
01 اکتبر 2025
مولانا و چالش معنویت طربناک
هوشمند دهقان
*به مناسبت روز بزرگداشت مولانا (۸ مهر)
جلالالدینِ جوان، تنها بیستویک سال داشت که به قونیه، تختگاه سلجوقیان روم، قدم نهاد. این شهر در بسیاری از جنبهها، از موقعیتی ویژه برخوردار بود: از یک سو، منزلگاه اقوام گوناگونی از جمله فارسزبانها، ترکها، اعراب، کردها و جمعیت قابل توجهی از یهودیان، یونانیان و نیز ارامنه بود؛ بهعلاوهی آنکه، پادشاهیِ ارمنی کیلیکیا، در ۱۶۰ کیلومتری جنوبشرقیِ آنجا قرار داشت. و از سوی دیگر با دنیای یونانیمآبِ بیزانس در غرب، فاصلهی کوتاهی داشت.[1]
همچنین، در طی سدهی سیزده میلادی، مهاجران از سراسر ایرانزمین، به ویژه از «خراسان بزرگ» ــ پیش و پس از هجوم مغولان ــ به آنجا پناه آورده و با خود، خردهفرهنگهای رنگارنگی را به همراه آوردند. مولانا نیز، با گذر از منازل مختلف، سههزار کیلومتر پیموده بود تا از ولایت بلخ[2]به قونیه برسد. در قونیه اما او با دنیایی متفاوت روبهرو شد.
در جامعهی چندفرهنگی و گشودهی قونیه، دو عامل هنری و فرهنگی، نقشی پررنگ و بسزا در شکلدهی هویت اجتماعی این شهر ایفا میکردند: موسیقی و شعر.[3]
خود مولانا در این باره میگوید «در ولایت و قوم ما از شاعری ننگتر کاری نبود.[4]ما اگر در آن ولایت میماندیم موافق طبع ایشان میزیستیم و آن میورزیدیم که ایشان خواستندی مثل درسگفتن و تصنیفِ کتب و تذکیر و وعظ گفتن و زُهد و عملِ ظاهر ورزیدن.» اما در قونیه «از بیم آنکه» شنوندگانِ سخنش «ملول نشوند»، مولانا به سرودن شعر رو آورد.[5]
شمسالدین احمد افلاکی، اختربین و مناقبنویس سدهی چهارده، که تنها چند دهه پس از مولانا در قونیه میزیست، از زبان مولانا مینویسد که مردم روم (ناحیهی آناتولی و از جمله، شهر قونیه) خوش الحان و «اهلِ طرب»اند.[6] از گزارشهای افلاکی بهخوبی پیداست که در کوچه پسکوچههای قونیه، نوای سازهای مختلف به گوش میرسید و موسیقی و ترانهخوانی بخشی از زیست اجتماعی اهالی بود. شاید نغمهی دف، نی، بربط، سرنا، چنگ، دهل، رباب و طنبور، که از جای جای دیوان شمس و مثنوی معنوی به گوش میرسد، آوای همان سازهایی باشد که در قونیهی آن روزگار به گوش میرسید.
افلاکی از جمله مینگارد، شبی مولانا، در حال بازگشتن از یک مجلس پرشور سماع، گذرش به محلهی ارامنه افتاد و با شنیدن صدای ربابی که از درِ «شرابخانهای» بهگوش میرسید ایستاد و بعد، شروع به چرخزدن کرد و تا نزدیک صبح، در «نعره و صباح» بود. طوری که ارامنهی محله، از خانههای خود بیرون دویده و به پای مولانا افتادند.[7]
بهگفتهی مایکل پایفر، پژوهشگر در سدههای میانه و استاد تاریخ فرهنگی ارامنه در دانشگاه میشیگان، مولانا [در قونیه] لزوماً بهدنبال موسیقی نمیگشت؛ او آن را همانطور که انتظار میرفت، در کوچه و بازار، بهعنوان بخشی از زندگی روزمره در قونیه مییافت.[8]
حتی معماری شهر، علاقهی مردم قونیه به موسیقی و زندگی طربناک را هویدا میساخت. چنانکه روی یکی از کاشیهای بهجا مانده از «کوشک قونیه»، کاخ فرمانرواییِ پادشاهان سلجوقیِ روم، متعلق به سدهی دوازده میلادی، تصویر نوازندهی عود دیده میشود.[9]

طبق گزارش افلاکی، در قونیهی همروزگار مولانا، تعداد شایان توجهی از خوانندگان و نوازندگان زن نیز وجود داشتند که زبدهی آنان، در شبهای آدینه، در مجالس زنان درباری و محتشم میخواندند و مینواختند.[10]
بهگفتهی افلاکی، یکی از زنان نوازندهی قونیه، طاوس نام داشت، زنی «بهغایت خوشآواز» و «شیرینساز» که در میان بازار، حجرهای داشت، و «از لطافتِ چنگ او تمامتِ عاشقان، اسیر چنگ او گشته بودند.»[11] گزارش افلاکی، گرچه خالی از اغراق ادبی نیست، اما بر حضور زنان در حوزهی موسیقی قونیه، صحه میگذارد.
