
26 ژوئن 2025
جنگ همچون طوفانی که انتظارش نمیرفت اتفاق افتاد
علیرضا بهبهانی
*این یادداشت پیش از آتشبس و در جریان جنگ ایران و اسرائیل نوشته شده است.
تا کمر از پنجره خم شدم تا سمت راست را بهتر ببینم. مامان هم هراسان کنار پنجره است. میپرسد چی شده، کجا منفجر شده؟ میگویم آن سوی اتوبان یادگار امام شاید پانصد متر آن طرفتر. دود است که به آسمان میرود. از صداهای مهیبی از خواب پریده بودم. هنوز گیجم اما مطمئنم که بیدارم.
ساعت ۳:۳۵ دقیقهی جمعه است. از پنجره اهالی محل را میبینم که با لباسهای خانه بیرون آمدهاند. تنها در مواقع زلزله چنین صحنههایی را دیده بودم. طاقت نیاوردم رفتم پایین. مامان همانجا کنار پنجره ماند. اهالی محل همه ترسیده و نگران بودند. سلام کردم و پرسوجو، کسی نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است. همه از همان جایی که ایستاده بودند دود و شعلههایی را که در تاریکی محسوس بود نگاه میکردند. دو پسر نوجوان و یک مرد میانسال نگاهشان در گوشی بود. دختربچهای که خواب زده شده بود از مادرش هی میپرسید چی شده؟ مادرش که حواسش به دهان بقیه بود تا خبری بگیرد بیربط به او میگفت هیچی نیست الان میریم میخوابیم. از دور صدای آژیر آتشنشانی در فضا پیچید که نزدیک و نزدیکتر میشد. وقتی دیدم چیزی دستگیرم نمیشود به خانه برگشتم تا لباسهایم را عوض کنم و با ماشین بروم ببینم چه اتفاقی افتاده. کنارِ در ورودی آپارتمان رسیده بودم که زنی از طبقهی بالای چند آپارتمان آن سوتر با صدای بلند گفت حمید بیا بالا، اسرائیل زده.
به مجتمع اساتید سعادت آباد رسیدهام. شعلههای آتش از طبقات میانی آن زبانه میکشد. خیابان را با نوارهای محافظتی بستهاند و آتشنشانی مشغول مهار آتش است. گروهی از مردم آنجا جمع شدهاند. همه جور تیپ و سنی میتوان در این جمعیت دید. برخی با گوشیهایشان دارند فیلم میگیرند و برخی مسخ شده به ساختمان زل زدهاند. یک خانوادهی سهنفره کنارم ایستادهاند. پدر که با یک دستش دست پسرش را گرفته است و با دست دیگرش گوشی را چک میکند به همسرش میگوید تمام فرماندههای سپاه را زدهاند، سلامی و حاجیزاده را هم زدند. زنش دست دیگر پسرش را میگیرد. بعد نگاهش به من میافتد که دارم به حرفهایشان گوش میدهم. به من میگوید این مثل دفعههای پیش نیست. نکند قرار است لبنان شویم؟ من با این بچه چهکار کنم؟ به پسر نگاه میکنم به نظر هنوز به سن مدرسه نرسیده. خیره به من نگاه میکند، به زور به او لبخند میزنم، از پدرش که سرش در گوشی است میپرسم اینجا خانه چه کسی بوده است؟ از سمت دیگر کسی با هیجان جوابم را میدهد. محمد مهدی تهرانچی استاد هستهای بوده. برمیگردم. سه جوان بیستوچند ساله را میبینم. پسر وسطی که با دمپایی ایستاده، میگوید خانهی ما آن روبروست. ساختمان جلوی مجتمع اساتید را نشان میدهد و میگوید میدیدم او را با محافظ میبردند و میآوردند. میپرسم کس دیگهای هم آسیب دیده؟ میگوید چند طبقه داره میسوزه. برمیگردم و به ساختمان نگاه میکنم. شعلههای آتش همچنان زبانه میکشد و حالا لباسشخصیها و بیسیمبهدستها زیاد شدهاند. یکی از آنها با عصبانیت به زنی گیر میدهد که چرا فیلم میگیرد. زن میترسد و موبایلش را در کیفش میگذارد اما او ول نمیکند و گوشی زن را میخواهد. بقیه که گوشی به دست دارند گوشیهایشان را پنهان میکنند و دو نفر دیگر بیسیمبهدست وارد میشوند و قضیه را فیصله میدهند. زن دور میشود. جوانِ لباسشخصی با عصبانیت رو به بقیهی جمعیت میکند و به همه میگوید که عقب بروند. هیچ کس اعتراضی نمیکند. از طرف دیگر خیابان آمبولانسی بی سر و صدا از راه میرسد. فکر میکنم حتماً جنازههایی با این آمبولانس خواهند برد. خودم را تصور میکنم که اگر یکی از همسایههای آقای تهرانچی بودم الان جای یکی از این جنازههای سوخته بودم. صدای جیغ زنی از دور باعث میشود که همه به پشت سر نگاه کنند. زنی محجبه را میبینم که با جوانی که موهایش طلاییرنگ است به سمت ساختمان میآیند. پسر در راه چندین بار بالا میآورد و زن محجبه جیغ میکشد و میگوید تمام خانوادهام آنجا هستند. نیروهای بیسیمبهدست مانع رفتن آنها به نزدیک ساختمان میشوند. هیچ زنی در گروه مأموران نیست که بتواند این زن را آرام کند. جمعیت زیادی دور این زن و پسر و مأموران حلقه زدهاند. همه کنجکاوند که ببینند این زن کیست. نیروهای امنیتی با بداخلاقی و داد و فریاد جمعیت را پراکنده میکنند. پسر همراه زن باز بالا میآورد و زن جیغ میزند که همه خانوادهام آنجا هستند و میخواهد خودش را به ساختمان که در آتش میسوزد برساند. از زبانههای آتش ساختمان، آتشنشانی، آمبولانس که حالا چراغگردانش روشن شده است و صدای جیغ زن و همهمهی جمعیت دچار حملهی عصبی میشوم و نمیتوانم درست نفس بکشم. مرگ را برای لحظاتی از نزدیک احساس میکنم. هوا دارد روشن میشود و باورم میشود که جنگ شروع شده است.

دو روز اول گیج و گنگ هستم، فقط خبرها را دنبال میکنم. جنگ همچون طوفانی که انتظارش نمیرفت اتفاق افتاد. ایران همچنان در تعطیلات رسمی غدیر به سر میبرد و بهرغم بمباران به دعوت حکومت راهپیمایی ذوالفقار در تهران برگزار شده است. شب راهپیمایی که از میدان انقلاب میگذشتم ماکت بزرگی از قدس آنجا ساخته بودند و داشتند غرفههای کنار خیابان را جمع میکردند. به یاد شعارهایی افتادم که سالها تکرار شده بود. راه قدس از کربلا میگذرد و تل آویو و حیفا از صحنهی روزگار حذف خواهند شد. رادیو را که روشن میکنم، سرودهای حماسی پخش میکند و از موشکهایی میگوید که به قلب تل آویو شلیک شده. موجهای مختلف رادیو را که میگیرم، اخبار جنگ طوری بازگو میشود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و زندگی جریان عادی دارد. شاید وخامت اوضاع را میدانند اما به روی خودشان نمیآورند. آمارهایی که در شبکههای اجتماعی منتشر میشود از کشته شدن بیش از هشتاد نفر از مردم عادی در حملات هوایی خبر میدهد. هنوز دو روز نیست که جنگ شروع شده.
