نشان قابیل: بشر و جنگ
bbc.co.uk
«سخنرانیهای ریث» سلسله سخنرانیهایی هستند که سالانه توسط یکی از اندیشمندان سرشناس از رادیوی بیبیسی پخش میشود. هدف این سخنرانیها ارتقای فهم عموم و تولید بحث در مورد یکی از موضوعات مهم روز است. نخستین سخنران این برنامه در سال ۱۹۴۸ برتراند راسل، فیلسوف انگلیسی و برندهی جایزهی ادبیات نوبل بود. آرنولد توینبی، ادوارد سعید، آنتونی گیدنز، مایکل سندل و استیون هاوکینگ برخی دیگر از این سخنرانان طی هفتاد سال گذشته بودهاند.
در سال جاری میلادی، بیبیسی از مارگارت مکمیلان، استاد دانشگاه آکسفورد در رشتهی تاریخ دعوت کرد تا به عنوان سخنران برگزیدهی سال ۲۰۱۸، در پنج نوبت در مورد «جنگ» در رادیو سخنرانی کند. این سلسله درسگفتارها با عنوان کلی «نشان قابیل» به تاریخ جنگ، نقش جنگ در اجتماع، رابطهی ما با زنان و مردانی که به جنگ میروند، نقش غیرنظامیان به عنوان حامیان و قربانیان جنگ، ارزیابی تلاشهای بینالمللی برای مهار و یا توجیه جنگ، و رابطهی جنگ و هنر میپردازد. مطلب زیر برگردان متن نخستین سخنرانی با عنوان «بشر و جنگ» است.
متن «سخنرانیهای ریث» در سال ۲۰۱۶ در اینجا قابل دسترس است. سخنران برگزیدهی سال ۲۰۱۶ آنتونی آپیا نظریهپرداز آمریکایی-غنایی و استاد فلسفه در دانشگاه نیویورک بود که در چهار نوبت در مورد «هویت» سخنرانی کرد.
همگی ما که در اینجا گرد آمدهایم، تاریخچههای متفاوتی داریم اما امروز هم برای رسیدن به اینجا مسیرهای متفاوتی پیمودهایم. برخی از ما از طریق میدان ترافالگار -که نام آن برگرفته از پیروزی در نبرد ترافالگار است- به ایستگاه واترلو آمدهایم. ممکن است برخی از ایستگاه پدینگتون آمده باشند و در راه از کنار مجسمهی برنزی سرباز جنگ جهانی اول، که مشغول خواندن نامهای است، عبور کرده باشند. برخی از شما احتمالاً از ایستگاه ویکتوریا آمدهاید، مکانی که بسیاری از سربازان جنگ جهانی اول از آنجا عازم میدان نبرد شدند و البته تنها تعداد اندکی بازگشتند.
شما در لندن و سایر نقاط از کنار بناهای یادبود، گورهای نمادین، نامهای گذرها و محلات، مجسمههای دریاسالارها، مجسمههای ژنرالهایی که دیگر نام آنها را به یاد نمیآوریم، عبور کردهاید. در تمام شهرها و روستاهای کوچک اروپا بنای یادبودجنگ وجود دارد زیرا در اروپا جنگهای بسیاری صورت گرفته است و بیشک در نقاط دیگر جهان نیز بناهای یادبودی برای جنگهایی دیگر وجود دارند.
جنگ اغلب بر زبان ما تأثیر میگذارد. در زبان انگلیسی، اگر بخواهید مطلب بیادبانهای بگویید، احتمالاً از کلمات «هلندی» یا «فرانسوی» استفاده خواهید کرد (مثلاً خواهید گفت: «فرانسویاش را بخواهم بگویم ....») و این عادت زبانی به زمانی باز میگردد که هلند و بریتانیا یا فرانسه و بریتانیا دشمن یکدیگر بودند. ما از جنگ به عنوان استعاره استفاده میکنیم: از جنگ با فقر یا جنگ با مواد مخدر صحبت میکنیم. زمانی در کانادا عضو هیئت داوران کتاب بودم و عنوان یکی از کتابهایی که برای داوری ارسال شده بود جنگ من با کلسترول همسرم بود. با توجه به دستورالعملهایی که جزیی از این جنگ محسوب میشد، فکر میکنم مرد بیچاره ترجیح میداد کلسترول داشته باشد.