اکنون مولانا چگونه میتوانست در این محیط طربناک رخنه کند؟ اگر در ولایت خود مانده بود میتوانست مجلس درس و وعظ بگستراند اما اینجا مردم حالوهوای دیگری داشتند. خودش میگفت: «آخر آدمی بنگرد که خلق را در فلان شهر چه کالا میباید و چه کالا را خریدارند آن خَرد و آن فروشد...»[12] آیا باید بساط درس را برمیچید و دکانِ طرب میگشود؟
***
در این گیرودار بود که شبی از شبهای نوامبر ۱۲۴۴م، در دکهای بیرون از «خان برنجفروشان»[13]، مولانا با «بوالعجبْ» مردی شصتساله، سیاهپوش، جامهی نمدین بر تن، رودررو شد. مکان دیدار آن دو، بعدها به محل «تلاقی دو دریا» معروف شد.[14] دریای دوم، شمس بود، شمس تبریزی. آوارهمردی، که شهر به شهر، و کو به کو، به دنبال گمشدهاش میگشت. امروزه بهلطف نسخههای مختلفی که در موزهی قونیه، کتابخانههای ترکیه، و بعدها در کتابخانههای تهران، از «مقالات شمس» به دست آمده است، شمس تبریزی دیگر آن مرد اثیری نیست که «لحظهای بر صحنه ظاهر شود و بهطور تراژیک ناپدید گردد»[15] جوری که بتوان حتی وجود خارجی و واقعیاش را نیز انکار کرد.
اکنون میدانیم که شمس تبریزی که بود و از کدام خانواده برآمد.[16]میدانیم که او مردی سخت عجیب اما واقعی بود. میدانیم که فقیه بود[17] یا دستکم دانش فقهی داشت، اما شطرنج بازی میکرد.[18] ظاهرش نیز غریب بود: پیوسته جامهای مشکی و نمدین میپوشید[19]و ریش نمیگذاشت.[20] به نوشتن باور نداشت و چون سقراط، هرگز چیزی ننوشت و این دیگران بودند که سخنانش را به روی کاغذ میآوردند.[21] در امور معنوی سختگیر بود اما بیریایی و راستگوییِ «کافران» را دوست میداشت. میگفت، هنر در این است که شیخ خود را ببینی که در «خرابات» نشسته و با «خراباتیان» لقمه میخورد اما چنان به شیخ خود معتقد باشی که گویی او را در حال راز و نیاز میبینی.[22] پیداست که او، با وجود سختگیری در ارزیابی افراد، تعریف متفاوت و گشادهدستانهای از معنویت داشت.
به علاوه، او بسیار میدانست،[23] اما اهل انباشتنِ دانش نبود و برای آن، اهمیت والایی قائل نبود. این بود که در نخستین روزهای همنشینی با مولانا از او خواست که کتابهای دیگران را نخوانَد.[24] در دو روایت شبهافسانهایِ برجامانده از نخستین دیدار آن دو در قونیه، در یکی، کتابهای مولانا در آتش میسوزند، و در دیگری، شمس، کتابهای او را در آب میاندازد.[25]
شمس، در مقابل، موسیقی را تا حد «وحی ناطق پاک» و نوای چنگ را تا حد «قرآن فارسی» بالا میبرد و میستود.[26]
شمس برای سماع نیز ارزش فوقالعادهای قائل بود. در حالی که بنابر نوشتهی سپهسالار ــ قدیمیترین زندگینامهنگار مولانا ــ تا پیش از دیدار شمس در قونیه، مولانا هرگز سماع نکرده بود،[27] شمس در نوجوانی، سماع آموخته بود و در شصتسالگی هنوز به یاد داشت که مربیاش او را «چون مرغکی» میچرخاند.[28] او رقص را چنان میدید که «گویی برگ است که بر روی آب میرود.»[29] به گفتهی زرینکوب، شمس «از تجربهی سالهای جستجو به این نتیجه رسیده بود که طریقهای که میتواند حجابی را که بین انسان و خدا هست از میان بردارد، جز سماع نیست.» و اینکه «گرایش به سماع» انسان را از «تظاهر به عفت و طمأنینه و سکون و وقارِ» تصنعی میرهاند.[30]
جوهر سخن شمس این بود که: سماع در ذات خود بد نیست، و تأثیر آن به شخصِ سماعکننده بازمیگردد
