تاریخ انتشار: 
1395/12/10

من سیاوش نیستم

خاطرات زندان مریم حسین‌خواه ۲
PDF icon دانلود pdf (276.05 کیلوبایت)

مریم حسین‌خواه، روزنامه‌نگاری که سال ۱۳۸۶ به مدت ۴۵ روز به دلیل فعالیت‌هایش درباره حقوق زنان در زندان اوین تهران بازداشت بود، در سلسله روایت‌هایی که به مرور در آسو منتشر خواهد شد، زندگی زندانیانی را که در بند عمومی زندان زنان با آنها زندگی کرده به تصویر کشیده استاین تصاویر، گاه همچون «راحله دستهایش را در باغچه کاشت، سبز نشد» روایتی گزارش‌گونه و مستند از زندگی این زنان است و گاه برای حفظ حریم شخصی زندانیان، در بستری از بهم‌آمیختنِ خیال و واقعیت و با کنار همچیدن تکه‌های زندگی چندین زن زندانی، در قالب داستانی به نگارش درآمده‌اند.

« من سیاوش نیستم» دومین بخش این مجموعه است.

 

صدایش معرکه بود و کلی ترانه از حفظ داشت. از داریوش و ابی و ستار گرفته تا هایده و حمیرا و گوگوش. هرکس دلش می‌گرفت یا می‌زد به سرش، می‌رفت سراغش و می‌گفت «کمی برام بخون حالم بیاد سرجاش». اسمش را گذاشته بودند «ترانه‌های درخواستی بند». هرچه می‌خواستند، برایشان می‌خواند، وقت‌هایی که آواز نمی‌خواند، یا یک گوشه چمباتمه می‌زد و سیگار دود می‌کرد یا دست‌هایش را گره می‌کرد پشتش و در راهروی بند می‌رفت و می‌آمد.

روزی که اسمش را برای آزادی خواندند، همه شوکه شده بودند، خودش هم بی‌خبر بود. داشت رخت‌های چرک‌اش را می‌شست که صدایش کردند. سر یک ربع وسائلش را بخشید به این و آن و رفت.

زندانی‌ها سه بار برایش «برو دیگه برنگردی» خواندند و برگشتند به اتاق‌های‌شان، مینو که تخت عذرا به او رسیده بود و داشت وسایلش را از طبقه‌ی سوم تخت کنار پنجره می‌آورد پایین، گفت: «‌کاش ما هم شانس عذرا را داشتیم شاکی‌مون یه دفعه‌ای به دلش برات می‌شد و رضایت می‌داد.»

طاهره همان‌طور که داشت گوجه‌ برای سالاد خرد می‌کرد، گفت: «حتماً این‌قدر مخ شاکی‌ش رو زده که از خر شیطون اومده پایین دیگه. نمی‌دیدی همه‌ش پای تلفن بود؟»

مینو سرش را از تخت آورد بیرون و گفت: «نه بابا ماجرا یک چیز دیگه‌س، خبر ندارید شماها. سر خاطرخواهی کارش به اینجا کشیده.»

شیوا که بازداشتی منکراتی بود و از سر ظهر که آورده‌ بودندش زندان، داشت ریزریز اشک می‌ریخت، پغی زد زیر خنده و گفت: «خاطرخواه کی شده بود با این قیافه‌ش؟»

مینو، اول به شیوا تشر رفت که مردم را مسخره نکن و بعد گفت: «اگه تو آبغوره گیری‌ت رو تموم کنی براتون می‌گم. مفصله ماجراش.»

