23 اوت 2025

زندگی در بیروت در دوران جنگ داخلی

طارق العریس

بیروت شهری است که به دریا وارد می‌شود، دریایی که آن را احاطه می‌کند و در بر می‌گیرد. ساحل مدرن بیروت پر از پستی و بلندی است و در دل طبیعت پیش رفته. همچون فرزندی که از مادری سلطه‌جو فاصله می‌گیرد بیروتی‌ها دریا را از خود می‌رانند. آن‌ها جا و مکانی برای خود می‌طلبند و برای تأکید بر استقلالشان در ساحل آشغال تلنبار می‌کنند و بتن می‌ریزند. و دریا به نشانه‌ی تلافی‌جویی، کشتی‌های جنگیِ خارجیِ حامل بمب وبردگی را در آغوش خود جای می‌دهد.

دریای بیروت آتش نهفته در زیر هر موج را در لباس مبدّل می‌پوشاند، و هر بار که سطح آب پایین می‌رود هیاهویی به زبان‌های گوناگون به راه می‌افتد. این دریای پرآشوب صدای ناله‌‌های برخاسته از فراق عشاق تبعیدی و یاغیانِ عازم دیگر سواحل را به گوش بیروتی‌ها می‌رساند و آن‌ها را شکنجه می‌دهد. این دریا بیروتی‌ها را در اشک و آه غرق می‌کند، و میل پیوستن به تبعیدی‌ها و محو شدن با ایشان در آن سوی افق را در آن‌ها برمی‌انگیزد. 

با این همه، بیروتی‌ها برای کنار آمدن با دریا راه‌هایی را پیدا می‌کنند. در پای صخره‌های سنگلاخ ساحل بیروت کلاب‌های ساحلیِ خصوصی وجود دارد. برای بسیاری از بیروتی‌هایی که دوران جنگ داخلی ۱۹۹۰-۱۹۷۵ را از سر گذراندند این کلاب‌های ساحلی یگانه مجرای ابراز احساسات در ماه‌ها و سال‌های حصر و محاصره بود. مشتری‌های دائمیِ این کلاب‌ها زیر نور خورشید به بازی خطرناکی ــ بازی ممنوعی ــ مشغول می‌شدند تا جنگ را تاب بیاورند. این ساحل‌روهای بی‌باک برای شنا، حمام آفتاب و سفری کوتاه به ساحل، زندگیِ بچه‌های خود را به خطر می‌انداختند. این کارها نوعی دهن‌کجیِ آشکار به جنگ بود. 

اما این بیروتی‌هایی که از ماه مه تا اکتبر، هر روز، از صبح تا شب به ساحل می‌رفتند در جست‌وجوی چه چیز باارزشی بودند؟ آن‌هایی که هم‌زیستی با جنگ را برمی‌گزیدند به دنبال چه معنایی بودند؟ 

***

وقتی به سواحل مدیترانه فکر می‌کنیم، به یاد کوت دازور در فرانسه یا جزایر یونانی می‌افتیم. این سواحل قوه‌ی تخیل مردم را برانگیخته و الهام‌بخش رؤیاها و خیال‌پردازی‌های گوناگون شده است. در فیلم «عشاق تابستانی»، دختران و پسران جوان با شادی و حیرت به داخل آب آبی‌رنگ جزیره‌ی سانتورینی شیرجه می‌زنند. یوسف شاهین، کارگردان مصری، در فیلم «اسکندریه... چرا؟»، «استنلی بیچ» معروف را جاودانی کرد. او در این فیلم خاطراتِ خود از شهر دوران کودکی‌اش، دیگ درهم‌جوشی از عرب‌ها، اروپایی‌ها، مسلمانان، مسیحیان و یهودیان، را مرور کرد. در زمان جنگ جهانی دوم، اهالی اسکندریه در ساحل دور هم جمع می‌شدند و در «الکورنیش» ــ پیاده‌رویی ساحلی که کیلومترها ادامه دارد ــ به ماهی‌گیری، شنا و لاس زدن می‌پرداختند. شاهین دریا و جنگ را به هم می‌آمیزد تا اسکندریه‌ی خودش را ترسیم کند، اسکندریه‌ای که امواج و جریان‌های آب به صخره‌های ساحلی‌اش برخورد می‌کند و برمی‌گردد.