شمس در مورد سماع، دیدگاه نسبتاً مدرنی داشت. او میگفت: همهچیز بستگی به این دارد که چه کسی سماع کند و برقصد. سماع، حالوهوای انسان را، هر طور که باشد، تشدید میکند. اگر حالت شنونده، در حالوهوایی معنوی باشد، سماع، معنویت را در فرد شنونده شدت میبخشد. خلاف آن نیز صدق میکند: سماع، افکار هوسآلوده را نیز تند و تیزتر میکند. در نتیجه، این سماعکننده است که باید درستکردار باشد. جوهر سخن شمس این بود که: سماع در ذات خود بد نیست، و تأثیر آن به شخصِ سماعکننده بازمیگردد.[31]
مولانا، علاوه بر سماع، با موسیقی نیز که ملازم سماع بود، پیش یا پس از دیدار شمس، الفت یافت. طوری که رباب را به خوبی مینواخت[32]و حتی گفته میشود که تغییری در ساختمان این ساز بهوجود آورد.[33] مولانا به اصوات و ریتمهای موسیقایی حساس بود. در مقام تشنهلب، از شنیدن «بانگ آب» بهمانند صدای «رباب» لذت میبرد[34] و آواز رباب را، مانند صَریر، یا صدای غِژغِژِ بازشدنِ درهای بهشت، دلپذیر مییافت.[35]
اما چه شد که مولانا به شعرگفتن ــ ملازم دیگر سماع ــ رو آورد؟
مولانا در سال ۱۲۲۸م وارد قونیه شد و پس از مرگ پدرش بهاءالدین، بساط درس و موعظه گسترد. او پس از مدتی متوجه شد که مردمان قونیه، بر خلاف مردم زادگاهش، اهل طربند و میل و اشتیاق وافری به موعظه ندارند. در نتیجه، در صدد برآمد که در قالبی تازه، پیام خود را به گوش مخاطبان تازه و متفاوت خود برساند. او میدانست که شعر و کلام آهنگین، قالب دلپذیرتری برای مردمی است که اهل طرب و ترانهاند. اما شخصاً بنابر دلایلی احتمالاً مذهبی از شعرگفتن بیزار بود.
شانزده سال پس از ورود مولانا به قونیه، شمس به آنجا وارد شد و با مولانا دیدار و مدتی خلوت کرد. بسیاری از مولویپژوهان برجسته بر این قول متفقاند که علت شوریدگی مولانا، دیدار شمس بود. و پس از آن بود که مولانا به سماع رو آورد. برخی مولویشناسان حتی معتقدند که سماع را شمس به او آموخت.[36] و برخی، از جمله سلطان ولد، فرزند مولانا، و بدیعالزمان فروزانفر، بر این باورند که مولانا در اثر ملاقات با شمس به شعرسرایی روی آورد.[37]
فرانکلین لوئیس، مولاناپژوه فقید و ممتاز آمریکایی، دیدگاه نسبتاً جامعتر و شفافتری در مورد چرایی و چگونگی شعرسرایی مولانا عرضه میدارد: او معتقد است که مولانا، کسی که بیش از پنجاههزار بیت سروده است، بیتردید پیش از دیدار شمس نیز دارای قریحهی سخنسرایی و شعرگفتن بوده، اما برداشتِ محدود او از برخی از آیات قرآن در مورد شاعری و شعرگویی[38]، و نیز دیدگاه سنتیِ اسلامی در مورد شاعران (رونق شعر در دوران جاهلیت، و نیز، مدحگویی و عملکرد ناشایست برخی از شاعران درباری)، او را از شعرگفتن باز میداشت. با این حال، عوامل زیر، بهتدریج، ایستادگی او در برابر شعرسرایی را در هم شکست:
نخست، آنکه او متوجه شد شاعرانی در صدر اسلام بودهاند که استعداد شعرگویی خود را، نه به مدیحهسرایی و کارهای ناشایست متداول در دربار سلاطین، بلکه به خدمت دین درآوردهاند. دوم، اینکه او در نتیجهی این دانستههای تازه، بهطور فزاینده از «پیشپنداشتها و تعصباتِ زهدورزانه و عالمانهی سُنتیِ اسلامی» در مورد شعر و شاعری گسست. سوم، و نهایتاً، رنج و تألم ناشی از فراق و جداییِ شمس ــ بهویژه، نخستین جداییِ او از مولانا و ترک قونیه ــ مقاومت مولانا را در برابر شعرگفتن در هم شکست.[39] مجموعهی این عوامل، در کنار «شرایط اجتماعیِ موعظهکردن در آناتولی» که شعرگفتن را ایجاب میکرد سبب شد که او به سرودن شعر رو آورد و استعداد آفرینندهی او در آن مجرا، به جریان افتد.