بیشک، بقایای مادی جنگ هنوز گهگاه سر و کلهشان پیدا میشود. در 2002، در خارج از شهر ویلنیوس هزاران جسد در گوری دستهجمعی پیدا شدند. آنان هنوز یونیفورمی آبی بر تن داشتند و بر کلاهخود یکی از آنها نشان پرچم فرانسه به چشم میخورد. آنها سربازانی بودند که همراه لشکر ناپلئون از مسکو عقبنشینی کردند.
من در کانادایی بزرگ شدم که بسیار صلحطلب است اما پدرم و یکی از عموهایم در جنگ جهانی دوم شرکت داشتند و هر دو پدربزرگم در جنگ جهانی اول. همچنین در کودکی کتابهایی مانند پسران همپیمان میخواندم. کتابهای جرج آلفرد هنتی را مطالعه میکردم که پیش از جنگ جهانی اول پسران مدرسهای انگلیسی را تشویق میکرد تا سربازان خوبی باشند. کتابهای کمیک دوران جنگ جهانی دوم را میخواندیم. در گروههای پیشاهنگ دختران، سرودهایی میخواندیم که به جنگ جهانی اول مربوط بودند (البته بعدها متوجه شدم سرودی که میخواندیم نسخهی پاکسازی شدهی سرودهای آن دوران بود).
در جنگ کیفیتها و خصوصیاتی وجود دارند که در زندگی روزمره نمیتوان آنها را یافت.
به نظرم جنگ موجب سردرگمی ما میشود. حتی اگر تجربهی آن را نداشته باشیم، ما را آشفته میکند. گاهی برایمان جذاب است. تصور میکنم این امر –این که جنگ هم باعث ترس است و هم چیزی ستایشبرانگیز- یکی از عواملی است که موجب میشود نسبت به آن واکنشی پیچیده داشته باشیم. امروز میخواهم همین مسئله را بکاوم.
به نظرم ما جامعهای هستیم که شیفتهی جنگ است. اگر به هر یک از کتابفروشیهای این اطراف سر بزنید، با قفسههای متعددِ کتابهایی دربارهی جنگ مواجه خواهید شد. محبوبترین بازی ویدیویی در ایالات متحده در آغاز سال 2018، به عنوان نمونه، مانستر هانتر نام دارد که نوعی بازی جنگی است؛ در رتبهی دوم دراگون بال و در رتبهی سوم کال آو دیوتی قرار دارند که این بازی آخر دربارهی جنگ جهانی دوم است؛ فکر میکنم بازیها بر شیفتگی ما نسبت به جنگ دلالت دارند.
چرا جنگ را میستاییم؟ این که چرا از آن میهراسیم پرسش کاملاً متفاوتی است، اما تصور میکنم ستایشآمیز بودن جنگ مبتنی بر این واقعیت است که در جنگ کیفیتها و خصوصیاتی وجود دارند که در زندگی روزمره نمیتوان آنها را یافت. در جنگ با مردمی مواجهایم که حاضرند خود را فدا کنند، آمادهاند به خاطر آرمانها یا به خاطر دیگران بمیرند؛ و به رغم آن که ممکن است با اهداف و غایات جنگ مخالف باشیم اما گاهی خصوصیاتی که جنگ به همراه میآورد ستایشبرانگیز است.
اغلب ما بسیار خوششانس بودهایم و جنگ را تجربه نکردهایم اما در زمانی نه چندان دور همین شهر و همین سالن در جنگ هدف حملات قرار گرفتند. در 1940 این ساختمانی که در آن قرار داریم بمباران شد و عامدانه هدف حملات نیروی هوایی آلمان قرار گرفت زیرا هیتلر و مشاورانش به اهمیت بیبیسی پی برده بودند.
این ساختمان هدف حمله قرار گرفت و در 1940 دو بار توسط آلمانیها بمباران شد. هفت نفر از کارمندانی که تلاش داشتند بمب اول را جابهجا کنند کشته شدند. آتشنشانها آمدند و بیبیسی به کار خود ادامه داد. گویندگان خبر ساعت 9 پس از اندکی مکث به کار خود ادامه دادند. روز بعد داربست زدند و آوارها جمعآوری شد. فکر میکنم این جریان جنبهای از ماهیت جنگ را نشان میدهد- جنگ به سازماندهی زیادی نیاز دارد: آلمان نازی باید بمبها را میساخت، ابزار پرتاب آن را فراهم میآورد، باید آن را به لندن میآورد و بر روی ساختمان بیبیسی میانداخت، و بریتانیا و بیبیسی باید پس از تحمل خسارت راههایی برای کنار آمدن با آن و ادامهی مبارزه مییافتند.