 

 

بیروت، واقع در شمال و شرق اسکندریه، فرهنگ ساحلیِ سرزنده‌ی خاص خود را دارد. بیروتی‌ها به شنا و غواصی مشغول می‌شوند و تخته نرد و راکت‌بال ساحلی (نوعی تنیس بدون تور) بازی می‌کنند. سابقه‌ی این فرهنگ به قرن نوزدهم و قهوه‌خانه‌های ساحلی‌ای مثل «حاج داوود» برمی‌گردد. یکی از آخرین بقایای این کافه‌ها «قهوة الروضة» است که به قهوه‌خانه‌ی شتیلا هم شهرت دارد و مشتریانش را خانواده‌ها، هنرمندان و گردشگرانی تشکیل می‌دهند که به دوران قدیم علاقه دارند.

این ساحل بخش جدایی‌ناپذیری از هویت بیروت است، به طوری که یکی از صخره‌های آن به نماد این شهر تبدیل شده است. همچون «برج ایفل» پاریس یا «مجسمه‌ی آزادی» نیویورک، تصویر «صخره‌ی کبوتر روشه» روی اسکناس‌های لبنان نقش بسته و حاکی از پیوند ناگسستنیِ این شهر با ساحل پر از صخره‌ی آن است. 

در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ سر و کله‌ی کلاب‌های ساحلی بتنیِ ساده‌ای ــ از جمله «لانگ بیچ» و «اسپورتینگ کلاب» ــ پیدا شد که به خط ساحلی بیروت زینت می‌بخشید. وقتی دهه‌ی ۱۹۷۰ فرا رسید، تفرجگاه‌های ساحلیِ‌ مجللی مثل «سامرلند»، مجهز به نایت‌کلاب، رستوران و زمین تنیس، در حومه‌ی جنوبیِ شهر ساخته شده بود. در سال ۱۹۸۰، گلوریا گِینور در «سامرلند» آواز خواند. آن شب، پدر و مادرم در حالی داشتند برای حضور در این کنسرت آماده می‌شدند که بنا به شایعات نیروی هوایی اسرائیل سرگرم تمهید مقدمات بمباران اردوگاه‌ پناهجویان فلسطینی بود که دقیقاً روبه‌روی این تفرجگاه مجلل قرار داشت.

جنگ به تدریج به سواحل بیروت نفوذ کرد. وقتی این شهر در سال ۱۹۷۵ دوپاره شد، سواحلی که از گزند جنگ در امان ماند در غرب خط فاصل قرار داشت. یکی از اولین نبردها اطراف تعدادی از هتل‌های ساحلی رخ داد و به «جنگ هتل‌ها» شهرت یافت ــ غاده السمان در رمان کابوس‌های بیروت تصویر گویایی از این جنگ را ترسیم کرده است. به‌رغم ویرانی، بعضی از کلاب‌های ساحلی، مثل «سن ژرژ»، که از بمباران آسیب دیده بودند به فعالیت خود ادامه دادند.

 

 

جنگ به سواحل بیروت حمله کرد اما نتوانست آن‌ها را محو کند. در واقع، جنگ این سواحل را به یگانه منفذ برای کسانی تبدیل کرد که در شهری جنگ‌زده و عاری از فضای سبز گیر افتاده بودند. بیروتی‌ها به این سواحل هجوم می‌بردند، نه به خاطر زرق ‌و برقشان بلکه چون فضایی برای تسکین درد و رنج جنگ بودند. در شهری که جنگی پانزده‌ساله به تدریج تاروپود جامعه را از هم گسیخت، به ساحل رفتن راهی بود برای زنده ماندن و خلق کردن. برای بسیاری، ساحل چیزی جز آخرین سپر در برابر مرگ نبود.

***

در زمان جنگ داخلی، خانواده‌ی من تصمیم گرفتند که در بیروت بمانند و مبارزه کنند. پدرم، که در آمریکا درس خوانده و زندگی کرده بود، نمی‌خواست که دوباره بیروت را ترک کند. شاید می‌ترسید که بیروت را ترک کند، مثل شخصیت پدر در فیلم «بیروت غربی»، ساخته‌ی زیاد دویری. در هنگام حمله‌ی اسرائیل در سال ۱۹۸۲، پدرم احساس سربلندی می‌کرد که یکی از هفت پزشکی است که در آن بیمارستان باقی مانده‌اند و جراحی‌های گوناگون را انجام می‌دهند. او از جای خود تکان نخورد و هر بار که مطبش بر اثر اصابت موشک یا انفجار بمب مخفی‌شده در خودرو آسیب دید آن را از نو ساخت. و وقتی دیگر نتوانست به کار ادامه دهد، ارثیه‌اش را فروخت و کل پس‌اندازش را خرج کرد تا مخارج زندگیِ ما را تأمین کند.

