thestar

22 آوریل 2025

الی ویزل، پریمو لِوی و بقا در شب ظلمانی روح

آدام کیرش

«شب»، اثر الی ویزل

در ۳۱ مارس ۱۹۴۴، اَن فرانک، دختر نوجوان یهودی هلندی، در دفتر خاطراتِ خود خبری را که از رادیو شنیده بود ثبت کرد: «ارتش آلمان مجارستان را اشغال کرده است. هنوز یک میلیون یهودی در آن‌جا زندگی می‌کنند؛ آنها نیز به سرنوشتِ شومی دچار خواهند شد.» در آن سوی قاره‌ی اروپا، الیزر ویزل، پسربچه‌ی یهودی‌‌ای که فقط چند ماه بزرگ‌تر از اَن فرانک بود، در شهر کوچک سیگه در مجارستان سرگرم گوش دادن به رادیو بود و همین خبر را شنید. تا سال ۱۹۴۰، سیگه بخشی از رومانی بود اما در آن سال مجارستان با چراغ سبز هیتلر این شهر را به خاکِ خود ضمیمه کرد. در نتیجه، وقتی که مجارستان توسط ارتش آلمان اشغال شد سیگه تحت سلطه‌ی نازی‌ها قرار گرفت. ویزل سال‌ها بعد در کتاب شب نوشت که سه روز پس از شنیدن این خبر از رادیو، سروکله‌ی سربازان آلمانی در خیابان‌های شهر پیدا شد. ویزل با مشاهده‌ی «سربازان آلمانی» که «کلاه‌‌های آهنیِ مُنقّش به تصویر جمجمه‌ی انسان» بر سر داشتند دچار «تشویش و اضطراب» شد. 

وقتی آلمانی‌ها به سیگه رسیدند اکثر اروپایی‌ها با آن تصاویر جمجمه‌ی انسان و تشویش و اضطرابِ ناشی از آن آشنا بودند. در بهار ۱۹۴۴ تقریباً سه سال از آغاز هولوکاست ــ که با حمله‌ی آلمان به اتحاد جماهیر شوروی در تابستان ۱۹۴۱ آغاز شده بود ــ می‌گذشت. اما چون مجارستان عضو «نیروهای محور» ــ متحد آلمان ــ بود استقلالِ خود را حفظ کرده بود. در نتیجه، تا پیش از آن توانسته بود که سیاستی مستقل در قبال یهودیان اتخاذ کند، سیاستی که هرچند یهودستیزانه و سرکوب‌گرانه بود اما مرگ‌بار نبود. اشغال مجارستان توسط نازی‌ها به این معنا بود که ۷۰۰ هزار یهودیِ این کشور، بزرگ‌ترین جمعیت یهودیِ باقی‌مانده در اروپای شرقی، در معرض نابودی بودند. در طول سال بعد، بیش از ۴۰۰ هزار یهودی از مجارستان اخراج و تقریباً همگی به آشوویتس فرستاده شدند، جایی که ۹۰ درصدشان به محض ورود به قتل رسیدند.

همان‌طور که وجود کتاب شب گواهی می‌دهد، ویزل یکی از معدود یهودیانی بود که از آشوویتس جانِ سالم به در برد. وقتی جنگ پایان یافت او در بوخنوالد بود، اردوگاهی در آلمان که زندانیانِ آشوویتش را در ژانویه‌ی ۱۹۴۵، پس از پیشرویِ ارتش سرخ در لهستان، به آن‌جا فرستاده بودند. ویزل فقط شانزده سال داشت، و یکی از حدود ۱۰۰۰ کودک بازمانده‌ای بود که برای بازپروری به مدرسه‌ای در فرانسه فرستاده شدند. او به‌سرعت بر زبان فرانسه تسلط یافت و پیش از بیست‌سالگی نویسنده و روزنامه‌نگار شد.

با وجود این، تازه در سال ۱۹۵۵ بود که ویزل، با تشویق فرانسوا موریاک، نویسنده‌ی نامدار فرانسوی، نوشتن درباره‌ی تجربیاتِ خود در زمان جنگ را آغاز کرد. نخستین اثر او خاطراتی ۹۰۰ صفحه‌ای با عنوان و دنیا ساکت ماند بود. این خاطرات آنقدر حجیم بود که هیچ ناشری حاضر به چاپش نشد ــ فقط ناشری یهودی در آمریکای جنوبی نسخه‌ای خلاصه‌شده از آن را به زبان ییدیش منتشر کرد. بنابراین، ویزل سرگذشتِ خود را به فرانسه ترجمه کرد و با همکاریِ ویراستارش آن را کوتاه کرد ــ ثمره‌ی این فرایند کتاب موجز و مهیج شب بود. این کتاب در سال ۱۹۵۸ منتشر شد، در زمانی که خاطراتِ اَن فرانک داشت به شهرتی عالَم‌گیر دست می‌یافت. اکنون شب نیز به یکی از معروف‌ترین آثار مربوط به هولوکاست تبدیل شده است.

در واقع، اَن فرانک و الی ویزل در زمانِ واحدی در آشوویتس بودند. الی در ماه مه ۱۹۴۴، در پانزده‌سالگی، وارد آشوویتس شد؛ اَن در ماه اوت، در چهارده‌سالگی، قدم به آشوویتس گذاشت. هر دو از گزینش اولیه ــ که طی آن زندانیانِ یهودیِ ناتوان از کار را به اتاق‌های گاز می‌فرستادند ــ جانِ سالم به در بردند. چند ماه بعد، وقتی ارتش سرخ به لهستان وارد شد، زندانیانِ یهودی را در سرمای سختِ زمستان پیاده از آشوویتس به طرف غرب به اردوگاه‌هایی در داخل آلمان فرستادند. اَن به اردوگاه برگن-بلزن رسید، اما در فوریه یا مارس ۱۹۴۵، یکی دو ماه قبل از پایان جنگ، بر اثر ابتلا به حصبه در این اردوگاه از دنیا رفت. همان‌طور که ویزل در شب می‌نویسد، او از راه‌پیماییِ مشابهی از آشوویتس به بوخنوالد جانِ سالم به در برد. زنده ماندن الی ویزل و جان باختن اَن فرانک گواهی است بر تصادفی‌بودن محض بقا در هولوکاست. به آسانی ممکن بود که جای این دو نفر با یکدیگر عوض شود. در این صورت، از کتاب‌های هر دو محروم می‌شدیم: شب هرگز نوشته نمی‌شد، و شاید خاطرات هم رنگ روز را به خود نمی‌دید. 