به این ترتیب دومین مضمون سخنرانی من رابطهی بین جنگ و سازماندهی جامعهی بشری است. تصور این که جنگ با جوامع سازمانیافته و صلحطلب مرتبط باشد دشوار است اما نشان خواهم داد که چنین است. جنگ به مقدار زیادی سازماندهی نیاز دارد. جنگ کاربست خشونت سازمانیافته است. خشونت آن از نوعِ تنبهتن نیست بلکه سازمانیافته است. جنگ نیازمند انضباط، پشتیبانی، تجهیزات، رهبری، و صد البته هوادار است. بیشک چنین امری با توجه به پیچیدهتر شدن روزافزون جنگ، به سازماندهی بیشتری نیاز دارد.
بین باستانشناسان، انسانشناسان، و مورخان مباحثاتی مفصل وجود دارد مبنی این که چه زمانی جامعهی بشری به این سطح از سازماندهی، که وقوع جنگ را ممکن میسازد، دست یافت. عموماً تصور میشود جوامع شکارچی-گردآورنده چندان سازماندهیشده نبودند زیرا ضرورتی وجود نداشت- در حالی که همواره میتوان به مراتع یا شکارگاههای جدید نقل مکان کرد، چرا به خود برای تشکیل سازمانهای سیاسی و اجتماعی پردردسر زحمت بدهیم؟ در نتیجه به نظر میرسد (میگویم به نظر میرسد زیرا شکی نیست که دست یافتن به شواهد مربوط به آن سالهای دور بسیار بسیار دشوار است) اگر در جوامع شکارچی-گردآورنده خشونت وجود داشت به صورت تنبهتن بود و نه سازمانیافته.
با پیدایش کشاورزی بود که جوامع بشری پیچیدهتر شدند و سکون بیشتری یافتند؛ زمانی که یکجانشین بشوید و بخشی از جهان را آباد کنید، به طعمهای برای دیگران تبدیل خواهید شد و باید از خود دفاع کنید. ظاهراً سازماندهی جوامع بشری که با یکجانشینی و کشاورزی آغاز شد با آمادگی برای دفاع از خود یا حمله به دیگران همراه بوده است- اما گفتن این که کدام یک زودتر از دیگری روی داده بسیار دشوار است.
شگفت این که –فکر میکنم در رابطه با جنگ شگفتیهای بسیاری وجود دارد- همان سازمانی که به جوامع امکان میداد بجنگند و از خود دفاع کنند، فوایدی نیز به همراه داشت. در نتیجه، تصور میکنم اشتباه باشد که فکر کنیم جنگ همواره ویرانگر بوده است و هیچگاه موجب بهبود وضعیت بشر نشده. بیشک خواهید گفت حتماً باید راه دیگری برای ترقی وجود داشته باشد، بیشک باید راه دیگری برای بهتر کردن جامعهی بشری وجود داشته باشد، اما به نظر میرسد تا به حال در یافتن راهی دیگر موفق نبودهایم.
جنگ صرفاً فقدان صلح نیست. جنگ چیزی است که جوامع بشری اغلب به نحوی هدفمند آن را به راه میاندازند و دریغا که اغلب بسیار خوب از عهدهی این کار نیز بر میآیند.
استیون پینکر، روانشناس و استاد دانشگاه هاروارد، و دیگران استدلال میکنند که از خشونت گونهی بشری کاسته شده است و احتمال کمتری دارد که بخواهیم اختلافهایمان را با خشونت برطرف کنیم. آنان با آمار نشان میدهند که به رغم خونریزیهای عظیم دو جنگ جهانی در قرن بیستم، میزان خشونت در قرن بیستم و بیست و یکم کمتر از قرون پیشتر است.