در دوران این جنگ طولانی، ما همچنان به مدرسه می‌رفتیم، هرچند به صورت نامنظم و گاه به گاه. مهمانی و ضیافت بخش مهمی از زندگیِ ما در زمان جنگ بود. برای دیدار با دوستان و خویشاوندانِ ساکن شرق بیروت از ایست‌های بازرسی رد می‌شدیم یا در هنگام تعطیلیِ فرودگاه بیروت به سوریه و قبرس می‌رفتیم تا سوار هواپیما شویم. به این ترتیب با کمبود آب و برق و سوخت مقابله می‌کردیم و با شجاعتی عجیب و پافشاری بر شور زندگی در برابر خشونت عرض اندام می‌کردیم.

حالا که به گذشته می‌اندیشم به خود می‌گویم که شاید نباید در بیروت می‌ماندیم. برای زنده ماندن در آن شرایط مجبور بودیم که احساس ترس را در خود سرکوب کنیم. پدرم همیشه به ما یادآوری می‌کرد که ما شجاع هستیم. ما هرگز به پناهگاه نمی‌رفتیم، حتی وقتی که بمب‌ها به جایی نزدیک ما اصابت می‌کردند؛ ما اجازه نمی‌دادیم که شبه‌نظامیان در آپارتمان‌های خالیِ ساختمانمان سکونت کنند؛ و برای نادیده گرفتن کمبودها آب می‌خریدیم و آن را در آشپزخانه، اتاق زیرشیروانی و حتی وان حمام ذخیره می‌کردیم. ما مواد غذایی، خمیر دندان، مواد شوینده و ادویه را انبار می‌کردیم. در یکی از بدترین دوره‌های جنگ، پدرم تعداد زیادی بطری آب معدنیِ «پریه» و قوطی سیب‌زمینیِ آب‌پز خرید، یعنی تنها اجناس موجود در یگانه سوپرمارکت بازی که پیدا کرده بود. به یاد می‌آورم که در آن روزگار کیسه‌های خرید حاوی اقلام غذاییِ عجیب و غریبی بود که به جزئی از رژیم غذاییِ ما در زمان جنگ تبدیل شده بود.

 

 

ما راهی پیدا کردیم تا در کنار جنگ، در میان بمب‌ها و آدم‌ربایی‌ها، و در کشمکش با کمبود آب و برق و سوخت زندگی کنیم. در عین حال، ما دریا را داشتیم و می‌توانستیم مثل دیگر بیروتی‌ها هر روز به ساحل برویم، به‌ویژه وقتی که کسب‌وکار کساد و مدرسه تعطیل بود.

پدرم، که به شکلی غیرمنتظره در سال ۱۹۸۷ از دنیا رفت، اکثر روزها از نُه صبح تا یک بعد از ظهر به درمانگاهش می‌رفت. هر روز قبل از ترک محل کار به من زنگ می‌زد ــ البته وقتی که تلفن‌ها کار می‌کرد ــ و می‌پرسید که آیا باید به خانه بیاید و مرا به ساحل ببرد یا اینکه مادرم مرا به ساحل خواهد برد.

وقتی که تابستان به پایان می‌رسید پوستمان به شدت برنزه شده بود. مردم برای درست کردن روغن آفتاب از مواد گوناگونی استفاده می‌کردند، بعضی پپسی و آبجو و بعضی دیگر پروکساید و مرکورکروم را به کار می‌بردند. البته کرم معروف «امبر سولار» (Ambre Solaire) هم در بازار موجود بود که بعدها جایش را به کرم ضدآفتاب «لنکستر» داد که پوست را برنزه می‌کرد. سفید ماندن در تابستان نوعی ناهنجاری، بیماری و نشانه‌ی در خانه ماندن و تن دادن به خشونت جنگ بود. وقتی تابستان آغاز می‌شد، مادر و خواهرم که از سفیدبودن خود شرمسار بودند جایی دور از بقیه، کنار صخره‌ها، می‌نشستند. بعد از چند روز که پوستشان کمی تیره می‌شد به دوستانِ خود می‌پیوستند و زیر آفتاب مثل بقیه و با آن‌ها برابر می‌شدند.

