.