این آمار همواره تسلیبخش به نظر نمیرسد زیرا در حالی که ما در بخشی از جهان ساکنایم که در آن صلح حکمفرما است، باید به یاد داشته باشیم که از 1945 شاهد چه تعداد ستیزهای خشونتآمیز، مرگبار، و ویرانگر در هندوچین، بخشهای عمدهی خاورمیانه، منطقهی دریاچههای بزرگ آفریقا بودهایم- در برخی از این نقاط هنوز هم چنین ستیزهایی در جریاناند. شاید از آنجا که ما در این بخشِ عاری از جنگ جهان ساکنایم، فکر کنیم (البته این امر شاید دربارهی همهی ما صادق نباشد) جنگ نوعی نابهنجاری یا فقدان صلح است، چیزی که هنگام فروپاشی جامعهی بهنجار روی میدهد، اما نشان خواهم داد که این نوع نگاه به جنگ خیلی راهگشا نیست. باید جنگ را در رابطهی تنگاتنگی که با جامعه دارد در نظر گرفت. جنگ صرفاً فقدان صلح نیست. جنگ چیزی است که جوامع بشری اغلب به نحوی هدفمند آن را به راه میاندازند و دریغا که اغلب بسیار خوب از عهدهی این کار نیز بر میآیند.
به نظرم گرایشی (قابل درک) وجود دارد که از جنگ رویگردان است و میگوید جنگ نفرتانگیز است، بربریت است، دیگر هرگز نمیخواهیم تکرار شود. فکر میکنم توجه به جنگ ضروری است زیرا نقش مهمی در تاریخ بشریت داشته است و گمان میکنم اگر آن را نادیده بگیریم، نقش آن در تاریخ بشریت ادامه خواهد داشت. همچنین، تصور میکنم ما به عنوان مورخان و شهروندان باید از معنای جنگ آگاه باشیم.
بیشک، رویکرد من کانادایی است. ما کشوری صلحطلبایم. ما دوستدار صلحبانی هستیم، هویت خود را در صلحبانی میبینیم و مدام دربارهی صلح صحبت میکنیم. گاهی اوقات آن روی دیگرمان را فراموش میکنیم. کافی است شما یکی از بازیهای هاکی روی یخ کانادا را ببینید تا منظورم را دریابید. اما علت دیگر علاقهی من به این موضوع آن است که در مقام یک مورخ به تحولات جامعهی بشری علاقهمندم، علاقهمندم بدانم چرا وقایع به این صورت روی دادهاند، علاقه دارم بدانم چرا مردم تصمیم به جنگ یا صلح میگیرند زیرا این دو از پرعواقبترین تصمیماتی است که میتوان گرفت. چرا سیاستمداران در 1914 به این نتیجه رسیدند که جنگ گزینهی معقولی است؟ آنان فکر میکردند چه کار دارند میکنند؟ تصور میکردند چه چیزی نصیبشان خواهد شد؟ محرکشان چه بود؟
یک نقطهی شروع خوب برای فهم جنگ این است که بپرسیم آیا جنگ جزئی از ماهیت بشری است؟ این یکی از آن پرسشهای ناخوشایند است و با کمک استعارهای نظامی میتوان گفت پاسخ به این پرسش، میدانِ نبردِ نظریههای مختلف است. من به شما پاسخ قاطعی نخواهم داد زیرا نمیتوانم اما صرفاً میخواستم این پرسش را با شما مطرح کنم. در واقع گاهی فکر میکنم عنوان کل این مجموعه باید علامت سؤال داشته باشد- «داغ قابیل؟: آیا از نظر زیستشناختی محکوم به جنگیدنایم؟»
برخی جواب مثبت میدهند و میگویند جنگ جزئی از ماهیت بشری است، و میل به جنگ وضعیت بهنجار امور بشری است؛ برخی نیز جواب منفی میدهند و میگویند، این درست نیست و چیزی (چه زیستشناسی باشد چه فرهنگ یا صرف انسان بودن و یا هر عامل دیگری) ما را محکوم به جنگیدن نمیکند.
مختصر آن که، این تفاوت دیدگاهها را میتوان به تفاوت بین روسو و هابز خلاصه کرد. روسو باور داشت که در جوامع اولیه مردان و زنان با یکدیگر در صلح بودند، پیش از سازماندهی شدن جوامع، کشمکش یا خشونت وجود نداشت؛ تنها با پیدایش جوامع سازمانیافته و مالکیت سازمانیافته بود که خشونت بین مردم رواج یافت. و همانطور که میدانید، هابز نظر کاملاً متفاوتی داشت. بنا بر توصیف وی، وضعیت طبیعی به هیچ وجه ساده و دلپذیر نبود بلکه «ناخوشایند، سبعانه، و کوتاه» بود.
