10 ژوئن 2025

تاریخ جهانی ناسیونالیسم

پراتاپ بانو مهتا

در سال ۱۸۵۲ مارتین دِلانی، نویسنده‌ی سیاه‌پوست آمریکایی و از مدافعان لغو برده‌داری، زبان به گله و شکایت گشود که «هیچ ‌یک از ملل دنیا دعاوی هیچ مردمی را محترم نمی‌شمارند مگر آنکه آن دعاوی در قالب یک ملت مطرح شود.» او بر مهاجرت سیاهان از آمریکا به آفریقا پافشاری می‌کرد زیرا امیدوار بود که حقوق فردی ــ و حقوق جمعی‌شان در قالب گروهی از مردم ــ در آن سوی اقیانوس بیشتر رعایت شود. در میانه‌ی قرن نوزدهم، ملت به مهم‌ترین قالب سیاسی‌ای تبدیل شده بود که مردم می‌توانستند از طریق آن حقوق خود را مطالبه کنند. هرچند تعلق به ملتی خاص ضامن رعایت حقوق افراد نبود اما اگر کسی ملیتی نداشت به احتمال قریب به یقین حقوقش توسط دیگران پایمال می‌شد. امپریالیست‌های اروپاییِ آن دوره اغلب ادعا می‌کردند که جوامع تحت سلطه‌‌شان ملت نیستند. به عقیده‌ی جان استوارت میل، فیلسوف لیبرال بریتانیایی قرن نوزدهمی، «وظیفه‌ی مقدس ملل متمدن این است که استقلال و ملیت یکدیگر را محترم بشمارند اما آن‌ها در قبال کسانی که ملیت و استقلال برایشان زیان‌بار، یا در بهترین حالت، فایده‌اش نامعلوم است چنین وظیفه‌ای ندارند.» این فقدان فرضیِ ملیت به توجیه استعمار آفریقا، هند و خاورمیانه کمک می‌کرد.

ملیت‌خواهی به شدت گسترش یافت و به مهم‌ترین اصل سازمان‌دهی دنیا و یکی از قدرتمندترین ایدئولوژی‌های سیاسی تبدیل شد. ارنست گِلنر، یکی از نظریه‌پردازان نامدار ناسیونالیسم در قرن بیستم، زمانی با نیش و کنایه گفت: «مارکسیست‌ها فکر می‌کنند که روح تاریخ یا آگاهی انسانی مرتکب اشتباه احمقانه‌ای شد. قرار بود که پیام بیداری و هشیاری به دست طبقات برسد اما پستچی مرتکب اشتباه هولناکی شد و این پیام را به ملت‌ها تحویل داد.»

همان‌طور که اریک استورم در کتاب عالمانه و تحسین‌برانگیز تاریخ جهانی ناسیونالیسم نشان می‌دهد، ناسیونالیسم به شکل منحصربه‌فردی بر دنیای مدرن تأثیر گذاشته است. ناسیونالیسم به ازدیاد دولت‌-ملت‌ها در سراسر جهان انجامید، فرایندی که مهم‌ترین دگرگونیِ سیاسیِ قرون اخیر بود. ناسیونالیسم سلسله‌مراتب‌ها و امتیازات اجتماعی را از بین برد، رعایا را به شهروند تبدیل کرد و به این ترتیب دموکراسی را ممکن کرد. بسیاری از مردم با عینک ناسیونالیسم به گذشته می‌نگرند و به آن معنا می‌بخشند. ناسیونالیسم به زبان و فرهنگ شکل می‌دهد. ناسیونالیسم می‌تواند رقیب قدرتمند دین و در واقع نوعی مذهب سکولار باشد که مردم را به ایثار و فداکاری برانگیزد و جان باختن را مقدس جلوه دهد. ناسیونالیسم فضاهای مادی و بناهای یادبود را به مکانی مقدس تبدیل می‌کند. ممکن است که گاهی مردم در چارچوبی فراتر از دولت‌-ملت بیندیشند اما زندگی خارج از چنین چارچوبی برای آن‌ها دشوار است؛ این چارچوب به زندگیِ روزمره‌ی آن‌ها نظم می‌بخشد.

