svoboda
17 نوامبر 2025
جنبشِ مخالفان شوروی: زیستن مانند مردم آزاد
بنجامین نِیْتِنز
در سال ۱۹۵۷، در خلال ششمین فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان در مسکو، جوانی متخصص در تاریخ هنر شوروی به نام بوریس شراگین مسئولیت پیدا کرد تا گروهی از مهمانان خارجی را در بازدید از آتلیهی الکساندر گراسیموف، رئیس آکادمی هنر شوروی، همراهی کند. گراسیموف که با پرترههای چاپلوسانهی نئوکلاسیک خود از ژوزف استالین و کلیمنت ووراشیلوف به شهرت رسیده بود از جایگاه خود برای سرکوب هنرمندان «جهانوطن» و «فرمالیست»ی استفاده میکرد که آثارشان از زیباشناسی رسمیِ واقعگرایی سوسیالیستی فاصله داشت. شراگین که از طبیعتگرایی ناپخته و تفرعن نقاشیهای در معرض نمایش در آتلیهی گراسیموف منزجر بود رو به یکی از آن خارجیها، منتقدی هنری از توکیو، کرد و گفت «آشغال.» آن دو با انگلیسی و فرانسهای دستوپا شکسته با یکدیگر صحبت کردند تا این که فرد خارجی پرسید: «چه زمانی چشمهایتان باز شد؟» شراگین خشکش زد:
نمیتوانستم پاسخی بدهم. دلیلش فقط این نبود که کلمات مناسبی پیدا نمیکردم. به چه چیزی «چشمهایمان باز» شد؟ ... پس از مهاجرتم بارها با این پرسش که «چه زمانی چشمهایتان باز شد؟» یا با صورت سادهتر آن «از چه زمانی یک مخالف[1] شدی؟»، مواجه شدم. ناممکن است که بتوان پاسخی به آن داد. در خود این پرسش تحریفی عامدانه وجود دارد. درست همانطور که سوفسطاییان باستانی میپرسیدند «چه زمانی از کتکزدن والدینت دست کشیدی؟» اگر بگویی دست کشیدی، به این معناست که زمانی مشغول کتکزدنشان بودی و اگر بگویی دست نکشیدی به این معناست که هنوز هم مشغول کتکزدنشان هستی. اما من هیچگاه آنها را کتک نزدهام.
هنگامی که ابراز مخالفتها در دههی ۱۹۶۰، در میانهی جنگ سرد، در شوروی شکل گرفت ــ یعنی تجمعات غیرمجاز علنی، کارزارهایی در حمایت از روشنفکران دستگیرشده، گردش گستردهی متون سانسورنشده و تایپشدهی «سامیزدات» ــ همه غافلگیر شدند. رهبران شوروی تصور میکردند که با تشکیل نخستین جامعهی سوسیالیستی به رهبری استالین، تعارضهای طبقاتی را که منشأ اصلی جنایت و انحراف اجتماعی میدانستند، از میان بردهاند. ناظران غربی نیز که عادت کرده بودند شوروی را مثال بارز دولت اورولی در نظر بگیرند که در آن تفکر مستقل، تا چه برسد به عمل مستقل، تقریباً ناممکن است، برای ابراز علنی دیدگاههای مخالف آمادگی قبلی نداشتند.
تلاش این دو گروه برای تبیین این پدیدههای نامنتظره نیز شباهت جالبی با یکدیگر دارد. مقامات رسمی شوروی (و بسیاری از شهروندان عادی) بیتأمل، مخالفت علنی را «ضدیت با شوروی» تلقی کرده و محکوم کردند. آنها که از پذیرش این احتمال اکراه داشتند که کسانی که در شوروی به دنیا آمده و مطابق با ارزشهای آن رشد کردهاند بخواهند سبک زندگی شوروی را نقد کنند، بنا بر عادت، افکار مخالف را به تأثیر و نفوذ خارجی، یعنی سازمانهای مهاجرانِ در تبعید یا سرویسهای اطلاعاتی غربی، نسبت میدادند. تحلیلگران غربی نیز بیدرنگ مخالفان را در حکمِ سربازان لیبرالیسم غربی در مبارزهی ایدئولوژیک جاری علیه تمامیتخواهی دوران جنگ سرد تلقی کردند.
