28 سپتامبر 2025
چهره به چهره رو به رو: هفت گفتار دربارهی طاهره قرةالعین
ایرج قانونی
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
سعدی
طاهره، یعنی پاک و بیشائبه، و پاکی اسمی ایجابی است اما در معنا سلبی است چون پاک֯ ناپاکی را از خود سلب میکند. اسمِ توانا هم ناتوانی را از خود سلب میکند هر ایجابی در عین حال میتواند سلبی باشد. هر توانایی میتواند در عین حال ناتوان باشد این منطقی است اما پاکی جز این است. نسبی نیست هم پاکی و هم ناپاکی را در خود ندارد. ذرهای پلیدی پاک را ناپاک میکند. پاک چارهای جز این ندارد که ضدِ خود را پیوسته از خود براند. این اسمِ ایجابی یا اثباتی داراییاش در سلب و نفی֯ دارایی میماند. طاهره اسمی اثباتی است که برای آنکه مثبت بماند باید از خود حراست کند و ضدِ خود را نفی کند. اسمی که در ظاهر آرام است اما از درون میتوفد و در هیجان است که ضد خود را از خود بزداید.
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشام نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
اگر پاکیِ ذهن در فرزانگی است او باید از خود در برابر بلاهت و فرتوتی دماغ محافظت کند. به همین دلیل طاهره یعنی مراقبت از خود، یعنی تقوی و وقایت و خویشتنپایی (تقوی و وِقایت هر دو از ریشۀ وَقَیَ به معنی حفظ کردن، و حمایت کردناند). وقتی یک اسم، با یک کلمهی ایجابی که در حقیقت سلبی است وخودبهخود نیروی بازدارنده از حریم خود است، همه چیز را میگوید، جدا میکند و حد میگذارد، نوری بر مسمّای خود میتاباند و شناسایی را آسان میکند و میگذارد تا آن به درستی دیده شود و به راستی به خودِ آن نزدیک شویم، در آن حال با چیزی روبروییم که معجزهی اسم میخوانندش، اسمی که لفظ و ظاهر است اما از ذات و باطن و پنهانِ چیزی میگوید. معجزهای که همیشه روی نمیدهد؛ و آن گاه که روی میدهد چنین میخوانندش: «الاسماءُ تُنزَلُ من السّماء» (اسمها از آسمان نازل میشوند) اسمی از آسمان افتاده. وفاق و همخوانی آسمان و زمین در یک فرد و شخص. و این وقتی است که اسم خاص از ذات و سرشت کسی پرده برمیدارد.
اما طاهره اسمی نبود که پیش از تولد و پیشگویانه به او تعلق گرفته باشد، بلکه در مراحل بلوغ و پختگی در ۳۱ سالگی بر او نهاده شد، بر حسب تحقق عینیت او در عالم واقع، و مشاهدهی ظهوراتش، درست در تعیینکنندهترین صحنهی حضور اجتماعی او در بحبوحهی واقعهی کشف حجاب در بدشت (۱۲۶۴ قمری و ۱۸۴۸ میلادی)، درست در مظانِ اتهامترین حرکتِ اجتماعیاش.[1]
طاهره یعنی «جدا» یعنی «دور از» و «بری از»، یعنی محافظت از طبع والای خویش در این جدایی و دوری گزیدن. اما هر که جدا میشود از چیزی جدا و دور میشود و به چیزی نزدیک. دوری از آنچه پستی میآورد و نزدیکی به آنچه تو را یگانه میکند که جز در نزد آفریدگار یکتا نیست، که طاهره سخت به او دلبسته و پایبند بود، به گواهی نوشتههایش و زندگانیاش، چنانکه گاه و بیگاه در این دفتر به آن اشاره خواهیم کرد. همه چیزِ او یعنی پاکیِ او در این تعلق داشتن شکل میگرفت. طاهره و پاک یعنی خودبودن، هستیای که خالص خودش است، همان سرشت عِلو֯یاش است. پس به خود دسترسی داشت و به خود اتکا میکرد اما به خود اتکا کردنش همانا به حق اعتماد کردن و پناه بردن بود. وقتی دشمنانش در کربلا به اذیت او دست گشودند و نهایتاً حکم اخراج او را از مملکت عثمانی از حکومت وقت در استانبول گرفتند و او به ایران بازگشت نوشت که از مخلوق به مخلوق شکایت نخواهد برد، از بس مخلوق را ضعیف میدانست و خالق را قویدست. کافی است برای لحظهای فساد دستگاه حکومتی قاجار را به یاد آوریم که امکان دادرسی عادلانه در آن جز خواب و خیال نبود؛ چه، خودِ حکام و دادرسان ستمکارانِ پر مکر و نیرنگ بودند. پس نوشت: «لا حاجةَ لی فی غیرک و انت تَعلَمُ حالی و تَسمَعُ مقالی، لاخوفی الاّ مِنک و لا رجایی الا عنک و قد کنتُ بعزّتک عن مِن سوی قدرتک معرضاً و غنیاً»[2]، مرا حاجت به کسی نیست جز تو. تو حال مرا میدانی و حرف مرا میشنوی. مرا خوفی نیست جز از تو، و امیدی نیست مگر به تو. و بهراستی که به عزت تو، از هر آنچه جز قدرت توست، رویگردان و بینیاز بودهام» مرا به کسی جز تو حاجت نیست. خاستگاه قدرت من تو هستی. او جدا میماند تا نزدیک شود.