با وجود این، در دوره‌ی کوتاهی پس از پایان جنگ سرد، بسیاری تصور می‌کردند که عمر «ملت» به‌زودی تمام خواهد شد. جهانی‌شدن وعده داده بود که دنیا را «مسطح» و یک‌دست خواهد کرد. به نظر می‌رسید که اینترنت و شبکه‌های اجتماعی زمینه را برای سپهر عمومی‌ای فراهم می‌کنند که از مرزهای ملی فراتر می‌رود. گمان می‌کردند که دولت-‌ملت‌ها و هویت‌های کوته‌بینانه‌ی آن‌ها جای خود را به جهان‌وطنی و وابستگی متقابل خواهند داد.

اما آگهی‌های ترحیم دولت-‌ملت را بسیار زود منتشر کرده بودند. بحران مالی ۲۰۰۹-۲۰۰۸ و شوک‌های پس از آن سبب شد که جهانی‌شدن در غرب از رونق بیفتد. در دهه‌ی گذشته، به قدرت رسیدن خودکامگان از طریق صندوق رأی، انتخاب دونالد ترامپ در آمریکا و پیش‌روی خیره‌کننده‌ی راست افراطی در اروپا همگی نشانه‌ی قدرت ماندگار ناسیونالیسم بود.

احیای ناسیونالیسم حاکی از تناقضی اساسی است. از یک طرف، ناسیونالیسم نوعی عاملیت سیاسیِ جمعی را ایجاد می‌کند که قدرت کنش‌گریِ منحصربه‌فردی به شهروندان می‌بخشد. از طرف دیگر، ناسیونالیسم تعریفی از شهروند ارائه می‌کند که از هر ایدئولوژی سیاسی دیگری عمیق‌تر و گسترده‌تر است و به این ترتیب فضا را برای کشمکش دائمی بر سر این مسئله باز می‌کند که چه کسی عضو ملت است. 

این کشمکش‌ها را تقریباً در همه‌جا می‌توان دید. حیات سیاسیِ بسیاری از کشورها آکنده از این کشمکش‌ها است. از زمان به قدرت رسیدن نارندرا مودی و حزب ناسیونالیستِ هندوی بهاراتیا جاناتا پارتی شاهد احیای چشمگیر ناسیونالیسم قومی در هند بوده‌ایم. امروز نگرانی از مهاجرت و کنترل مرزها به سیاست در آمریکا و اروپا شکل می‌دهد. شبکه‌های اجتماعی به احساسات ناسیونالیستی دامن زده‌اند. تصور می‌شد که دیگر شاهد جنگ‌های ناسیونالیستی بر سر اشغال اراضی نباشیم؛ تجاوز روسیه به اوکراین ثابت کرد که در اشتباه بوده‌ایم. در سال‌های نویدبخش بعد از جنگ سرد کشورها متعهد شده بودند که با مشکل جهانیِ تغییرات اقلیمی مقابله کنند اما اکنون تلاش در این زمینه با شکست مواجه شده است زیرا دولت‌ها موانع گوناگونی ایجاد کرده‌ و مسئولیت‌های مشترک را نادیده گرفته‌اند. فردریش لیست، نظریه‌پرداز آلمانی ناسیونالیسم اقتصادی در قرن نوزدهم، گفته بود که «ملت بین فرد و بشر قرار دارد.» او خوش‌بین بود. دو قرن بعد، به نظر می‌رسد که فرد و بشر، هر دو، زیر ملت قرار دارند.

در میانه‌ی قرن نوزدهم، ملت به مهم‌ترین قالب سیاسی‌ای تبدیل شده بود که مردم می‌توانستند از طریق آن حقوق خود را مطالبه کنند. 