تا آنجا که شواهد و مدارک نشان میدهند، به نظر میرسد وضعیت به توصیف هابز نزدیکتر بوده است؛ حتی در جوامع شکارگر-گردآورنده نیز مردم یکدیگر را میکشتند. امروزه مدارک بیشتری در این رابطه به دست آمده است. اخیراً در شهر بسیار بسیار جذاب بولزانون در منطقهی تیرول بودم –شهر جذابی در ایتالیا که هم ایتالیایی است و هم آلمانی- و دیدم مردم برای ورود به موزه صف بستهاند. از کسی پرسیدم جاذبهی اصلی این موضوع چیست، او به من گفت که جاذبهی اصلی آن مرد یخی است که احتمالاً شما هم دربارهاش شنیدهاید. این جسد یخزده در 1991 پیدا شد. او از زمان مرگش، حدود 3300 پیش از میلاد، یخزده باقی مانده بود و احتمالاً با توجه به لباس و وسایل همراهش به جامعهای شکارچی تعلق داشت. ابتدا تصور بر این بود که وی راه خود را گم کرده و در کولاک مرده است و در این یخچال طبیعی، تا زمان آب شدن آن، مدفون مانده است. اما بنا بر اسکنها و آزمایشهای زیستشیمیایی جدید زخمهایی بر بدن او وجود دارند که نشان میدهند دستکم دوبار به او حمله شده است. این شواهد و نمونههایی دیگر از سراسر جهان –گورهایی که اغلب میلیونها سال قدمت دارند- ظاهراً بر این امر دلالت دارند که حتی پیش از آن که جوامع بشری سازماندهی زیادی بیابند، ما مشغول کشتن یکدیگر بودهایم.
torontostar
ممکن است شما مانند استیون پینکر و دیگران استدلال کنید که بله، پیدایش جوامع بشریِ سازمانیافته امکان جنگ را در سطحی سازمانیافتهتر و با ویرانی بیشتر فراهم ساخت اما این اجازه را هم به ما داد تا به خشونت پایان دهیم و این امکان را فراهم آورد تا در درون یک واحد سیاسی معین با یکدیگر نجنگیم. پیدایش آنچه هابز آن را «لویاتان» میخواند، حکومتی قدرتمند با حق انحصاری استفاده از زور، امر مثبتی بود (دستکم در این نحو تفکر) زیرا به رغم تمام کاستیهایش توانست حداقلی از نظم و قانون را برقرار سازد. لویاتان چارچوبی فراهم آورد که در آن مردم شاید از آنچه ما آن را آزادی مینامیم چندان بهرهای نداشتند اما میتوانستند با یکدیگر کار و تجارت کنند. شواهد ظاهراً نشان میدهند که در امپراتوری رم، برای مثال، مردم زندگی طولانیتری داشتند، خورد و خوراک بهتری داشتند. دلیل آن این نبود که خود رومیها خیرخواه بودند و میخواستند چنین وضعی را ایجاد کنند بلکه آنان صرفاً نظم و قانون را اعمال کردند و این امکان را فراهم ساختند تا سایر فعالیتها در این چارچوب صورت بگیرند.
به این ترتیب به نظر میرسد در طول زمان، توسعهی واحدهای سیاسی بزرگتر مفید واقع شدند هرچند احتمالاً خالقان آنها چنین هدفی نداشتند. در سرتاسر تاریخ ضرورت حفظ انحصار کاربست زور و ضرورت دفاع از واحد سیاسی در برابر دشمنان خارجی یا داخلی منجر به سازماندهی بیشتر شده است؛ صرفاً سازماندهی بیشتر هم نبوده، بلکه حکومتها بر جامعه و منابع آن کنترل بیشتری یافتهاند.
به قدرت رسیدن بریتانیا در قرن هفدهم و اوایل قرن هجدهم تا اندازهای به علت ایجاد نیروی دریایی بسیار کارآمد بود. این امر به معنای ضرورت مدیریت منابع لازم برای کشتیرانی، سازماندهی کارکنان آن، و تربیت افسران نیروی دریایی بود. دستکم در نیروی دریایی بریتانیا شما نمیتوانستید مقام خود را بخرید بلکه میبایست حقیقتاً با دریانوردی آشنا میبودید، در حالی که در ارتش لازم نبود جز نحوهی سوار شدن بر اسب و جذاب به نظر رسیدن چیز دیگری بدانید. به این ترتیب برآمدن قدرت سیاسی بریتانیا پیوند نزدیکی با توسعهی دولت بریتانیا و سازماندهیاش و قابلیت آن برای استفاده از منابع خود برای جنگ داشت.