همه که ساکت شدند، مینو یک لیوان چای از فلاسک‌اش ریخت و شروع به تعریف کرد:

«جونم براتون بگه که عذرا خانواده‌ی شهیده، یعنی شوهرش توی جنگ مفقودالاثر شده و اون مونده با یه بچه. پسرش الان هفده سالشه. بهش نمیاد اصلاًها ولی راست می‌گه، خودم عکس پسرش رو توی کیف پولش دیدم. این عذرا خانم ما گاهی که حوصله‌ش سر می‌رفته، یک خط ایرانسل می‌انداخته توی گوشی‌ش و زنگ می‌زده ‌به شماره تلفن مردم و سربه‌سرشون می‌گذاشته. یک باری که همین‌طوری شانسی یک شماره‌ای رو گرفته بود یک خانم جوان با صدای عشوه‌ای گوشی رو برمی‌داره. عذرا هم که صداش رو دیدید کمی دو رگه‌س، تقلید صدام بلده، صدای یک آقای جنتلمن رو درمیاره و می‌گه شماره شما رو یکی از دوستا‌تون به من داده که معتقده ما نقاط مشترک زیادی با هم داریم و باید با هم آشنا بشیم. هیچی دیگه دختره که اسمش سیمین بوده هم گویا بدتر از عذرا بیکار بوده و حرف‌شون گل میندازه و قرار میشه عذرا دوباره زنگ بزنه. دیگه این‌قدر هی عذرا زنگ می‌زنه و غزل عاشقانه به گوش این سیمین خانم می‌خونه که اونم یک دل نه صد دل عاشق عذرا می‌شه. البته عذرا که نه، خانم خودش را سیاوش معرفی کرده بود و بعد از چند ماه که دید دختره بدجور رفته سر کار، حتی براش کادو و گل و شکلات هم می‌فرسته و خب دختره هم حسابی خاطرخواش می‌شه و گیر می‌ده که باید قرار بذاریم ببینمت.

عذرا می‌گفت وقتی کار به اینجا رسید، دیدم اوضاع خیط شده و باید تمومش کنم. یه چند وقتی دختره را دست به سر کردم تا گفتش که اگه تو نیای تهران، من راه می‌افتم میام شهر شما و هرطوری شده پیدات می‌کنم. اصلاً تلفن‌ات را می‌دم پلیس می‌گم مزاحم تلفنی هستی ردت را بگیرن. خلاصه عذرا می‌بینه اوضاع داره خیط می‌شه می‌گه اوکی من میام تهران و تصمیم می‌گیره بره همه چی را به سیمین بگه و شر را بخوابونه. توی جاده که بوده، گیر می‌کنن پشت ترافیک، دو تا ماشین طوری تصادف کرده بودن که یکی‌شون آتيش گرفته بود و همه مسافراش سوخته بودن. عذرا هم که سختش بوده بره اصل ماجرا رو به سیمین بگه، همون‌جا یک راهِ در رو به ذهنش می‌رسه.

زنگ می‌زنه به سیمین با صدای زنونه‌ی خودش می‌گه که ببخشید خانم شما آقایی به نام سیاوش فلانی می‌شناسید؟

دختره هم می‌گه بله بله.

خانم عذرا هم صداش رو خیلی غمگین می‌کنه و با بغض می‌گه: من از طرف پلیس راه با شما تماس می‌گیرم. همین الان در جاده تهران –اصفهان یک تصادف خیلی شدید شد و یکی از ماشین‌ها آتش گرفت. توی کیف یکی از سرنشینان این ماشین که افتاده بود کنار جاده، این شماره تلفن رو پیدا کردیم و می‌خواستیم اگه شما می‌شناسیدش به خانواده‌ش خبر بدید. بعد هم سریع قطع می‌کنه. سیمین هم زنگ می‌زنه پلیس راه، می‌گن بله خانم همچین ماشینی تصادف کرده و همه مسافرهاش هم سوختن و مردن و فعلاً قابل شناسایی نیستن.»

شیوا که حالا گریه یادش رفته بود، زد زیر خنده که: «پس قِصِر در رفت عذرا»

مینو، یک قلپ از چایی‌اش را کشید بالا و گفت: «نه جونم، دختره هر روز زنگ می‌زده پلیس و آگاهی که جنازه‌ها را شناسایی کردین یا نه؟ نامزد من توی اون ماشین بوده. بعد یک هفته پلیس می‌گه اینا همه‌شون فامیل بودن و از طریق شماره‌ی ماشین، شناسایی شدن و این فردی که شما می‌گی هم بینشون نیست.