نزدیک ظهر است که مامان میگوید نان تمام شده. برای خرید نان به بیرون میروم. در غرب و جنوب تهران دودهای غلیظ آتش را میبینم که به هوا بلند شده. در یادگار امام شمال و جنوب دو پمپ بنزین هست که صفهای کیلومتری برای آنها تشکیل شده است. به چند نانوایی سر میزنم. تعطیل هستند. بالاخره یک نانوایی را در خیابان بخشایش پیدا میکنم که باز است و صف طولانی جلوی آن تشکیل شده است. چارهای ندارم در صف میایستم. دو نفر با یک افغانستانی بحثشان میشود که چرا نان زیاد میخرد. بقیه هم وارد میشوند و به نانوا شکایت میکنند که چرا در این شرایط باید این تعداد نان به یک افغانی بدهد. مرد افغانستانی که سن و سالی هم دارد آرام میگوید مهمان دارد و دو نفر با طعنه به او حرفهای تندی میزنند. نانوا پول او را برمیگرداند و تعداد نانهایش را کم میکند. شاگرد نانوا میگوید آرد دارد تمام میشود. زنی که جلوی من ایستاده میپرسد فردا هم هستید؟ نانوا جواب میدهد یک هفته تعطیل خواهیم بود. زن زیر لب او را نفرین میکند. نانوا از همه میپرسد که چقدر نان میخواهند و به نفر پشت سر من میگوید که اگر کسی دیگر آمد بگویید نان تمام است. مرد میانسالی در صف میگوید ما بیشتر از اسرائیل از بیاعتمادی به هم آسیب میخوریم.
همهی خبرگزاریهای خارجی و شبکههای اجتماعی از تخلیهی تهران خبر میدهند. ترامپ هم پای کار آمده و گفته است تهران را ترک کنید. هر چند دیگر تهران خلوت شده است. در پارکینگ ساختمان ما از دوازده ماشینی که پارک بودند تنها یک ماشین دیگر بهجز ماشین من مانده است. خواهرم مدام زنگ میزند و نگران است اما مامان نمیخواهد که خانهاش را ترک کند. مقاومت مامان من را به دوران کودکی میبرد. یادم میآید شبی را که صدای آژیر جنگ کشیده شد و همه جا خاموشی زدند. خانهی ما در شیراز و نزدیک پادگان هوابرد بود. بابا در آن تاریکی لباسهای مرا تنم میکرد تا از خانه به سمت جایی که نمیدانم کجا بود ببرد. مامان خواهرم را که دو سالی کوچکتر از من بود در بغل داشت و اصرار میکرد که در خانه میماند. میگفت هر چی سر همه، سر ما. بابا دم در خانه با من منتظر بود و مامان در خانه نشسته بود. لج کرده بوده که هیچ جا نمیرود. صدای انفجاری که خیلی از ما دور نبود جدال مامان و بابا را پایان داد.
به آن دوران که فکر میکنم میبینم تصاویر مردانی که به جبههها رفته بودند در تلویزیون بیشتر از کارتونهای دوران کودکی به یادم مانده است. مردانی که در تمام کودکیم نقش آنها را بازی میکردم و به جنگ با دشمنان فرضی میرفتم تا با تیری خیالی به زمین بیفتم و به شهادت برسم. اما بابا تصاویر را که میدید صدای تلویزیون را کم میکرد تا با رادیوی کوچکی که همیشه و همه جا به همراه داشت موج بیبیسی را بگیرد. همیشه ساکش آماده جلوی در بود تا اگر خبری شد ما را از شهر دور کند. برعکسِ مامان که به تصاویر خیره میشد و جوری که انگار با خودش حرف بزند میگفت: خون ما که رنگینتر نیست. بعدتر وقتی به مدرسه رفتم دیگر جنگ تمام شده بود اما خبر قهرمانی مردانی که به جنگ رفته بودند تمام نشده بود. من از اینکه بابا به جنگ نرفته بود خجالت میکشیدم و میخواستم روزی قهرمان جنگی بشوم. حالا دوباره در چهل سالگی من در میدان جنگ هستم، اما جنگ با آن تصاویر قهرمانانه که در کودکی برایم ساخته شده بود فرق دارد. هیچ عاملیت و اختیاری برای من و تمام ساکنان این شهر وجود ندارد. تنها میشود کنار پنجره رفت و جرقههایی همچون شهاب سنگ را دید که آسمان را روشن میکند و بعد پدافندهایی که گلولههایی را رگباری به سمت آنها شلیک میکنند و بعد صداهای انفجاری که از دور و نزدیک به گوش میرسند و گاهی خانه را میلرزانند و معلوم نمیشود که چند زندگی دیگر دود میشود و به هوا میرود. جنگ شلیک به زندگی است و تنها بمبها هستند که نقش بازی میکنند و مردم زیر این بمبها تنها قربانی هستند و نه قهرمان.