به سرقت بردن ناسیونالیسم

استورم در کتاب پرمایه و جذاب خود توضیح می‌دهد که ناسیونالیسم چطور به پدیده‌ای رایج در تقریباً سراسر دنیا تبدیل شد. روایت او همسو با نظریه‌های مدرنیستی‌ای است که می‌گویند ملت‌ها نه پدیده‌هایی ازلی بلکه شکل‌هایی برساخته‌ی اجتماع‌اند. به عبارت دیگر، برای مثال یونانی یا ترک‌بودن نه «طبیعی» است و نه بدیهی؛ چنین هویت‌هایی مخلوق افراد، نیروهای اجتماعی، شرایط سیاسی و سیاست‌گذاری‌های خاصی است که آدم‌ها را در قالب نوعی ملیت می‌ریزند. استورم تاریخ‌نگاری هلندی است که در حوزه‌ی تاریخ مدرن اسپانیا و تاریخ منطقه‌ای آلمان و فرانسه تخصص دارد. او بیشتر به الگوهای کلیِ حاکم بر تشکیل ملت‌ها علاقه دارد و نه درک و فهم ناسیونالیست‌ها از دنیا. 

به نظر استورم، قدرت ناسیونالیسم نه معلول جذابیت ایدئولوژیک آن بلکه ناشی از آن است که همه‌جا حضور دارد. تقریباً هیچ فعالیت‌ فرهنگی‌ای نیست که حداقل تا حدی در چارچوبی ملی سازمان‌دهی نشود: هنر، ادبیات، موسیقی، آشپزی، پوشاک، ایجاد زبان‌های معیار، جمع‌آوری آثار باستانی و موزه‌بانی را در نظر بگیرید. رمان‌ها و فیلم‌های عامه‌پسند اغلب به ناسیونالیسم دامن می‌زنند. رقابت‌های ورزشی ــ نظیر المپیک و جام جهانی فوتبال ــ به مردم یادآوری می‌کنند که همذات‌پنداری با جامعه‌ی خودی چقدر مهیج است. ناسیونالیسم چنان در تاروپود زندگی روزمره تنیده شده است که رهبرانِ ناسیونالیستی مثل مودی و ترامپ به آسانی می‌توانند از آن بهره‌برداری کنند. استورم با اشاره به نمونه‌های فراوانی در گوشه و کنار دنیا نشان می‌دهد که چطور ناسیونالیسم به واقعیتی فراتر از ایدئولوژی تبدیل می‌شود ــ برای مثال، او روایت جذابی از پیدایش دیپلماسی غذایی و تبلیغ آشپزی ملی ارائه می‌دهد. همین حضور همه‌جانبه است که ناسیونالیسم را به نیروی بسیار مؤثری برای بسیج مردم تبدیل می‌کند.

به عقیده‌ی استورم، انقلاب‌های فرانسه و آمریکا در قرن هجدهم به پیدایش ناسیونالیسم و گسترش اولیه‌ی آن انجامید. آرمان‌های انقلاب فرانسه و تأکیدش بر حاکمیت مردم به سرعت اشاعه یافت. ناگهان سر و کله‌ی انجمن‌های ژاکوبن نه تنها در پاریس بلکه در نقاط دوردستی مثل استانبول و حلب پیدا شد. جنگ‌های ناپلئونی، از جمله به علت تشویق دولت‌سازی و تدوین قانون اساسی، به رشد ناسیونالیسم دامن زد. اندیشه‌های آمریکایی درباره‌ی استقلال و مشارکت عمومی هم الهام‌بخش بود اما در عمل معلوم شد که تقلید از الگوی آمریکایی دشوارتر است. جنبش‌های مقاومت نیز ناسیونالیسم را تقویت کرد. برای مثال، در اروپا مفهوم هویت ملی لهستانی ثمره‌ی تجربه‌ی سلطه‌ی بیگانگان بود؛ همین امر در مورد ظهور انواع گوناگونی از ناسیونالیسم‌ در مستعمرات بر اثر طغیان علیه امپراتوری‌ها صادق است. فقط الگوی غربی دولت‌-ملت نبود که گسترش یافت؛ استورم به نفوذ حکومت‌های اقتدارگرای اصلاح‌طلب در آسیا، نظیر ژاپن، اشاره می‌کند که خود را آلترناتیوی برای الگوی غربی و در خور تقلید معرفی می‌کردند.

