تب‌های اولیه

من فقط دفنش کردم

روایت‌های زندان مریم حسین‌خواه ۴

شب یلدا بود، سوپری زندان بعد از چند ماه میوه آورده بود و آنهایی که از چهار ساعت پیش صف بسته بودند دل دل می‌کردند که هندوانه هم آورده باشد...

فریاد زیر آب

روایت‌های زندان مریم حسین‌خواه ۳

پریروز که صدام کردن دفتر زندان و ابلاغیه‌ی اجرای حکم را دادن دستم، هنوز باورم نمی‌شد که ماجرا جدی شده باشه. تا همین عصری که گفتن باید بری انفرادی‌های پایین، فکر می‌کردم این بار هم عقب می‌افته. مثل اون سه دفعه قبل ...

من سیاوش نیستم

خاطرات زندان مریم حسین‌خواه ۲

عذرا می‌گفت وقتی کار به اینجا رسید، دیدم اوضاع خیط شده و باید تمومش کنم. یه چند وقتی دختره را دست به سر کردم تا گفتش که اگه تو نیای تهران، من راه می‌افتم میام شهر شما و هرطوری شده پیدات می‌کنم. اصلاً تلفن‌ات را می‌دم پلیس می‌گم مزاحم تلفنی هستی ردت را بگیرن ...

راحله دست‌هایش را در باغچه کاشت، سبز نشد…

خاطرات زندان مریم حسین‌خواه ۱

غروب‌ها وقتی هواخوری بسته می‌شد، می‌نشستیم روی پله‌های جلوی در بند و دوتایی نقشه‌های دور و دراز می‌کشیدیم. تا دوم راهنمایی مدرسه رفته بود و دلش می‌خواست درس بخواند، کار پیدا کند و پسر شش‌ساله‌ی خودش و خواهرزاده‌ی پنج ساله و خواهر و برادر دوقلوی ۱۱ ساله‌اش را زیر بال و پرش بگیرد. پدر و مادرش به‌ خاطر مواد مخدر زندان بودند، شوهر خواهرش به‌ خاطر مواد اعدام شده بود و خواهرش هم بعد از آن خودش را کشته بود...