هر چند نازی‌های یهودستیز اَن فرانک و الی ویزل را یهودیانی مستحق مرگ می‌دانستند اما درک و فهمِ آن دو از یهودی‌بودن بسیار متفاوت بود. در واقع، آنها نماد تضاد میان جوامع یهودیِ سنتیِ اروپای شرقی و یهودیانِ جذب‌شده در اروپای مرکزی بودند. خاطراتِ اَن فرانک نشان می‌دهد که او به هیچ وجه با شعائر و مناسک یهودی آشنا نبود: وقتی که توضیح می‌دهد که چگونه مجذوب دعا کردن آلبرت موسِل شده، معلوم است که پیش از آن به‌ندرت چنین صحنه‌ای را دیده بود. برای او، دین نه سنت یا آموزه بلکه بیشتر چیزی شبیه به وجدان بود.

بر عکس، آموزش مذهبیِ ویزل با پسربچه‌های یهودیِ یک‌صد سال قبل از آن چندان تفاوتی نداشت. بسیاری از یهودیانِ اروپای مرکزی معذّب و مشوّش بودند که به فرهنگ و کشوری خارجی تعلق دارند اما به نظر می‌رسد که ویزل با چنین احساسی بیگانه بود. او در ابتدای شب خود را «عمیقاً پایبند به شعائر مذهبی» توصیف می‌کند. «روزها تلمود را مطالعه می‌کردم و شب‌ها به کنیسه می‌شتافتم تا برای ویرانی معبد اورشلیم اشک بریزم.» در هنگام توصیف رویدادهای بهار ۱۹۴۴، او به تقویم یهودی اشاره می‌کند: یهودیانِ برجسته‌ی شهر در هفتمین روز عید پسح دستگیر می‌شوند، فرمانِ اخراج یهودیانِ شهر دو هفته قبل از عید شاووعوت صادر می‌شود. عجیب نیست که دغدغه‌ی اصلیِ او در شب، پیامدهای الهیات‌شناختیِ هولوکاست است. او می‌پرسد که یهودیان چطور می‌توانند خدایی را عبادت ‌کنند که اجازه داده است تا آشوویتس وجود داشته باشد؟ ویزل شب را نوعی اقامه‌ی شهادت در دادگاهی می‌دانست که برای محاکمه‌ی خدا و مخلوقِ او، انسان، برپا شده است.

او می‌پرسد که یهودیان چطور می‌توانند خدایی را عبادت ‌کنند که اجازه داده است تا آشوویتس وجود داشته باشد؟ ویزل شب را نوعی اقامه‌ی شهادت در دادگاهی می‌دانست که برای محاکمه‌ی خدا و مخلوقِ او، انسان، برپا شده است.

وقتی که ویزل درباره‌ی جامعه‌ی یهودی در بهار ۱۹۴۴ سخن می‌گوید، بیش از هر چیز عصبانی است که چرا حاضر نبودند با واقعیت مواجه شوند. ویزل با تلخ‌کامی می‌گوید که وقتی آلمانی‌ها به سیگه وارد شدند یهودیان به هیچ وجه برای اتفاقاتِ بعدی آمادگی نداشتند. بر خلاف ویکتور کِلِمپِرر[1] در درسدن، این یهودیان هرگز چیزی درباره‌ی آشوویتس نشنیده بودند؛ ویزل می‌گوید اولین باری که اسم آشوویتس را شنیدند وقتی بود که به ایستگاه قطار این اردوگاه رسیدند. در نخستین روزهای ورود سربازان آلمانی به سیگه، یهودیانِ شهر حتی به یکدیگر می‌گفتند که شایعاتِ مربوط به قساوتِ آلمانی‌ها مبالغه‌آمیز بوده است.

اما ویزل تصریح می‌کند که این جهالتی عمدی بود. برای تأکید بر همین نکته است که شب با توصیف موشه‌ی خادم کنیسه آغاز می‌شود ــ او دوستِ ویزل بود و به وی آموخت که زوهر، کتاب اصلیِ کابالا، سنتِ عرفانیِ یهودیت، را مطالعه کند. موشه در اوایل جنگ دستگیر شده بود و پس از بازگشت داستان‌هایی باورنکردنی را تعریف می‌کرد. او عضو گروهی از یهودیان بود که مأمورانِ گشتاپو آنها را به کندن قبرهای خود واداشتند و سپس به آنها شلیک کردند؛ «نوزادان را به هوا پرت ‌می‌کردند و با مسلسل به آنها تیراندازی می‌کردند.» موشه به طور شگفت‌انگیزی فقط زخمی شد و توانست فرار کند. او به سیگه بازگشت تا به یهودیان هشدار دهد که چه سرنوشتی در انتظارشان است. ویزل با لحنی تلخ می‌نویسد، «اما مردم نه تنها حرف‌هایش را باور نکردند، بلکه حتی حاضر نشدند که به او گوش دهند.»

ویزل با این مقدمه‌چینی از خواننده می‌خواهد که او را نسخه‌ی دیگری از موشه بداند. ویزل هم به میانِ ما بازگشته است تا قصه‌ای چنان هولناک را تعریف کند که شنیدن و باور کردنش بسیار دشوار است. او به‌طور ضمنی از خوانندگانِ شب می‌خواهد که واکنشی شبیه به اهالی سیگه نشان ندهند ــ مثل کبک سر در برف فرو نبرند، بلکه این فجایع را باور کنند و دست به کار شوند. با وجود این، واقعیت این است که عصبانیتِ ویزل از همسایگانش تنها در صورتی معقول است که یهودیانِ مجارستان می‌توانستند برای تغییر سرنوشتِ خود کاری انجام دهند. اگر همسایگانِ موشه حرف‌های او را باور می‌کردند، آیا وضعیت عوض می‌شد؟

وقتی معلوم شد که آلمانی‌ها برای یهودیانِ سیگه چه نقشه‌ای کشیده‌اند، این برنامه را با سرعتی سرسام‌آور اجرا کردند. ابتدا ممنوعیت‌ها و محدودیت‌هایی را وضع کردند که ویکتور کلمپرر و اَن فرانک با آن آشنا بودند. سپس نوبت به ایجاد گتو رسید و یهودیان را در دو ناحیه‌ی کوچکِ شهر جا دادند. ویزل می‌نویسد که حتی در این زمان هم یهودیان نگرانی به دل راه ندادند: «سیم خارداری که مثل دیواری ما را احاطه کرده بود ما را واقعاً هراسان نکرد. در واقع، احساس می‌کردیم که این چیز بدی نیست: همه در کنار هم بودیم.» میل انسان به تداوم و ثبات چنان شدید است که حتی سخت‌ترین اوضاع را هم می‌توان پذیرفت، مادامی که مطمئن باشیم که وضعیت بدتر نخواهد شد.