از سال ۱۸۱۵ شکل رمانتیکی از ناسیونالیسم که ملت را نوعی میهن فرهنگی می‌پنداشت در بخش‌های آلمانی‌زبان اروپا ریشه دوانید. در قرن نوزدهم، ناسیونالیسم فرهنگی در اروپای مرکزی جذابیت شدیدی داشت، یعنی در همان منطقه‌ای که نهادهای سیاسی چندان توسعه‌یافته نبودند و نمی‌توانستند به کانون هویت سیاسی تبدیل شوند؛ چنین ناسیونالیسم فرهنگی‌ای مبتنی بر افتخار به گذشته و ترس از آینده بود. این امر در آن زمان در مورد اروپای مرکزی صادق بود و امروز هم درباره‌ی بسیاری از ناسیونالیسم‌های فرهنگیِ متأثر از آلمان، از جمله ناسیونالیسم هندوی معاصر در هند، صادق است. از مدت‌ها قبل این عقیده رایج بوده که ناسیونالیسم مستلزم ریشه دواندن طبقه‌ی متوسط تجاری است؛ به عبارت دیگر، بر اساس این نظریه، آگاهی ملی نمی‌توانست بدون بورژوازی گسترش یابد. اما استورم با این نظر قدیمی مخالف است. در واقع، برای مثال، ناسیونالیسم در ژاپن و آلمان اغلب پروژه‌ی اعیان و اشراف یا اقتدارگرایانِ حاکم بود. این ناسیونالیسم‌ها لزوماً همچون ناسیونالیسم‌های انقلابی ماهیتی مدنی و مشارکت‌محور نداشتند.

استورم با این روایتِ رایج موافق است که بحران ژئوپولیتیک جنگ جهانی اول و استعمارزدایی پس از جنگ جهانی دوم به تحکیم نظام دولت-ملت در سراسر دنیا انجامید. به نظر می‌رسید که چرخش به‌اصطلاح نئولیبرال در اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰ ــ با تأکید بر تجارت، جریان‌های مالی جهانی و افزایش مهاجرت ــ ناسیونالیسم را تضعیف کرده است. اما استورم می‌گوید که حتی در این دوره هم کشورها از فناوری‌های جهانی‌شدن برای به رخ کشیدن فرهنگ‌های ملی‌شان استفاده می‌کردند، و نه برای کنار گذاشتن آن‌ها. 

در قرن نوزدهم، ناسیونالیسم فرهنگی در اروپای مرکزی جذابیت شدیدی داشت، یعنی در همان منطقه‌ای که نهادهای سیاسی چندان توسعه‌یافته نبودند و نمی‌توانستند به کانون هویت سیاسی تبدیل شوند؛ چنین ناسیونالیسم فرهنگی‌ای مبتنی بر افتخار به گذشته و ترس از آینده بود.

نگارش تاریخ‌های جهانی کاری بلندپروازانه، و در نتیجه، پرمخاطره است. برای مثال، ممکن است که این تاریخ‌ها بیش از حد بر شباهت‌ها تأکید کنند و تفاوت‌ها را نادیده بگیرند. به نظر می‌رسد که در کتاب استورم دولت‌-ملت نوعی فناوری است که به قول بندیکت اندرسون، انسان‌شناس و نظریه‌پرداز ناسیونالیسم که استورم از او نقل قول می‌کند، می‌توان آن را به «سرقت» برد. بی‌تردید تقلید نقش مهمی در گسترش ناسیونالیسم داشته است. همه‌ی دولت‌-ملت‌ها پرچم، موزه‌ی ملی، زبان ملی و شخصیت‌های تاریخی نامدار دارند. اما همه‌ی کشورها مضمون واحدی را به سرقت نمی‌برند. وقتی کشورهای ناهمگونی مثل برزیل، چین، آمریکا، فرانسه، آلمان، هند، اسرائیل، ژاپن، پاکستان، روسیه و ترکیه را در نظر بگیریم، در‌می‌یابیم که چندان مفید نیست که ناسیونالیسم را نیرویی دانست که از طریق تقلید گسترش می‌یابد. این کشورها از بسیاری جهات با یکدیگر تفاوت دارند. برای نمونه، ناسیونالیسم روسیِ تحت حمایت ولادیمیر پوتین نتیجه‌ی مقصرتراشی است، یعنی تلاش برای توجیه شکاف دائمی میان تصور این کشور از خود و قدرت واقعی‌اش. بر عکس، ناسیونالیسم آمریکاییِ پس از پایان جنگ سرد مبتنی بر اعتمادبه‌نفس و گشودگی به روی دنیا و حاکی از امید بود، نه ترس. نیروی محرکه‌ی بعضی از ناسیونالیسم‌های معاصر، از جمله در ترکیه، هند و روسیه، خاطره‌ی از دست دادن اراضی است، در حالی که ناسیونالیسم در بعضی از دیگر کشورها برخاسته از احساس اطمینان از ثبات و امنیت مرزهایشان است. اگر می‌خواهیم بفهمیم که کشورها چه تصوری از گذشته دارند، احتمالاً چه پروژه‌های فرهنگی‌ای را انجام می‌دهند و در حوزه‌ی ژئوپولیتیک ممکن است که چطور رفتار کنند نباید این تمایزها را نادیده گرفت.