راه رسیدن به این پاکی، راهی کهن است، همخوانی با «پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک». طاهره این کلمات را خوب فهمیده بود و ضد خود را در ممارست در خواندن آنچه نیک و اهورایی بود میجست و از آن دوری میکرد. درون چو بیرون و بیرون چون درون، و این یعنی طاهره. مگر این اندرز کهن جز این میگوید و میطلبد! به ظاهر خیلی ساده است. اما لازمهاش مراقبت دائمی از خود در برابر هر فروکاستنی است.
شعرِ «گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو» چنانکه در این دفتر در گفتارهای ۴ و ۵ و ۶ و ۷، که نگارشِ ۱۲ سال پیش است، خواهیم دید شرح اشتیاق است و تمنای دیدار و چهره به چهره شدن، مستقیم، بیمیانجی. آنجا که دیگر کاغذ و نامه و بَرید و پیک آتش شوق را نمینشانند، همانجا بر «حضور» انگشت نهاده میشود، بر آن جایگزینناپذیر و بر سرشار از هستی بودنش. اگر که هستی در بن و بنیاد خود حضور باشد، حضور در اکنون و اینجا، چنانکه به گواهی هایدگر در بند ۶ هستی و زمان، یونانیان معنایِ هستی را به منزلهی «حضور» میدانستند، و آن را با الفاظی چون اوسیا (جوهر/حضور) تعریف میکردند که از مصدری در آن زبان میآید که دلالت بر حضور دارد. این سنت در قرون وسطی و بعد با دکارت هم ادامه پیدا میکند و موجودات از حیث هستی خود چون حضور فهمیده میشوند. این حضور نیز با توجه به جنبهای از زمان یعنی «اکنون» فهمیده میشود. به عبارت دیگر، آنچه هست هماکنون «هست» و حاضر است.
کاغذ و نامه و زیباترین قلم نیز نمیتواند آنچه را دیدارِ رو در رو نصیب ما میکند در غیابِ شخص حاضر و موجود چنان بنماید که آن را چون حضور او و به جای او بگیریم و تسلی یابیم. کلمات در اوج خود نیز ناتوان از آناند که دقیقاً جایگزین شخص غایب شوند. زندگی و هستی چنان شمول و فراگیریای دارد که با چیز دیگری تاخت زده نمیشود. هستی یگانه است و حضور که معنای هستی است امری یگانه است که نِعم البدل ندارد و جای آن را هیچ چیز دیگری نمیگیرد. در آنجا که یاد و یادمان و یادگار، کتیبه و دیوارنوشتهها دربارهی اکنون سکوت میکنند و چیزی از آن نمیدانند و تهی از «آن» و لحظهی حاضرند، و به طبع، بدون این توشه راهی به آینده ندارند، چون تنها سر در گذشته دارند و تهی از هستی، تاب برابری با زندگی را ندارند، زنده یعنی آنچه حضور دارد و «هست» و حاضر است و غنی از زندگی است. پس طلب حضور در «گر به تو افتدم نظر»، طلبِ زندگی است و در حقیقت طلبِ بیشزندگی است، در دیدار و با دیدار.
«گر به تو افتدم نظر» با «اگر» و شرط آغاز میشود ما شاهد گفتگوی یکطرفهای هستیم که با «شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو» جان میگیرد در حالی که هنوز دیدار میسر نشده و گوینده در اشتیاق به آن، شرحی از تلاش و کوشش خود را برای دیدن محبوب به زبان میآورد اما بیت آخر که تعبیهی خودِ طاهره است، یعنی، «در دل خویش طاهره گشت و ندید جز تو را»، به ما از خالص֯ تجربهی خودِ طاهره میگوید که هرگز این دیدار با محبوب برای او میسر نشد پس او ناکامی خود را در ساحت دل چاره میکند، سرانجام، بهجای ناممکن، یعنی دیدار در کرهی خاکی، به دیدن در دل اکتفا میکند. پس او در گفتگو با محبوبی داخل میشود که در انتها در دل او حاضر «هست»، محبوبی غیر از همهی محبوبها که شرط دیدنش پاک شدن است و پاکی هر چه بیشتر، دیدن بیشتر. پس او از آغاز در حضورِ هم او شرح غم دل را میگفت و بیان رنجها برایش پاکی آورد آن چنان که دیدار میسر شد، آن هم به قوت تطهیرکنندهی رنج.