آثار این مخالفان به غرب قاچاق شدند و در آنجا با عناوینی که تداعیگر پیشگویی یا شهادت بود انتشار یافتند، مانند شهادت من (۱۹۶۹)[2] اثر آناتولی مارچنکو و ساخاروف سخن میگوید (۱۹۷۴) اثر آندره ساخاروف. به نظر میرسید که صرف وجود افرادی مانند مارچنکو و ساخاروف تمامیتخواهی را از «تمامیت» میانداخت، در نتیجه عجیب نظر میرسد که مخالفان شوروی در فاصلهای اندک به شخصیتهای محبوب کسانی تبدیل شدند که هنوز هم شوروی را تمامیتخواه میدانستند. در واقع، درست همین آزار و اذیت مخالفان ــ دستگیریها، آزار اعضای خانواده، زندانی کردن در بیمارستانهای روانی، محاکمههای نمایشی، کارزارهای مطبوعاتی خباثتآمیز، محکوم شدن به اردوگاههای کار اجباری یا تبعید ــ به دست حکومت بود که اینک شاهدی مستدل بر شرارت مستمر نظام شوروی تلقی میشد.
مخالفان شوروی که در ابتدای دههی ۱۹۸۰ به دست کاگب سرکوب شده بودند بار دیگر در دوران پر تبوتاب میخائیل گورباچف (۱۹۸۵-۱۹۹۱) جهان را شگفتزده کردند. در یک باژگونی حیرتآور، شعارهای آنها ــ گلاسنوست (شفافیت)، حاکمیت قانون، دموکراسیسازی ــ اینبار از کرملین به گوش میرسید. بهجز زویاد گامساخوردیا، نخستین رئیسجمهور گرجستان در دوران پساشوروی، هیچیک از مخالفان شوروی به سبک لخ والسا در لهستان یا واسلاو هاول در چکسلواکی به قدرت نرسیدند. اما بسیاری از آنها از طریق انتخاب یا انتصاب، به مناصب پرنفوذی دست پیدا کردند. مخالفان اینک در مقام پیامبران پرسترویکا (بازسازیهای گورباچف) حیاتی تازه یافته بودند و به نظر میرسید ایدههایشان دربارهی حقوق بشر و جامعهی مدنی، که برای مدتها در کشور خودشان تحت فشار بود، قرار است تسلط بیابد.
رهبران شوروی تصور میکردند که با تشکیل نخستین جامعهی سوسیالیستی به رهبری استالین، تعارضهای طبقاتی را که منشأ اصلی جنایت و انحراف اجتماعی میدانستند، از میان بردهاند.
البته همانطور که همه میدانیم چنین نشد. رؤیای روسیهی پساشورویای که سنت تمرکزگرایی و قدرت شخصی را به نفع قوانین و نهادها کنار بگذارد، مدتهاست که بر باد رفته است. در خلال ربع قرنی که از فروپاشی شوروی میگذرد، خاطرهی جنبش مخالفان در روسیه زندگی پر فرازونشیبی داشته است: گاهی ستایش شده، گاهی از آن بدگویی شده یا تعمداً به فراموشی سپرده شده است. این جنبش به دلیل کمک به سلب اعتبار از نظام شوروی و به وجود آوردن عصر جدیدی از آزادی برای مردم روسیه و سایر مردمان شوروی سابق، ستایش شده است و به دلیل کمک به اعتبارزدایی از شوروی و به وجود آوردن عصر جدیدی از فقر، آشفتگی و از بین رفتن منزلت و شکوه از آن بدگویی شده است. در روایتی دیگر، از آنجا که مخالفان صرفاً واقعهای بیاهمیت در بطن رقابت بین ابرقدرتها در دوران جنگ سرد بودند باید آنها را به فراموشی سپرد. در نظرسنجی افکار عمومی سال ۲۰۱۳ توسط «مرکز لوادا» مشخص شد که کمتر از یکپنجم مردم روسیه مخالفان اواخر دوران شوروی را میشناسند.