خودشیفتگی جمعی

تا جایی که به سوگیری یک کشور نسبت به بقیه‌ی دنیا ربط دارد، ناسیونالیسم در اصل درون‌نگر است. دلانی، یکی از حامیان لغو برده‌داری در قرن نوزدهم، به خوبی به یکی از تناقض‌های مهم ناسیونالیسم پی برده بود: پروژه‌ی ناسیونالیستیِ یک گروه می‌تواند پروژه‌ی اسارت گروه دیگری باشد. پروژه‌ی ناسیونالیستیِ آمریکا طوری تعریف شده بود که سیاهان، بومیان آمریکایی و دیگر گروه‌های غیرسفید را به حاشیه می‌راند. با وجود این، تنها راه‌حلی که به ذهن دلانی رسید این بود که سیاهانِ آمریکایی هم سرزمینی را بیابند و بر آن چیره شوند و پروژه‌ی ناسیونالیستیِ خودشان را پیش ببرند.

ناسیونالیسم نیرویی آزادی‌بخش بوده است اما در عین حال برای توجیه محدود کردن حقوق هم از آن بهره‌برداری کرده‌اند. در قرن بیستم، منازعه بر سر عضویت ــ اینکه چه کسی می‌تواند به یک ملت تعلق داشته باشد ــ همان‌قدر تفرقه‌انگیز و مخرب بود که منازعات مذهبی در قرن هفدهم. یکی از علل بحران کنونی لیبرالیسم، هم در غرب و هم در کشورهای غیرغربی، این است که هرچند لیبرال‌ها درباره‌ی دولت و همچنین درباره‌ی قدرت سکولار و دینی نظریه دارند اما هرگز نظریه‌ی متقن و قانع‌کننده‌ای درباره‌ی عضویت در ملت نداشته‌اند. آنها درباره‌ی مسائل مربوط به مهاجرت و هویت ملی بی‌برنامه پیش رفته‌اند و اغلب صحنه را به راست‌گرایان ناسیونالیست واگذار کرده‌اند. لیبرال‌ها عقاید مدنی درباره‌ی تعلق ملی را ارزشمند می‌شمارند اما در سال‌های اخیر دفاع از این باورها در بسیاری از کشورها به‌شدت دشوار شده زیرا هزینه‌های تجارتِ آزادتر، مهاجرت و جابه‌جایی سرمایه به‌طور نابرابر توزیع شده است. حتی گروه‌های گوناگونِ درون یک ملت هم اضطراب‌های فرهنگیِ ناشی از لزوم مواجهه با اشتباهات گذشته‌ی یک کشور را به شیوه‌های متفاوتی احساس می‌کنند. گروه‌های مختلف مردم بیش از پیش به لیبرال‌ها بی‌اعتماد شده‌اند زیرا به نظرشان آن‌ها ترس‌های مردم را واقعاً جدی نمی‌گیرند. در نتیجه، مردم به آغوش ناسیونالیسم و ملت‌ستایی پناه برده‌اند.