اما معلوم شد که گتوها چیزی جز بازداشتگاه موقت نیست. یک شب خاییم، پدر ویزل، را که یهودی سرشناسی بود، به جلسه‌ی «شورای یهودیان» ــ که نازی‌ها برای رسیدگی به امور یهودیان تشکیل داده بودند ــ احضار کردند. او با همان خبری بازگشت که دلواپس‌اش بودند: قرار بود که گتو را تخلیه و ساکنانش را از مجارستان اخراج کنند. صبح روز بعد، یهودیانِ سیگه را به واگن‌های حمل دام و احشام انتقال دادند و به مقصد نامعلومی روانه کردند. ویزل وقتی که دید دوستان، همسایگان و معلمانش ــ حتی خاخام اعظم شهر ــ پیاده عازم ایستگاه قطارند، تنها فکری که به ذهنش خطور کرد این بود که انگار «صفحه‌ای از کتاب، یا رمانی تاریخی که به اسارت یهودیان در بابل یا آزار و اذیتِ آنها در دوران تفتیش عقاید در اسپانیا می‌پردازد، ورق خورده است.» همان‌طور که شاهدان عینیِ سقوط برج‌های دوقلو در یازده سپتامبر این رویداد را با صحنه‌ای از یک فیلم سینمایی مقایسه کردند، ویزل هم آنچه را که به چشمِ خود دیده بود با رمان مقایسه می‌کند زیرا واقعیت هولناک‌تر از آن بود که بتوان آن را واقعی شمرد.

در آشوویتس نه هیچ استراتژیِ مشخصی برای بقا وجود داشت، و نه هیچ انتخابِ آشکارا درست یا نادرستی. زنده ماندنِ هر کسی صرفاً معلول بخت و اقبال بود.

معمولاً دیوانگی نشانه‌ی از دست دادن ارتباط با واقعیت است؛ اما در هولوکاست، واقعیت خودش چنان جنون‌آمیز بود که دیوانگان پیشگویانی صادق از کار درآمدند. ویزل می‌نویسد که در واگنِ دام و احشامی که عازم آشوویتس بود، زنی عقلش زائل شد و فریاد می‌کشید که شعله‌های آتش را می‌بیند؛ بقیه‌ی یهودیان همان‌طور که حرف موشه را باور نکرده بودند، حرف‌های این زن را هم چرند خواندند و دست و پایش را بستند تا او را آرام نگه دارند. اما وقتی که قطار به اردوگاه مرگ رسید و آن زن دوباره فریاد زد، «یهودی‌ها، نگاه کنید! آتش را ببینید!»، این بار واقعاً می‌شد آتشی را دید ــ شعله‌های آتش از دودکش مرده‌سوزخانه زبانه می‌کشید.

ویزل با کنار هم قرار دادن منظره‌هایی موجز تصویری از زندگی در آشوویتس را ترسیم می‌کند، و روایتی را ارائه می‌دهد که هم جنبه‌ای شخصی دارد و هم گویای حال و هوای حاکم بر آن اردوگاه است. علاوه بر او، یک میلیون نفرِ دیگر هم آن اتفافات را دیدند اما زنده نماندند تا درباره‌اش بنویسند. ابتدا مسافران را با داد و فریاد و کتک به‌سرعت از قطار پیاده کردند، و بی‌درنگ زنان و مردان را از یکدیگر جدا ساختند. ویزل می‌نویسد، «نمی‌دانستم که این همان زمان و مکانی است که برای همیشه از مادر و خواهرم سیپورا جدا می‌شوم.» به احتمال قریب به یقین، مادر و خواهرِ ویزل را مستقیماً به اتاق گاز فرستادند و آنها همان شب از دنیا رفتند.

یکی از زندانیان درگوشی به ویزل و پدرش توصیه کرد که به جای سنِ واقعی‌شان، پانزده و پنجاه، بگویند که هجده‌ساله و چهل‌ساله‌اند. اگر به خاطر این توصیه نبود، شاید آنها نیز سرنوشتی شبیه به مادر و خواهرِ ویزل می‌یافتند. دروغگویی درباره‌ی سن‌شان سبب شد که مسئولان اردوگاه فکر کنند که آنها از نظر جسمانی در شرایطی هستند که به درد بیگاری می‌خورند. در نتیجه، ویزل و پدرش از گزینشِ اولیه جانِ سالم به در بردند ــ گزینشی که توسط یوزف مِنگِله انجام شد، پزشکی که آزمایش‌های پزشکی‌اش روی زندانیانِ یهودی او را به یکی از بدنام‌ترین جنایتکارانِ هولوکاست تبدیل کرد. بنا به روایت ویزل، وقتی زندانیان به راه افتادند منظره‌‌ی چنان هولناکی را دیدند که قابل‌فهم نبود: کامیونی داشت جسد تعداد زیادی کودک را در گودالی می‌انداخت که شعله‌های آتش از آن زبانه می‌کشید.

ویزل روایتِ خود را قطع می‌کند تا قول دهد که هرگز آنچه را به چشمِ خود دیده است فراموش نخواهد کرد: «هرگز آن شب، نخستین شبِ حضور در اردوگاه، را که زندگی‌ام را به شبی طولانی و بی‌پایان تبدیل کرد از یاد نخواهم برد. هرگز آن دود ]آتش[ را از یاد نخواهم برد.» این پافشاری بر وظیفه‌ی مقدسِ به یاد آوردن و شهادت دادن به مضمون اصلیِ متون مربوط به هولوکاست، خواه در قالب داستان یا خاطره، تبدیل شد. قربانیانی که به انفعال واداشته شده بودند، به لطف نوشتن و گواهی دادن عاملیتِ خود را پس می‌گرفتند و دست‌کم به‌طور نمادین به دشمنی که زمانی قادر مطلق بود ضربه می‌زدند. ویزل در پیش‌گفتاری بر ویراستِ جدیدی از شب که در سال ۲۰۰۶ منتشر شد این کتاب ــ و فعالیتِ مادام‌العمرِ خود در مقام معلم و کنشگر ــ را رسالتِ «شاهدی» توصیف کرد که «عقیده دارد وظیفه‌ی اخلاقی‌اش این است که بکوشد تا اجازه ندهد که دشمن با زدوده شدن خاطره‌ی جنایت‌هایش از حافظه‌ی بشر برای آخرین بار پیروز شود.»