اگر باز به هایدگر و همانجا بازگردیم میبینیم گفتار (لوگوس) و اندیشه که این شعر در پرتو آن جان یافته و شعر شده است چیزی جز دریافتِ سادهی آنچه در دسترسِ گوینده[3] است، و در اینجا رنجِ دوری و هجرانِ عاشق، نیست؛ این گفتار/اندیشه دارای ساختِ زمانی است به این معنا که در اینجا نوعی «حاضر ساختنِ» محض[4]، در برابر دیده و دل، روی میدهد تا امکانِ گفتگو و راز دل گفتن را فراهم کند. با این حساب اگر شرط لب به سخن گشودن و گفتارِ طاهره در آن، «حاضر ساختنِ» محبوب باشد این از آغاز وجود داشته است چون محبوب֯ هستی داشته و عاشق از آغاز در دل خود محبوب را حاضر ساخته و با هم او که تنها غایب از نظر است راز دل میگوید، نه با ما. با این همه، شعر در غیابِ دیدار و امکانِ دیدار شکل میگیرد. اما این پیشِ چشمِ دل حاضر ساختن نمیتواند جای «حضور» واقعی را بگیرد پس سوز و گداز ادامه مییابد، هر چند محبوب به معنای بنیادی حضور دارد، چون در این جهان «هست» اما شرطِ دیدار֯ حضور به این مفهوم بنیادی نیست بلکه به مفهوم خاصتر و متعینتر است، چنانکه در زندگی عادی مراد میکنیم، حاضر یعنی: قابل رؤیت و موجود در «اینجا»، در برابر چشم، نه آنجا. گو آنکه طاهره آن را در برابر چشمِ دل حاضر میکند و دیدار نهایتاً دیدار در ساحت روح میشود، اما این دیداری است که چشمِ سَر از آن محروم است و محروم میماند.
اما ای کاش تصویری از او در دست میبود، از زنی که این دفتر از آنِ اوست، اولین زنی که خود را صاحب صورت و شمایل کرد، و با خود امکانِ تصویر داشتنِ زنان را آورد، که تا دیده نشوی تصویر نداری. همه از زیبایی چهرهاش سخن گفتهاند جز قلمموی نقاشی. در زمانهای که هیچ نقاشی جسارت نقش کردن زیبایی زنانه را نداشت و این خود֯ ویژگیِ آن عصر بود، عصرِ زنان بیتصویر یعنی زنانِ هیچ در نیمهی سدهی ۱۹ در ایران. نقاش رخسارِ دیدنی را نقش میکند نه نادیدنی را، نه زنانِ بیچهره در پس پردهی حجاب را. طاهره را میشد دید، برخلاف همهی زنان. از همین رو وصف زیباییاش در شهر پیچید و ناصرالدین شاهِ جوان و امیر کبیر را به دیدارش کشاند، با این همه نقشی از او در دست نیست، از زنی که چهرهی اجتماعی نیز داشت. هیچ نقاشی به خیال این نیفتاد که تنها چهرهای را که بیحجاب در اجتماع حاضر شده ثبت کند، با آنکه چهرهی بیمثال֯ بهترین سوژهی تصویرگری است. مدنیتِ چشم و گوش بستهی ما، با آن کرختی و خنگیِ فرهنگیِ شگفتش در قبال حرکت او هیچ واکنش هنری از خود بروز نداد و ندانست که باید از زنی که شاه و وزیر و زنان درباری و بزرگان و مورخان و نویسندگان دیدنش را مغتنم میشمردند تصویری به یادگار گذارد. این دفتر میکوشد تا با معنی کردنِ او و واکاوی چهرهی درونی او و اثری که از خود گذاشت، با چهرهنگاریِ جان و روح او، تا آنجا که ممکن است با ضربههای قلمموی دیگری جبرانِ نبودِ پیکرنگاری او را کند.
برای مطالعه یا دریافت این دفتر میتوانید روی گزینههای «بخوانید» یا «دانلود» در بالای صفحه کلیک کنید.