داستان معترضان شوروی بر نزاعی ژرف و جهانشمول بین نومیدی و استقامت در جهان مدرن دلالت دارد. ما نیز شاهد موج جدیدی از اقتدارگرایی سیاسی هستیم که با اشکال پیچیدهتر و مبتنی بر فناوریِ عدمآزادی همراه است؛ ما نیز با تهدیدهایِ بهظاهر حلناشدنیِ تخریب محیط زیست و گسترش نابرابری مواجهایم. این داستان به ما فرصت تأمل دربارهی امکان مشارکت در عرصهی عمومی را میدهد آن هم در شرایطی که از وضعیت کنونی ما ناامیدانهتر به نظر میرسید.
اغلب متون دربارهی زندگی در شوروی، به ویژه خاطرات و زندگینامهها، بر بیزاری نویسندگانشان از اقدامات و شیوههای تفکر رسمی شوروی تأکید دارند ــ با توجه به سختگیری ایدئولوژیک فراگیری که در بخش اعظم تاریخ شوروی حاکم بود، این امر قابل درک است. آندری سینیافسکی، نویسندهی روس، میگوید: «برخی مواقع باید از خودت در برابر واقعیت دفاع کنی.» اقدام آنها در واقع تدبیری ادبی بود که برای دور زدن اصل جزمی واقعگرایی سوسیالیستی به وجود آمده بود تا نشان دهد که هنر میتواند به «ابزاری برای غلبه بر واقعیت» تبدیل شود. اما این اقدام شیوهای از زیستن نیز بود، همان چیزی که جوزف برودسکی آن را «علم نادیدهگرفتن واقعیت» میخواند.
با این حال، مخالفانْ واقعیتهای شوروی را نادیده نمیگرفتند بلکه توجهها را به آن جلب میکردند و خواهان تغییرش بودند. آنها این کار را با توسل به قانون شوروی و سپس قوانین بینالمللی انجام میدادند. مخالفان، خود را مظهر طبقهی روشنفکر[3] مشهور قرن نوزدهم روسیه یا تجسد مبارزهی غرب برای رسیدن به آزادی میدانستند. به عبارت دیگر آنها خود را چیزی متفاوت از مردم زمان و مکان خودشان تصور میکردند. در نتیجه، نمیتوان انتظار داشت که این نویسندگان دربارهی همان هوایی که در آن نفس میکشند بنویسند اما ما برای فهم تاریخسازی آنها باید تاریخی که آنها را ساخته است درک کنیم.
مخالفان، مردمِ شوروی بودند. این ادعا ممکن است پیشپا افتاده به نظر برسد اما اگر جنبشی را که آنها به راه انداختند از این منظر تفسیر کنیم دیگر این ادعا چندان پیشپا افتاده نخواهد بود. مخالفان، فرزندان نظام شوروی و بخشی از نسلی بودند که برای نخستین بار در تاریخ به سوسیالیسم مهاجرت نکرده بودند بلکه بومی آن بودند. ولادیمیر لنین اندکی پس از رسیدن به قدرت به بولشویکها هشدار داد که وظیفهی پیش روی آنها ساختن سوسیالیسم است آن هم «نه با مادهی انسانی انتزاعی یا مادهی انسانیای که به طور خاص برای ما آماده شده است بلکه مادهی انسانیای که از سرمایهداری برایمان به میراث رسیده است.» جنبش مخالفان به همان کسانی متکی بود که سوسیالیسم شوروی، همان نظامی که لنین و جانشینانش ساخته بودند، برایش به میراث گذاشته بود. مخالفانْ با ارزشهای شوروی بار آمده بودند، مانند دیگران در استخدام دولت شوروی بودند و از ترومای جمعی تجربهی شوروی زخمی بودند. اعتراض آنها عمدتاً به کمک عناصری برگرفته از سپهر شوروی، بهویژه قانون شوروی، صورت میگرفت. فرایندِ از آن خود کردن این عناصر گاهی به شکل تعدیل یا تغییر کاربری بود و گاهی نیز به صورت انکار و برائت. الکساندر زینوویفِ فیلسوف میگفت: «مهم نیست افراد در خلوت یا در گفتگو با دوستانشان چه موضعی میگیرند، مهم این است که آنها مدام در معرض تأثیر میدان مغناطیسی قدرتمند ایدئولوژی قرار دارند ... آنها خواهینخواهی در همین میدان مغناطیسی هستند و بار الکتریکی، جهت حرکت و امور دیگر خود را از همین میدان میگیرند.» به جای گشودهشدن چشمها باید به دنبال امری کهنتر و عمیقتر بود: چگونه راستکیشی و اصول پذیرفتهشده، الحاد و دگراندیشی تولید میکنند؟
تفاوت تمامیتخواهی با دیکتاتوریهای گذشته در این بود که آنها صرفاً بر موافقت و رضایت مردم تأکید نداشتند بلکه خواهان مشارکت همگان در پروژههای دولتی برای ایجاد دگرگونی در فرد و جامعه بودند. به طور خلاصه، رژیم تمامیتخواه، دیکتاتوری مشارکتی بود.