فاجعه‌ی هولناکی که ویزل می‌خواهد در شب آن را روایت کند چنان ابعاد بزرگی دارد که او مجبور است در شیوه‌ی نگارشِ خود سادگی و صراحت را رعایت کند. او به‌ندرت به آرایه‌های ادبی متوسل می‌شود، و بیشتر جملاتِ خبریِ کوتاه را به کار می‌برد تا صرفاً به خواننده بگوید که چه اتفاقاتی رخ داد. اما شب فقط به ما نمی‌گوید که چه بر سرِ ویزل آمد. این کتاب همچنین به خواننده می‌گوید که چطور باید به این اتفاقات نگریست ــ به نظر می‌رسد که این امر بیشتر ثمره‌ی تأملاتِ بعدیِ ویزل باشد تا برداشت‌های اولیه‌ی او. برای مثال، در هنگام توصیف ورود یهودیان به آشوویتس، ویزل دارد به قصور دنیا در پیشگیری از هولوکاست می‌اندیشد، و می‌گوید یهودیان می‌توانستند به جای اینکه «مثل گوسفند در سلاخ‌خانه» بمیرند مبارزه کنند، و می‌افزاید که باید «دنیا را از وجود آشوویتس آگاه کرد.» این مضامین در دهه‌های پس از انتشار شب بر بحث درباره‌ی هولوکاست سایه افکند اما ویزل طوری به این مضامین می‌پردازد که گویی زندانیان به محض ورود به آشوویتس به چنین چیزهایی فکر کرده یا حتی با صدایی رسا از آن سخن گفته بودند.

 آشوویتس به مرگ و قتل اختصاص داشت اما زندانیان تا وقتی که زنده بودند ناگزیر نوعی جامعه‌ را تشکیل می‌دادند که آکنده از عادت‌ها، سازوکارها و حتی سلسله‌مراتب‌های منزلت‌محورِ خاصِ خود بود. برای مثال، لوی می‌گوید زندانیانِ باسابقه‌تری که اعداد کوچک‌تری روی بازویشان خالکوبی شده بود به زندانیانِ تازه‌واردتری که اعداد بزرگ‌تری روی بازویشان خالکوبی شده بود به دیده‌ی تحقیر می‌نگریستند.

علاوه بر این، شاید تنها از طریق بازنگریِ گذشته بود که ویزل فهمید همان نخستین ساعتی که در آشوویتس سپری کرد تأثیر ماندگاری بر او گذاشته است. او می‌نویسد، «شعله‌های آتش، آن پسربچه‌ی تلمودخوانِ درونم را نابود کرد.» جایگزینیِ نام ویزل با شماره‌ی مخصوص زندانیان ــ A-7713 ــ نماد از بین رفتن شخصیتِ قبلی‌اش بود. حتی در هنگام توصیف زندگیِ مشقت‌بار در آشوویتس، ویزل در عین حال دارد داستان عذابِ روحیِ خود و از دست دادن ایمانش را تعریف می‌کند. این فرایند در اولین شبِ حضور در اردوگاه آغاز می‌شود، وقتی که صدای یهودیانی را می‌شنود که برای جان‌باختگان نماز میّت می‌خوانند و یهوه را می‌ستایند. این امر همان احساس بی‌قراری‌ای را در او برمی‌انگیزد که از گوش ندادنِ یهودیان به حرف موشه‌ به او دست داده بود؛ در هر دو مورد، ویزل احساس می‌کند که آنها نمی‌خواهند واقعیت را بپذیرند. او می‌نویسد، «برای اولین بار احساس کردم که دارم عصبانی می‌شوم. چرا باید نام او ]یهوه[ را تقدیس کنم؟ پروردگارِ قادرِ لایزال و بی‌عرضه‌ی جهانِ آفرینش تصمیم گرفته بود که ساکت بماند. چرا باید از او تشکر می‌کردم؟»

البته ویزل نمی‌گوید که دیگر به خدا عقیده ندارد، و منظورش این نیست که نتیجه‌ی منطقیِ هولوکاست خداناباوری است. او از دستِ خدایی عصبانی است که دقیقاً به این علت مقصر است که وجود دارد اما برای نجاتِ پیروانش کاری نمی‌کند. با این همه، عصبانیتِ ویزل از یهوه توأم با نوعی احساس گناه بود، که در قالب احساس قصور نسبت به پدرش نمایان می‌شد ــ پدرش مردی مؤمن و نماینده‌ی سنتِ یهودی‌ای بود که حالا ویزل آن را رد می‌کرد. او می‌نویسد که در اردوگاه به پدرش چسبیده بود و هرچه در توان داشت به کار بست تا از او جدا نشود. اما محیط آشوویتس چنان غیرانسانی بود که هرگونه وفاداری به یک زندانیِ دیگر، حتی پدرِ خود، بالقوه مایه‌ی دردسر بود. ویزل به یاد می‌آورد که در اولین شبِ حضور در اردوگاه پدرش مرتکب این اشتباه شد که از یک نگهبان پرسید که دست‌شویی کجاست؛ نگهبان چنان ضربه‌ای به او زد که روی زمین افتاد. در اردوگاه او نمی‌توانست همگام با دیگر زندانیان قدم‌رو کند و پسرش ‌می‌کوشید تا به او کمک کند. 

چنین تجربیاتی به دلخوریِ گناه‌آلود ویزل از پدرش انجامید، احساسی که به‌شدت سعی می‌کرد تا آن را سرکوب کند. در ژانویه‌ی ۱۹۴۵، به علت نزدیک شدن ارتش سرخ تصمیم گرفتند که زندانیانِ باقی‌مانده را از آشوویتس تخلیه کنند و به آلمان ببرند. این تصمیم نشان می‌دهد که آلمانی‌ها از هیچ کاری برای جلوگیری از آزادیِ یهودیان صرف‌نظر نمی‌کردند، و در عین حال می‌ترسیدند که اگر زندانیانِ یهودی زنده به دستِ متفقین بیفتند واقعیت را درباره‌ی آشوویتس افشا کنند. (قبل از آن در ماه نوامبر، آلمانی‌ها مرده‌سوزخانه‌‌ها و اتاق‌های گاز را از بین برده بودند تا سند و مدرکی به دستِ دشمن نیفتد.)

ویزل در هنگام تعریف کردن داستانِ این راه‌پیمایی به نمونه‌هایی از پسرانی اشاره می‌کند که در آن شرایط سخت به پدرانشان خیانت کردند. او از خاخام الیاهو نام می‌برَد که در طول راه پسرش را گم می‌کند و به دنبال او می‌گردد. ویزل، هراسان، به این فکر می‌افتد که شاید پسرِ الیاهو عمداً خودش را گم کرده است تا از زیر بارِ کمک به پدرِ سالخورده‌اش شانه خالی کند. ویزلِ جوان برای آخرین بار دست به دعا برمی‌دارد و از خدا می‌خواهد که اجازه ندهد دامنش به گناه مشابهی آلوده شود. اما وقتی سرانجام به بوخنوالد می‌رسند پدرش آنقدر بیمار است که مرگش حتمی به نظر می‌رسد، و ویزل، که تا آن زمان جیره‌ی غذایی‌اش را به پدرش می‌داده است، از خود می‌پرسد که آیا بهتر نیست که از حالا به بعد غذای پدرش را بدزدد.