تشکیل دولت‌-ملت‌ها تقریباً در همه‌جا با منازعه میان گروه‌های فرهنگیِ همراه بود. اما استورم به راحتی حاضر به قبول این واقعیت نیست. او می‌نویسد، «اختراع دولت-ملت‌ها در عصر انقلاب‌ها پیامد منازعه‌ بر سر مشروعیت سیاسی بود، منازعه‌ای که تفاوت‌های قومی، فرهنگی و زبانی نقش مهمی در آن نداشت.» چنین سخنی ممکن است درباره‌ی بازنماییِ انقلاب‌های فرانسه و آمریکا از خود درست باشد. شاید بتوان گفت که انقلاب فرانسه با تبدیل رعیت به شهروند باب شهروندی شمول‌گرا را باز کرد. اما ایجاد مقوله‌ای به نام «مردم» ارتکاب جنایت به نام مردم را هم ممکن کرد. فرایند تشکیل مردم و ایجاد شرایطی برای همگونی ملی، با پاک‌سازی قومی، و گاهی نسل‌کشی، همراه بوده و هست. حتی ناسیونالیسم‌های به‌اصطلاح مدنی هم اغلب بیش از آنکه اذعان می‌کنند نوعی هسته‌ی سختِ فرهنگی دارند. برای مثال می‌توان به استمرار فهمی مسیحی از هویت آمریکایی اشاره کرد. همان‌طور که در هند، کانادا، آمریکا و دیگر کشورها دیده‌ایم، حتی ملت‌های مدنی هم مجبورند که با کشمکش‌های قومی دست و پنجه نرم کنند.

در قرن بیستم، منازعه بر سر عضویت ــ اینکه چه کسی می‌تواند به یک ملت تعلق داشته باشد ــ همان‌قدر تفرقه‌انگیز و مخرب بود که منازعات مذهبی در قرن هفدهم.

همه‌ی دولت-ملت‌هایی که تا کنون تشکیل شده‌اند در بخش عمده‌ای از تاریخ خود گروه یا گروه‌هایی را طرد کرده‌اند. مضمون اصلیِ داستان پرماجرای ناسیونالیسم نه خیزش گروهی از مردم در طلب دولت و حاکمیتی از آنِ خود بلکه سلطه یافتن گروهی از مردم بر سرزمین و دیگر مردمان است. اگر چنین به نظر می‌رسد که مسائل قومی یا فرهنگی نقش مهمی در انقلاب‌های فرانسه و آمریکا و زایش این دولت-ملت‌ها نداشته، علتش نه فقدان چنین مسائلی بلکه این است که بعضی از گروه‌ها پیش از این انقلاب‌ها به اندازه‌ی کافی بر دیگر گروه‌ها سلطه یافته بودند. در فرانسه، کاتولیک‌ها برتری داشتند؛ در بخشی از مستعمرات انگلستان که به آمریکا تبدیل شد، سفیدها غیرسفیدها را به حاشیه رانده بودند. تفاوت میان آمریکا و فرانسه با هند، ایرلند، ترکیه و کشورهای آفریقایی این نیست که مسائل فرهنگی، قومی یا زبانی در قرن هجدهم نقش مهمی نداشت. تفاوت میان آن‌ها این است که پیش از تشکیل کشورهای آمریکا و فرانسه گروه‌های دینی، فرهنگی یا زبانیِ خاصی سلطه‌ی خود را از طریق انقیاد یا اخراج اقلیت‌ها تحکیم کرده بودند. برای مثال، در این واقعیت نمی‌توان تردید کرد که استیلای مذهب پروتستان مدت‌ها قبل از تحکیم ناسیونالیسم انگلیسی در قرن هجدهم رخ داده بود. در ملل جدیدتر، تلاش یک گروه برای تثبیت سلطه‌ی خود به منازعات بی‌شمار دامن زده است: در قرن بیستم کشمکش‌های فراوانی از این دست در کشورهای پسااستعماری رخ داد. تشکیل اکثر ملت‌ها متأثر از سلطه‌ی یک گروه اکثریت بوده است. این همان چیزی است که دلانی می‌خواست به آمریکایی‌ها یادآوری کند. هرچند ناسیونالیسم به تقویت مفهوم شهروندی انجامیده اما در عین حال همیشه با طرد گروهی از مردم همراه بوده است.

در قرن بیستم، منازعه بر سر عضویت ــ اینکه چه کسی می‌تواند به یک ملت تعلق داشته باشد ــ همان‌قدر تفرقه‌انگیز و مخرب بود که منازعات مذهبی در قرن هفدهم.