از اون طرف هم آقا سیاوش با خیال راحت غیبش زده بود و به خیالش که ماجرا تمام شد. غافل از این‌که توی جاده هول شده بود و با تلفن خودش به سیمین زنگ زده بود و سیمین هم می‌ره شماره‌ی عذرا را می‌ده پلیس و می‌گه با همچین شماره‌ای با من تماس گرفتن و حتماً اینا نامزد منو سر به نیست کردن. پلیس هم می‌ره سراغ عذرا که سیاوش کجاست؟

خلاصه سرتون را درد نیارم عذرا را به اتهام نقش داشتن در ناپدید شدن سیاوش بازداشت می‌کنند. تا پلیس بیاد تحقیق کنه که اصلاً سیاوشی وجود داشته یا نه؟ عذرا زیر شکنجه کم میاره و می‌گه بابا سیاوش خود منم ولم کنید. زیر شکنجه، توی بازداشتگاه شاپور هم که می‌دونید یعنی چه؟»

شیوا فین فین کنان پرسید: «شاپور کجاست مثل وزرا می‌مونه؟ آره وحشتناک بود. من یک شب دیگه هم توی اون سگ‌دونی نمی‌تونستم بمونم.»

یکی از بچه‌های قتلی از ته اتاق جواب داد: «نه جونم وزرا، پیش شاپور بهشته. اون پری رو توی بند پایین دیده بودی؟ همونی که یه ماه پیش آزاد شد، زن تپله که صورتش مثل هلو می‌موند رو می‌گم. شوهرش رو توی جاده تبریز کشته بودن بعد مشکوک می‌شن به پری بدبخت و می‌برنش شاپور. این‌قدر می‌زننش و لت و پارش می‌کنن که می‌گه آره من کشتم. زن بدبخت چهار سال می‌مونه اینجا و حکم اعدام هم براش صادر می‌شه. بعد آقایون می‌گن قاتل را پیدا کردیم. یارو زده بود یکی دیگه را هم کشته بود بعد وقتی گیر افتاده بود قتل چهارسال پیش‌اش هم لو رفته بود. شاپور همچین جاییه جونم. حالا عذرا رو چی کار کردن اونجا مینو جون؟»

مینو گفت: «هیچی دیگه اونم مثل پری، اعتراف می‌کنه اما خب کی باورش می‌شه همچین ماجرایی رو. آخرش عذرا که داشته همچنان کتک می‌خورده که بگه چی کار کرده با سیاوش، می‌گه خودِ دختره را بیارید تا باورتون بشه راست می‌گم. دختره که میاد عذرا با صدای سیاوش حرف‌هایی رو که بار آخر پای تلفن سیاوش زده بود تکرار می‌کنه و دختره همون‌جا از حال می‌ره. بعد هم پاش را می‌کنه توی یک کفش که این از من سوءاستفاده کرده. حالا قاضی رو می‌خره، وکیل می‌گیره، قانون بلد بوده یا چی؟ دیگه نمی‌دونم خلاصه عذرا را میارن اوین.»

شیوا که تا حالا داشت خیلی جدی گوش می‌کرد، از تخت پرید پایین و گفت: «خوب شما رو گذاشته سرکارها. آخه مگه به خاطر یه مزاحمت تلفنی کسی را یک سال زندانی می‌کنن.»

مینو تکانی به خودش داد و گفت: «ببین عجولی‌ها. صبر داشته باش تا آخرش بریم آبجی. بعد از چند روز، خانومی که شما باشی و باسوادی و راست هم می‌گی، عذرا را آزاد می‌کنن. دختره هم می‌ره سراغش و می‌گه حالا عیبی نداره کبرایی که کبرایی، من خوب فکرام رو کردم دیدم حتی اگه سیاوش نباشی باز هم عاشقتم. فقط برو جنسیتت را عوض کن با هم عروسی کنیم.»

این را که گفت اتاق از صدای خنده رفت روی هوا. این‌قدر همه با تمام قوا خندیدن که زندانبان آمد کوبید به در و داد زد که «ساعت ۱۱ شبه بگیرید بکپید، نمی‌بینید چراغ‌ها خاموش شده. همه همین الان برن روی تخت‌های خودشون.»