سرانجام، در پایان کتاب، ویزل کاری می‌کند که به نظرش نوعی خیانت است، البته معصومانه‌ترین خیانتِ ممکن: او که می‌داند پدرش در آستانه‌ی مرگ قرار دارد در برابر فشار خواب مقاومت نمی‌کند. وقتی که از خواب بیدار می‌شود، پدرش از دنیا رفته است. ویزل، با وجدانی معذّب، می‌گوید: «حتماً آخرین کلمه‌ای که گفته اسمِ من بوده است. مرا صدا زده است و من پاسخ نداده‌ام.» به عبارت دیگر، ویزل خودش به همان خدای غایبی تبدیل شده است که زمانی او را سرزنش می‌کرد ــ کسی که به آدم‌هایی که باید آنها را دوست داشته باشد کمک نمی‌کند.

این واقعیت، بیش از هر درد و رنج دیگری، تواناییِ او برای احساس کردن و به یاد آوردن را از بین می‌برد. در آخرین سطر کتاب، ویزل در آینه به خود نگاه می‌کند و جسدی را می‌بیند که به او می‌نگرد؛ و منظورش از جنازه فقط نحیفی‌اش نیست. شخصیت‌اش، با همه‌ی مفروضاتش درباره‌ی خدا، دین، دنیا و خودش در آشوویتس مُرده است. اگر شب بخواهد درباره‌ی هولوکاست چیزی به ما بگوید، این است که پس از هولوکاست ــ برای کسانی که آن را تجربه کردند و کسانی که آن را تجربه نکردند ــ دنیا هرگز نمی‌تواند مثل قبل باشد.

 

«بقا در آشوویتس»، اثر پریمو لوی

در ژانویه‌ی ۱۹۴۵ وقتی که نازی‌ها دستور تخلیه‌ی آشوویتس را صادر کردند، الی ویزل در بیمارستانِ این اردوگاه بستری بود اما به این نتیجه رسید که باقی ماندن در درمانگاه بیش‌ازحد خطرناک است و باید آنجا را ترک کند. به احتمال قریب‌ به یقین، او با خود فکر کرد که نگهبانان قبل از ترک اردوگاه بیماران را در تخت‌هایشان به رگبار خواهند بست. بنابراین، همراه با پدرش به ۶۰ هزار زندانیِ ژنده‌پوش و مبتلا به سوءتغدیه‌ای پیوست که مجبور شدند در برف و سرمای شدید کیلومترها راه بروند. ویزل زنده ماند اما حدود ۱۵ هزار نفر در طول مسیر جان باختند ــ بسیاری از آنها نمی‌توانستند پا به پای بقیه راه بروند و بر اثر تیراندازیِ نگهبانان به قتل رسیدند.

از قضای روزگار، لوی نیز همچون اَن فرانک و ویکتور کِلِمپِرِر، به‌علت یهودی‌بودن آزار و اذیت دید گرچه یهودی‌بودن چندان نقشی در فهم ایشان از دنیا یا خودشان نداشت.

با وجود این، اکثر ۸۰۰ زندانیِ بستری در بیمارستانِ آشوویتس بی‌رمق‌تر از آن بودند که بتوانند پیاده این اردوگاه را ترک کنند. یکی از آنها پریمو لِوی بود، یهودیِ ایتالیاییِ بیست‌وپنج ساله‌ای که عضو گروهی از پارتیزان‌ها بود و پس از اسارت به آلمانی‌ها تحویل داده شده بود. او در فوریه‌ی ۱۹۴۴، سه ماه قبل از ویزل، وارد آشوویتس شد. هر دو در بخش مشابهی از آشوویتس به بیگاری واداشته شدند ــ بخشی که نام رسمی‌اش مونوویتز بود اما زندانیان آن را بونا می‌خواندند زیرا قرار بود که لاستیک مصنوعی تولید کند. (در عمل، این کارخانه هیچ‌وقت به بهره‌برداری نرسید و لاستیکی تولید نکرد.) ویزل و لوی در اردوگاه یکدیگر را نمی‌شناختند اما به احتمال زیاد نگاه‌شان به هم افتاده بود ــ هرگز به ذهن‌شان خطور نمی‌کرد که هر دو زنده بمانند، چه رسد به اینکه به مهم‌ترین شاهدانِ هولوکاست تبدیل شوند.

در هنگام تخلیه‌ی آشوویتس، لوی از مخملک رنج می‌برد و یکی از بیمارانی بود که در درمانگاه به حالِ خود رها شد. بر خلاف تصور ویزل، آلمانی‌ها بیماران را قتل‌عام نکردند اما آنها را به حالِ خود رها کردند تا از گرسنگی و سرما بمیرند. لوی زنده ماند، اما بسیاری از دیگر بیماران، حتی پس از آزادسازیِ این اردوگاه توسط روس‌ها، جان باختند. در آشوویتس نه هیچ استراتژیِ مشخصی برای بقا وجود داشت، و نه هیچ انتخابِ آشکارا درست یا نادرستی. زنده ماندنِ هر کسی صرفاً معلول بخت و اقبال بود.

برای مثال، در ۱۳ اکتبر ۱۹۴۴ وقتی که نیروهای اس‌اس تعدادی از زندانیان را برای اعزام به کوره‌های آدم‌سوزی «انتخاب» کردند، باز هم پای بخت و اقبال در میان بود. ویزل و لوی توصیف مشابهی از این تجربه ارائه می‌دهند: حبس زندانیان در اقامتگاه‌های خود، انتظارِ زجرآور ورود نیروهای اس‌اس، و مضحکه‌ی معاینه‌ی طبیِ بعد از آن. تک‌تک زندانیان به‌سرعت جلوی یک پزشک می‌دویدند، و او پس از حداکثر چند ثانیه نظارت، کارت شناساییِ آنها را داخل یکی از دو دسته‌ی موسوم به «مرگ» و «زندگی» قرار می‌داد. 

زندانیان فکر می‌کردند که تنها راه اثرگذاری بر این تصمیم آن است که تندرست به نظر برسند: سرپرستِ اقامتگاه ویزل، به آنها توصیه می‌کرد: «سعی کنید که دست و پایتان را تکان دهید، کمی شوروحال از خود نشان دهید. آهسته راه نروید، بدوید!» لوی نیز در اقامتگاهِ خود استراتژی‌های مشابهی را به کار برد: «مثل همه، من هم تند و سریع راه رفتم، و سعی کردم که سرم را بالا نگه دارم، سینه‌ام را جلو بدهم و عضلاتم را منقبض و برجسته کنم.» با وجود این، «انتخاب» با بی‌دقتیِ هولناکی انجام شد، و لوی حدس می‌زند که فقط به این دلیل جانِ سالم به در برد که کارت شناسایی‌اش با کارت شناساییِ نفر بعدی قاطی شد.