ما ساموئل پپیس را وقایعنویس خوبی میدانیم که داستانهای جالبی دربارهی زندگی در لندن روایت کرده است، اما او بوروکراتی بسیار مهم بود که به کنترل و ایجاد نظامی برای مدیریت نیروی دریایی بریتانیا یاری رساند و منابعی را که به آن نیاز داشت فراهم ساخت. سازماندهی جوامع برای جنگ با تدارک منابع، سرمایهگذاری حکومت در علم و فناوری، و کارآیی بیشتر حکومت (که تلاش داشت بفهمد در داخل مرزهای خود چه چیزهایی دارد) همراه بود.
رشد دانش آماری در قرن نوزدهم تا اندازهای به این سبب بود که حکومت میخواست از تعداد مردم و میزان منابعش اطلاع پیدا کند. رشد علم و تکنولوژی در قرن نوزدهم و بیستم تا اندازهای به سبب نیازهای جنگ بود. بیشک کسی این روش را انتخاب نمیکند اما فکر میکنم باید بدانیم که جنگ گاهی میتواند منافع ناخواستهای به همراه داشته باشد. اغلب دولتها دست به تغییراتی میزنند که بسیار به نفع مردم است اما هدف آنها آن است که بتوانند منابع انسانی خود را به نحوی بهتر برای جنگ بسیج کنند.
پس از جنگ کریمه، که در آن روسیه به شکلی فاجعهآمیز شکست خورد، الکساندر دوم نظام سرواژ (ارباب-رعیتی) را در روسیه ملغی کرد تا بتواند نظام سربازگیری را اصلاح کند: وی تلاش کرد تا نظام بوروکراسی را مدرن کند، نظام قضایی ایجاد کرد، و در نظام آموزشی سرمایهگذاری کرد، و حکومت او و حکومتهای متعاقب روسیه ساخت راهآهن را تشویق کردند. تمام اینها به خاطر جنگ بود اما همانطور که گفتم جنگ پیامدهای ناخواسته نیز دارد.
جنگ میتواند برای زنان سودمند باشد، و چنین نیز بوده است.
همچنین جنگ میتواند برای جامعه مفید باشد- البته این راهی نیست که ما بخواهیم انتخاب کنیم. جنگ میتواند برای گروه خاصی از مردم جامعه مفید باشد. برای مثال، جنگ میتواند برای زنان سودمند باشد، و چنین نیز بوده است. پیش از جنگ جهانی اول در بریتانیا نظر غالب این بود که زنان نمیتوانند حق رأی داشته باشند. گفته میشد دادن حق رأی به آنان بیفایده است زیرا آنان به همان کسانی رأی خواهند داد که همسرانشان بگویند و در نتیجه مجبور خواهیم بود هر رأی را دوبار بشماریم؛ این کار بیفایده است. یا گفته میشد زنان نمیتوانند دربارهی مسائل پیچیده تصمیمگیری کنند، این نوع تصمیمگیریها مختص مردان است. استعداد آنان در مدیریت خانواده است و نه در مواجهه با مسائل کلان جامعه. آنچه در جریان جنگ جهانی اول روی داد این بود که زنان به مقامهایی دست یافتند که پیشتر تصور میشد برای آنها مناسب نیستند. آنان شروع کردند کارهایی را انجام دهند که مردانی که مسئول آنجام آن کارها بودند به جنگ رفته بودند. در نتیجه حکومت و حتی کسانی که مخالف حق رأی زنان بودند به این نتیجه رسیدند که زنان صاحب رأی هستند. حتی پیش از آن که جنگ در 1918 به پایان برسد، در زمانی که جنگ هنوز ادامه داشت حکومت لایحهای را برای دادن حق رأی به زنان تصویب کرد- به خاطر برخی ملاحظات، این لایحه محدودیتهایی قائل میشد: تنها زنان بالای سی سال میتوانستند رأی دهند. تصور بر این بود که زنان زیر سی سال سربههواتر از آن هستند که بتوانند رأی بدهند.