من به ماهی‌گیری و غواصی می‌پرداختم و برای خواهرم صدف‌ دریایی جمع می‌کردم تا آن‌ها را روی میز آبی‌رنگ کوچکی کنار تختش قرار دهد. خمیری را که به‌عنوان طعمه‌ی ماهی‌گیری به کار می‌بردم خودم درست می‌کردم: کره را ذوب می‌کردم و آن را با آرد و آب مخلوط می‌کردم. من ساعت‌ها ماهی‌گیری می‌کردم. همیشه در جای مشخصی به این کار می‌پرداختم و یکه و تنها در دنیای خود غرق می‌شدم. در اغلب مواقع ماهی‌های کوچکی به اسم «مواسطة» (ماهی صافی خالدار) می‌گرفتم که وقتی آن‌ها را از قلاب جدا می‌کردم انگشتانم را نیش می‌زدند. در پایان روز، ماهی‌ها را به خانه می‌بردم و اصرار می‌کردم که خودم آن‌ها را تمیز کنم و بپزم. شکم کوچک این ماهی‌ها را با قیچی مانیکور مادرم پاره می‌کردم و بعد آن‌ها را در آشپزخانه‌ سرخ می‌کردم، آشپزخانه‌ای که به علت قطع برق فقط با نور ضعیف فانوس روشن شده بود.

ساحل دیگر صرفاً جایی برای تفریح و سرگرمی نبود بلکه فضایی برای خلق واقعیتی در کنار واقعیت جنگ بود. اما خلق این واقعیتِ جدید پرهزینه بود. چند بار مجبور شدیم که به علت وخامت ناگهانیِ اوضاع وسایلمان را جمع کنیم و شتابان به خانه برگردیم؟ چند بار پس از شنیدن صدای انفجار وانمود کردیم که از بمباران خیلی دور هستیم؟ گرچه نقاب شجاعت به چهره می‌زدیم، اما آسیب‌پذیر و در معرض خطر بودیم و نیاز مبرمی داشتیم که در کنار یکدیگر باشیم. در نتیجه، زیر آفتاب بازی و وراجی می‌کردیم و لاس می‌زدیم.

ما در «پیسین ناتورِل» (استخر طبیعی)، که به «کریک الموج» (جویبار ساحلی) هم شهرت داشت، شنا می‌کردیم، یعنی در خور یا خلیج کوچکی که به استخر شبیه بود و جریان آبش ما را جلو و عقب می‌برد. پسربچه‌های بی‌پروایی که شناگران خوبی بودند به داخل آب شیرجه می‌زدند تا با موج همراه شوند اما زخمی و کبود از آب بیرون می‌آمدند.

 

 

خلیج پرزرق و برقِ ما که به افق چشم دوخته و بین آب و آتش محصور شده بود، توهم آزادی را به ما القا می‌کرد. آنجا چنان سرخوش و سرمست و سرزنده و بی‌باک می‌شدیم که در هیچ جای دیگری ممکن نبود. حمام آفتاب می‌گرفتیم و غواصی می‌کردیم. این کارها فقط نوعی فرار از جنگ نبود بلکه جست‌وجوی چیز باارزشی بود که گم شده بود و باید هر روز به آرامی پیدا و از نو خلق می‌شد.

ما مثل ساحل‌گردهایی (beachcombers) بودیم که در ساحل دنبال چیزهای باارزش می‌گردند.

***

با نگاهی به گذشته می‌‌توان گفت که ما همیشه در حال جست‌وجو (combing) بودیم و این امر به شعائر و مناسک روزمره‌ی ما در زیر آفتاب معنای تازه‌ای می‌داد. به خوبی به یاد می‌آورم که در «کورال بیچ هتل» نایت‌کلابی به اسم «Beachcomber» (ساحل‌گرد) وجود داشت که در سراسر دوران جنگ، مردم در آن کوکتل جامائیکا می‌نوشیدند و می‌رقصیدند.