شاید ناسیونالیسم، همان‌طور که استورم می‌گوید، به واقعیتی جامعه‌شناختی و فراگیر تبدیل شده باشد. اما نباید از جذابیت‌های روان‌شناختیِ ناسیونالیسم غافل شد و قدرت دیرپای آن را صرفاً معلول شکل‌های نهادینه‌اش دانست. ناسیونالیسم نوعی کیفرشناسی را ارائه می‌کند و توضیح می‌دهد که چرا درد و رنج وجود دارد. بر اساس این تفسیر، مشکلات همه‌ی جوامع ناشی از آن است که به اندازه‌ی کافی ناسیونالیست نیستند ــ یا معلول این است که بعضی از اعضایشان مایه‌ی سرافکندگی ملت‌اند. سَروِپالی راداکریشنان، فیلسوفی که سرانجام به ریاست‌جمهوری هند رسید، زمانی درباره‌ی خطرات ناسیونالیسم هشدار داده بود. او در سال ۱۹۳۶ در سخنرانی در دانشگاه آکسفورد گفت:‌ «ملت‌ها به نمادهای مرموزی تبدیل شده‌اند که رفتار ما برای حفاظت از آنها به رفتار آدم‌های نامتمدن در قبال بت‌ها شباهت دارد.» یکی از تناقض‌های عصر مدرن این است که فرد آزاد عاقل در عین حال بیش از همیشه در معرض ابتلا به شکل جدیدی از خودشیفتگیِ جمعی قرار دارد.

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های ناسیونالیسم این است که زنده نگه داشتن آن مستلزم بسیج سیاسیِ مداوم برای دستیابی به نوعی هدف یا رفع نوعی خطر است. ناسیونالیسم برای حفظ قدرتش محتاج وجود دشمنان داخلی و خارجی است. زنده نگه داشتن ناسیونالیسم در همه‌جا ــ خواه چین، هند، روسیه، ترکیه یا آمریکا ــ صرفاً با توسل به همین ترفند قدیمی امکان‌پذیر است. همه‌ی قدرت‌های بزرگ احساس می‌کنند که دیگر قدرت‌ها در پی تضعیف آن‌ها هستند: روسیه از جانب غرب احساس خطر می‌کند، چین از براندازی توسط آمریکا می‌ترسد، و آمریکا نگران «گردن‌کشی چین» است. هیچ ناسیونالیسمی دوام نمی‌آورد مگر این که منافع خود را به منافع دیگران ترجیح دهد. در مقام نظر، برای تشجیع و نیرو بخشیدن به ملت می‌توان هدف والاتری را برای آن تعیین کرد و ملت را تجسم اصول جهان‌شمول سودمند برای کل بشر دانست. بعضی از اندیشمندان عصر روشنگری چنین امیدی داشتند و ملت را حامل اصولی جهان‌شمول می‌دانستند. ناسیونالیست‌های استعمارستیز قرن بیستم هم از چنین زاویه‌ای به مبارزه با امپراتوری‌های غربی می‌نگریستند. اما آن‌ها به سرعت فهمیدند که واقعیت‌های سیاستِ جهانی به این معنا است که باید میان ناسیونالیسم و جهان‌شمول‌گرایی دست به انتخاب زد و نمی‌توان هم ناسیونالیست بود و هم جهان‌گرا. استورم امیدوار است که بحرانی جهانی، مثل تغییرات اقلیمی، ناسیونالیسم را تضعیف کند. اما یکی از ویژگی‌های ناسیونالیسم این است که نمی‌تواند به هیچ هدفی والاتر از خود بیندیشد و برایش مهم نیست که این کوته‌بینی چه هزینه‌ای دارد.

 

برگردان: عرفان ثابتی


پراتاپ بانو مهتا استاد مدعو در دانشگاه پرینستون و مدیر مرکز تحقیق در حوزه‌ی سیاست‌گذاری در دهلی نو است. او پیش‌ از این در دانشگاه‌های هاروارد، نیویورک و جواهر لعل نهرو درس داده است. آنچه خواندید برگردان مقاله‌ی زیر است:

Pratap Bhanu Mehta, ‘Indispensable Nations: The Fall and Rise of Nationalism’, The Foreign Affairs, March/April 2025.