مایکل پایفر اما در کتاب درخشان صداهای خویشاوند: تاریخ ادبی آناتولی در سدههای میانه (۲۰۲۱)، از میان عوامل یادشده، برای «شرایط جامعهی میزبان»، یعنی قونیه، و «انتظارات فرهنگی و اجتماعیِ» آن از مولانا، وزن بیشتری قائل است. به باور او، مولانا هنجارهای اجتماعیِ قونیه، از جمله علاقه به شعر و موسیقی، را درونی ساخت و آنها را به شکلی پذیرفت که با آداب و رسوم جامعهی میزبان، همخوانی داشته باشد.[40]
برخی از مولاناپژوهان بر این باورند که بسیاری از غزلیات و اشعار مولانا در هنگام رقص و سماع سروده شده است.
به هر رو، مولانا سرانجام این سد درونی را شکست و به شعرسرایی رو آورد. با این حال، او حتی در این مرحله، گاه ناخشنودیاش را از شعرگفتن نشان میداد.[41] بهنظر میآید در این گونه موارد، بیزاری او از شعرگفتن به قالبِ محدودکنندهی قافیه، ردیف و اوزان شعری باز میگردد. معانی بلند و سترگ عرفانیاش، در چارچوبهای تنگ شعری نمیگنجید. از قضا، همین ناخرسندی، احتمالاً سبب شد که او اوزان و قالبهای مرسوم شعری را در همشکند و برخی اوزان بدیع، یا دستکم نامتعارف، را وارد شعر فارسی کند.[42] او برای رفع تنگناهای ناشی از قافیه نیز به استفادهی فراوان و کمنظیر از «قافیههای درونی» رو آورد، که در عین حال، مناسبِ همراهی با موسیقی و سماع بود.[43]
مولانا، طی سالها و در اثر عوامل پیشگفته، چنان دگرگون شد که به قول خودش، از «زاهد کشوری» و «صاحب منبر»، به «عاشق کفزنانِ» معشوق خود، بدل گردید.[44] چنانکه روزی در بازار قونیه، با تَق تَقی که از ضربههای چکش دکان زرکوبی به گوش میرسید به رقص درآمد و بر همان وزن (تَتَقْ تَقْ تَقْ) غزلی سرود: «یکی گنجی پدید آمد در آن دُکّانِ زرکوبی زهی صورت! زهی معنی! زهی خوبی! زهی خوبی!»[45]
و یا وقتی دیگر، با شنیدن فریاد پوستینفروشِ ترکزبانی که پوست روباه میفروخت و دِلکو دلکو (روباه) میگفت، نعرهزنان به چرخ در آمد و این بیت بر زبان آورد که «زَر کو؟ زَر کی؟ زَر از کجا؟ مُفلس و زر؟ دل کو؟ دل کی؟ دل از کجا؟ عاشق و دل؟»[46]
این دو حکایت، مواردی استثنایی و نادر از بداههگویی در هنگام سماع و چرخزدن نبودند. ظاهراً این یک قاعده بود. چنانکه برخی از مولاناپژوهان بر این باورند که بسیاری از غزلیات و اشعار مولانا در هنگام رقص و سماع سروده شده است. از جمله، افضل اقبال مینویسد «غالب ۳۵۰۰ غزل و ۲۰۰۰ رباعی آن [دیوان شمس] باید در حال سماع در مجالس شبانه مترنم گشته باشد.»[47] از نوشتهی افلاکی نیز چنین برمیآید که مولانا، لااقل دفتر اول مثنوی معنوی را در هنگام سماع سروده است.[48]
سعید نفیسی، قدمی جلوتر میرود و مدعی میشود که بیشتر غزلیات را، مولانا «برای پایکوبی و دستافشانی سروده است؛ زیرا که در بیشتر آنها اوزانِ مُسدّس و مُثمّنِ ضربی به کار برده ...»[49]
اوزان «ضربی»ای که نفیسی از آن یاد میکند، همانهایی است که شفیعی کدکنی «وزنهای خیزابی» یا تند مینامد، در برابرِ وزنهای ملایم و «جویباری»، که در بسیاری از اشعار حافظ و سعدی دیده میشود.[50] به باور شفیعی کدکنی، «... در عروضِ شعر مولانا، همهجا مقطعهایی وجود دارد که از مشارکتِ حاضران و جمع حکایت میکند و در هر پارهی آن، جایی برای دَمگرفتن و تکرار و ترجیع وجود دارد و موسیقیِ جمع است و غالباً همراه با دف و ضرب. و از این لحاظ به موسیقی فولکلور نزدیک است و ... پویا و پرجنبش.»[51]
***
بدین ترتیب مولانا شعر، موسیقی و سماع را به شیوهای بدیع در هم آمیخت و طریقتِ عرفانیِ پویایی را بنیاد نهاد که از عناصر گوناگون هنری و فرهنگیِ جامعهی میزبان، بهرهای بسزا برده بود.