در ادبیات جنگ، واژه‌ی combing در اشاره به عملیاتی نظامی به منظور پاکسازیِ منطقه از شورشیان و مهاجمان به کار می‌رود. در گویش محلی لبنانی، «مُشط» نه تنها به معنای شانه (comb) بلکه همچنین به معنای خشاب مسلسل است، پر از فشنگ‌های به‌هم‌فشرده‌ای که به صورت جنون‌آمیزی به هر سو شلیک می‌شوند. من در دوران جنگ با صدای گلوله‌ به خواب می‌رفتم. گلوله‌ها مثل لالایی‌ای بود که مادران هنگام نوازش کردن موی کودکانشان می‌خوانند.

شانه زدن یعنی مرتب کردن مو. ما روز را با این آیین صبح‌گاهی آغاز می‌کنیم. شانه ــ یکی از نخستین ابزارهایی که انسان به آن دسترسی داشت ــ بی‌نظمی را از بین می‌برد و با حرکاتی منظم و مستمر چیزهای ناخواسته و مزاحم را می‌زداید. شانه زدن نوعی هرس کردن است، نوعی مقاومت در برابر علف‌های هرزی که می‌خواهند چمن‌زار، باغ یا باغچه‌ای را که با عشق و علاقه‌ی شدید و سعی و کوشش فراوان پرورش داده‌ایم اشغال کنند. وقتی موهای خود را به دقت شانه می‌کنیم، اضطراب را فرو می‌نشانیم و از بین می‌بریم. 

ای آرایشگر موهایش را شانه بزن

آهسته آهسته، مبادا که او را بیازاری

چون او دختری نجیب است

که به ناز و تنعم عادت دارد

در این لالاییِ سنتی، که در روز ازدواج برای عروس می‌خوانند، شانه کردن دردناک شمرده می‌شود زیرا مستلزم باز کردن گره از زلف مجعد است. این درد جداییِ دختری است که دارد خانه را ترک می‌کند. شانه زدن اضطراب دختر را فرو می‌نشاند زیرا بر امر آشنا تأکید می‌کند و خانه را از نو می‌سازد، همان خانه‌ی ما در ساحل در دوران جنگ.

ماهی‌گیری، شنا کردن و حمام آفتاب گرفتن شکل‌های گوناگونی از شانه کردن است که در دوره‌ی جنگ انجام می‌دادیم. شانه کردن و آراستن را در میان حیوانات هم می‌توان دید. میمون‌ها و گوریل‌ها، خویشاوندان نزدیک ما، هم خود را تمیز می‌کنند و می‌آرایند، نه فقط برای پاک کردن بدن از شپش و دیگر حشرات موذی بلکه همچنین برای ابراز وفاداری، عشق، محبت، پشیمانی و غم و اندوه.

ما به لطف شانه زدن و آرایش کردن و خودآراستن در شهری جنگ‌زده توانستیم پیوندی اجتماعی متعلق به زمانی دیگر و گونه‌هایی دیگر را احیا کنیم. این کارها به ما اجازه داد که تمدن را دوباره آغاز کنیم و با تکیه بر ماهی گرفتن، شنا کردن و حمام آفتاب گرفتن آن تمدن را از نو بسازیم. در فضای آسیب‌پذیر ساحل، جایی که بدن‌ها در معرض نور آفتاب و گلوله‌های سرگردان جنگ داخلی لبنان بود، جامعه‌ی جدیدی با تکیه بر صمیمیت روزمره پدید آمد.

من در دوران جنگ با صدای گلوله‌ به خواب می‌رفتم. گلوله‌ها مثل لالایی‌ای بود که مادران هنگام نوازش کردن موی کودکانشان می‌خوانند.

از حضرت محمد احادیثی درباره‌ی شانه کردن مو وجود دارد. در یکی از این احادیث، پیامبر اسلام مسلمانان را به دندانه‌های شانه تشبیه می‌کند: «إنّ الناس مِنْ عَهْدِ آدَمَ إِلَى يَوْمِنَا هذا مِثْلُ أسْتَانِ الْمُشْطِ، لَا فَضْلَ لِعَرَبِیٍّ عَلَى عَجَمِيٍّ، وَ لَا لِأَحْمَرِ عَلَى أَسْوَدَ إِلَّا بِالتَّقْوَى.» ]«به درستی که مردم از زمان آدم تا امروز، مانند دندانه‌های شانه هستند. هیچ عربی بر غیر عرب و هیچ سرخ‌پوستی بر سیاه‌پوست برتری ندارد، مگر به واسطه‌ی تقوا.»[ 