زندان‌بان که رفت و صدای قفل شدن راهروی بند آمد همه کله‌هاشان را از گوشه‌ی تخت‌ها بیرون آوردند و مینو ریز ریز شروع کرد بقیه ماجرا را گفتن: «یک چند ماهی از سیمین اصرار و از عذرا انکار، که آخرش سیمین گفت پس باید بهم قول بدی هیچ وقت شوهر نکنی. عذرا هم که اصلاً توی نخ شوهر و اینا نبود قبول کرد. ولی دختره گفت نه این‌طوری نمی‌شه باید یه چک سفید بدی که هروقت شوهر کردی من بذارمش اجرا. این کار رو بکنی منم می‌رم دیگه. بورس گرفتم برم آلمان درس بخونم. اینم بلیط و نامه دانشگاه و اینا. عذرا هم سادگی می‌کنه و می‌گه این‌که داره میره، منم که شوهر بکن نیستم، بذار چک رو بدم خلاص بشم. خانومی که شما باشی عذرا چک رو می‌ده و فردا دختره اول چک را می‌گذاره اجرا با یک مبلغ ۱۰۰ میلیون تومنی و می‌ره عذرا رو میندازه هلفدونی بعد هم خودش می‌ره آلمان و عذرا هم یک سال اینجا در خدمت من و شما آب خنک می‌خوره. حالا ماجرا چیه و الان چطوری آزاد شده، دیگه منم نمی‌دونم.»

یک هفته بعد، دختری که کارگر بند بود، موقع ناهار آمد داخل اتاق و گفت: «مینو خانم، عذرا می‌گه اون کتی را که موقع آزادی دادم بهتون اگه لازم ندارین بهم می‌دین بی‌زحمت، شوفاژ اتاقشون خاموشه آخه.»

تا بقیه بپرسن مگه عذرا اینجاست دوباره، دختره خودش زودی گفت: «دم غروب آوردنش. اصلاً آزاد نشده بود که بیچاره.»

هنوز نیامده صدایش توی بند پیچیده بود که «مستی‌ام درد منو دیگه دوا نمی‌کنه / غم با من زاده شده منو رها نمی‌کنه»

نشسته بود وسط اتاق خالی ته بند و داشت سیگار آتش می‌زد و می‌خواند. هم‌اتاقی‌هایش که سراغش رفتند، زد زیر خنده که دلم براتون تنگ شده بود، اومدم یه نفس بخونم و برم.

عادتش بود. همیشه همه چی را به شوخی می‌گرفت.

شیوا که تازه با خبر شده بود و آمده بود دیدن عذرا، بوسیدش و گفت: « کلی حرف‌های عجیب و غریب درباره‌ات شنیدم، آرتیست بودی و ما خبر نداشتیم؟»

عذرا یک پک عمیق به سیگارش زد و گفت: «پس کوس رسوایی ما هم از بام افتاد؟ آره؟»

شیوا که دید خرابکاری کرده، سریع جمع و جورش کرد و گفت: «نه فقط برامون تعریف کردن که اصلاً از اولش بی‌گناه افتادی حبس.»

عذرا خاک سیگارش را تکوند و تلخند زد: «آب که از سر گذشت چه یک وجب، چه ده وجب. حالا بگو ببینم تا کجاهاش رو براتون گفتن.»

یکی از دخترها که از خماری روی یکی از تخت‌های خالی طبقه‌ی سوم چمباتمه زده بود، به جای شیوا جواب داد: «مینو سیر تا پیازش رو تعریف کرد. بنال ببینیم چرا دوباره برگشت خوردی پس؟ ما فکر کردیم دختره رفت آلمان اون پسر خوشگل‌های اونجا رو دیده از صرافت تو افتاده.»