چنانکه دیدیم، آشنایی و آمیزش مولانا با جامعهی بهلحاظِ فرهنگیْ متفاوتِ قونیه، و نیز دیدار شمس تبریزی، و یا رنج ناشی از جداییِ نخستینِ او، امکانهای نهفتهای را در مولانا بیدار ساخت که به او مجال داد تا پیام معنویاش را، بهشکلی طربناک و آهنگین، به مخاطبان تازه و خوشذوق خود برساند و آنان را به سوی مرتبهای والاتر از عرفان و معنویت ارتقا دهد. مولانا از میان مسیرهای بیشمارِ رسیدن به خدا، راه طربناکی را در پیش گرفت که در آن، شادمانی با معنویت، نه تنها مغایرت نداشت، بلکه بنیاد و سرچشمهی آن بود.
* هوشمند دهقان مترجم آثاری چون ابن عربی وارث انبیا، در کافه اگزیستانسیالیستی و کتاب آتاتورک است. کتاب گنج پنهان (۲۰۱۶) در مورد سرگذشت قدوس، یکی از بابیان سرشناس، از تألیفات او است.
[1] Michael Pifer (2021) Kindred Voices: A Literary History of Medieval Anatolia. Yale University Press, P.47.
[2] اغلب، بلخ را زادگاه مولانا میدانند. با این حال، آنهماری شیمل، مولویشناس شهیر آلمانی، و فرانکلین لوئیس، مولویپژوه فقید آمریکایی، زادگاه مولانا را وَخش میدانند. شیمل به اتکای تحقیقاتِ عرفانپژوه سوئیسی، فریتز مایر (Fritz Meier) مینویسد که در آن روزگار، وخش از جنبهی فرهنگی، تابع ناحیهی بلخ بوده است. بنگرید به: آنه ماری شیمل (۱۳۷۸) من بادم و تو آتش: در بارهی زندگی و آثار مولانا. ترجمهی فریدون بدرهای. انتشارات توس، ص۱۹.
وَخش که امروزه در درون مرزهای تاجیکستان و در جنوبشرقی شهر دوشنبه واقع شده است، در فاصلهی حدوداً ۲۰۰ کیلومتری بلخ ــ امروزه در درون مرزهای افغانستان ــ قرار دارد. بهگفتهی فرانکلین لوئیس «اغلب مناقبنویسان، از جمله سلطان ولد ]فرزند مولانا[، بهاءالدین و مولانا را از این جهت به بلخ منسوب ساختهاند که آنجا سرزمین نیاکان آن دو ]مولانا و پدرش[ بوده است و یا صرفاً به این دلیل که بلخ بزرگترین و مشهورترین شهر در آن ناحیه بوده، حال آنکه وَخش برای اهالی آناتولی نسبتاً ناشناخته بوده است.» بنگرید به:
Franklin D. Lewis (2000) Rumi, Past and Present, East and West: The Life, Teaching and Poetry of Jalal al-Din Rumi. Oneworld, p.56.
لوئیس جای دیگر مینویسد، «بهاءالدین ]پدر مولانا[ شاید در بلخ پا به دنیا نهاده باشد، اما دستکم بین ... ژوئن ۱۲۰۴ تا ۱۲۱۰م ... که مولانا جلالالدین در این بین ]۱۲۰۷[ به دنیا آمد، بهاءالدین در خانهای سکونت داشت در شهر وخش ...» در این باره بنگرید به: فرانکلین لوئیس (۱۳۸۵) مولانا: دیروز تا امروز، شرق تا غرب. ترجمهی حسن لاهوتی. نشر نامک، صص۶۱ و ۶۳. مولانا در دفتر چهارم مثنوی معنوی به وخش اشاره میکند و میگوید: «عقل جزوی همچو برق است و درخش در درخشی کی توان شد سوی وخش.» جالب است که رینولد نیکلسون در توضیح این بیت مینگارد «وخش ... در اینجا کنایت است از وطن اصلیِ عارف که وی در پایان سیر خود بهسوی خدا به آنجا میرسد.» بنگرید به: رینولد الین نیکلسون (۱۳۷۴) شرح مثنوی معنوی مولوی. ترجمهی حسن لاهوتی. انتشارات علمی و فرهنگی، دفتر چهارم، ص۱۶۴۵. گفتنی است که در زمان تولد مولانا (۱۲۰۷م) هم بلخ و هم وخش، از جمله شهرهای «خراسان بزرگ» بودهاند. در ویکیپدیای انگلیسی، در مدخل Rumi در مقابل زادگاه مولانا، بلخ و وخش، هر دو، ضبط شدهاند. در مقالهی پیش رو، با توجه به آنکه وخش، دستکم از جهت فرهنگی، از توابع «ناحیهی بلخ» بوده است (شیمل، ص۱۹) از «ولایت بلخ» بهعنوان خاستگاه مولانا یاد نمودیم که به ایناعتبار، هر دو شهر بلخ و وخش را در برمیگیرد.
[3] Kindred Voices, P.47.