در این حدیث، شانه الگوی برابری، کثرت و صمیمیت است. شانه با تبعیض نژادی و قومی، و دودستگی‌های فرقه‌ای و سیاسی‌ای که در زمان جنگ لبنان را در کام خود فرو برد، مقابله می‌کند. شانه، که قدرت جدا و طرد کردن دارد، در عین حال می‌تواند ضمن به رسمیت شناختن تفاوت‌ها و آسیب‌پذیری‌های آدمیان آن‌ها را با یکدیگر متحد سازد. ساحل‌گردانِ بیروت به همان شکلی که خدا آن‌ها را آفریده بود ــ برابر و برهنه زیر آقتاب ــ از جنگ و تفرقه جانِ سالم به در می‌بردند.

در حدیث دیگری، پیامبر اسلام در حال گذار از زندگی به مرگ، و از زمین به آسمان، شانه زدن را هم‌تراز و هم‌ردیف بو کشیدن و به یاد آوردن می‌شمارد. در شب معراج، حضرت محمد بوی خوشی را به یاد می‌آورد و از جبرئیل می‌پرسد که منشأ این بو چیست. جبرئیل پاسخ می‌دهد که این بوی آرایشگر دختر فرعون است. بنا به برخی روایت‌ها، وقتی شانه از دست این زنِ آرایشگر افتاد او «بسم‌ الله» گفت و به این ترتیب معلوم شد که به خداوند ایمان دارد و فرعون را خدا نمی‌داند. در نتیجه، به دستور فرعون او را در آتش افکندند.

بر زمین افتادن شانه هویت واقعیِ آرایشگر را افشا می‌کند و به شهادت او می‌انجامد. او پس از شهادت به آسمان عروج می‌کند، جایی که بوی خوش‌اش به مشام پیامبر اسلام می‌رسد. حضرت محمد پس از شنیدن داستان زندگی این آرایشگر، این ماجرا را برای مؤمنان بازگو می‌کند. بنابراین، شانه زدن حافظه را به کار می‌اندازد و سبب می‌شود که به یاد بیاوریم که پیامبر اسلام در معراج چه گفت و بر او چه گذشت. علاوه بر این، شانه زدن مثل آن است که وقتی آسیب‌پذیریم گذشته را زیر و رو کنیم تا داستان‌ها و وقایعی را برای دیگران تعریف کنیم.

امروز شانه‌ی من هم بر زمین افتاد و دنیای ازدست‌رفته‌ای را به یاد آوردم که در درونم به زندگی ادامه می‌دهد. زندگیِ ساحلی‌ای که در بحبوحه‌ی جنگ خلق کردیم منظره‌ای است که یک نقاش با ضربات متعدد قلم مو بر بوم آفریده است.

جریان آبی که به صخره‌ها می‌خورد و برمی‌گردد جریان حافظه را تنظیم می‌کند. با هر موج و حبابی که روی آن تشکیل می‌شود، تصاویر قدیم و جدیدی به یاد می‌آید. بچه‌هایی مثل من در وان حمام هم حباب درست می‌کردیم، زیر آب می‌رفتیم و موجی به راه می‌انداختیم که کف حمام را پر از آب می‌کرد؛ این حباب‌ها تماشاخانه‌ی حافظه‌اند. هر حبابی که می‌ترکد، گذشته‌ای آکنده از رنج و سرمستی را در یادها زنده می‌کند.

امروز این حباب‌ها مرا به یاد ساحل‌گردی در بیروتِ زمان جنگ می‌اندازد و مرا به ۱۹۸۵، سال عروس دریایی، می‌برد.

***

ما قبلاً هرگز عروس‌های دریایی را ندیده بودیم، یا شاید فقط من بودم که یادم نمی‌آمد که آن‌ها را دیده‌ام. وقتی سر و کله‌ی عروس‌های دریایی پیدا شد شاخک‌های خود را طوری باز کردند که نوعی میدان مین آبی ایجاد شد. این موجودات، که مردم پیدایش آن‌ها را به آلودگی نسبت می‌دادند، پیام‌آور مصیبتی بزرگ بودند. گویی خدایان آن‌ها را فرستاده بودند تا ما را به جرم گستاخی و دهن‌کجی به جنگ و انکار درد و رنج «واقعیِ» دیگران مجازات کنند.