افراد و جوامع چگونه از تمامیتخواهی رهایی مییابند؟ آثار کلاسیک دربارهی تمامیتخواهی بیشتر به نحوهی شکلگیری این رژیمها توجه دارند تا پایانیافتنشان. تمامیتخواهی از نظر این نویسندگان ابداعی نوین در قرن بیستم، در عصر مشارکت تودهای در سیاست، بود. تفاوت تمامیتخواهی با دیکتاتوریهای گذشته در این بود که آنها صرفاً بر موافقت و رضایت مردم تأکید نداشتند بلکه خواهان مشارکت همگان در پروژههای دولتی برای ایجاد دگرگونی در فرد و جامعه بودند. به طور خلاصه، رژیم تمامیتخواه، دیکتاتوری مشارکتی بود.
در چنین نظامهایی که موافقت کافی نبود قطعاً مخالفت تحملناپذیر بود. به باور نظریهپردازان غربی، رژیمهای تمامیتخواه که در سرکوب ناهمنوایی داخلی بیرحمند «هرگز تغییر نخواهند کرد مگر آنکه از بیرون سرنگون شوند.» چنین تصوری توجیهپذیر بود زیرا از میان سه دولتی که مصداق بارز تمامیتخواهی بودند دو تای آنها ــ ایتالیای فاشیست و آلمان نازی ــ در واقع به دست نیروهای خارجی نابود شدند. اما از نظر بسیاری دیگر با توجه به ورود سلاحهای هستهای به عرصهی روابط بینالملل، وقوع چنین امری در شوروی بسیار نامحتمل بود. شوروی برخلاف ایتالیای موسولینی و رایش سوم هیتلر تا عصری دوام آورد که در آن جنگ تمامعیار بین قدرتهای بزرگ دیگر به یک بنبست تبدیل شده و ناگزیر وضعیت «نابودی حتمی طرفین» حاکم شده بود.
امروزه بسیاری از مردم تصور میکنند که تمامیتخواهی شوروی در دههی ۱۹۸۰ از هم پاشید و علت آن رکود اقتصادی، پیدایش ملیگراییهای داخلی، یا تلاشهای بداقبال گورباچف برای برطرف کردن مشکلات ساختاری امپراتوری شوروی بود. آنها همچنین فکر میکنند که شوروی از درون و به شکلی ناگهانی فروپاشید. اما در واقع، رهایی شوروی از تمامیتخواهی نه در دههی ۱۹۸۰ بلکه در دههی ۱۹۵۰ در دوران رهبری جانشین استالین، نیکیتا خروشچف، آغاز شد و این فرایند در طول سه دههی آتی افتان و خیزان تداوم یافت. قمار بزرگ خروشچف، که برای کسانی که او را به شکلی مسالمتآمیز از قدرت برکنار کردند به میراث رسید، این بود که سوسیالیسم میتواند خشونت گستردهی عصر استالین را کنار بگذارد و در عین حال سایر اجزای اساسی نظام شوروی، یعنی حاکمیت انحصاری حزب کمونیست و اقتصاد دستوری را حفظ کند. برای رهبرانی که پس از استالین به قدرت رسیدند، حذف خشونت و کشتار دولتی، حبس گسترده در گولاگ، و پاکسازیهای حزبی ادواری بیش از هر چیز گامی برای صیانت از خود بود. اما همانطور که یورگ بابروفسکیِ تاریخنگار میگوید، این اقدامات «دستاوردی مدنی نیز بودند که زندگی میلیونها نفر را نجات دادند.» رژیمی گوشتخوار که میلیونها نفر از شهروندان خود را از طریق اعدام، گرسنگی، و کار اجباری کشته بود اینک ــ با وام گرفتن اصطلاحی از نادژدا ماندلشتام ــ وارد «دوران گیاهخواری» خود شده بود.