وقتی لوی پس از بازگشت به ایتالیا نوشتن درباره‌ی تجربیاتش را آغاز کرد دلمشغول این پرسش بود که چه چیزی سبب شد که از آشوویتس جانِ سالم به در ببرد ــ یا به عبارت دیگر، زنده ماندن در آشوویتس به چه قیمتی تمام شد. عنوان ترجمه‌ی انگلیسیِ خاطراتِ او، بقا در آشوویتس، کاملاً گویا است زیرا پی‌رنگ و مضمونِ کتاب همین است. اما عنوان نسخه‌ی اصلیِ ایتالیاییِ کتاب، که اولین بار در سال ۱۹۴۷ منتشر شد، اگر این نیز انسان است، با دغدغه‌های او سازگارتر است. ویزل می‌پرسید که پس از هولوکاست چطور می‌توان به خدای یهودیت ایمان داشت، در حالی که لوی می‌خواست بداند که آیا هولوکاست ایمان به انسان را ناممکن کرده است یا نه. اگر انسان‌ها می‌توانند مثل آشوویتس با یکدیگر رفتار کنند، در این صورت چطور می‌توان دوباره به بشریت اعتماد کرد یا آن را ستود؟

در روایتِ لوی از زندگیِ روزانه در آشوویتس می‌توان جزئیات فراوانی مشابه با روایتِ ویزل یافت، اما دیدگاه او درباره‌ی این تجربه بسیار متفاوت است. شب در پی ثبت رویدادها و برانگیختن مخاطب است، در حالی که بقا در آشوویتس بیشتر به مشاهده و فهم علاقه دارد. فارغ از مضمون، لوی ناظری دقیق و غیراحساساتی است و از همه‌چیز، حتی چیزهای مشمئزکننده و شرورانه، روایتِ دقیقی ارائه می‌دهد. برای مثال، او توضیح می‌دهد که چون بخش اصلیِ رژیم غذاییِ زندانیان را سوپ تشکیل می‌داد، هر شب باید بارها برای ادرار بیدار می‌شدند. وقتی سطلی که زندانیان به جای مستراح به کار می‌بردند پُر می‌شد، آخرین نفری که از آن استفاده کرده بود باید سطل را بیرون می‌بُرد و خالی می‌کرد، و همیشه بخشی از محتوای سطل روی پایش می‌ریخت. چون در هر تخت‌خواب دو نفر سر و ته می‌خوابیدند، این امر به این معنی بود که اگر هم‌تختیِ یک نفر سطل را بیرون برده بود دیگری باید در حالی می‌خوابید که پایی آلوده به ادرار کنار صورتش بود: در نتیجه، «همیشه ترجیح می‌دهیم که خودمان، و نه بغل‌دستی‌مان، سطل را بیرون ببریم.»

شاید این درد و رنج در مقایسه با اوضاع هولناک آشوویتس ناچیز به نظر برسد. اما لوی به این جزئیاتِ عملی علاقه‌ دارد زیرا می‌خواهد از سازوکارِ امور سر دربیاورد. آشوویتس به مرگ و قتل اختصاص داشت اما زندانیان تا وقتی که زنده بودند ناگزیر نوعی جامعه‌ را تشکیل می‌دادند که آکنده از عادت‌ها، سازوکارها و حتی سلسله‌مراتب‌های منزلت‌محورِ خاصِ خود بود. برای مثال، لوی می‌گوید زندانیانِ باسابقه‌تری که اعداد کوچک‌تری روی بازویشان خالکوبی شده بود به زندانیانِ تازه‌واردتری که اعداد بزرگ‌تری روی بازویشان خالکوبی شده بود به دیده‌ی تحقیر می‌نگریستند.

در آخرین سطر کتاب، ویزل در آینه به خود نگاه می‌کند و جسدی را می‌بیند که به او می‌نگرد؛ و منظورش از جنازه فقط نحیفی‌اش نیست. شخصیت‌اش، با همه‌ی مفروضاتش درباره‌ی خدا، دین، دنیا و خودش در آشوویتس مُرده است. اگر شب بخواهد درباره‌ی هولوکاست چیزی به ما بگوید، این است که پس از هولوکاست ــ برای کسانی که آن را تجربه کردند و کسانی که آن را تجربه نکردند ــ دنیا هرگز نمی‌تواند مثل قبل باشد.

او همچنین نشان می‌دهد که در آشوویتس نوعی نظام اقتصادی وجود داشت. چون هیچ‌کس غذا یا لباسِ کافی نداشت، دزدی و معامله‌ی پایاپای اقلامی که از محل کار می‌دزدیدند و به اقامتگاه‌ می‌بردند رایج بود. این نظام اقتصادی ارزش‌ها و ارزهای خاصِ خود را داشت: همه‌ی زندانیان برای سوپ خوردن به قاشق احتیاج داشتند اما به آنها قاشق نمی‌دادند. بنابراین، قوطی یا حلبی می‌دزدیدند و قاشق‌های بدقواره‌ای می‌ساختند و می‌فروختند. حتی وسایل مورد نیاز نهادهای رسمیِ آشوویتس نیز از این طریق تأمین می‌شد: لوی تعریف می‌کند که کاغذ میلی‌متری دزدید و آن را به درمانگاه فروخت تا با آن نمودار دما بسازند.

چنین استراتژی‌هایی برای بقا لازم بود، اما معضلاتی اخلاقی‌ را پدید می‌آورد. او می‌نویسد، «بگذارید هر کسی خودش قضاوت کند که چه مقدار از دنیای اخلاقیِ عادیِ ما می‌تواند در این طرفِ سیم خاردار دوام بیاورد.» در واقع، لوی آشوویتس را نوعی «آزمون زیست‌شناختی و اجتماعیِ عظیم» می‌دانست، رقابتی داروینی که در آن «تنازع بقا بی‌وقفه ادامه دارد، زیرا هر کسی جدّاً و شدیداً تنها است.» ویزل هم از این خودخواهیِ تحمیلی به‌شدت ناراحت و غمگین بود، زیرا دیده بود که این خودخواهی حتی رشته‌ی پیوند میان پدران و پسران را هم گسسته است.