خواهرم به من زنگ میزند و التماس میکند که بیایید لااقل کنار هم باشیم. میگویم آخر کرج هم امن نیست دوباره میگوید لااقل کنار هم هستیم. میگوید مامان را راضی کن که بیایید. گوشی را به دختر کوچکش میدهد. آوا میگوید دایی ما منتظریم بیایید اینجا من میترسم. نمیتوانم مقاومت کنم قول میدهم که میروم. بالاخره بعد از یک روز مامان راضی میشود که خانه را ترک کند. ساکش را میپیچد و تمام وسایل قیمتی و مدارک را هم در آن می گذارد. دیگر باورش شده است که جنگ شده است. به عکسهای بابا و وسایل خانه با یک حال عجیبی نگاه میکند. هی با خودش می گوید که هیچ اتفاقی نمیافتد. خانه برای مامان تنها یک چهاردیواری نیست تمام زندگی و گذشتهاش است. میگوید اگر من اینجا نباشم و این خانه را بزنند دیگر زنده بمانم برای چی؟ از رفتن پشیمان میشود و مینشیند. به او اطمینان میدهم که گفتند فقط جاهای نظامی را میزنند و مطمئن باشد که اتفاقی نمیافتد. به او میگویم که آوا مادربزرگش را میخواهد، گناه دارد این بچه، حالا یک مدت خانه آنها باش چه میشود آخر، بالاخره مامان خانه را ترک میکند.
خیابانهای تهران را گویی خاک مرگ پاشیدهاند. اتوبانها خلوت است و حتی دیگر پمپبنزینها هم خلوت شده است. در مسیر چند سوپر مارکت و یک بستنیفروشی باز هستند. همچنان دود را میتوان در جاهایی از آسمان دید. در تمام خروجیهای تهران ایست بازرسی گذاشتهاند. وقتی به این نیروهای نظامی نگاه میکنم که برای امنیت شهر حالا خیابانها را بند آوردهاند به یاد اعتراضات ۱۴۰۱ میافتم. چطور میتوانم در این شرایط به آنها اعتماد کنم. دیگر نه زمین و نه آسمان برایم امن نیست. احساس بیپناهی میکنم. هر چند مأموران ایست بازرسی با روی خوش برخورد میکنند و حتی یک بسیجی که روی پیراهنش هیئت محبّان زهرا نوشته است به ماشینها شربت تعارف میکند.
در کرج شدت بمباران کمتر است و مثل تهران هر شب نیست. تلویزیون در خانه روشن است و خبرهای انفجارْ رگباری در حال پخش شدن است. شوهر خواهرم میگوید که مجبور است فردا به سر کار برود و هیچ مرخصی در این شرایط به او ندادهاند. از صحبتهایش متوجه میشوم که بانکها بیشتر از مقداری مشخص پول نقد نمیدهند و باجههای بانکی هم معمولاً پول ندارند. نگران است که اگر کارت حساب بانکیاش مثل کارتهای بانک سپه از کار بیفتد چه کند. خواهرم میگوید که اگر تنها بود یک کولپشتی به دوشش میانداخت و میرفت اما با بچهی کوچک چه میتواند بکند. دختر خواهرم وسایل بازیاش را آورده و دورش جمع کرده و من را هم به بازی گرفته است. اما حواسش به اخبار تلویزیون پرت میشود که دارد بیمارستانی در کرمانشاه را نشان میدهد و آوارهایی که در آن عروسک بچهای جا مانده است. با وجود اینکه تا همین لحظهی پیش داشت میخندید و شیطنت میکرد به ناگهان بلند میشود و میرود در بغل خواهرم و گریه میکند. میگوید اونا بچهها رو هم میکشند. خواهرم میگوید نه با بچهها کاری ندارند. میگوید پس این عروسک مال کی بود. خواهرم نازش میکند. با چشمهای اشکآلود بر میگردد و به من نگاه میکند یک لحظه نگاهمان در هم قفل میشود. گویی از من انتظار دارد که حرف مادرش را تأیید کنم. نمیدانم وقتی به چشمان این کودک معصوم نگاه میکنم چه بگویم. به او لبخند میزنم و در دلم میگویم دایی جان بمبها کودک و بزرگ نمیشناسند.