طول عمری ۷۲ ساله (۱۹۱۷-۱۹۹۱)، که تقریباً همارز طول عمر انسان است، ممکن است برای یک دولت مستقل کوتاه باشد اما برای حکومتی انقلابی فوقالعاده طولانی است. نیمهی دوم تاریخ شوروی (۱۹۵۳-۱۹۹۱) که اغلب تحتالشعاع خیزشهای شگرف و جنگهای سبعانهی نیمهی نخست قرار میگیرد، فرصتی استثنایی در اختیار ما قرار میدهد تا مسیر تحول جامعه را از کشتار و خشونت جمعی به وضعیتی بیسابقه بررسی کنیم.
یوری اورلف فیزیکدان مینویسد: «تفاوت جامعهی شوروی در دوران پسااستالین با جامعهی دوران استالین از زمین تا آسمان بود.» هانا آرنت در ویراست سوم (۱۹۶۶) عناصر و خاستگاه های حاکمیت توتالیتر که ابتدا در دوران سالهای پایانی قدرت استالین منتشر شده بود از «فرایند واقعی اما همواره مبهمِ عبور از تمامیتخواهی» سخن میگوید که در نتیجهی آن «اتحاد جماهیر شوروی را دیگر نمیتوان تمامیتخواه در معنای دقیق کلمه خواند.» واسلاو هاول برای توصیف این وضعیت «پساتمامیتخواهی» را به کار میبرد.
در دههی ۱۹۶۰، تا اندازهی زیادی به لطف حزب کمونیست، دهها میلیون دهقان سواد خواندن آموخته، به شهرها مهاجرت کرده و بعضی نیز تحصیلات عالیه پیدا کرده بودند.
نیمهی دوم تاریخ شوروی از چه نظر «پساتمامیتخواه» بود؟ توقیفهای خودسرانه و خشونت جمعی تقریباً متوقف شد. رهبران احزاب با نامهای واقعی خودشان خوانده میشدند و نه نامهای مستعار اسطورهای مانند «لنین»، «تروتسکی» و «استالین». یکی از نشانههای برجستهی پساتمامیتخواهی ظهور مخالفت آشکار و واکنش غیرمرگبار کرملین به آن بود. سولژنیتسین آن را «بازگشت تنفس» میخواند. مردم دیگر از رژیم انقلابی وحشتزده نبودند اما هنوز «اینرسی ترس» آنها را مقید میکرد.
با توجه به غیاب تغییر رژیم، ویژگی دوران طولانی پساتمامیتخواهی، مبهم بودن مرزهای رفتار مجاز بود و مخالفان و برخی دیگر از شهروندان شوروی نسبت به احتمال بازگشت نظام استالینی تشویشی دائمی داشتند. بهرغم تغییرات عظیمی که دوران پساتمامیتخواهی به ارمغان آورد، بهجز انتقاد شدید خروشچف از جنایتهای استالین و کیش شخصیت او، هرگز به طور رسمی اشارهای به این وضعیت صورت نگرفت و شکلی مدون به خود نگرفت. داستان حقیقی نیمهی دوم تاریخ شوروی تلاش و مبارزه برای عبور از گذشتهی تمامیتخواه آن بود. مخالفان در خط مقدم این مبارزه قرار داشتند و سه دهه پس از فروپاشی شوروی این داستان هنوز به پایان خود نرسیده است.
