.
حالا که به پشت سرم نگاه میکنم، میبینم مدتی بود که پسرمان داشت آماده میشد تا با پیراهن دامندار به مدرسه برود. چند ماهی میشد که آخر هفتهها یا بعد از مدرسه، پیراهن دامندار میپوشید. بعد شروع کرد به این که به جای لباس توی خانه هم همان را بپوشد. یک روز صبح، بلوز و شلوار تمیزش را که در آوردم تا بپوشد. نگاهی به من کرد و گفت: «لباس تنم هست.»
.
نوزادی که سه هفته از عمرش میگذرد در آغوشم است. مادرش که اهل آفریقای سیاه است از سکونتگاههای موقت لندن بیرون رانده شده است. از آنجا که ثابت شده بود ترسش از آزار و اذیت موجه است، به عنوان پناهنده پذیرفته و به آنجا منتقل شده بود. و حالا مادر و نوزاد در گلاسگو ساکن منزل من شدهاند.