به این ترتیب، جنگ فوایدی نیز به همراه دارد. در قرن بیستم، دو جنگ جهانی موجب شدند تا شکاف بین فقیر و غنی کمتر شود زیرا در زمان جنگ شما باید تمام منابع جامعه را بسیج کنید و در نتیجه اخذ مالیات با نرخی صورت میگرفت که در زمان صلح غیرقابلتصور بود. بنا بر استدلال والتر شیندل، توماس پیکتی، و دیگران (که از نظر من قانعکننده است) آنچه آنان «کاهش بزرگ اختلاف» بین اقشار بسیار فقیر و بسیار ثروتمند جامعه میخوانند بین سالهای 1940 و 1960 روی داد و بخش عمدهی آن از پیامدهای جنگ بود.
و پرسش دیگری که بارها مطرح میشود این است: آیا جنگ مسئلهای زیستشناختی است یا فرهنگی؟ اکثر موجودات –از حشرات تا پرندگان و پستانداران- نسبت به قلمروی خود بسیار هوشیارند. انواع موجودات از لانه، درخت، سنگ، زمین کوچک خود دفاع میکنند و به خاطر آن میجنگند. موجوداتی که به ما نزدیکترند (شامپانزهها) ظاهراً برای دفاع از قلمروی خود یا سرقت چیزهای مطلوب (مثلاً حیوان ماده) به طور گروهی عمل میکنند. به نظر میرسد اغلب شامپانزهها پرخاشگر و متجاوزند. با این حال، برای این که امیدتان را از دست ندهید، باید بگویم که نمونههای متضاد نیز وجود دارند؛ منظورم بابونها هستند. تشریح رفتار آنها برای این فضای خانوادگی مناسب نیست اما به طور خلاصه بگویم که آنها معاشقه میکنند، خیلی زیاد، و جنگ نمیکنند. به این ترتیب میتوان گفت که جبر زیستشناختی در کار نیست؛ زیستشناسی احتمالاً ایجاب میکند که ما به عنوان یک گونهی جانوری گرایش بیشتری به جنگ و سازماندهیخود برای جنگ داشته باشیم، اما عاملی جبری نیست.
بیشک عوامل فرهنگی اهمیت دارند. نوع جامعهای که در آن زندگی میکنید اغلب جنگ و سبک جنگ را تعیین میکند. یونانیان به صورت پیادهنظام و در دشتها میجنگیدند، امری که تا اندازهای اختیاری بود. آنان رغبتی به جنگیدن بر پشت اسب نشان نمیدادند. کوچنشینان، برای مثال مغولان، سوار بر اسب میجنگیدند زیرا این جهانی بود که به آن تعلق داشتند.
در حالی که دلایل جنگ را میتوان به چند گروه مشخص تقسیم کرد – سود مادی، دفاع، ایدئولوژی، و عواطف (از غرور گرفته تا حس انتقام)- جوامع مختلف بنا بر دلایل مختلف میجنگند. در قرون وسطی و ابتدای دوران مدرن کشورها بنا به ارادهی خاندان حاکم وارد جنگ میشدند. با اغلب مردم کشور مشورت نمیشد؛ علت آغاز جنگ این بود که یکی از حاکمان برای رسیدن به هدفی مشخص، جنگی مشخص را به راه میانداخت. در دوران مدرن، این امر تغییر کرد و ما به عنوان شهروندان نقش پررنگتری در انواع جنگها یافتیم.
myjewishlearning
فکر میکنم بزرگترین تغییر در آغاز قرن نوزدهم روی داد. پیش از قرن نوزدهم جنگها محدود بودند، هدف خیلی مشخصی داشتند، و معمولاً جنگ میان حاکمان بودند. این جنگها، جنگ میان مردم عادی نبودند، مردمی که با آنان مشورت نیز نمیشد. گاهی مردم عادی، به اجبار، برای خدمت نظامی فراخوانده میشدند؛ در قرن هجدهم زمانی که ارتش در شب حرکت میکرد باید نگهبانانی میگماشتند زیرا سربازان از هر فرصتی برای فرار استفاده میکردند. در واقع اغلب ارتشها، اگر ذرهای هوشمندی داشتند، شبها حرکت نمیکردند. این کار خیلی خطرناک بود و ممکن بود بسیاری از اعضای ارتش خود را از دست بدهند.