هاول مقالهی خود با عنوان «قدرت بیقدرتان» (۱۹۷۸) را اینگونه آغاز میکند: «شبحی اروپای شرقی را به تسخیر خود درآورده است، شبح چیزی که در غرب آن را ”مخالفت“ میخوانند.» و سپس چنین ادامه میدهد که «این به اصطلاح ”مخالفان“ به یکباره از آسمان نازل نشدهاند.» آنها «پیامد طبیعی و ناگزیر مرحلهی تاریخی کنونی این نظامی»اند که آن را تسخیر کردهاند. هاول با این توصیف از اصطلاحات «مخالفت» و «مخالفان» فاصله میگیرد و این واژگان را با فضایی که در پی توصیفش هستند، بیگانه تلقی میکند. پدیدهای کاملاً بومی گرفتار نامی بیگانه شده بود. بوریس شراگین در مقالهای با عنوان «در باب انتخاب اصطلاحات» این تناقض را پیشبینی کرده بود. او مینویسد «اصطلاح ”مخالفان“ غربی است. این اصطلاح به فکر روزنامهنگاران خارجیای رسید که شاهد پدیدهای جدید در اتحاد جماهیر شوروی بودند و دربارهی آن مطلب مینوشتند و به نحوی مجبور بودند برای آن نامی انتخاب کنند. اصطلاح ”مخالفان“، مانند تمام کلماتی از این دست که توسط افرادی خارجی ابداع میشود، با ذهنیت مردمی که دربارهشان به کار میرود سازگاری چندانی ندارد.» در واقع، در میان کسانی که این اصطلاح برای توصیف آنان به کار میرفت، احساس اکراهی فراگیر وجود داشت. ساخاروف در خاطراتش مینویسد «هرگز دل خوشی از این اصطلاح نداشتهام.» در دههی ۱۹۷۰، هنگامی که فردی آمریکایی در سفر خود به مسکو، بر حسب اتفاق ساخاروف را مخالف خواند، همسر او، یلنا بومر، حرفش را اینگونه تصحیح کرد: «همسر من یک فیزیکدان است و نه مخالف.» سولژنیتسین از محل تبعید خود در ورمانت نامهای خصوصی به رئیسجمهور وقت، رونالد ریگان، نوشت و در آن تأکید کرد که او نه مخالف است و نه تبعیدی سیاسی.
برخی از کسانی که «مخالف» خوانده میشدند ترجیح میدادند که به عنوان «دگراندیش»[4] شناخته شوند، اصطلاحی که هم برای روسها آشنا بود و هم با غرور طبقهی روشنفکر سازگاری داشت. این اصطلاح به قرن نوزدهم باز میگشت، زمانی که طبقهی روشنفکر خود را «روسیهی اندیشمند» میخواند، جزیرهای بسیار کوچک از ذهنهای روشنبین در میان دریایی از دهقانان مانده در تاریکی جهل. در دههی ۱۹۶۰، تا اندازهی زیادی به لطف حزب کمونیست، دهها میلیون دهقان سواد خواندن آموخته، به شهرها مهاجرت کرده و بعضی نیز تحصیلات عالیه پیدا کرده بودند. «اندیشمند» بودن دیگر خصوصیت بارزی محسوب نمیشد، «دگراندیشی» بود که اسباب تمایز میشد. اما «دگراندیش» کلمهای قلنبهسلنبه و ترجمهاش به زبانهای خارجی دشوار بود. علاوه بر این، این واژه دلالت بر این داشت که خصوصیت اصلی فرد، اندیشه است در حالی که در واقعیت آنچه بیش از همه اهمیت داشت حرفها و اعمال او بود. دیگران کلمههای «مدافعان حقوق»، «قانونمداران» یا «دموکراتیک» را ترجیح میدادند.
اما بهرغم نارضایتی آنان از این اصطلاح، گریزی از آن برایشان وجود نداشت و همین گریزناپذیر بودن واژهی «مخالف»، در داخل و خارج از شوروی، از قدرت نگاه غربی حکایت داشت. اهالی امپراتوری تزاری، دستکم از قرن هجدهم، اروپا را همچون تصویر آیندهی ممکن روسیه تلقی میکردند که میشد از آن تقلید کرد یا متنفر بود اما نادیده گرفتنش ممکن نبود. انقلاب بلشویکی به دنبال آن بود تا بقایای امپراتوری رومانفها را به سوی آیندهای متفاوت سوق دهد: جامعهای سوسیالیستی که بنا بر قوانین تاریخ قرار بود الگویی برای سایر جوامع باشد. بلشویکها زمانی که در کرملین مستقر شدند، نقش خود به عنوان حزب طلایهدار امپراتوری پرولتاریایی روسیه را به دولت جدید شوروی نیز تعمیم دادند، این بار در مقام طلایهدار خود تاریخ.
