.
محمد بهمنبیگی در کتاب بخارای من، ایل من کودکیاش را این طور تعریف میکند و میگوید که «از شنیدن اسم شهر قند در دلم آب میشد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم.»