سر و کله‌ی عروس‌های دریایی از اعماق دریا و از دوردست پیدا شد و به جشن جنگ پیوستند. بربرها وقتی به رومی‌ها حمله کردند که آن‌ها روی تپه‌های شهر جاودانیِ خود بساط ضیافت گسترانده بودند؛ ما هم در معرض حمله‌ی غافل‌گیرانه‌ی موجودات دریایی‌ای قرار گرفتیم که نیش می‌زدند و ما را برای همیشه از خواب غفلت بیدار کردند. روز حساب فرا رسیده بود.

 

 

آن تابستان، لبنان در آتش «جنگ اردوگاه‌ها» (حرب المُخَیِمات) سوخت. در این نبرد شبه‌نظامیان لبنانیِ وفادار به رژیم بعثی سوریه علیه نیروهای فلسطینی یاسر عرفات و حامیان لبنانی‌شان می‌جنگیدند. بیروتی‌ها فکر می‌کردند که عرفات و جنگجویانش به لطف سرازیر شدن دلارهای نفتیِ کشورهای عرب خلیج فارس ثروتمند شده‌اند. می‌گفتند که وقتی شبه‌نظامیان لبنانی اردوگاه‌ها را محاصره کرده و به روی ساکنانش آتش گشوده‌اند، جنگجویان فلسطینی به طرف آن‌ها شکلات کدبری (Cadbury) و میوه‌های غیربومی پرتاب کرده‌اند. چنین حکایت‌ها و شایعات و لطیفه‌هایی که درباره‌ی «جنگ اردوگاه‌ها» بر سر زبان‌ها بود، بر کشتار و قتل‌عام سرپوش می‌نهاد.

آن سال، مدرسه‌ها زودتر تعطیل شدند و فصل ساحل‌گردی طولانی‌تر شد. اما فقط شجاع‌ترین آدم‌ها به ساحل می‌رفتند: خانواده‌ی من و بعضی دیگر، یعنی دو دوجین بچه و بزرگسال، به ساحل‌گردی روزانه ادامه دادیم. یک روز وقتی سرگرم شنا کردن در «کریک الموج» بودم صدای گلوله‌هایی را شنیدم که سوت‌زنان از بالای سرمان می‌گذشتند. اردوگاه‌ها خیلی دور نبودند، اما برای بیروتی‌هایی که در هنر تفکیک و دسته‌بندی اتفاقات زندگی مهارت یافته بودند سه چهار کیلومتر فاصله هم به اندازه‌ی کافی دور به شمار می‌رفت. من و بقیه‌ی بچه‌ها سعی کردیم که به بازی ادامه دهیم تا اینکه دیدیم یک نفر از رستوران مُشرف به ساحل با دست به چیزی اشاره می‌کند. فریاد می‌زد و به چیزی اشاره می‌کرد! فریاد می‌زد و به چیزی اشاره می‌کرد! داشت به مردی اشاره می‌کرد که زیر آفتاب دراز کشیده بود، نزدیک جایی که معمولاً پدر و مادرم و دوستانشان می‌نشستند. در آن هیاهو، مردم شروع به دویدن کردند، بی‌آنکه بدانند چه اتفاقی افتاده است.

آن مرد کسی نبود جز احمد. گلوله به سرش اصابت کرده بود.

احمد پسر یکی از دوستان خانوادگیِ نزدیکمان بود، بزرگ‌ترین فرزند در میان سه پسر و یک دختر. او بیست‌ودو سه سال بیشتر نداشت، بلندقد و خوش‌سیما بود، شناگری شجاع و ساحل‌گردی پرشور. سراسر تابستان حمام آفتاب می‌گرفت و مشغول شنای پروانه بود. گلوله پشت سرش را شکافته بود. او حدود ده روز در اغما و حالت نباتی به سر ‌برد و سرانجام از دنیا رفت. وقتی در بیروت و لندن در بیمارستان بود به عیادتش رفتم. برای ورود به اتاقش باید دستکش می‌پوشیدم و ماسک به صورت می‌زدم.

