.
آیدا حقطلب
وقتی پسری که دوستش داشتم برای اجرای حکم به زندان فراخوانده شد برای اولین بار در زندگی بیست و چند سالهام احساس ناتوانی محض را تجربه کردم. اولین بار بود که چیزی را آن چنان با تمام وجود میخواستم اما کاری از دستم برنمیآمد. تا قبل از آن، حتی دستنیافتنیترین آرزوها و خواستههایم با برنامهریزی و تلاش و پیگیری دستیافتنی شده بودند اما انگار وقتِ آن بود که یاد بگیرم «خواستن» همیشه هم «توانستن» نیست.
.
مهرک کمالی
نیمهی اول دههی شصت، یا باید میرفتی جبهه، یا میبردنت زندان، یا مخفی میشدی، یا میرفتی تبعید، یا مثل مورچه این ور و آن ور میزدی که آذوقهای فراهم کنی تا پایان فصل سرما. من مورچهی امیدواری بودم که تردید نداشتم زمستان میگذرد، «وز پیاش پیک بهار، با هزاران گل سرخ، بیگمان میآید!»