این جهش متهورانه به جایگاهی برجسته در عرصهی جهانی موجب شد تا حساسیت مسکو نسبت به آنچه خارجیها دربارهی شوروی فکر میکنند و میگویند، تشدید شود. شوروی باید در جهانی گام بر میداشت که هنوز تحت سیطرهی سرمایهداری بود. پروژهی سوسیالیستی باید تحت نظارت غربیان پیش میرفت، از جمله در برابر چشمان روزنامهنگارانی خارجی که در پایتخت شوروی در صف مقدم قرار داشتند. در دههی ۱۹۶۰، این روزنامهنگاران عامل نسبت دادن واژهی «مخالف» به اقسام مختلف معترضان در شوروی بودند که با اندکی تغییرات وارد دایرهی واژگان شوروی نیز شد. این مخالفان، بر خلاف اکثر شهروندان شوروی، از ارتباط با غربیان، به ویژه روزنامهنگاران، اجتناب نمیکردند. خبرنگاران خارجی واسطهی اتصال مخالفان با غرب و غربیان، این مشتاقترین مخاطبان و حامیانشان، بودند.
در غرب، اصطلاح «مخالف شوروی» به معنای شهروندی از اتحاد جماهیر شوروی بود که با نظام شوروی تعارض و اختلاف پیدا کرده و در نتیجه تحت آزار و سرکوب قرار گرفته است. در این کاربرد تمایزی بین ملیگرایان، فرقهگرایان مذهبی، نولنینیستها، تروریستها، افراد خواهان مهاجرت، و نویسندگانی که آثارشان ــ فارغ از محتوایی که داشتند ــ در سامیزدات منتشر میشد وجود نداشت. در مقابل، در دایرهی واژگان شوروی «مخالف» معنای محدودتری داشت و دربارهی کسانی به کار میرفت که به طور علنی در دفاع از حقوق مدنی و حقوق بشر دست به اعتراض میزدند.
امروزه درک جزیرههای آزادیای که در داخل اتحاد جماهیر شوروی و در نیمهی دوم تاریخ آن شکل گرفتند کار آسانی نیست. آنها به چیزی تعلق دارند که کوئینتن اسکینر آن را «آزادی پیش از لیبرالیسم» میخواند. برخی از این جزیرهها عبارت بودند از «آزادی درونی»، یعنی عزلت گزیدن در واحهی فرهنگی یا دینی روح. برخی دیگر عبارت بودند از بیاعتنایی رندانه به هنجارهای رسمی توسط کسانی که زیستن «در خارج از این نظام» را برگزیده بودند. مانند فیلسوفی که به عنوان متصدی موتورخانه به کار گماشته شده بود و در حالی که «مشغول کار بود» فرصت زیادی برای خواندن و تأمل داشت. احتمالاً رایجترین شکل برخورداری از آزادی ــ که مستلزم عضویت در طبقهی روشنفکران نبود ــ ناشی از توافقی ضمنی بین مقامات و مردم بود که بنا بر آن شهروندان در مقابل تمکین سیاسی میتوانستند به فعالیتهای اقتصادی نیمهقانونی یا غیرقانونی بپردازند.
کسانی که به مخالفان شهرت یافتند به دنبال نوعی متفاوت از آزادی بودند که لازمهاش خیالپردازیای مخصوص به خود بود. آنها وانمود میکردند که قانون اساسی شوروی و ضمانتهای آزادی بیان و آزادی اجتماعات مندرج در آن، قانون حاکم بر کشور است. آندری آمالریک مینویسد: «آنها کاری انجام دادند که از شدت سادگی نبوغآمیز بود: آنها در کشوری فاقد آزادی مانند مردمی آزاد رفتار میکردند.»
برگردان: هامون نیشابوری
بنجامین نیتنز تاریخنگار آمریکایی و استاد دانشگاه پنسیلوانیا است. کتاب اخیر او با عنوان به سلامتی آرمانمان که امیدی به موفقیتش نیست: زیست چندگانهی جنبش مخالفان شوروی در سال ۲۰۲۵ برندهی جایزهی پولیتزر و جایزهی خانهی پوشکین شده است. آنچه خواندید برگردان گزیدههایی از فصل اول این کتاب بود.