آنچه باعث تغییر شرایط شد نخست انقلاب آمریکا بود، انقلابی که این ایده را در جهان رواج داد که مردم حق دارند حکومت خود را انتخاب کنند و حکومت در برابر مردم وظایفی بر عهده دارد؛ واقعهی دیگری که تغییرات عظیمی پدید آورد، انقلاب فرانسه بود. انقلاب فرانسه کمک کرد تا مردمی که صرفاً رعایای حاکم خود محسوب میشدند به شهروند تبدیل شوند. انقلاب فرانسه سرمنشأ این ایده بود که مردم فرانسه نیز سهمی در حکومت خود دارند و سایر کشورها از آن اقتباس کردند. زمانی که شما در انتخاب حکومت نقش دارید طبعاً در دفاع از آن نیز باید مشارکت کنید و در نتیجه تغییر جالبی به وجود آمد که ماهیت سربازان نظامی را تغییر داد.
آنچه در خلال قرن نوزدهم روی داد این بود که اروپا در مقیاسی عظیم صنعتی شد، جامعه پیچیدهتر شد، سازمانهای مردمی بزرگتر و قدرتمندتر شدند، و این به آن معنا بود که جنگها میتوانستند مرگبارتر شوند. اروپا و کشورهایی در سطح جهان که راه اروپا را در پیش گرفتند اینک توانایی آن را داشتند که در مقیاسی وسیعتر و بسیار مؤثرتر دست به کشتار بزنند. تسلیحات نظامی کارآمدتر شدند و به لطف قدرت صنعتیِ اروپا، آمریکا، و سایر کشورهای جهان، این امکان به وجود آمد که ارتشها مدت زمان بیشتری در میدان جنگ بمانند و اعزام تعداد بسیار بیشتری از نیروها و تأمین آذوقهی آنان میسر شد. در زمانهای قدیم، ارتش در فصل زمستان تنها میتوانست در بخش کوچکی از کشور و تا زمانی که آذوقه وجود داشت مستقر شود اما اینک امکان آن وجود داشت که برای مدتهای طولانی ارتش در، برای مثال، جبههی شرقی یا غربی مستقر شود.
برای این که بتوانید تصوری از میزان بزرگتر شدن جنگ داشته باشید به این مثال توجه کنید: در 1812 فرانسه با 600.000 سرباز به روسیه حمله کرد؛ در 1870، آلمان با 1.2 میلیون نفر به فرانسه حمله کرد؛ در 1914، آلمان سه میلیون نفر را برای جنگ بسیج کرد. به این ترتیب، جنگ بسیار بسیار بزرگتر میشد و انگیزهی شروع جنگ نیز در حال تغییر بود.
هشدارهایی نسبت به این وضعیت به گوش میرسید. ژنرال فن مُلتکه که در نبرد منتهی به پیروزی آلمان بر فرانسه فرماندهی ارتش را بر عهده داشت در یکی از آخرین بیانیههای عمومی خود هشدار داد: «ما از جنگ میان دولتمردان به جنگ میان مردم رسیدهایم ... این امر پیامدهای بیشماری در پی خواهد داشت. جنگ بین مردم زمانی که آغاز شود، هنگامی که احساسات مردم در میان باشد، متوقف ساختن آن بسیار دشوار خواهد بود.... هفت سال، سی سال، کسی چه میداند، و وای به حال کسی که در اروپا آتشی بیفروزد و اولین فتیلهی بشکهی باروت را روشن کند.»
آنچه در قرن بیستم شاهد آن بودیم پیدایش جنگ در مقیاسی عظیم بود. طبعاً واکنشهایی نیز در برابر آن وجود داشته است: نهادهای بینالمللی تأسیس شدهاند و تلاشهایی به منظور یافتن راههایی برای اجتناب از جنگ صورت گرفته است. فکر میکنم تا به حال هیچ یک از این اقدامات موفقیت زیادی نداشته است.
بنا بر این، امروز تنها کاری که انجام دادم این بود که همه را تشویق کردم تا جنگ را جدی بگیرند، تلاش کنند آن را بفهمند، و در واکنشها نسبت به جنگ تأمل کنند. فکر میکنم تنها با تأمل دربارهی جنگ است که میتوان به نحوهی مواجهه با آن، نحوهی مدیریت آن، نحوهی کنترل آن، و احتمالاً نحوهی ممانعت از وقوع آن (هر چند شانس آن بسیار اندک است) پی برد.
برگردان: هامون نیشابوری