[4] مولانا میگوید «من از شعر بیزارم» و «...من از کجا، شعر از کجا.» بنگرید به: مولانا جلالالدین محمد بلخی (۱۳۶۹) فیه ما فیه. بهتصحیح بدیعالزمان فروزانفر. انتشارات امیر کبیر، ص۷۴.
[5] فیه ما فیه، ص۷۴.
[6] شمسالدین احمد الافلاکی العارفی (۱۳۶۲) مناقب العارفین. دنیای کتاب، ج۱، ۲۰۸.
[7] مناقبالعارفین، ج۱، ص۴۸۹.
[8] Kindred Voices, P.47.
[9] این کاشی قدیمی در موزهی هنر متروپولیتن نیویورک نگهداری میشود؛ برای آشنایی با شناسنامه و توضیحات پیرامون این اثر بنگرید به:
Sheila R. Canby, Deniz Beyazit, Martina Rugiadi, and A.C.S. Peacock (2016) Court and Cosmos: The Great Age of the Seljuqs. New York: The Metropolitan Museum of Art, p.161.
[10] مناقب العارفین، ص۴۹۰.
[11] همانجا، ص۳۷۵.
[12] فیه ما فیه، ص۴۶.
[13] افلاکی این دیدار را در «خان شکرفروشان» ذکر میکند. بنگرید به: مناقب العارفین، ج۱، ص۸۶.
[14] عبدالباقی گولپینارلی (۱۳۷۵) مولانا جلالالدین: زندگانی، فلسفه، آثار و گزیدهای از آنها. ترجمهی توفیق سبحانی. پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ص۱۳۱ پا.
[15] با انشایی متفاوت، برگرفته از: رینولد. الن. نیکلسون (۱۳۸۱) جانِ جان (منتخباتی از دیوان شمس). ترجمهی حسن لاهوتی. نشر نامک، ص۳۰.
[16] برای اطلاع از اصل و نسب و دوران کودکی وی در تبریز، بنگرید به: بدیعالزمان فروزانفر (۱۳۸۷) زندگی مولانا جلالالدین محمد بلخی مشهور به مولوی. کتاب پارسه، صص ۷۹ و ۸۰. فرانکلین لوئیس نیز فصل کامل و مبسوطی از کتاب ارزندهی خود را به شمس تبریزی اختصاص داده است که احتمالاً موثقترین دانستنیها را در مورد او به دست میدهد، بنگرید به مولانا: دیروز تا امروز، شرق تا غرب، صص۱۷۷ تا ۲۶۵.
[17] ویلیام چیتیک (۱۴۰۲) من و مولانا. ترجمهی شهابالدین عباسی. انتشارات مروارید، ص۳۶.
[18] شمسالدین محمد تبریزی (۱۳۷۷) مقالات شمس تبریزی. تصحیح محمدعلی موحد. انتشارات خوارزمی، ص۳۳۶.
[19] «و پیوسته نمد سیاه پوشیدی و پیران طریقت او را کامل تبریزی خواندندی.» زندگی مولانا جلالالدین محمد بلخی مشهور به مولوی، ص۸۳.
[20] شمس در مقالات خود مینویسد: «... مرا ریش نیست.» (مقالات شمس تبریزی، ص۷۲۰.) محمدعلی موحد، مصحح مقالات شمس تبریزی مینویسد: «آنچه از مقالات برمیآید شمس ریش بلند نداشته و مولانا نیز که حتی در رنگ و هیئت دستار و جامه از او پیروی مینمود از بلندکردن ریش احتراز میورزیده است.» (همانجا، ص۹۲۹)
[21] مقالات شمس تبریزی، از پیشگفتار مصحح، صص ۱۷ و ۱۸.
[22] همانجا، ص۲۹۸.
[23] رینولد نیکلسون، شمس را «بهنسبت، بیسواد» میداند. (بنگرید به جانِ جان، ص۳۱.) با این حال، سلطان ولد، که شمس را از نزدیک میشناخت، او را «صاحب فضل و علم و عبارت و تحریر» میخواند. افلاکی نیز از قول مولانا گفته است که، «شمس بر دانش زمان خود آگاهی تمام داشت.» (بنگرید به مولانا: دیروز تا امروز، شرق تا غرب، ص۱۷۸.)
[24] مولانا جلالالدین: زندگانی، فلسفه، آثار و گزیدهای از آنها، ص۱۴۰.
[25] زندگی مولانا جلالالدین محمد بلخی مشهور به مولوی، ص ۸۸.
[26] ناصرالدین صاحبالزمانی (۱۳۸۷) خط سوم. انتشارات عطائی، ص ۷۴.
[27] فریدون بن احمد سپهسالار (۱۳۲۵) رسالهی فریدون بن سپهسالار در احوال مولانا جلالالدین مولوی. به تصحیح سعید نفیسی. نشر اقبال، ص ۶۵.
[28] مقالات شمس تبریزی، ص ۶۷۷.
