.
مامان چشمهای سمیه رو محکم گرفته بود که چیزی نبینه، و خودش داشت بیصدا گریه میکرد. من دو قدم اونطرفتر خشکم زده بود و خیره مونده بودم به درخت گلابیمون، وسط خرابهای که یه عالمه آدم ریخته بودن توش و داشتن خاکش رو زیر و رو میکردن.