لوی از این آزمون نتیجه نمی‌گیرد که انسان «اساساً بی‌رحم، خودخواه و احمق» است: از هرچه بگذریم، این اردوگاه‌ها تصویری از بشر در ناب‌ترین حالتِ خود ارائه نمی‌دهند بلکه چهره‌ی انسانِ تحت فشارِ شدید را ترسیم می‌کنند. با وجود این، در چنین شرایطی دو گروه انسان پدید می‌آید، که لوی آنها را «نجات‌یافتگان و غرق‌شدگان» می‌خوانَد. گروه اول از هیچ کاری برای زنده ماندن خودداری نمی‌کند، در حالی که گروه دوم را در اردوگاه‌های نازی ‘musselmen’ می‌نامیدند، «آدم‌های رو به زوالی» که «می‌میرند و ناپدید می‌شوند بی‌آنکه رد و نشانی از خود در حافظه‌ی کسی باقی بگذارند.» 

بدیهی است که این دو مقوله با تقسیم‌بندی‌های اخلاقی‌ای مثل «خوب و بد، خردمند و احمق» یکسان نیست. لوی می‌گوید که زنده ماندن در آشوویتس مستلزم کنار گذاشتنِ چنین تمایزهایی بود. با این همه، لوی نشان می‌دهد که آنچه مایه‌ی نجاتِ او شد نه خودخواهیِ بی‌رحمانه، به سبک و سیاق بسیاری از زندانیانِ اطرافش، بلکه برقرار کردن روابط انسانی بود. دوستیِ او با یک ایتالیایی در آشوویتس ــ نه یک زندانیِ یهودی بلکه یک کارگر غیرنظامی ــ سرنوشت‌ساز بود. جیره‌های غذاییِ این کارگر بسیار بهتر بود و او بخشی از سوپِ خود را به لوی می‌داد. نقش این مرد، لورنزو، چیزی بیش از کمک به بقای جسمانیِ لوی بود؛ او «دائماً با حضور خود، و با خوب‌بودنِ عادی و طبیعی‌اش، به من یادآوری می‌کرد که هنوز دنیای عادلانه‌ای بیرون از دنیای ما وجود دارد... که می‌ارزد به‌ خاطرش زنده بمانیم.» لوی لورنزو را به بهترین شکل می‌ستاید: «لورنزو انسان بود.»

مهم‌ترین و مهیج‌ترین بخش‌های بقا در آشوویتس به این مسئله می‌پردازد که آیا چنین روابط انسانی‌ای می‌تواند در اردوگاه وجود داشته باشد یا نه. لوی شاهد و قربانیِ فجیع‌ترین انواع خشونت بود اما آنچه در خاطرش باقی مانده نامحسوس‌ترین نمونه‌های انسانیت‌زدایی است. یکی از این نمونه‌ها به الکس ارتباط دارد که یک «کاپو»ی آلمانی بود ــ یعنی، زندانی‌ای که به نظارت بر دیگر زندانیان گماشته شده بود. یک بار الکس دستِ چرب‌وچیلی‌اش را با آستینِ لوی پاک کرد، و به نظر لوی همین رفتار سرسری با یک انسان به‌مثابه‌ی یک شیء ــ رفتاری غیرقابل‌تصور در زندگیِ عادی ــ جلوه‌ای از ماهیتِ آشوویتس بود.

این انسانیت‌زدایی وقتی کاملاً آشکار شد که لوی را به «واحد شیمیایی» منتقل کردند ــ این واحد متشکل از گروهی از زندانیان بود که در بونا به کار در آزمایشگاه گماشته می‌شدند. به عقیده‌ی لوی، انتقال به این واحد جانش را نجات داد زیرا دیگر مجبور نبود که مثل اکثر زندانی‌ها در هوای سرد زمستان به کار طاقت‌فرسای جسمانی در فضای باز مشغول شود. این انتقال مستلزم آن بود که لوی امتحان شیمی را با موفقیت از سر می‌گذراند؛ به عبارت دیگر، او باید ثابت می‌کرد که متخصصی ماهر است، یعنی انسان است و نه شیء. اما حتی در آزمایشگاه نیز با او همچون موجودی متعلق به گونه‌ای پست‌تر از انسان رفتار می‌شد، و همین امر انسانیت‌زدایی را محسوس‌تر می‌کرد. طرز نگاه مدیر آزمایشگاه به لوی برای او فوق‌العاده عجیب بود: «طوری به من نگاه می‌کرد که گویی از پشت شیشه‌ی آکواریوم به موجودی می‌نگرد که در دنیای کاملاً متفاوتی زندگی می‌کند. اگر می‌توانستم ماهیتِ این نگاه را به طور کامل توضیح دهم، در این صورت می‌توانستم ماهیتِ جنونِ عظیم رایش سوم را هم توضیح دهم.»

در آشوویتس هر نیرویی ــ ترس، گرسنگی، خستگی، بیماری، خشونت ــ را علیه انسانیتِ زندانیان به کار می‌بردند؛ در چنین شرایطی آیا می‌شد به معنای متعالیِ مورد نظر لوی انسان باقی ماند؟ روایتِ او نشان می‌دهد که می‌شد انسان ماند، اما فقط گاهی اوقات، آن هم به طور نسبی و نمادین. کانون مضمونیِ بقا در آشوویتس را باید در فصل «ترانه‌ی اولیس» جست؛ در این فصل، لوی یک روز کم و بیش عادی را توصیف می‌کند، وقتی که همراه با تعدادی دیگر مسئول تمیز کردن بخش داخلیِ یک مخزن سوخت بود. در وقت غذا، لوی و یک زندانیِ دیگر، فرانسوی‌ای به نام ژان، موظف بودند که قابلمه‌ی سوپ را از آشپزخانه به محل کار ببرند. این کاری دشوار بود ــ وزن قابلمه‌ی پر از سوپ حدود ۴۵ کیلوگرم بود ــ اما بقیه‌ی زندانی‌ها به حال لوی و ژان غبطه می‌خوردند زیرا حمل قابلمه به معنای وقفه‌ای در کار شاق روزانه بود و فرصتی را برای ناخنک زدن به غذاها در آشپزخانه فراهم می‌کرد.

آن روز، ژان از لوی خواست تا چند کلمه‌ی ایتالیایی به او بیاموزد، و بنا به دلایلی، لوی فکر کرد که خوب است بیست‌وششمین بندِ شعر دوزخ دانته را برای ژان بخواند. در این بند دانته می‌گوید که اولیس چطور دریای مدیترانه را درنوردید و دنیای شناخته‌شده را پشتِ سر گذاشت و به جست‌وجوی سرزمین‌های ناشناخته پرداخت. سخنرانیِ اولیس، که به لطف آن همراهانش را متقاعد می‌کند که خطر رویارویی با ناشناخته‌ها‌ را به جان بخرند، نمونه‌ی بارزی از ایمان و اعتماد به روح انسان است:

بیندیشید به اصل خویش؛ زاده نشدید 

برای زیستن در جهل همچو وحوش،

بل برای نیل به کمال و کسب معرفت.