[29] همانجا، ص ۶۲۳.
[30] عبدالحسین زرینکوب (۱۳۷۰) پله پله تا ملاقات خدا: در بارهی زندگی، اندیشه و سلوک مولانا جلالالدین رومی. انتشارات علمی، ص۱۵۴.
[31] سپهسالار، گفتگوی شمس با مولانا را اینگونه بازمیگوید: «در سماع درآ، که آنچه طلبی در سماع زیاده خواهد شدن، سماع بر خلق از آن حرام شد که بر هوای نفس مشغولند، چون سماع میکنند آن حالت مذموم و مکروه زیاده میشود ... بر خلاف آن، جمعی که طالب و عاشق حقاند، در سماع، آن حالت و طلب زیادت میشود ...» (رسالهی فریدون بن سپهسالار در احوال مولانا جلالالدین مولوی، ص۶۵.) خود شمس تبریزی نیز میگوید: «این تجلی و رؤیتِ خدا، مردانِ خدا را در سماع بیشتر باشد.» و نیز «خواص را سماع حلال است؛ زیرا دل سلیم دارند.» بنگرید به: مقالات شمس تبریزی، صص ۷۲ و ۷۸.
[32] مولانا جلالالدین، ص ۳۵۳.
[33] بهنوشتهی افلاکی، مولانا «... فرمود که رباب را شش خانه ساختند چه از قدیمالعهد رباب عرب چهارسو بوده ...» مناقبالعارفین، ج۱، ص۸۸. نهال تجدد همین مطلب را به زبانی امروزین مینویسد: «مولانا سفارش داد که ربابی ششگوشه را جانشین رباب عربی کنند، که چهارگوشه داشت.» بنگرید به: نهال تجدد (۱۴۰۳) عارف جانسوخته. انتشارات نیلوفر، ص ۲۲۲. بهگفتهی صاحبالزمانی «...مولوی ... رباب مینواخته است و حتی به دستور او تاری بر سهتارِ سنتیِ رباب میافزایند.» بنگرید به: ناصرالدین صاحبالزمانی (۱۳۸۷) خط سوم. انتشارات عطائی، ص۷۳. والتر فلدمن، پژوهشگر در حوزهی موسیقی، مینویسد: «منابع مختلف، متفقالقولاند که هم مولانا و هم پسرش سلطان ولد، رباب مینواختند ... در زمان مولانا، به نظر میرسد که رباب یک ساز زهی با صفحهی رویی از جنس پوست بوده است که با زخمه نواخته میشده، نه کمانه.» بنگرید به:
Walter Feldmann (2022) From Rumi to The Whirling Dervishes Music, Poetry, and Mysticism in the Ottoman Empire. Edinburgh University Press Ltd, p.30.
در واقع، و برخلاف آنچه فلدمن مدعی است، در دوران مولانا، رباب، هم با زخمه نواخته میشد هم با کمانه. چنانکه اشعار مولانا، بهوجود هر دوی آنها گواهی میدهند: «هشیار ز من فسانه ناید ــ مانند رباب بیکمانه» (کلیات شمس یا دیوان کبیر. به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر. انتشارات امیرکبیر، ج۵، ص۱۴۱، بیت ۲۴۸۷۸. غزل ۲۳۵۱) «من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است ــ و آن لطفهای زخمهی رحمانم آرزوست.» (همانجا، ج۱، ص۲۵۶، بیت ۴۶۴۷. غزل ۴۴۱)
[34] در مورد التذاذ مولانا از شنیدنِ بانگ آب و شباهتدادن آن به صدای رباب، بنگرید به: مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۱۹۳تا ۱۲۰۰.
[35] عبدالرحمان جامی (بیتا) نفحاتالانس من حضرات القدس. به تصحیح مهدی توحیدیپور. انتشارات کتابخانه محمودی، ص۴۶۲.
[36] فروزانفر مینویسد: «مولانا بعد از این خلوت ]با شمس[، روش خود را بدل ساخت و بهجای اقامهی نماز و مجلس وعظ، به سماع نشست و چرخیدن و رقص بنیاد کرد و به جای قیل و قال مدرسه و جدال اهل بحث، گوش به نغمهی جانسوز نی و ترانهی دلنواز رباب نهاد.» بدیعالزمان فروزانفر(۱۳۸۷)زندگی مولانا جلالالدین محمد بلخی مشهور به مولوی. شرکت مطالعات و نشر کتاب پارسه، ص۹۶. ناصرالدین صاحبالزمانی مدعی است که مولانا، سماع را از شمس آموخته است: «... مولوی تا پیش از آشنایی با شمس حتی سماع نمیدانسته است. و آئین رقص چرخان را شمس به وی آموخته است.» (خط سوم، ص۷۳.) فرانکلین لوئیس نیز با او موافق است که مینویسد «شمس، سماعکردن ــ حرکت بدن به حالت دایرهوارِ توأم با تفکر و آمیخته به نوای موسیقی یا ذکرگفتن و یا شعرخواندن ــ را به مولانا آموخت ...» مولانا: دیروز تا امروز، شرق تا غرب، ص۲۲۷.
