.
«در من شعر میجوشید و من باز هم دیوانگی کردم. یعنی همهی آدمهای احمق را که دوستم داشتند، گذاشتم کنار. همهی نقشهها و برنامههای عمرانی! به هم ریخت. به قول بچهها، برنامهی تشکیل خانواده! آنچنان کُنفیَکون شد که دیگر محال است تا آخر عمر کسی حاضر شود مرا بگیرد.»