به یاد آوردن این سخنان در آشوویتس، جایی که توحش حاکم بود و انسانیت محکوم، فوق‌العاده درخور توجه است. لوی نمی‌تواند این ابیات را به طور کامل به یاد بیاورد ــ تپق می‌زند و بسیاری از کلمات را جا می‌اندازد ــ اما عمیقاً احساس می‌کند که باید منظور شاعر را به ژان بفهماند، و حتی به یاد آوردن بخش‌هایی از این شعر بزرگ‌ترین هدیه‌ی ممکن به او در آشوویتس است: «برای لحظه‌ای فراموش کردم که کیستم و کجایم.»

این شعر به دلیل دیگری هم بجا و مناسب است: در پایان شعر، توفان کشتی را در هم می‌شکند و اولیس و خدمه‌ی کشتی به دریا می‌افتند. دانته تلویحاً می‌گوید که عقل و شهامتِ انسان همیشه پیروز نمی‌شود؛ شاید تکیه بر عقل و شجاعت دقیقاً وقتی که از آنها کاری برنمی‌آید ستودنی‌تر و ضروری‌تر از هر زمانِ دیگر است. اصالتِ فکر نمی‌تواند هیچ انسانی را در آشوویتس زنده نگه دارد، و «ترانه‌ی اولیس» از یک اتفاق محض، و از لحظه‌ای فراغت از درد و رنج عمیق، فراتر نمی‌رود. اما این بخشی اساسی از داستانی است که لوی می‌خواهد روایت کند، زیرا او عقیده دارد که در برابر آشوویتس می‌توان و باید بر کرامت انسان تأکید کرد.

این اثر الهام‌بخشِ لوی به طرزی بی‌پیرایه‌ ایتالیایی و اروپایی است، و سبک و سیاقی یهودی یا کتاب مقدس‌مآب ندارد. و این خود حاکی از دیدگاه اومانیستیِ لوی است. در جایی از سرگذشتِ خود، لوی می‌گوید که با مردی به اسم وَکسمَن مسئول نظافت مستراح عمومی شده بود. وکسمن یک یهودیِ لهستانی بود که «دوستانش به من می‌گویند خاخام، و در واقع مِلامِد، یعنی معلم و عالِم به تورات است.» اما لوی اعتراف می‌کند که این دو به هیچ وجه نمی‌توانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. او می‌نویسد، «ما هیچ زبانِ مشترکی نداریم»، و این صرفاً به زبانِ گفتاری محدود نمی‌شود. از قضای روزگار، لوی نیز همچون اَن فرانک و ویکتور کِلِمپِرِر، به‌علت یهودی‌بودن آزار و اذیت دید گرچه یهودی‌بودن چندان نقشی در فهم ایشان از دنیا یا خودشان نداشت.

این امر در مورد اکثر قربانیانِ هولوکاست صادق نیست. اگر سرگذشتِ یهودیانِ غربی و سکولار آثار اصلیِ متون مربوط به هولوکاست را تشکیل می‌دهد، یکی از علت‌هایش این است که این روایت‌ها با خوانندگانِ سکولار مدرن در گوشه و کنار دنیا ارتباط برقرار می‌کند: برای این خوانندگان فهم نوجوانی مثل اَن فرانک آسان‌تر است تا یک یهودیِ حسیدیِ محافظه‌کار جوان، یا یک کمونیستِ جوان در شوروی.

اما این امر به ویژگی‌های ساختاریِ هولوکاست نیز ربط دارد. تصادفی نیست که لوی، فرانک و ویزل تا سال ۱۹۴۴، یعنی تا اواخر جنگ، آزاد مانده بودند ــ علتش این بود که کشورهای لوی و ویزل تازه در آن زمان تحت سلطه‌ی آلمان درآمدند، و فرانک هم توانسته بود که دو سال در خفا زندگی کند. در آن زمان نازی‌ها داشتند جنگ را می‌باختند و بیشتر به بیگاری کشیدن از زندانیانِ یهودی علاقه‌ داشتند، در حالی که قبلاً بیشتر بر نابودیِ یهودیان متمرکز بودند. زندانیانی که قبلاً ممکن بود به محض ورود به اردوگاه با گاز کشته شوند حالا در عوض به بیگاری واداشته می‌شدند. کسی که در سال ۱۹۴۴ به آشوویتس فرستاده می‌شد احتمال بسیار کمی داشت که زنده بماند: در قطاری که پریمو لوی را به آشوویتس ‌بُرد ۶۵۰ یهودی وجود داشت، که فقط ۲۰ نفر از آنها از جنگ جانِ سالم به در بردند.

اما یهودی‌ای که در سال ۱۹۴۲ در لهستان به دستِ آلمانی‌ها افتاده بود عملاً هیچ شانسی نداشت. بین ژوئیه‌ی ۱۹۴۲ و اکتبر ۱۹۴۳، حدود ۹۰۰ هزار یهودی در اردوگاه تِرِبلینکا نزدیک ورشو با گاز کشته شدند؛ فقط ۶۷ نفر در این اردوگاه زنده ماندند. و دو میلیون یهودی نیز در به‌اصطلاح «هولوکاست از طریق گلوله» به قتل رسیدند ــ سربازانِ آلمانی و همدستانشان با شلیک گلوله این یهودیان را به قتل رساندند و در قبرهای دسته‌جمعیِ پراکنده‌ای مثل بابی یار به خاک سپردند ــ بابی یار تنگ‌دره‌ای نزدیک کی‌یف است که تنها طی دو روز در سپتامبر ۱۹۴۱ بیش از ۳۰ هزار یهودی در آن کشته شدند. از آغاز قرن بیستم، نویسندگان یهودی در اروپای مرکزی و شرقی گفته بودند که به طور شهودی احساس می‌کنند که زندگی‌شان نمی‌تواند برای مدتی طولانی به همان شکل ادامه یابد ــ گفته بودند که آینده‌شان دارد جلوی چشم‌شان ناپدید می‌شود. این پیش‌بینی طوری درست از آب درآمد که حتی به ذهنِ نومیدترین‌شان هم خطور نکرده بود.

 

برگردان: عرفان ثابتی


آدام کیرش شاعر و منتقد ادبیِ آمریکایی است. آنچه خواندید برگردان دو فصل از کتاب زیر است:

Adam Kirsch (2016), ‘Night by Elie Wiesel’ & ‘Survival in Auschwitz by Primo Levi’, in The Blessing and the Curse: The Jewish People and Their Books in the Twentieth Century, W.W. Norton & Company. 


[1] زبان‌شناس یهودی آلمانی و از بازماندگان هولوکاست که روزنوشت‌هایش درباره‌ی دوران رایش سوم یکی از منابع مهم تاریخ‌نگاران است. [م]