[37] مولانا: دیروز تا امروز، شرق تا غرب، صص۲۲۸ و ۲۲۹.
[38] همانند آیات ۲۲۴ تا ۲۲۶ سورهی شُعراء که در آنها شاعران عرب، به خاطر گمراهی و تضادِ گفتار و کردار خود، سرزنش میشوند. و یا آیهی ۶۹ سورهی یاسین که شعرگفتن را در خورِ پیامبر نمیداند.
[39] با قدری ویرایش و اصلاحات بر اساس متن اصلی و انگلیسی کتاب، از: مولانا: دیروز تا امروز، شرق تا غرب، صص ۲۲۹ و ۲۳۰.
[40] Kindred Voices, p.48.
مولانا میگفت، خداوند «ما را از مُلک خراسان به ولایت روم کشیده، اَعقاب ما را درین خاک پاک، مأوا داد تا از اکسیرِ لدنّی خود بر مِس وجودِ ایشان نثارها کنیم تا بکلی کیمیا شوند و مَحرم عالم عرفان و همدم عارفانِ عالم گردند؛ چنانک گفت: از خراسانم کشیدی تا برِ یونانیان تا درآمیزم بدیشان تا کنم خوشمذهبی» (مناقبالعارفین، ج۱، ص۲۰۷.) پایفر با نقل این خطوط مینویسد، عبارت «درآمیزم»، به انواع درهمتنیدگیهای بینفرهنگی اشاره دارد که هم در اشعار و هم در فعالیتهای اجتماعیِ مولانا بازتاب یافته است. این آمیختگیِ فرهنگی، در پیچیدهترین حالت، در روابط اجتماعیِ نامتعارف و محبتآمیز او در مقام یک واعظ مسلمان، با مسیحیان، یهودیان، ترکان و یونانیان قونیه، بهچشم میخورد. و در سادهترین حالت، در ابیاتی از مولانا دیده میشود که از بههمآمیختن واژگان ترکی و فارسی، و یا یونانی و فارسی، شکل گرفته است. (Kindred Voices, p.50.).
[41] برای نمونه: «رَستم از این بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل مفتعلن مفتعلن مفتعلن کُشت مرا» و یا «قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا.» بنگرید به: مولانا جلالالدین محمد بلخی (۱۳۷۸) کلیات شمس یا دیوان کبیر. به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر. انتشارات امیرکبیر، ج۱، ص۳۱، ابیات ۴۸۶ و ۴۸۷.
[42] شفیعی کدکنی در مورد تنوع اوزان در غزلیات مولانا، نکتهای آماری به دست میدهد. او مینویسد: «در یکصد غزل، حافظ ۱۲وزن را بهکار گرفته و سعدی ۱۸وزن را و مولوی ۲۲ وزن را.» او افزون بر این، مینویسد، «در دیوان شمس بسیاری اوزان آمده که در کتب دیگر، شاید، نیامده باشد.» موسیقی شعر، ص۴۰۱.
[43] مولانا: دیروز تا امروز، شرق تا غرب، ص۴۴۱.
[44] کلیات شمس یا دیوان کبیر، ج۵، ص۲۴، بیت ۲۲۷۸۴.
[45] شمسالدین احمد الافلاکی العارفی (۱۳۶۲) مناقب العارفین. دنیای کتاب، ج۲، صص ۷۰۹ و ۷۱۰ و نیز: محمدرضا شفیعی کدکنی (۱۳۹۱) موسیقی شعر. نشر آگه، صص۴۰۲و ۴۰۳.
[46] رسالهی فریدون بن سپهسالار در احوال مولانا جلالالدین مولوی، صص۹۲ و۳۴۲. و نیز: کلیات شمس یا دیوان کبیر، ج۸، ص۱۸۴، رباعی ۱۰۹۱.
[47] افضل اقبال (۱۳۷۵) زندگی و آثار مولانا جلالالدین رومی. ترجمهی حسن افشار. نشر مرکز، ص۱۳۱.
[48]مناقب العارفین، ج۲، ص۷۴۲.
[49] سعید نفیسی (۱۳۴۶) سرچشمه تصوف در ایران. انتشارات کتابفروشی فروغی، ص۱۲۹.
[50] موسیقی شعر، ص۳۹۸؛ و نیز بنگرید به: جلالالدین محمد بلخی (۱۳۷۹) گزیدهی غزلیات شمس. بهکوشش محمدرضا شفیعی کدکنی. شرکت سهامی کتابهای جیبی، ص بیستوچهار.
[51] موسیقی شعر، ص۴۰۰.