یک روز بیشتر نمیتوانم در خانهی خواهرم تاب بیاورم. به تهران بر میگردم. میخواهم در این روزها آنجا باشم. اگر قرار است بسوزد سوختنش را ببینم. من که سالها از این شهر دور بودم و در کشورهای دیگر زندگی میکردم خوب میفهمم که مفهوم شهری که خانهام در آن است یعنی چه. خیابانها بیش از حد تاریکاند، در خیابان تنها چند ماشین و ایستهای بازرسی پیدرپی است. سکوت شهر مرا به وحشت میاندازد. به خانه میرسم. اینترنت به کل قطع شده و بر روی شبکههای خبری پارازیت است. ساعت نزدیک به دو و نیم شب است. هر شب در همین ساعتهاست که بمباران شروع میشود. خودم را میخواهم با خواندن کتاب سرگرم کنم اما بمباران شروع میشود. پشت پنجره میروم. یکی از انفجارها خیلی نزدیک است. میترسم. تا به حال در تمام شبهای قبل تنها نبودهام. ماشین را روشن میکنم به پارک پرواز میروم. آنجا مردم زیادی هستند. بعضیها نشستهاند و از آن بالا به شهر نگاه میکنند و حدس میزنند که کجاها را اسرائیل هدف قرار داده است. و بعضیها با خانواده و بساط خانه آمدهاند تا شب را در پارک بگذرانند و خیلیها هم پتو بر روی خودشان کشیدهاند و خوابیدهاند. با مردی همصحبت میشوم که بچههایش دارند با بچههای دیگر بازی میکنند. میپرسم چرا از تهران نرفته. میگوید رانندهی اسنپ است و قبل از جنگ هم نمیتوانسته خرج خانه را دربیاورد، حالا کجا میتواند برود. میگوید اگر جنگ ادامه پیدا کند و نتواند کار کند نمیداند چطور اجارهخانهاش را بدهد و از این بچهها نگهداری کند. میگوید این جنگ مال ما بدبختاست اونایی که پول دارند الان دارند توی ویلاهاشون آبتنی میکنند. به چشمانش نگاه میکنم، شاید تازه ۴۰ سال را رد کرده و هنوز جوان است. صدای بقیه دوباره توجهام را به آسمان تهران جلب میکند. آتشبازی ادامه دارد.
شبها تا صبح نمیتوانم بخوابم. از شب میترسم. دلم میخواهد اگر قرار است یکی از این بمبها به سمت من بیاید در لحظهی آخر آگاه باشم. دوست ندارم از خواب به خوابی ابدی بروم، اما نور روز امنیت بیشتری دارد، برای همین روزها میتوانم بخوابم. ظهر برای خرید سیگار رفتم بیرون، یک سوپر مارکت بیشتر باز نبود. با صاحب سوپر مارکت از بمباران دیشب صحبت کردم و گفتم نزدیک بود. گفت ساختمان نیروی انتظامی را در ونک زدهاند. سیگار را که به من میداد گویی متوجه نگرانی و تنهاییام شده بود. با خنده گفت این چهارشنبه سوری است نگران نباش به زودی جشن آزادی میگیریم. انرژی و خندهاش را که دیدم به او لبخند زدم. اینطور حتماً توانسته است هر روز به کارش ادامه دهد. بهتر است در آیندهای که دوست دارد زندگی کند تا در زمان حالی که آخرالزمانی است .
رادیو را روشن میکنم و با ماشین میگردم. رادیو از اصابت موشکهای ایرانی به تل آویو و خسارتهایی که نیروهای مسلح به اسرائیل وارد کرده است میگوید و سرودهای حماسی پخش میکند. تهران خلوت است و همچنان دود است که در جای جای آن میتوان دید که به هوا میرود. نمیدانم کی تهران دوباره به صلح برخواهد گشت. تصویر تمام کودکانی را که دیدهام به یاد میآورم. مخصوصاً چشمهای گریان آوا دختر خواهرم از ذهنم محو نمیشود. برای کودکی خودم که در جنگ گذشته است و برای کودکی آوا که دوباره دارد جنگ را تجربه میکند بغض میکنم.