پزشکان هرگز گلوله را از سر احمد بیرون نیاوردند. نتوانستند. گلوله به جزئی از وجود او تبدیل شد. توده‌ی خاکستری مغزش خود را دور گلوله پیچید و آن را همچون کودک گمشده‌ی جنگ‌زده‌ای که سرانجام مأمن و پناهگاهی یافته است در آغوش گرفت. احمد این شیء خارجی را بغل کرد و طوری به آن چسبید که گویی به خود زندگی چنگ زده است. 

ساحل‌گردیِ ما دیگر نمی‌توانست جنگ را دور نگه دارد یا آن گلوله‌ی جنگی را از سر احمد بیرون بیاورد. جنگ سرانجام به سراغ ما آمده بود و مجبورمان کرد که اصول و ضوابطش را بپذیریم.

***

آن سال، ۱۹۸۵، به آیین‌های خودآرایی و پرسه‌زنی و جست‌وجوی ما، به ابداع روزانه‌ی واقعیت در کنار شهر، پایان داد. توهم هم‌زیستی با جنگ در آن قلمرو بسته‌ی شاد و سرخوش سرانجام از بین رفت. آن تابستان، خواهرم ازدواج کرد و از خانه رفت؛ زنی که مرا بزرگ کرده و پانزده سال در خانه‌ی ما زندگی کرده بود ما را ترک کرد؛ ارزش پوند، واحد پول لبنان، یک‌شبه سقوط کرد و باقی‌مانده‌ی پس‌انداز پدر و مادرم را بر باد داد؛ و برادرانم پس از فارغ‌التحصیلی از کالج به خارج رفتند.

۱۹۸۵ سالی بود که در دوازده‌سالگی به بلوغ رسیدم.

گلوله‌ای که احمد را به خواب برد همه‌ی ما را از خواب زیر آفتاب بیدار کرد. فهمیدیم که دیگر نمی‌توانیم شنا کنیم، ماهی بگیریم، یا راکت‌بال ساحلی بازی کنیم. جنگ سرانجام در ساحل به سراغمان آمد.

من گلوله‌ی احمد را از یاد نبرده‌ام، گویی این گلوله در سرم جای گرفته است. پوکه‌ی داغ فلزی‌اش اجازه نمی‌دهد که چیزی را فراموش کنم یا بی‌اهمیت بشمارم. سوراخ درون سر احمد به دروازه‌ای به روی زندگی‌ای تبدیل شد که در آن رنج بردم، عشق ورزیدم و سرگردان شدم. نمی‌توانم بگویم که جنگ از نظر روانی به من آسیب رساند؛ شاید به خودم اجازه نداده‌ام که چنین چیزی را تجربه کنم. من این واقعیت را پذیرفته‌ام که این گلوله را نمی‌توان از سر خارج کرد، پذیرفته‌ام که در مغزم جا خوش کرده است و من به شیوه‌ی خود به آن چسبیده‌ام. این گلوله به روزنه‌ای برای ورود و خروج خاطراتی تبدیل شده که مثل آب و هوا و زباله می‌آیند و می‌روند. من نمی‌توانم مثل بیروتی‌ها روی آن بتن بریزم و دفنش کنم.

خاطره‌ای که از دوردست، در جزر و مد، شناکنان به سویم می‌آید، در نوشته‌هایم تجلی می‌یابد. جریان خاطره شبیه به جریان آب است، آبی که همواره در حال ورود و خروج از خلیج «کریک الموج» است. وقتی که امواج به صخره‌ها می‌خورند بدن شناگران شجاع درد می‌گیرد و کبود می‌شود، و ساحل‌گردانِ سالخورده سرانجام می‌پذیرند که آسیب‌پذیرند.

هنوز می‌توان ردپای جنگ را در بعضی از ساختمان‌های بیروت دید؛ جای زخم گلوله‌ی احمد هم هنوز در من باقی است و به من اجازه می‌دهد که دوران کودکی‌ام، زندگی‌ام در جنگ، را به یاد بیاورم و فراموش کنم.

 

برگردان: عرفان ثابتی


طارق العریس استاد صاحب کرسی مطالعات خاورمیانه در دارتموث کالج در آمریکا است. آنچه خواندید برگردان فصل دوم از کتاب زیر است:

Tarek El-Ariss (2024), Water on Fire: A Memoir of War, Other Press.