عذرا یک دفعه قرمز شد و همینطوری که داشت برای خودش سیگار می‌پیچید، گفت: «نه بابا لامصب دست بردار نیست. اون روز که اسمم را خوندن رفتم دیدم دم اوین منتظرمه. گفت تمام این یک سال به‌یاد من بوده و خیلی کار بدی کرده که من رو انداخته زندون و من هر جوری بخوام تلافی این کارشو دربیارم، حق دارم و قبول می‌کنه. فکر کردم رضایت داده و اصلاً برای همین بود که همه‌چیزم را بخشیدم به این و اون. ولی گفتش که سند گذاشتم برات چند روزی بیرون باشی و ببینیم چی‌کار می‌خوايم بکنیم. فرداش ساعت ۸ صبح نشده جلوی در خونه‌ام بود. گفت ببین من توی این یک سال کلی فکر کردم تو راست می‌گی اینجا نمی‌شه تغییر جنسیت بدی و خیلی سخت میشه همه‌چی. با چند تا دکتر خوب حرف زدم، می‌ریم آلمان برای عمل.»

دختره که حالا خماری از سرش پریده بود، گفت: «به خدا خری عذرا، حتماً گفتی نه و اونم دوباره انداختت اینجا. اگه من همچین خاطرخواهی داشتم یه دقیقه هم معطلش نمی‌کردم. به‌ خدا عشقش واقعیه وگرنه بعدِ یک سال کل ماجرا یادش رفته بود.»

اینو که گفت عذرا دادش رفت هوا که «آخه برم عمل کنم که چی بشه. اصلاً مگه الکیه. بهش می‌گم عمل واسه آدم‌هاییه که نصف مردن و نصف زن، میگه تو با ایناش چی کار داری، من پرسیدم برای تو هم می‌شه.»

شیوا که حالا ماجرا براش جدی شده بود، نشست به توضیح دادن که «کی گفته عمل فقط مال دوجنسی‌ها است، اونایی که ترنس‌ هستن و مثلاً زنن ولی دلشون می‌خواد مرد باشن یا اصلاً خودشون رو مرد می‌دونن هم می‌تونن عمل ‌کنن.»

عذرا گفت: «آی قربون دهنت. خودت می‌گی اونایی که دلشون می‌خواد مرد باشن. خب من دلم نمی‌خواد مرد باشم.»

دخترها داشتن مسخره‌بازی درمی‌آوردن که خب راست می‌گه دیگه، نمی‌شه که بعد این همه سال، پسرش به جای ننه بهش بگه بابا.

شیوا زد پشت عذرا و گفت: «خب عمل نکن اصلاً، برید آلمان و همون‌جا با هم عروسی کنید، اونجا که ممنوع نیست.»

عذرا یک نگاه غضب‌آلود به شیوا کرد و گفت: «خدا این مینو را چه‌کار نکنه که منو انداخت سر زبون شماها و حالا هرکی باید یه چیزی بارم کنه.»

راه افتاد که بره بیرون، شیوا دنبالش رفت و گفت: «حالا چرا قهر می‌کنی؟ گفتم چه‌می‌دونم شاید دوتاتون لزبین باشید خب.»

حالا نوبت عذرا بود که دست شیوا را محکم بکشه ببره گوشه‌ی راهرو و طوری که کسی نشنوه بهش بگه: «اینو به من گفتی، به هیچ کس دیگه نگی اینجاها. اونایی که این حرف‌ها را نزدن اینجا ترتیب‌شون را می‌دن چه برسه به من و تو.»

شیوا که گیج شده بود، پرسید: «یعنی اینجا لزبین زیاد دارید؟»

عذرا زد زیر خنده و گفت: «اینجا بهشون می‌گن مِت. بعضی‌هاشون خاطرخواه می‌شن وعاشق و معشوق‌ان. ولی روال اینه که چندتایی گردن کلفت هستن و ترتیب دختر خوشگلا رو می‌دن. بعضیاشون رو هم معتاد می‌کنن که اسیرشون بشن. مثل همین بهار طفلکی که مِت لیلا شده. اینطوری نبینش الان. وقتی اومد اینجا اینقدر خوشگل بود که انگشت به دهن می‌موندی از قشنگی‌ش. توی کار خرید و فروش ماشین بود و سر چک زندانی شده بود. لیلا که خواست باهاش باشه، اول معتادش کرد و بعد ممنوع کرد شوهرش رو ببینه. حالا هم بدون اجازه‌ی لیلا آب نمی‌خوره و شب‌هام که دیدی میاد توی تختش.»

شیوا که گفت: «خب شاید بهار هم لیلا را دوست داره.»

عذرا پرید بهش که: «این چه دوست‌داشتنیه که دختره را معتاد کرده و نمی‌گذاره غیر خودش با هیچ کس دو کلام حرف بزنه. فقط هم که با بهار نیست. خودم دیدم سراغ دخترهای دیگه‌م می‌ره. منتها بهار سوگولیشه.»

شیوا با چشم‌های گرد شده، پرسید: «یعنی همه‌شون اینطورن؟»

عذرا صداش را آورد پایین و گفت: «همه‌شون که نه. بعضیاشون از این عشقای افلاطونی هم دارن. از همون مدلی که دختر دبیرستانی‌ها عاشقِ هم می‌شدن یا عاشق معلمای جَوون‌شون. ولی دیگه به تخت هم کار ندارن. چیک تو چیک هستن و دست هم رو می‌گیرن و برای همدیگه نامه‌ی عاشقانه می‌نویسن. ولی اون قدیمی‌های سابقه‌دار فقط می‌خوان ترتیب دختر خوشگل‌ها را بدن. اینجا براشون نه مرد هست و نه امید آزادی. دیگه هرچی گیرشون بیاد راضی‌ان. نه که مخفی باشه‌ها مأمورهام می‌دونن. ولی کاری نمی‌کنن که. خودم می‌دونی چند بار دلم سوخت و رفتم دفتر گزارش دادم اینجا چه خبره. فکر می‌کنی آخرش چی‌کار کردن؟ هیچی. فقط ورود هویج و خیار و موز را به زندان ممنوع کردن.»

شیوا که حسابی جا خورده بود، مِن و مِن کنان پرسید: «تو هیچ وقت از اون عشق‌های افلاطونی هم به هیچ‌ دختری نداشتی؟»

عذرا یک نگاهی به شیوا کرد، سرش را انداخت پایین و رفت توی اتاق پیش بچه‌ها.

هفته بعد وقت دادگاه تجدیدنظر عذرا بود. هم‌بندی‌هایش هرطور بود راضی‌اش کردند به قاضی بگوید چک بهانه است و ماجرا چیز دیگری است.

عصر که عذرا برگشت، کبک‌اش خروس می‌خواند، نشست وسط راهرو سر صبر همه چیز را تعریف کرد: «وقتی به قاضی گفتم سیمین چی از من می‌خواد، یک دفعه دادگاه ترکید. سیمین لال شده بود و شروع کرد به توجیه که چون این مزاحم تلفنی شده بود و با احساسات من بازی کرده بود، خواستم تنبیه‌اش کنم.» بعد از چند دقیقه که قاضی توانسته بود خودش را جمع  و جور کند، به سیمین گفته بود که خانم ایشان که یک‌ سال زندان بوده‌اند و به اندازه کافی تنبیه شده‌اند. حالا شما رضایت بدهید بیاید بیرون، چک را هم یک مبلغی‌اش را قسط‌بندی می‌کنیم و می‌دهد. چون بالاخره شما ازش چک دارید و ایشان هم نتوانسته ثابت کند که این چک فقط ضمانتی بوده. سیمین هم از سرناچاری قبول کرده بود. «خلاصه این دفعه دیگه جستیم واقعاً و حالا باید منتظر حکم نهایی دادگاه بمونم.»

دو هفته بعد دوباره اسم عذرا را صدا کردند و گفتند که حکم آزادی‌اش آمده. بند و بساطش را جمع کرد و رفت. چند روز بعد که مینو تلفن کرد حالش را بپرسد، پسرش گفت، رفته کلانتری. گفت با سیمین خانم دعواشان شد و افتادند به کتک‌کاری و سیمین خانم هم زنگ زد به پلیس و همین نیم ساعت پیش رفتند کلانتری.

پنج روز بعد عذرا با دست شکسته برگشت زندان. گفت: «پنج روز آزگار موقتی توی بازداشتگاه وزرا بودم و الان نای تعریف کردن ماجرا را ندارم. فقط اینو بگم که یارو دست بردار نیست و زندان برام امن‌تره.»